سلام. صبح بخیر. خوبین؟ چه هوای ابری ایه. یعنی داره یه کم خنک میشه؟ من که این هفته تلف شدم از گرما.
جونم براتون بگه که من یه دکتر زنان دیگه رو انتخاب کردم برای چکاپ این ماه. که اگه خوشم اومد ازش تا آخر باهاش ادامه بدم. بهم گفت به خاطر همون طول سرویکس خطر زایمان زودرس دارم و باید آمپول بتامتازون برای تشکیل ریه جنین استفاده کنم. خب من هم که کلا به دارو گارد دارم! (البته شما شاهدین که با این همه حساسیت به داروها، حق دارم گارد داشته باشم)، کلی سرچ کردم که اگه عوارض داره نزنم. عوارض خاصی نداشت. طبق معمول با دوستم که پزشکه هم دابل چک کردم. گفت این دوز اصلا پوکی استخون نمیاره. ضرری هم نداره. گفت البته واقعا بی ضرر نیست، اما به اینکه یهو بزایی و ریه بچه تشکیل نشده باشه اصلا نمی ارزه. اصلا! دیگه با توجه به اینکه من قندم هم پایینه و مشکل خاصی نبود (این آمپول چند روز قند رو بالا میبره)، تصمیم بر این شد که تزریق کنم. البته از ته دلم امیدوارم که الکی تزریق کرده باشم و دخترکم همون زمان خودش به دنیا بیاد. اصلا چه معنی داره مثل مامانش اردیبهشتی نشه؟! خیلی تخفیف بدم بهش میتونه هفته آخر فروردین به دنیا بیاد لطف می کنم. خلاصه که آمپول رو تزریق کردم دیروز. 3 تا دیروز، 3 تا امروز. مامان برام زد. تا بتونم سعی می کنم درمانگاه اینا نرم تو این روزا. این آمپول رو که میزنی حرکت جنین کم میشه، دیشب دیگه خبری از شیطنتای شبانه ش نبود. داشتم سکته می کردم. یه عالمه باهاش حرف زدم و ماساژش دادم تا تکون خورد برام. خیلی حرف گوش کنه بزنم به تخته. تا الان سه بار نگرانم کرده ولی 10 دقیقه نشده که با تکوناش خودی نشون داده و از نگرانی بیرونم آورده. خلاصه که داستان از این قرار بود که تو کامنتا از همتون راجع به زایمان پیش از موعد پرسیدم. حالا یه سونوی دیگه دو هفته دیگه باید برم. خداکنه طول سرویکس زیاد شده باشه. یا لااقل کم نشده باشه.
سلام سلام. روز بخیر. خوبین؟ شنبه نتونستم پست بذارم. به جاش امروز میذارم.
جونم براتون بگه که مامان دیگه هیچ علائمی نداشت، اما هنوز که هنوزه ماکسیمم سچوریشنش همون 93 هست! از متخصص ریه وقت گرفتیم، هنوز نوبتش نشده بریم پیگیری کنیم که چرا اینجوریه. بتا اینا هم هفته گذشته تست PCR دادن و منفی بود خدا رو شکر. خیالمون راحت شد کمی. ولی کلا من همش نگرانم. این کرونای جهش یافته انگلیسی هم که میگن اومده و شیوعش زیاد شده و ... خسته شدیم بابا. باز خدا رو شکر واکسن اومد. این واکسن روسی رو یکی از دوستام که پزشکه و تو بیمارستان، زده فعلا. من که حالا حالاها ممنوع الواکسنم ولی نبودم هم سخت بود بگم میزنم یا نه. همین اول کاری آدم نمیدونه. یه جوریه. البته به نظر من تا این واکسن روسی و سوئدی هست باید زد، بعدش ایرانیاش بیاد دیگه معلوم نیست چی باشه میدونم بدبینیه ولی خب تو ایجاد این دید من دخیل نبودم!
خب من دیگه خیلی گندالو شدم. شکمم بنظر خودم به حدی گنده شده که دیگه جا نداره. غصه م گرفته بود که دوماه آینده چقدر میخواد گنده تر بشه که رفتم چنتا عکس از ماه های آخر بقیه دیدم و امیدوار شدم. ولی سختیاش دیگه زیاد شده. شبا خوابم نمیبره. صدبار از این پهلو به اون پهلو میشم. گرممه و نازک ترین لباسا رو میپوشم و هیچی هم روم نمیندازم ولی بازم گرممه. دیر خوابم میبره و صبحا نمیتونم زود بیدار شم. بیشتر صبحا مرخصی رد می کنم.
جمعه خونه جدید گاما اینا برای نهار دعوت بودیم. اونا هم با ما اسباب کشی کردن و خیلی وقت بود میخواست دعوتمون کنه. ما هی به خاطر کرونا نمی رفتیم. دیگه این سری رفتیم. برای سالگرد پدربزرگ سیگما حلیم گرفته بودن و صبح رفتیم خونه مادرشوهر حلیم خوردیم. هیشکی نبود البته. سیگما هم باید میرفت یه سر به شرکتشون میزد و واسه همین زود رفتیم. اون رفت و منم باید آهن تزریق می کردم با سرم که بازم زحمتش رو دادیم به پدرشوهر. دوساعتی اونجا زیر سرم بودم و حسابی چرت زدم تا سیگما هم اومد و برای نهار 4تایی رفتیم خونه گاما. خونه روبرویی مامانش هستن. عصری دیگه فقط من و سیگما موندیم خونشون و دامادشون گیر دادیم که بریم دریاچه چیتگر من میخوام بهتون بستنی بدم. حالا دریاچه که دور، بعدشم ما بیرون بستنی نمیخوریم. 1 ساله نخوردیم غیر از بستنی بسته بندی شده. دیگه مهمونشون بودیم و نمیتونستیم نه بیاریم. رفتیم و اونجا هم شلوغ بود. من حرص میخوردم همش. ماشین رو کلی هم دور نگه داشتیم و کلی پیاده روی داشتیم. بستنی دستگاهی بود البته. یه کم بهتر از حالت بازه باز. خوشمزه هم بود. ولی این همه راه واسه یه بستنی؟ بعدشم دخترشون میخواست از این بازیا سوار شه. من که دیگه کمردرد گرفته بودم. ما رفتیم یه جایی دور از همه آدما پیدا کردیم نشستیم منتظر. بالاخره اومدن و برگشتیم. تا به ماشین برسیم من مردم از کمردرد. کارد میزدی خونم درنمیومد! به یه ترافیک وحشتناک هم خوردیم. تازه برگشتیم دم خونه اونا که ماشین خودمون رو برداریم و بقیه راه رو تا خونه خودمون بیایم. سعی کردم سر سیگما غر نزنم چون تقصیر اونم نبود. اومدیم خونه ودیدم مچ پاهام باد کرده و کمرم هم که درد می کرد. حسابی هم خسته بودم. کلی نشستم گریه کردم و دیگه گفتم من دیگه هیچ جا نمیام. دیگه لایف استایلم حسابی تغییر کرده. طولانی مدت نمیتونم بیرون از خونه باشم. حالا عزا گرفتم واسه یه بخشی از خریدای سیسمونی که مونده هنوز. نمیتونم زیاد بیرون باشم و نمیدونم چی کار کنم. میخواستیم قبل از ماه هفت تموم بشه ولی خب این آلودگی هوا و این کرونا، هر هفته یه معضلی برامون ایجاد کردن. البته اکثرش رو اینترنتی گرفتم. خیلیاش رو هم سفارش دادم دوستام که میومدن ایران برام آوردن. دیگه چیزیش نمونده. ولی یکی دوبار بیرون رفتن میخواد. این هفته دو سه تا دکتر هم باید برم. بعدش دیگه کلا بشینم خونه
سلام سلام. صبح شنبه بخیر و شادی.
حالتون چه طوره؟
من خوبم. یه کم رو روال افتاد کارام. نمیدونم گفته بودم یا نه، هوس سالاد ماکارونی داشتم خیلی وقت بود. حدود 2 ماه. یه بار از هانی سفارش دادم ولی خوب نبود و عطشم رو نخوابوند. تصمیم گرفتم خودم درست کنم. همه موادش رو هم گرفته بودم ولی چون خورده بود به اسباب کشی، طول کشید تا درست کنم. دوس داشتم تو یه فرصتی درست کنم که حسابی واسش وقت بذارم و بهم بچسبه. دیگه واسه 5شنبه نهار دست به کار شدم. جاتون خالی عجب سالادی شد. هوس کردم باز.
بعد هم یه چند وقت بود که به خریده بودم، هی میخواستم واسه اولین بار تاس کباب درست کنم. به مامان و بابا هم گفتم بیان پیشمون که با هم تاس کباب بخوریم. این جور غذاها مثل آش و آبگوشت دست جمعیش میچسبه. ولی خب غذایی هم نیست که همه دوس داشته باشن. خدا رو شکر ما 4تا خیلی دوس داریم. این بود که دیگه مامان و بابا رو دعوت کردم بیان خونمون. واسه اتاق نینی هم یه چیزایی خریده بودیم که دوس داشتم مامان بیاد ببینه. کالسکه و گهواره و کریر و این چیزا. ولی خب همشون تو جعبه هاش بود و نامنظم گذاشته بودیم کنار اتاق. دیگه گفتم بچینیم که ماماینا میان ببینن. از صبح با سیگما در حال تمیز کردن اتاق فسقلک و این چیدمان بودیم. تا ظهر تموم شد. یه قلم دیگه رو سفارش داده بودیم بیارن که رفتیم اون رو هم تحویل گرفتیم و اومدیم و دیگه اتاقش کامل شد. کامل که نه. خیلی کار داره تا کامل شه. هنوز حتی تخت و کمد نداره. تا یه حدی چیدیم. عصر هم پاشدم سر فرصت قشنگ مواد تاس کباب رو آماده کردم و سیگما هم رفت نون سنگک دو رو خشخاشی خرید و دیگه همه چیز آماده بود. مامانینا اومدن. ازشون پذیرایی کردم. میز شام هم شد سالاد ماکارونی و تاس کباب. خخخ. خیلی هم بی سنخیت با هم ولی خب جفتش هم خوشمزه شده بود. چقدرم مامانینا از اتاق نینی خوششون اومد. یه گهواره برقی صورتی براش خریدیم که از همه چی بیشتر حس نینی رو آورده تو خونه. کلی قربون صدقه ش رفتیم. حالا باید جمعش کنم که کثیف نشه تا چند ماه دیگه.
آزمایش قند چند مرحله ایم هم جوابش اومد و خدا رو شکر قندم خیلی هم پایین بود. در حدی که باید شکلات اینا حتما تو کیفم داشته باشم که غش نکنم یهو. خخخ. مامانم که من رو باردار بوده هم هی افت قند پیدا می کرده و میفتاده. البته من در این حد نیستم که بیفتم فکر کنم. خیالم از دیابت بارداری فعلا راحت شد. البته میدونم که باز هم ممکنه دچارش بشم.
تا اینجا رو هفته پیش نوشته بودم ولی فرصت نشد پستش کنم. پشت سر هم اتفاقاتی افتاد و هفته پیش خیلی بد سپری شد.
ماجرا از این قرار بود که همون شنبه ی پیش مامان بدن درد گرفت و خیلی سردش بود همش. ترسناکیش اینجا بود که هفته قبلش، مامان داماد اومده بوده خونه ی بتاینا و چندروزی مونده بوده. یه روزش رو مامان میره خونه بتا که مثل هر روز با تیلدا درس کار کنه و ایشون رو هم میبینه و ایشون آخر هفته ش مریض شده و رفتن تست کووید دادن و مثبت بوده! هیچی دیگه. ما گرخیدیم. گفتیم مامان کرونا گرفت و خب ما هم که البته 5شنبه شب باهاشون بودیم. البته مثل همیشه سعی می کنیم فاصلمون زیاد باشه. ولی خب به هر حال دیگه. قرنطینه ها شروع شد. ما جدا، مامانینا جدا، بتاینا جدا. دیگه من کلی نشستم گریه کردم واسه مامان. سیگما هم سریع یه پالس اکسی متر سفارش داد برای اندازه گیری سطح اکسیژن خون. شنبه و یکشنبه مامان بدن درد داشت و سطح اکسیژن خونش هم 92-93 بود!!! سطحی که بستری نیاز داره. از دوستای پزشکم پرسیدم و اینا، همشون گفتن احتمالا بستری بخواد. ولی خب مامان نه سرفه داشت نه نفس تنگی. دیگه رفت پیش دکتر همیشگی و اون حسابی معاینه کرد و صدای ریه رو هم گوش داد و گفت مساله ای نیست. گفت الان اسکن ریه یا هر تست کوویدی منفی میشه چون علائمی نداره. خودشم که سچوریشن رو اندازه گرفته بود 96 بود. مامان آسم داره. دکتر گفته بود برای شما طبیعیه که یه کم پایینتر باشه سطح اکسیژن. روزای بعد دیگه بدن درد مامان هم حذف شده بود. حالش خوب خوب بود ولی سطح اکسیژن همون 91-92!!! و خب ما همچنان گرخیده بودیم. تو همین روزا هم که حال انصاریان هم رو به وخامت گذاشته بود و آخرشم که فوت شد... چقدر ناراحت شدم. هنوزم خوب نشدم اصن. یکی از مزخرف ترین هفته های زندگی... حالا سچوریشن مامان به 94 رسیده با این دستگاه که هممون 97-98 ایم و همچنان ترس وجود داره. خدا رو شکر علایم دیگه ای نداره مامان. انشالله که کرونا نبوده باشه کلا... حالا باید بریم بررسی کنیم که چرا انقدر پایینه. خطرناکه خب. و تو این موارد اخیر دیدیم که اگه آدم دیر بره بیمارستان، اگه یه ملت هم بسیج بشن و برات دعا کنن، هر کاری از دستشون برمیاد رو برات بکنن، باز هم نمیشه جلوی اتفاقات بد رو گرفت. خیلی ترسناکه. تو رو خدا مواظب خودتون باشین...
سلام سلام. بر خلاف همیشه که شنبه صبح ها پست میذارم، امروز سه شنبه عصر دارم پست میذارم.
چطورین؟ چه خبرا؟
دختر مهربون کجا رفتی؟ من پست آخرت رو خوندم و سعی کردم واست نظر بذارم، ولی نشد که نشد. بعد هم که دیگه رمزی شدی. حیف شد. اگه جای جدیدی نوشتی و دوس داشتی ادامه بدیم، آدرست رو بهم بده
از وقتی اومدیم این خونه، سیگما کاراش رو تو خونه انجام میده. اینه که من دیگه کمتر وقت آزاد دارم. دورکار واقعی شده دیگه. اتاق بیبی فعلا در اختیار ایشونه. البته وسایل نینی هم روی زمین کنار هم چیده شده فعلا و کل اتاق اشغاله. منم پشت میز پذیرایی میشینم کار میکنم. عصرا میرم خونه مامان تا هم سیگما به کاراش برسه، هم اینکه از نزدیکی استفاده کرده باشیم. البته نه هر روز. هر روز حوصله ندارم پاشم لباس بیرون بپوشم. خخخ.
دیروز رفتم آزمایش قند سه مرحله ای دادم. یه نصف روزم رفت کامل. کلا انگار به هیچ کدوم از کارام نمیرسم. قبل از اسباب کشی یه روتینی برای نینی درست کرده بودم که هر روز تو یه تایم ثابتی کلی باهاش حرف می زدم و ماساژش میدادم. ساعت میوه خوردن داشتم. شبا براش آهنگای موتسارت رو میذاشتم. ولی از وقتی اومدیم اینجا، چون سیگما هم هست همش، دیگه از برنامه جاموندم. از امروز باز استارت زدم. دیگه 6 ماهم تموم شده و دخترک قصه مون حسابی شیطون شده.
یه سری تصمیمات جدید هم تو زندگیمون اضافه شده که ذهنم رو حسابی درگیر کرده. زندگی چقدر پیچیده س ها.
خلاصه که اگه اینجا هم دیر میام، ببخشیدم. فعلا زندگیم از نظم خارج شده. ببینم حالا تا کی دوباره می تونم درستش کنم.