سلام. روز خوش. حالتون چطوره؟ خوش می گذره؟
این هفته سیگماینا یه تحویل خفن داشتن که همش شرکت بود. شنبه که ساعت 10.5 اومد. یکشنبه هم گفت احتمالا کل شب باید بمونه شرکت و به من گفت برم خونه ماماینا. منم اصلا نمیدونستم که مامان هست یا نه. ولی چون دوس نداشتم برم خونه خودمون، رفتم اونوری. سر راه رفتم پیکوکالر که یه سری رنگ و کاغذ اینا بگیرم واسه دکوپاژ. یه میز کوچیک دارم که میخوام دکوپاژش کنم. وسایل دکوپاژ خیلی گرون شده بود. چنتا چیز کوچیک گرفتم 100 تومن شد. خیلی مسخره همه چیز گرون شده دیگه. بعدشم رفتم نونوایی و هم واسه خودمون و هم مامان نون گرفتم. مامان تنها بود. بابا مونده ییلاق. دیگه رفتم پیشش و حرف زدیم و من یه کم درس خوندم و شام خوردیم. من خیلی خیلی خسته بودم. ساعت 9 شب بخیر گفتم و 9.5 خوابیدم!
دوشنبه صبح ساعت 6 بیدار شدیم. گلودرد داشتم. تتا کوچولو 6 ماهه شد و مامانش باید بره سر کار دوباره. روز اولش بود. مامان رو بردم رسوندم دم خونه بتاینا و خودم رفتم سر کار. خیلی ترافیک بود ولی خدا رو شکر تونستم جاپارک دور از ترافیک عصرگاهی! پیدا کنم. خیلی زود رسیدم. شیر خریدم و اومدم سر کار واسه خودم اوتمیل گرم شیر و سیب درست کردم. پروژه مون بالاخره لانچ شد و خب خیلی سرم شلوغ بود. تا عصر همینجور هی گلودردم بیشتر میشد و آبریزش بینی و دیگه رسما مریض شدم. پ هم شدم! یعنی همیشه با هم میشم این دو تا رو! البته خیلی وقت بود سرمانخورده بودم. بالاخره خوردم. عصری خیلی حالم بد بود. یه چیز دیگه هم شده بود و دیگه رسما دوستام گفتن باید چکاپ جدی بشی و ممکنه بیماری مهمی باشه. واسه مشکلات گوارشیم هم دوستم گفت حتما برو آندوسکوپی و کولونوسکوپی! شدید دپرس بودم و اشکم میومد همینجوری. دیگه دیدم ضایعس بمونم سر کار. یه ساعت زودتر پاشدم رفتم خونه. مریض هم بودم اصلا دیگه نمیتونستم بمونم شرکت. گفتم زودتر برم تا این همسایه بالایی خوابه، منم یه کم بخوابم. قرص هم خورده بودم واسه سرماخوردگیم. سریع رفتم خوابیدم ولی فکر کنم اونا زود بلند شدن. دو ساعت و نیم خوابیدم ولی همه سر و صداهاشونو میشنیدم. یه جورایی انگار خواب و بیدار بودم. 6.5 بیدار شدم و یه کم تلفن حرف زدم و نشستم پای درسم. سیگما 8.5 اینا اومد با لیست خریدام. شامش رو دادم و بعدش کلی گریه کردم و از دغدغه هام گفتم. بنده خدا کاری هم نمیتونست بکنه. ولی کلی با هم حرف زدیم و آخرش خیلی حالم بهتر بود. سه روز بود درست و حسابی ندیده بودمش. ساعت 11.5 رفتیم خوابیدیم. ولی من خوابم نمیبرد. خیلی بد خوابیدم باز.
سه شنبه 29 آبان، سرماخوردگیه که بود، ولی دیگه زود بیدار شدم و رفتم شرکت. مدیرکل 5 صبح بهم پی ام داده بود! جنگه مگه؟ خیلی خیلی کار داشتم. هر وقت آدم مریضه کاراش بیشتره. خدا رو شکر که تا عصر تمومش کردم و دیگه اضافه کار نموندم. رفتم خونه و نشستم پای درسم. همسایه بالایی سر و صدا می کرد ولی من هی با خودم تمرین می کردم که نشنوم و اهمیت ندم. یهو یه صدایی اومد نیم متر پریدم. انگار دو نفر افتادن کف اتاق مثلا. بعدشم صداهای دوییدن شدید دو سه نفر، بی وقفه. دیگه شاکی شدم حسابی. آژیر رو زدم. اینا ادامه دادن به وحشی بازیاشون (گویا بچه های طبقه 3ی هم رفته بودن خونه این بالایی با هم بدو بدو می کردن!) من آژیر میزدم اونا هم پا می کوبیدن. دیگه کل کل بود رسما. من قطعم که می کردم ول نمی کردن که مثلا بگن ما بخوایم میتونیم بیشتر اذیت کنیم. منم دیگه آژیر رو زدم و قطع نکردم. رفتم حمام که خودم هم صداشو نشنوم. تو حمام سعی کردم خودمو آروم کنم. قبلش دستام داشت میلرزید از شدت حرص خوردن. دیگه تو حموم یه کم آروم شدم و اومدم بیرون قطعش کردم، به محض قطع شدنش از قصد لگد می کوبیدن رو زمین! منم باز آژیر زدم و سشوار کشیدم. دیگه من از رو رفتم! قطع کردم و اینا یه کم دیگه سر و صدا کردن و من دیدم نمیشه بدرسم، رفتم سراغ غذا درست کردن. ولی کم کم سر و صداشون افتاد. لعنت بر مردم آزار! مایه ماکارونی داشتم و فتوچینی آشیونه ای درست کردم. سیگما اومد واسه شام و کلی دپرس طور بود. کاراشون خیلی فرسایشی شده دیگه. غذای خوشمزه با ته دیگ نون لواش بهش دادم حال کرد. خودمم شام خوردم بعد از چند روز. پ باشم یه کم رژیم و ورزش تعطیل میشه روزای اولش. بعد دیدم غذا کم اومد و دوباره بقیه فتوچینی ها رو هم درست کردم و واسه فردامون آماده ش کردم. بعد هم سفارش مکعب چوبی داده بودم که واسه بچه دوستم که یه ساله شد یه چیزی درست کنم که سیگما مکعبا رو آورده بود و دوتایی نشستیم به ساختن. خیلی حال داد. یه بخشیش درست شد. دیگه 10.5 اینا رفتیم خوابیدیم. من که بیهوش شدم.
چهارشنبه 30 آبان، یعنی امروز، آخرین روز کاری هفته و آخرین روز آبانه. از صبح دو سه باری جلسه رفته م و بعد از نهار هم باز جلسه دارم. راستی یه خبر خوب هم شنیدیم که گاما (خواهر سیگما) دومیشو بارداره. به دنیا بیاد، فاصله ش با این نینی اولی میشه 3 سال. زودتر همه بچه هاشونو بیارن که من خواستم بیارم اینا یه کم بزرگ شده باشن :پی شب میریم اونجا. یه روسری اینترنتی سفارش داده بودم که الان آوردن شرکت. قیافه ش که خوشگله. برم خونه سرم کنم ببینم بهم میاد یا نه. یه روتختی هم از ترکیه سفارش داده بودم که رفته خونه مامانینا. گویا چیزی که میخواستم نیست. یه روز برم اونجا ببینم چی به چیه.
واسه اول آذر هم برنامه داریم صبحونه با دوستام بریم بیرون. آذر رو خوب شروع کنیم ببینیم چی میشه. اصلا ماه ها رو باید با خوشی شروع کرد تا جایی که بشه. امام لاندا علیها سلام
یه روشی که واسه گرفتن حال همسایه بالایی پیدا کردیم، زدن دزدگیر خونه س. خوبیش اینه که با یه تنظیماتی، دزدیگرمون صداش بیشتر بالا میره، فقط کمی خودمون میشنویم و بیشترش رو همسایه بالایی میشنوه، نه واحد کناری ما نه کناری بالایی نمیشنون. و خب حالا که اینا حرف آدم سرشون نمیشه، ما هم میتونیم مزاحم خوابشون بشیم!
دیروز صبح که به خاطر سر و صدای شب قبل همسایه صبح نتونستم زود بیدار بشم و خواب موندم، وقتی بیدار شدیم، ساعت 8.5 چون میدونستیم که خانمه که بچه ش میره مدرسه بعدش میخوابه، دزدگیر رو زدیم و همونجور که حدس میزدیم بیدار شدن و زنگ زدن به سیگما. سیگما هم بهشون گفت شما مگه نمیگی ساختمون صدا داره؟ اینم صدای ساختمونه دیگه!
عصری من تا 7 سر کار بودم. دیگه همه رفته بودن. سیگما هم شب دیر میومد. اسنپ گرفتم و تا برسم خونه شد یه ربع به 8. مرد همسایه بالایی دید من اومدم و انگار باز لجشون شروع شد. به محض اینکه پامو گذاشتم تو خونه صدای دوییدن شدید و کشیدن صندلی روی زمین! منم واسه خودم آهنگ گذاشتم و شروع کردم به ورزش. 20 دقیقه هولاهوپ زدم و 10 دقیقه هم پیاده روی. بعدشم رفتم حمام و بدین صورت توطئه هاشون ناکام موند! دیگه فکر کنم خسته شده بود دو ساعت دیگه هم بدوئه! واسه خودم سوپ خوردم و سریال دیدم و بعد هم دیدم سیگما نیومد، رفتم تو تخت یه کم درس خوندم تا سیگما اومد 10.5. حسابی خسته بود و مسواک زد اومد خوابید. صبح زود باز باید بره شرکت.
صبح خیلی زود بیدار شدیم. هم من هم سیگما. من که بدیو بدیو اومدم حدود شرکت دور از ترافیک عصرگاهی پارک کردم و رفتم یوگا. خیلی خلوت بود و خوب بودم. بعدشم که اومدم شرکت. من دلم نمیخواد با همسایه وارد لج و لجبازی بشیم. خوشم نمیاد از این تنش ها. ولی وقتی شعور ندارن، باید یه کم ادب بشن. وقتی سنسی ندارن از گرفتن آرامش دیگران، باید یه کم آرامششون گرفته بشه، یه کم مثل ما از خواب بپرن تا طعمش رو بچشن! حیف که البته ما زیاد خونه نیستیم که دزدگیر رو روشن کنیم. در واقع تایم خواب اونا نیستیم. ولی اگه لازم بشه یه کارایی می کنیم که از راه دور هم بشه فعالش کرد!
سلام. روز به خیر. خوبین؟ سریع برم سر تعریفیا تا شب نشده!
سه شنبه عصر نشد بخوابم. یه ربع خوابیدم و بعد از صدای دوییدن های بچه ی بالایی بیدار شدم. خیلی هم خسته بودم. یه سوپی گرم کردم و خوردم و نشستم سر درس و مشقم. سیگما هم خیلی دیر اومد و حوصله م سر رفته بود دیگه. ورزش هم نکردم چون صبح یوگا رفته بودم. شب زود خوابیدم.
چهارشنبه هم صبح زود رفتم شرکت و ماشین رو پارکینگ نبردم و رفتم یه جای دورتر دور از ترافیک عصر پارک کردم و عصر کلی به نفعم شد. کلا هم عصر از یه مسیر دیگه برگشتم و زودتر رسیدم خونه. خیلی هم خسته بودم و خوابم میومد ولی همسایه بالایی بی وقفه میدویید. دیگه دیدم اینجوری نمیشه. هر روز عصر من بخوام بخوابم و این نذاره. شب هم تا 11.5 میدوئه. صبح هم از 6 بیدار میشه. اینجوری همه تایمایی که من میخوام بخوابم این نمیذاره. دیگه زنگ زدم به موبایل پدرش. خیلی محترمانه ازش درخواست کردم که لااقل از این 4-5 ساعتی که من تو خونه ام، لااقل یه ساعت این بچه ندوئه! کلی که زد تو بیراهه و چرت و پرت می گفت تا بالاخره اوکی داد که بچه ش یه ساعت ندوئه. 10 دقیقه بعد از تلفن باز شروع کرد! رو مخ من بود رسما. اعصابم دیگه به هم ریخته بود. درس هم که میخوندم صداش تو گوشم بود همش. یه سوپ واسه خودم درست کردم و یه دور لباس شستم و سیگما 9.5 با لیست خرید و کلی میوه اومد. میوه ها رو شستم و شامش رو دادم. خوشحال بودم که 1.5 کیلو لاغر شدم. یه آدم برفی واسه تیلدا خریده بودم که شبیه شکلات کادوش کردم. لباس قبلیا رو تا کردم چیدم تو کشوها. واسه سیگما مکالمه م با بالایی رو تعریف کردم و کلی حرص خورد و گفت دیگه نباید باهاش بحرفی. بعد دیگه نشستیم به دیدن قسمت چهارم ممنوعه. دیدیم و بعدش ساعت 2 خوابیدیم.
پنج شنبه 24ام، ساعت 9 بیدار شدیم و سیگما رفت سر کار و من یه دور حوله های سرویسا رو یه ربعه شستم و حاضر شدم رفتم آزمایشگاه. ناشتا هم بودم. بارون میومد و خیابونا خیلی شلوغ بود. خود آزمایشگاه هم شلوغ بود. آزمایش خون دادم و رفتم یه شیرکاکائو و کیک خریدم نشستم تو ماشین زیر بارون خوردم. بعد هوس کردم برم پارک لاله قدم بزنم. زیر بارون. انقدر خوب بود. پارک خوشگل. کلی برگ پاییزی ریخته بود روی زمین. همه داشتن عکس می گرفتن. به یاد همه اون سالایی که دوتایی روی برگا قدم میزدیم هر روز، یه کم روی برگا راه رفتم و پر از حس خوب شدم و برگشتم سوار ماشین شدم رفتم. سر راه یه جوراب فروشی دیدم که زدم کنار و رفتم یه جوراب شلواری دکلته و 4 تا جوراب کوتاه تیره واسه سر کار خریدم. همین 5 قلم شد 80 تومن! 5 تا جوراب! آدم از خونه میره بیرون زیر 100 تومن خرجش نمیشه دیگه! یه گل سر چسبی هم واسه تتا خانوم کچل گرفتم. برگشتم خونه و افتادم رو دور تند. خیلی خوب بود که خونه مرتبه. دیگه معمولا سعی می کنیم نذاریم خونه نامرتب بشه. یه گردگیری کردم همه جا رو و رفتم سروقت پیاز داغ درست کردن. عدس هم گذاشتم بپزه. وسط پیاز هم زدن، میرفتم حلقه هولاهوپ میزدم. رو دور تند. مامان و بتا و نینیا قرار بود بیان خونه ما که با هم بریم خونه پسردایی، دوره خانومانه. خونه پسردایی به ما نزدیک بود. من به ماماینا گفتم برگشتنی از اونجا شام بیان خونه ما. دیگه پیازا که سرخ شد من رفتم دوش گرفتم و شروع کردم به حاضر شدن. موهامو صاف (تر) کردم و یه دامن کوتاه مشکی با ساس بند از ترکیه گرفته بودم که تا حالا نپوشیده بودم. اینو با یه پیرهن صورتی پوشیدم و پاپیون مشکی سیگما رو هم زدم. خیلی باحال شد تیپم از نظر خودم. خخخ. حاضر شدم و مامانینا اومدن دنبالم و رفتیم خونه پسردایی. کلی دلم واسه مامان و نینیا تنگ شده بود. کلی چلوندم تتا فسقلی رو. خانوم پسردایی خیلی باذوقه. یه میز عصرونه چید خوشگل. فقط نون و پنیر بود و آش، ولی خیلی خوشگل و خفن بود نون و پنیر و مخلفاتش. خوش گذشت با فامیلا. حالا دوره بعدی رو میخوان با آقایون بذارن. خیلی زیاد میشیم. من خوشم نمیاد اونجوری. ولی دیگه ضایعس یهو بگم من نمیام. فکر می کنن حالا چه مشکلی داریم با مردا! ساعت 8 دیگه رفتیم خونه ی ما. سیگما قبل از من رفته بود و میوه ها رو چیده بود تو ظرف و خونه رو هم تی کشیده بود و همه چیز آماده بود. با بابا با هم رسیدیم. کادوی تیلدا رو بهش دادم و بسی ذوق کرد. خودم تا رسیدم رفتم سراغ سوپ عدسی. جوپرک و عدسی و پیاز داغ و چاشنی ها. سوپ سریع حاضر شد. میز رو چیدیم. ژله رو هم درآوردم. واسه شام سبزی پلو ماهی و کوفته از هانی سفارش داده بودم که 9.5 بیاره ولی 10 آورد. هم غذاش یخ کرده بود، هم سوپ من سرد شده بود! همه رو تو ماکروفر گرم کردیم و شامیدیم. ژله رو هم یادم رفت بیارم رو میز. خخخ. بعدشم کلی با تتا و تیلدا بازی کردم و آخر شب ساعت 12.5 که ماماینا میخواستن برن، قرار شد منم باهاشون برم، چون کل جمعه سیگما سر کار بود. منم رفتم خونه ماماینا و رو تخت خودم بیهوش شدم از خستگی.
جمعه صبح 9.5 بیدار شدم و صبحونه خوردیم. بعد یه کم درس خوندم و وسطاش میومدم با مامان و بابا میحرفیدیم. نهار لوبیاپلوی جان بود که باز چیتینگم شد و خوردم ازش. ظهر هم 1 ساعتی خوابیدم و عصر باز درس. بعد سیگما زنگید که یکی از مشکلاتش پروژه ش حل شده و میخواد بهم شام بده. من 6.5 با مترو رفتم سمت خودمون و سیگما اومد دنبالم و واسه شام رفتیم فست فود ویست تا قلهک. یه جای کوچیک و خوشگل که قبلا تعریفشو زیاد شنیده بودیم. خیلی خوشمزه بود ساندویچ رست بیفش و قبلا هم شنیده بودیم که غذاهاشون خیلی سالم طوره. مثلا جعفری ارگانیک استفاده می کنه و کیلویی 70 تومن میخره جعفریاش رو. البته غذاش گرون نبود. ما خوشمون اومد. بازم میریم. دیگه بعدش رفتیم خونه و 10 رسیدیم. یه کم حرف زدیم و آماده خواب شدیم. ساعت 11.5 هنوز بالاییا داشتن میدوییدن! سیگما به موبایل مرده زنگ زد و جواب نداد و لج کردن و بیشتر سر و صدا کردن. تا ساعت 1 میدوییدن و صندلی می کشیدن روی زمین!!! خیلی گاون! من خوابم نمی برد و همش داشتم حرص میخوردم.
شنبه صبح، یعنی امروز، خیلی خوابم میومد. ساعت گوشی رو خاموش کردم و به سیگما گفتم با تو میام. تا 8:30 خوابیدم! لعنت به مردم آزار! همش هم خوابای آشفته دیده بودم دیشب. با تاخیر ساعت 9:30 رسیدم شرکت. کلی هم کار داشتم مثل همه شنبه ها. دیگه الانا تازه رسیدم این پست رو بذارم. احتمالا امشب اضافه کار بمونم کارامو تموم کنم.
سلام. عصر بخیر. ساعت حدود 3 عصر هست که دارم این پست رو مینویسم. اومدم بگم هر چی دیروز بی حوصله بودم، امروز خوبم. همش هم بخاطر خواب عصر دیروزمه. آخ از دیروز بگم که چقدر ترافیک بود! بارون شدید میومد. 1 ساعت تو راه بودم تا برسم خونه. قفل. خوبیش این بود که مامان بهم زنگید و 10 دقیقه در وضعیت استاپ باهاش حرف زدم. بقیه راه رو هم کتاب صوتی گوش دادم. باز شروع کردم گوش دادن کتاب صوتی رو. کتاب "زن در ریگ روان" که دوستم گفته بود قشنگه رو دانلود کردم و گوش میدم. ساعت 5.5 رسیدم خونه، خیلی خوابم میومد. هوا هم ابری و بارونی بود و میچسبید. خوابیدم و 7:15 بیدار شدم! خیلی چسبید. بیدار که شدم یه کاسه سوپ خوردم و نشستم پای درسم. یه ساعتی درس خوندم و بعد پاشدم ورزش کردم! بعد از مدت ها، ورزش هوازی. 20 مین حلقه هولاهوپ زدم و بعدشم پروانه که اشتباه کردم، زانوم درد گرفته. خوب گرم نشده بودم مثکه. دیگه 10 دقیقه هم تو خونه پیاده روی کردم و کرانچ هم رفتم و بعد پریدم تو حموم. یه حموم دبش و بعدش باز درس جلوی شوفاژ. حسابی گرم شدم. ساعت 10 سیگما اومد. شامش رو دادم و واسه خودم اوتمیل پختم با شیر و خنک که شد گذاشتم تو یخچال که فردا به عنوان صبحونه بخورم. بعدشم نشستیم با هم فیلم ببینیم. به پیشنهاد پسرخاله سیگما 8 نفرت انگیز یا هیتفول ایت رو گذاشتیم ببینیم. یه ربع دیدیم و جذب نشدیم. رفتیم خوابیدیم.
امروزم سر حال زودتر بیدار شدم و رفتم یوگا. خوب بود اوضاعم باز. خوش گذشت. بعد هم شرکت و صبحونه متفاوت، اوتمیل و شیر و سیب که خوشمزه بود، ولی ترش کردم! بعدشم کار زیاد که معمولا باعث میشه بیشتر خوش بگذره. امروزم عصر باز زود میرم خونه و اگه بشه میخوابم. فعلا که بارون داره میاد. پاشم برم یه چای بریزم بیام با ویوی بارون بخورم
سلام. صبح عالی متعالی. 8 صبحه. بارون شدید میاد. دیشب 12 خوابیدم و 6 صبح دستشویی داشتم بیدار شدم ای دستشویی بی موقع! هیچی دیگه بعدش خوابم نبرد. میخواستم تا 7 اینا بخوابم ولی دیگه 6.5 پاشدم که زودتر برسم شرکت. رانندگی تو بارون خوب بود ولی ترجیح میدادم زیر پتو بدون استرس بخوابم! شب تو تخت داشتیم دل میسوزوندیم واسه من که با اینکه نیاز بدنم به خواب زیاده ( دست کم 8 ساعت) ولی همش نمیتونم بخوابم و احتمالا ریشه این استرس پنهان که سلامت جسممو نابود کرده همین کم خوابی باشه. کار کارمندی با این تایم زیاد اصلا بهم نمی سازه. نمیدونم چه گِلی به سرم بگیرم! هیییی
خب از شنبه بگم. خبری نبود. بعد از کار با همکارم رفتیم پاساژگردی و یه مانتو خریدم واسه شرکت. ساعت 6 راه افتادم برم خونه، انقدرررررر ترافیک بود که همه میخواستن قبل از بازی پرسپولیس خونه باشن. نیم ساعتی از بازی رو تو رادیو شنیدم. راستش من اصلا فوتبالی نیستم. فقط بازیای مهم. اینم مهم بود ولی باختیم دیگه. بین دو نیمه رفتم حموم ولی دلم نخواست زود برگردم و بقیه بازی رو ببینم. بنظرم دیدنی نبود حتی. وسطای نیمه دوم سیگما اومد خونه. منم از حموم اومدم و نشستیم بیست دقیقه آخر بازی رو دیدیم و عدسی خوردیم. حیف که تموم شد. خیلی خوشمزه بود. بعد نشستیم با هم به دیدن فیلم پریدستینیشن یا سرنوشت! 1 ساعتش رو دیدیم و خیلی مجذوب شده بودیم، ولی دیگه 11 گذشته بود و باید میخوابیدم.
یکشنبه صبح زود رفتم یوگا و بعد سر کار. کار خوب بود. کلی هم انگیزه رژیم گرفتن داشتم. نهار سوپ و سالاد خوردم. عصری هم زود رفتم خونه و رفتم خرید. تخم مرغ و خیارشور اینا گرفتم که شام تخم مرغ آب پز بخورم. گرسنه م هم بود و همون موقع قبل از ساعت 6 عصر، شامم رو خورده بودم و نشستم پای درسم. نیم ساعتی خونده بودم که سیگما زنگید که چون تولد بابامه میخوایم امشب بگیریم و بریم اونجا. قراره پیتزا بگیرن. هیچی دیگه کاخ رژیمم شکست! درس هم نخوندم دیگه! کل برنامه ریزیای غذایی هفته م هم به هم خورد. پاشدم حاضر شدم و رفتیم اونجا. خدا رو شکر نینی سرحال بود. بازی کردیم. پیتزا دو تیکه بیشتر نخوردم. با یک چهارم لیوان نوشابه! ولی دیگه کیک شب رو یه تیکه کوچولو خوردم. هییی. تا فعالیت بدنی نداشته باشم این چربیا آب نمیشن! فعلا هم که من وقت ندارم پیاده روی یا باشگاه برم شب 10:15 برگشتیم خونه و نشستیم نیم ساعت باقی مونده هیجان انگیز فیلم دیشب رو دیدیم. خاص و تخیلی بود. ولی خوشمون اومد. بقیه شب رو هم که داشتم واسه مشکلات خرده ریز جسمیم غصه میخوردم! از گوارش تا ... هیییی
پستم انرژی نداشت میدونم. ولی اگه بارون داره میاد تو شهرتون، پاشید همین الان یه لیوان چای یا دمنوش یا قهوه داغ بگیرید دستتون و وایسین جلوی پنجره، با یه چیزی که دوس دارین (ترجیحا یه تکه 2*2 شکلات تلخ) نوش جان کنید. روزتون ساخته میشه