حالم بده. مثل خیلیای دیگه تو این روزا. مثل همه دور و بریام. به خاطر مهسا. به خاطر مهساهایی که هر روز شدیدترین تحقیرها و فشارها رو تحمل کردن به خاطر حق انتخاب نداشته شون...
زبونم قاصره از گفتن، از نوشتن...
میگن نزدیم، نکشتیم. کاری ندارم به اینکه راحت دروغ میگن، مثل قضیه هواپیما، میخوام رو همین حرف خودشون استدلال بیارم. اوکی نزدین، ولی باعث رعب و وحشتش که شدین. دختر 22 ساله چرا باید سکته کنه؟ اصلا میگید مریضی قلبی داشته، صرع داشته. پدرش که میگه نداشته. حالا باشه، شما میگی داشته. مگه قبل از اینکه کسی رو ببرید شرح حال میگیرید ازش؟ مگه ازش میپرسید که چه بیماری هایی داره؟ مگه اون روزی که اون دختره رو بردید که مادرش زجه میزد و جلوی ون ارشاد ایستاده بود که دخترم مریضه، نبریدش، گوش شما بدهکار بود؟ اگه اون دختر اونجا می مرد چی؟
حالا کاری ندارم که فیلمی که پخش کردین تیکه تیکه بود، که لباس هیچ کدوم از ماموراتون دوربین نداشت. که توی ون دوربین نداشت برخلاف قانون خودتون که هم لباس هم ون هم راهروها باید دوربین داشته باشه.
مهسا یه مانتوی بلند و گشاد پوشیده بود. موهاش مشکی بود. یه آرایش خیلی ساده و معمولی داشت. یه دختر ساده و معمولی. هیچیش به زنای خیابونی نمی خورد. نه آرایش عجیب و غریب داشت، نه لباس عجیب و غریب. به چه گناهی؟
کلا یک اصطلاح هست در قانون به اسم مرگ در مقر پلیس. Death in Custody. که در هر حال مشکوک هست و نیاز به بررسی خیلی زیادی داره. اونوقت طرفداراشون میان میگن مرگ طبیعی بوده و چرا مردم اعتراض می کنن واسه این مرگ طبیعی؟!!! مغلطه تا چه حد؟
یکی دیگه میگه خب قانون کشور اینه! شما به من بگو کجای اسلام، کجای قرآن گفته زن باید مانتو بپوشه تا زیر زانو؟! قید کرده زانوها به جز شلوار با یه چیز اضافه ی دیگه هم پوشونده بشه؟! یه روزی قانون یه سری از کشورا این بوده که سیاه ها برده باشن، کسی نباید علیه ش اعتراض می کرد؟ زنا حق رای نداشتن، نباید اعتراض می شد؟ همیشه یه نفر باید بمیره تا یه قانون اصلاح بشه؟ اون از مرگ دختر آبی که حداقل داره نتیجه میده. بازم از داخل نه، اگر فیفا فشار نمیاورد همونم الان داشتیم میگفتیم آره دیگه، تو ورزشگاه مردا فحش میدن، واسه خود زنا بهتره که نرن!!!!
پ.ن: نور ماه تنها روشنایی تو شبای تاریکه...
ما رفتیم واکسن کرونا دوز 4 رو زدیم. من 3 دوز سینوفارم زده بودم که شدیدا راضی بودم. نگرفتم تا اینکه 8 ماه بعد از دوز سوم، گرفتم. سیگما 3 دوز آسترازنکا زده بود. دوز 4 رو هردومون پاستوکوک زدیم. بعد از 3 روز هنوز بازوم درد می کنه، ولی علامت دیگه ای نداشتیم.
دیگه اینکه باز افتادیم تو دودوتا چارتا و گرفتن تصمیمای مهم زندگی. قشنگ سالی یکی دوبار سیگما یه برنامه مالی جدید میچینه برامون. خخخ. بعضیاش سود داره و بعضیاش هم مثل فروش خونه و بعدشم ضرر تو بورس، شدیدا ضرره. قشنگ من استرس میگیرم هر بار.
دوستم که 7-8 ماه بعد از دلتا دخترش به دنیا اومد، برگشته سر کار، همش داریم از بچه داری حرف میزنیم این روزا. البته بیشتر حرفای من به درد اون میخوره، ولی همینکه بالاخره دغدغه مشترک داریم خیلی خوبه.
راستی گفتم کلاس مادر و کودک رو دوباره ثبت نام کردم؟ این سری دیگه خیلی دوستش ندارم، یه کم تکراری شده نصف اولش، نصف دوم هم که کاردستی طوره، به نظرم اصلا به درد سن دلتا نمیخوره. خیلی بزرگونه تره. همه کارا رو مامانا می کنیم. بچه ها کوچیکن واسه این کارا. خلاصه اینکه دور سوم دیگه ثبت نامش نمی کنم. خصوصا اینکه میخوره به پاییز، حوصله مریض داری اینا ندارم.
این روزا همش دارم رانندگی می کنم. دیروز فکر کنم 200 کیلومتر تو همین تهران رانندگی کردم. خخخ. ولی دوس داشتم زیاد تو ترافیک نبودم و خوب بود.
سلام، چطورین؟
ما خوبیم خدا رو شکر. هفته ای که گذشت سالگرد پدر سیگما بود. همون روز رفتیم سرخاک، غیر از خاله ها و عمه، دایی پدر سیگما هم اومده بود که بی نهایت شبیه بود به پدر سیگما. زل زده بودم بهش و نگاهش می کردم. حتی اکتش هم شبیه بود. حتی بامزگیش هم شبیه بود... همه اینو اذعان داشتن. سیگما کلی باهاش حرف زد و آخر شب گفت که با دیدن دایی، خیلی خیلی بیشتر دلش برای باباش تنگ شده و حسابی گریه کرد. بهش گفتم گاهی برو دایی رو ببین، مثل وقتی که عموم فوت کرد و پسرعموم زیادتر میومد بابام رو میدید. اوه، امروز از صبح دلم میخواد گریه کنم. بار چهارمیه که چشمام پر از اشک میشه. حالم خوبه ولی انگار دلتنگم کلا...
جمعه هم مراسم اصلی بود. تو همون هتلی که عروسیمون رو برگزار کردیم، مراسم سالگرد بابای سیگما برگزار شد. موقع رزرو سیگما ازم پرسید که مشکلی نداری که مراسم همونجا باشه؟ گفتم من نه، اگر خودت اذیت نمیشی و خاطره عروسیمون برات خراب نمیشه. گفت نه من اوکیم. دیگه همونجا شد. مراسم خیلی خوب برگزار شد. دلتا هم حسابی دلبری کرد و دیگه همه ی فامیلای سیگما دخترش رو دیدن. دلتا هم با پیراهن سفید چین چینی و کفش عروسکی سفید، واسه خودش راه میرفت تو کل سالن و دنبال بچه ها میدویید. منم کیف کردم جای اون. رو تراس کازین هاش با هم بودن همگی و داشتن بازی می کردن و دلتا هم وسط اونا، کیف می کرد. داداش و داماد هم نوبتی میرفتن تو تراس و مواظبش بودن.
دیروز واسم خیلی خاص بود. مامان سیگما بهش گفته بود که بیاد میوه ببره، میوه های مراسم مونده بود. خیلیاش رو بسته بندی کردن و خیرات کردن به کارگرای ساختمونای توی کوچه. یه کم هم برای ما نگه داشته بودن. قرار شد من که میام سر کار، سیگما دلتا رو برداره و بره اونجا میوه ها رو بگیره. دلتا خیلی دیر بیدار شده بود و تا برن اونجا ساعت 1.5 بود. من 3 میرسیدم خونه ولی اونا قرار شد دیرتر بیان. یه کم هم بمونه پیش مادربزرگ و عمه ش. من از 3.5 خوابیدم تا 5.5. کیف کردم. تنهایی تو خونه عالی بود. با خیال راحت رفتم حموم چون دلتا عاشق حمومه و باید یواشکی بریم وگرنه هی میاد میگه اَموم، اَموم. بعدشم باز با خیال راحت رفتم سراغ تمیزکاری آشپزخونه و پختن غذای دلتا. خودمون غذا داشتیم چون روز قبلش هم مرغ درست کرده بودم و هم مواد لوبیاپلو. فقط یه پلو تو پلوپز درست کردم. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره پر کردم و روشنش کردم. (ما همیشه نصف شبا روشن می کنیم ولی این دفعه میخواستم دوبار بچینم.) ماهیچه با سیب زمینی و هویج بار گذاشتم واسه دلتا و قسمت دوم بی گناه رو روی تی وی پلی کردم و دیدم. آخیش. مثل قدیما که همون روزی که یه قسمت از سریال مورد علاقه م میومد رو فیلیمو، همون روز روی تی وی میدیدیم/ میدیدم. (الانا همش چند روز که گذشته، هر موقع وقت کنم، توی گوشی میبینم سریالا رو.) یه بشقاب سالاد کاهو با مخلفات برای خودم کشیدم و جلوی تی وی خوردم. بعدش سیگما گفت که الان خیلی ترافیکه و دلتا اذیت میشه تو راه، دیر میایم. منم از خدا خواسته. حسابی دلم برای دلتا تنگ شده بود ولی تایم تنهایی هم دلچسب بود. غذاها آماده شد و رفت تو ظرفاشون. وسایل فردام رو هم آماده کردم. شام نخوردم دیگه. فقط یه کم ناخونک زدم به غذاها. بعدش هوس انبه با بستنی کردم و گور بابای رژیم گویان، زدم بر بدن. تو فیلیمو گشتم دنبال یه فیلم دیگه، آتابای رو پلی کردم. بدیش این بود که کل فیلم ترکی بود و زیرنویس باید میخوندم و نمیشد در حینش کار دیگه ای بکنم. نصفش رو دیدم و ساعت 10.5 سیگما و دلتا اومدن. حسابی دلم براش تنگ شده بود. بسی چلوندمش. عمه ش بهش دست به سینه نشستن رو یاد داده و گفتن آی لاو یو. کلی قربون صدقه ش رفتم. اونم دلش برام تنگ شده بود انگار. بغل سیگما نمی رفت دیگه، همش می گفت مامان. خخخ. حالا دیگه مگه میخوابید. من باید 6 صبح بیدار می شدم و دلتا خانوم تا 12.5 اینا بیدار بود. ولی خب چون ظهر خوب خوابیده بودم زیاد استرس نداشتم. از سیگما تشکر کردم که یه روز کامل دلتا رو نگه داشته و من استراحت کردم. حس خوبی بود.
الانم به لطف همکار جان که لیمو آورده بود، با لیمو و خیار دیتاکس درست کردم و همینجور دارم میخورمش. از 7 صبح تا الان که 9 نشده، 750 میلی لیتر آب خوردم. ببینم میتونم تا شب 2 لیتر بخورم.
سلام سلام
حالتون چه طوره؟
ما هم خوبیم خدا رو شکر. این هفته حالم خیلی بهتر بود، تازه داشتیم فکر می کردیم که دیگه مریضیا تموم شد که بابا کرونا گرفت. تو این 2.5 سال من و بابا نگرفته بودیم که دیگه ما هم گرفتیم. اولش هم سخت گرفت. مثل من بود حالش. یه شب اکسیژن رو گرفتیم و بین 92 تا 87 بالا و پایین میشد. به دکترش زنگ زدیم گفت اگر 87عه که باید بستری بشه البته اون روز خیلی سرفه داشت بابا. دیگه گفتیم تا فردا صبح صبر کنیم ببینیم چی میشه. صبحش حالش خیلی بهتر شده بود. اکسیژن هم 92-93 بود. نرفتیم بیمارستان. انقدر این مدت از بیمارستان خسته شدیم که کلاهمون هم بیفته اونجا نمیریم برداریم. خدا رو شکر کم کم بهتر شد و اکسیژنش رو 96 اینا اومد. والا من شنیده بودم این اکسیژن خونه و به ماسک و دوییدن و اینا ربط نداره، بگی مثلا الان راه رفتم اکسیژنم کمه. ولی خب بابا وقتی سرفه می کرد اکسیژنش خیلی کم میشد. سرفه ش که میفتاد میومد بالا. حالا نمیدونم دیگه. به قول همکارم ایشالا که خیره.
یکی از عصرا، تیلدا و تتا با دوچرخه اومدن، دلتا هم با کالسکه، با بتا و شوهرش رفتیم پارک سر کوچه بچه ها بازی کنن. دلتا گیر داده بود که سوار دوچرخه ی تتا بشه. (چرخ کمکی داره)، سوارش کردیم و کمرمون میشکست موقع راه بردنش. چون هم باید دولا میشدیم فرمونش رو میگرفتیم هم خود دلتا رو که نیفته. انقدر دوس داشت که هر چی میخواستیم بیاریمش پایین گریه می کرد. تتا هم خیلی مهربونه. اومد نشست رو کالسکه و دوچرخه ش رو داد به دلتا. ولی من واقعا کمر برام نموند. سیگما هم آبمیوه خریده بود و اومده بود عیادت بابا، با هم برگشتیم خونه. گفت بریم بیرون شام بخوریم. سر کوچه پایینی یه ساندویچی هست. همونجوری پیاده با کالسکه رفتیم ساندویچ زبون و مغز و استیک خریدیم و خوردیم. دلتا هم خوابش برده بود توی کالسکه. بعدشم باز شکمو بازیمون تموم نشد و رفتیم دوتا بستنی قیفی هم خریدیم و لیس زنان برگشتیم خونه. خخخ. شب سالگرد عروسیمون بود. بهش میگم خب سالگردمون مبارک. میگه عه؟ یادم نبود. میدونستم یادش نیست، اول میخواستم صبر کنم آخر شب فردا بگم وقتی تموم شد، بعد دیدم چه کاریه حرص بخورم کل روز رو؟ البته کل روز رو حرص خوردم چون فردا صبحش حسابی دعوامون شد و اصلا یه بارم نگفتیم مبارک. عصر دلتا رو بردم خونه ی مامان که سیگما کار کنه. چند ساعت بعد زنگ زد گفت شب کیک میخره میاد خونه مامانینا. بهش گفتم حلوا بخر جای کیک! والا! فکر کنم بی ذوق ترین سالگردمون بود.
این هفته با سیگما آخر هفته مشترک نداشتیم. بابا هم که کرونا داشت و نشد بریم ییلاق باز. کلا قسمت نیست، این یکی آخر هفته هم نمیریم دیگه دیدیم بچه ها دارن میپوکن تو خونه، تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک تو پارک بزرگ نزدیک خونه. من گفتم شام با من. با سیگما رفتیم شهروند و کلی شهروند بازی کردیم. خخخ. یادمه تو بارداری که هییچ جا نمیرفتم به خاطر کرونا، یکی دو بار شهروند رفته بودم و حسابی برام تفریح بود همونشم. الانم همینه. دلتا رو میشونیم رو چرخ خرید، هم اون کیف می کنه هم ما قشنگ خرید می کنیم. البته بماند که هی میگفت اَ اونا، اَینا. (ازونا، از اینا). نه اینکه بخوادشون، میخواست به ما نشون بده. خخخ. هر وقت ما شروع می کنیم به حرف زدن با هم، صداشو میبره بالا و هی صدامون می کنه. همه توجه ها باید به خانوم باشه! خلاصه تجربه خرید خوبی بود. برگشتنی هم توی ماشین از خواب بیهوش شد دلتا. رفتیم خونه یه کم خوابید و منم وسایل پیک نیک جمع کردم. برنامه م ساندویچ ژامبون بود. دیگه نون باگت و ژامبون و خیارشور و گوجه فرنگی و نوشابه و سس و فلاسک و اینا رو برداشتم. بتا گفته بود کیک پخته و میوه اینا هم میاره. دیگه سیگما اومد کمکم وسایل رو گذاشت تو ماشین. صندلی عقب رو خوابوند و سه چرخه ی دلتا رو هم جا داد. سه چرخه ش دستگیره داره و راه بردنش خیلی آسونه. رفتم دنبال مامان و یه ماشین هم بتاینا بودن و رفتیم پارک. اول بسم الله دلتا رفت سراغ تاب تاب. ما رفتیم بساط رو پهن کردیم و بچه ها رو سوار دوچرخه ها کردیم و رفتیم پیاده روی. داماد هم موند پیش بساط. حالا اون وسط دوباره دلتا گیر داده بود به دوچرخه ی تتا. دیگه من هی سرعتی راه میبردمش که بی خیال شه. نمی فهمم واقعا فرقشو. چرا اونو دوست داره چون دیگه سه چرخه ی خودش خیلی شبیه اونه. از وقتی اومدیم بشینیم، همش دلتا رو دوچرخه ی تتا بود. خل کرده ما رو چای نسکافه و کیک زدیم بر بدن. سیگما و بابا هم با اسنپ اومدن و ساندویچا رو خوردیم. بعد دیگه زحمت گردوندن دلتا افتاد به سیگما. تا مینشست هم دلتا میدویید میرفت سراغ دوچرخه ی بقیه بچه ها. ولی حسابی واسه خودش بازی کرد و تو چمنا راه رفت. گفته بودم راستی؟ دلتا عاشق کفشه. بیرون میریم امکان نداره بدون کفش بیاد. یعنی تو بغل باشه، تو کالسکه باشه، هر جا بریم باید کفش پاش باشه. موقعی هم که میرسیم جایی و میخوایم دربیاریم کفشش رو، نمیذاره. دیگه اونجا هم که روی زیرانداز اصلا کفشش رو درنمیاورد. مامان میگه این با کفش به دنیا اومده. خخخ. جالبه اول شهریور پارک انقدر سرد بود که سویشرت پوشیدم من. واسه دلتا هم هدبند و ژاکت برده بودم که هر کاری کردیم نذاشت هدبند رو سرش بمونه. ولی ژاکت تنش بود دیگه. تفریح خوبی شد خدا رو شکر.
جمعه هم میخواستیم بریم باغ کتاب که سیگما رفت ختم و دیر اومد و بعدشم سر یه چیزی دعوامون شد و رفتنمون کنسل شد. خسته شدم از دعوا، دیگه شب از رو ناچاری آشتی کردیم. نمیشه همش قهر باشیم که. زندگی سخت شده، الان باز تصمیمای مهم باید بگیریم و کارای مهم باید بکنیم.
بریم که سعی کنیم این هفته رو با انرژی شروع کنیم.