عاشق عکس این گوشه وبلاگمم. اصن حسی که از نامزدی بهم میده، وصف ناپذیره. لازمه بگم خودمون نیستیم دیگه؟ لباس من تو مایه های عکس هدر بود، نه عکس کناری.
خلاصه که دوسش میدارم.
گفتم میخوام کیک هندونه ای درست کنم تو پست قبل، هنوز پست تموم نشده پاشدم رفتم درست کردم تستی. خخخ. البته بدون تزیین خامه. مامان میخواست بخوابه و تیلدا نمیذاشت. با خودم بردمش تو آشپزخونه، یه صندلی گذاشتم و تیلدا روش وایستاد که بتونه روی کانتر رو ببینه. با دقت به همزن نگاه می کرد. وسطاش هی دوست داشت بیاد بغلم، ولی میدید که دستم بنده، واسه همین دستشو گذاشت پشت کمرم و سرشو تکیه داد بهم. منم سرم رو بردم پایین و چسبوندم به سرش و هر دو مین یه بار بوسش می کردم. اونم برمیگشت بالا رو نگاه می کرد و میخندید بهم. بهترین لذت دنیا بود یعنی. وقتی رنگ قرمز رو اضافه کردم، اومدم رو زمین نشستم و با قاشق هم زدم. تیلدا هم کنارم نشست و قاشق رو ازم گرفت و یه کم هم زد. قربونش برم، عشق خالشه. دوتایی با هم کیک درست کردیم:
دست تیلدا روی کیکه. از قیافه کیک خوشش اومد، ولی لب نزد. هیچی نمیخوره کلا. شمع روی کیک هم واسه یاد دادن شمع فوت کردن به تیلدا بود که یاد گرفت.
دیروز کارد میزدن خونم در نمیومد. اصلا حالم خوب نبود. کارام رو هم تلنبار شده بود و حوصلشون رو هم نداشتم. همش رو تخت ولو بودم و هیچ کار مفیدی نمی کردم و فقط عذاب وجدان داشتم و حرص میخوردم از کاری نکردنم.
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره....
خلاصه که نابودی بودم واسه خودم. شب دیدم زیاد خوابیدم و بهترین کار اینه که نصف شب، فارغ از اینترنت و چت با دوستان و وبلاگ گردی و هر چیز دیگه ای، بشینم سر کارم و تمومش کنم اون بخش رو. تا ساعت 3.5 نصف شب بیدار موندم و تمومش کردم. بعد هم با یه وجدان آسوده خوابیدم. حتی اگه هیچ کدوم از کرمامو نزدم و درازنشستم رو هم نرفتم، ولی خیالم راحت بود. صبح هم با همون خیال راحت ساعت 10.5 بیدار شدم، دست تیلدا رو گرفتم و با هم رفتیم تا سر کوچه. دوتایی با پالتو و کلی زمستونی طور. یه پیشی هم ندیدیم شانسمون، ولی خب خوش گذشت. رفتیم دو سه تا مغازه رو دیدیم و اومدیم. همین! فقط واسه اینکه هوا بخوریم. هوا هم تمیز بود بعد از این همه مدت کثیفی. خیلی ساده و الکی خوش گذروندیم
روزای آفتابی رو به روم نیار، دلم گرفته...
بعد اومدم خونه و با دل خوش رفتم سراغ میوه های کاجم. رفتم تو حیاط خلوت و با اسپری طلایی رنگشون کردم. چنتا برگ هم از یونی جمع کرده بودم، اونا رو هم رنگ کردم. وای عالی بود فرآیند جمع کردنش، همه مثه منگلا نگام می کردن! میرفتم تو باغچه با وسواس برگ سالم انتخاب می کردم از رو زمین! ولی زیاد نتونستم جمع کنم، چون آوردنشون سخت بود، ترسیدم تو کیفم لِه بِشَن تا شب. واسه همین حدود 10 تا بیشتر جمع نکردم.
تازه یه درختی رو هم قطع کرده بودن و یه سری میوه ریز بفنش داشت. منم از رو همون شاخه هایی که رو زمین ریخته بودن، چنتا از میوه هاش رو کندم و آوردم. واسه یلدا به کارم میاد. خخخ. حالا مونده بلوط هم بگیرم. دلم که خوش باشه میرم سر وقت کاردستی! و دل خوش رو هم خودم باید بسازم. میسازم خب!
واسه یلدا، قرار شده خانواده سیگما بیان خونمون. دوس دارم خیلی خوش بگذره و کارای هیجان انگیز کرده باشم. واسه تزیینات و خوردنیا یه کارایی میخوام بکنم، ولی هنوز نمیدونم دقیقا برنامه م چیه. خوشحال میشم اگه ایده ای دارین، بهم بگین. شاید یه کیک درست کنم با تم هندونه! کلا این میشه پنجمین کیک زندگیم! ولی خب اعتماد به نفس دارم که خوب میشه
میخوام یکی دو روز قبلش برم ناخنامو فرنچ هندونه کنم. البته ناخنم یکیش شکست و مجبور شدم همه رو کوتاه کنم. ولی میرم ناخن مصنوعی میذارم و فرنچ هندونه که بمونه اصن سالای دیگه هم بذارم. خخخ. بعد داستان اینه که دقیقا دوشنبه بنده صبح تا عصر مدرسه کلاس دارم و نمیشه با ناخن فرنچ هندونه برم مدرسه که! حالا احتمالا دستکش دستم کنم که نبینن، هر چند که احتمالا تابلوعه
پ.ن: دیروز این آهنگ ابی رو دانلود کردم و گوش می کردم، فکر می کردم به درد حال غصه ایم میخوره، ولی نخورد. به جاش امروز به درد حال خوشگلم میخوره!