عجب روزی بود. پنج و پنجاه دقیقه صبح بیدار شدم و شروع کردم به حاضر شدن و جمع کردن وسایلم. قرار بود شب برم خونه سیگماینا، چون تولد مامان سیگما بود. راستی کمر سیگما خوب نشده، همچنان درد می کنه و این هفته سر کار نرفت و موند خونه که استراحت کنه. میخواستم برم بهش سر بزنم، ولی بهم گفت راه دوره و بمون خونه کاراتو بکن، یهویی روز تولد بیا. خلاصه که 6.5 رفتم تو پارکینگ و وسایل شب رو گذاشتم صندوق عقب که ببرم ماشینو دم در یونی پارک کنم و بعد چند کورس برم مدرسه، درس بدم و بعد باز چند کورس تاکسی و اتوبوس برم یونی و بعد از جلسه ماشینو بردارم و برم خونه سیگماینا و شب هم خودم برگردم، چون سیگما کمرش درد می کرد و نمی تونست منو برسونه. خلاصه که روز پرترددی میشد. تا لباسامو بذارم تو صندوق و راه بیفتم ساعت شد 6:40. وقتی افتادم تو بزرگراه دیدم اوهههه. چقدر ترافیکه. تا حالا از اینجا به ترافیک نخورده بودم! دیدم اینجوری عمرا به زنگ اول مدرسه نمیرسم، واسه همین راهمو کج کردم و رفتم نزدیک یه ایستگاه مترو پارک کردم و با مترو رفتم مدرسه. فقط شانس آوردم که مراسم زیارت عاشورا داشتن صبح و کلاسا دیرتر تشکیل میشد، چون من با نیم ساعت تاخیر رسیدم و اگه مراسم نبود، خیلی بد میشد.
خلاصه زنگ اول درس دادم و زنگ دوم هم جلسه گروه بود و بعدش دیگه گفتم ترافیک تموم شده و برم ماشینو بیارم. دوباره هلک هلک، پیاده روی، بی آر تی، مترو برو ماشینو بردار بیار! بیار هم نه، ببر! ماشینو بردم نزدیک یونی پارک کردم و بعد دوباره تاکسی و اتوبوس تا واسه زنگ آخر برسم مدرسه! تلف شدم تو راه! تدریسم که تموم شد باز هلک هلک برو دانشگاه! رفتم آرایش کردم، چون بعد از جلسه دیگه شب میشد! سر جلسه و استاد گفت بیا تا اینجای پروژتو ارائه بده! گفتم خدا پدرتو بیامرزه، با این بند و بساط امروز یه لپ تاپ کم بود فقط که بیام رو پاورپوینت کارم رو توضیح بدم! گفتم نیاوردم و نشسته کارم رو توضیح دادم. ولم کن بابا! وسط جلسه هم رفتم بیرون و زیر مانتوییمو عوض کردم واسه مانتویی که میخواستم وقتی میرم بپوشم! جلسه که تموم شد ساعت از 6 هم گذشته بود. رفتم تو ماشین و از تاریکی کوچه استفاده کردم و مانتومو عوض کردم و مقنعه م رو هم با شال عوض کردم و عطرم رو هم تجدید کردم و پیش به سوی خونه سیگماینا. کادوی تولد مامان سیگما رو قراره بعدا بدیم با گاماینا. واسه همین دیدم دست خالی زشته برم. مامان گفته بود کیکی چیزی درست کنم! (نه که خیلی بلدم و این کاره ام آخه ) ولی دیدیم با وجود مارکوپلوگری امروز، همه کیکا خراب میشن! واسه همین مامان گفت گل بخر و برو. از سیگما آدرس گل فروشی محلشونو گرفتم و هی می گفت نمی خواد بگیری و اینا. ولی دیگه آدرس رو گرفتم ازش و رفتم یه سبد گل خوشگل با گلای لیلیوم و چند رنگ رز و آلسترویا گرفتم و پیش به سوی خونه سیگماینا. تو کوچشونم جاپارک نبود و ماشین رو بردم پارکینگشون. بالاخره ساعت 7 رسیدم! رفتم بالا و مامانش و دوتا از دوستاش اونجا بودن. کلی از گلم تشکر کردن و من رفتم تو اتاق دو ساعت لباس عوض کردم و بعد هم یه کم پیش مهموناشون نشستیم. بعدش رفتیم با دامادشون و بابای سیگما حک.م بازی کردیم باز. کلا نسخ شدیم رفت، همیشه باید بازی کنیم! بعد هم شام و کیک و عکس انداختن با کیک و گل خوشگل. ساعت 10 هم دیگه رفتم که چون تنها باید برمیگشتم خونه، دیر نشه. وقتی خیابون خلوته، رانندگی رو خیلی دوست دارم. گاز میدم و آهنگ می خونم و میرونم. دوس داشتم رانندگی رو.
امروز خوشحال نبودم اصلا. اولا که تازه فهمیدم که دوست جدیدم، سه سال پیش سرطان گرفته بوده! شکر خدا درمان شده، ولی همین که سرطان انقدر نزدیکه که حتی تو سن های ماها هم پیش میاد، خیلی تو فکرم برد.... بعدشم که باز جلسه با استاد و قانع کردنش کلی انرژی برد ازم. بعدش هم که...
اصلا حوصله نداشتم امروز. گفتم برم انقلاب کتاب فروشیا رو ببینم. کلی راهمو کج کردم و رفتم انقلاب. گرسنه م بود. بعد از نامزدی که چاق شدم، سعی داشتم بدون رژیم برگردم به وزن قبلی. واسه همین یه روزایی نهار نمی خوردم و غذای بیرون رو هم کم کرده بودم. بعد دیروز دیدم که تاثیری نداشته و کم نکردم. واسه همین امروز بی خیال شدم و گفتم حالا که تاثیر نداشته و حالا که اعصابم هم خورده، بذار یه غذای کثیف بخورم. عجیب هوس غذاهای میدون انقلابو کرده بودم! همیشه مامان گفته بود نخرم و فقط یکی دوبار زیرآبی پیراشکی خورده بودم اونجاها. امروز دیگه دلو زدم به دریا و تو یه مغازه ای که تر و تمیز و نو هم میزد، یه پیراشکی پیتزا خوردم که بسی حال داد، چون بسی گرسنه م بود و اعصاب هم نداشتم. دوباره از اون وقتاییه که حوصله و اعصاب ندارم و کلی هم گریه کردم. فقط خوبیش این بود که تیلدا خونمون بود و منم نمیخواستم به درس و پروژه برسم و کلی با تیلدا بازی کردم تا حوصله م بیاد سرجاش. اومد ولی موقتی بودم. هنوزم دلم غصه داره و حوصله هیچی رو ندارم.
این پنج شنبه و جمعه اولین پنج شنبه جمعه تاهل بود که تهران موندیم و جایی نرفتیم. تازه حتی پنج شنبه خونه همدیگه مهمونی هم نرفتیم و کلا همدیگه رو ندیدیم
فقط سیگما بهم قول داده بود که جمعه میریم بیرون، چون کیف می خواست و قرار بود بریم بخریم. صبح جمعه زنگید و قرار شد بریم حموم و بعد بیاد دنبالم که بریم کیف بخریم و بعدشم نهار بریم رستوران. بعد از نامزدی اصلا وقت نشده بود بریم. تو این مدت که رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم، کلا کم شده بیرون غذا خوردنامون به نسبت قبلا. بنده هم شدیدا هوس فست فود داشتم، کلی دلم پیتزا میخواست. خلاصه که شاد و خندان رفتم حموم و وقتی اومدم سیگما گفت گاما واسه صبحونه زنگیده بوده که بریم کلپچ، ولی ما خواب بودیم و می گفت نهار بیاین خونه مامانشینا، که همه دور هم باشیم. این در حالی بود که شام خونه ما مهمون بودیم و نهار هم برنامه بیرون گذاشته بودیم. خب بنده ضدحال خوردم، چون دلم پیتزا می خواست و نهار دو نفره و برنامه ش رو هم چیده بودیم. سعی کردم غر نزنم، ولی گفتم آخه رستوران چی و اینا، یه کم نق و نوق کردم، ولی در نهایت گفتم اشکال نداره، بریم، فقط یه روز تو این هفته بریم پیتزا. خلاصه بعدش سیگما زنگید که نهار رو کنسل کردم و گفتم نمیایم، ولی بعدش بریم! دیگه نگفتم که من برنامه ریخته بودم که بعد از نهار بیایم خونه ما و بچرتیم و بعد رو پروژه من کار کنیم. با این برنامه به مهمونی شب خونه مون هم دیر میرسیدیم
هیچی نگفتم دیگه، بی خیال شدم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم منوچهری و دو دست ورق رویال مشت خریدیم، جدیدا نسخ ح.ک.م و ش.ل.م شدیم بعد رفتیم نوین چرم و یه کیف خوشگل واسه سیگما خریدیم. 20% هم تخفیف داشت و 15% هم کارت هدیه ش رو شارژ می کرد. خخخ. با کارت هدیه ش، یه کیف پول هم میگیریم براش حالا بعد دیگه گفتیم یه جای جدید بریم و گاما پیتزا پنتری قائم مقام رو پیشنهاد داده بود. رفتیم ساعت 3.5 عصر و یه پیتزا مخصوص و یه قارچ و گوشت سفارش دادیم. محیطش خیلی خوشگل بود، سنتی طور بود. ولی غذاش اصلا خوب نبود. مخصوصش شدیدا تند بود و منم از غذای تند بدم میاد. گوشت و قارچشم شور بود و قارچشم کلی آب انداخته بود! خوشمون نیومد اصلا. ولی از گرسنگی خوردم دیگه. بعدش تازه رفتیم خونه سیگما اینا. جالبه که به جز گاما هیشکی هم نبود و تا ساعت 5 وایستادیم تا همه بیان حرص مخفی می خوردم.خلاصه دامادشون اومد و چارتایی با پدر شوهر گرام حکمیدیم که با نهایت بدشانسی، 7-1 باختیم! و عجله مون رو بهانه کردیم و سریعا پیش به سوی خونه ما. 8 رسیدیم و به نظرم دیر بود. ولی خب اشکال نداشت دیگه. تیلدا بازی کردیم و بعدش داداشینا هم اومدن و من و سیگما، داداش و داماد تیم شدیم و ش.ل.م بازی کردیم. خخخ. من و سیگما تقلب می کردیم و صداشونو درآورده بودیم. اولاش کلی عقب بودیم، ولی آخراش هی میبردیم و امتیازاشون رو کم کردیم و دیگه اختلاف امتیازیمون خیلی کم شد. ولی از بس بازیش طولانیه، بقیشو گذاشتیم واسه هفته بعد.
امروزم یونی با سیگما رفته بودیم که کمرش درد گرفت و دیگه نمیتونست راه بره. زنگیدم به آژانس که بیاد دنبالش و از دم در دانشکده ببرتش خونه که ماشین نداشت. با بدبختی رفتیم دم در دانشگاه و دربست گرفتیم و سیگما رو فرستادم خونه. خودمم تو بارون و ترافیک و بدبختی، با یک ساعت بیشتر تو راه موندن رسیدم خونه. پروژه م هم به جایی نرسید و دست از پا درازترم الان و مریض. سیگما هم که کمردردش کرده یهویی
سیگما یهویی پی ام میده که یاد خاطرات آشناییمون افتاده و چقدر این خاطراتمون شیرین بودن. یادم میفته که عه، همین روزا بود که واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم. یه پست سه سال پیش در موردش نوشته بودم که الان دیگه رمزیش کرده بودم. امشب پیداش کردم و باز خوندمش و رمزشو برداشتم تا شما هم بتونین بخونین:
http://dailyevents.blogsky.com/1391/07/19/post-9/