سلام. حالتون چطوره؟ خوبین؟
یه هفته س ننوشتم. هفته گذشته خیلی حال و حوصله نداشتم. اتفاق خاصی هم نیفتاد.
شنبه 23 شهریور که عصری از شرکت رفتم خونه دوستم. با مرجان تو میدون قرار داشتیم، قرار بود اسنپ بگیره بیاد من رو برداره و بریم خونه بهارک. اسنپ پیدا نکرده بود و آژانس گرفته بود و اومد. یه کم معطل شدم ولی خوب بود. خصوصا که برنامه یهویی جور شده بود و میخواستم واسه خونه بهارک اینا یه چیزی بخرم که وقت نداشتم. به جاش مرجان خریده بود از طرف خودش. گفتم من رو هم شریک کنه. خیلی حال داد. ساعت 6.5 رسیدیم خونشون. بهارک بچه ی یه سال و نیمه داره و نمیتونست خونه رو مرتب کنه. انصافا هم خیلی شلوغ پلوغ بود. ولی ما یه گوشه نشستیم و خوب بود. برای یه مهمونی هول هولکی که همون روز گفته بود بیاید خیلی هم خوب بود. یه ربع بعد مهسا هم از سر کار اومد و جمع 4 نفره مون تکمیل شد. نشستیم به صحبت کردن. بیشتر در مورد بازی حرف زدیم. بازیای توی گوشی و گیم بورد و این حرفا. دیگه ساعت از 8 گذشته بود که من اسنپ گرفتم و رفتم خونه. سیگما هم یه کم بعد از من رسید. از صبح رفته بود دنبال خرید تخت و وانت گرفته بود برده بود ییلاق و بعدش با مامانینا برگشته بود تهران. خیلی خسته بودیم. من که شام نخوردم. شام سیگما رو دادم و یادم نیست دیگه، فکر کنم تی وی رو روشن کردیم دیدیم ستایش 3 داره! اه. واقعا حرص درآره فیلمش. با این گریماشون! جان ویک دیدیم.
یکشنبه 24ام، صبح سیگما من رو رسوند. عصری قرار بود بریم پیش پسردایی که پرزنتمون کنه! این پسرداییم 20 سالشه. 9 سال از من کوچیکتره و بچه که بود خیلی عزیزدردونه م بود. مامانبزرگم میگفت شما باید با هم ازدواج کنید انقدر که تو بغل من بود. کلی دوسش دارم. زنگ زده بود بهم که یه روز بیا شرکتمون، تو بازاریابی مستقیم پنبه ریز رفته. بیا میخوام در مورد کار باهات صحبت کنم. میخواست زیرشاخه بگیره. گفتم تو ذوقش نزنم. سیگما هم گفت منم دوس دارم باشم ببینم چیا میگن. دیگه واسه یکشنبه عصر باهاش قرار داشتیم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم دفترشون. نیم ساعتی اومد تو ماشینمون نشست تا نوبتمون شه. بعد رفتیم تو و دور یه میز نشستیم و شاخه بالاییش که یه معلم 45 ساله اینا بود اومد پرزنتمون کرد. سیگما هم هی حرف میزد باهاش و ایرادات کار رو بهش میگفت، یه جوری که پسر دایی بشنوه و تصمیم بگیره. مدل ریاضی ماجرا رو درآورد و توضیح داد براش. خلاصه ما که نمیریم تو این کار، ولی بنظرم برای سن پسردایی در کنار دانشجو بودنش، کار بدی نیست. تا ساعت 9 اونجا بودیم و تا بریم خونه 9.5 شد. من جنازه بودم. خیلی حالم بد بود. دو سه تیکه جوجه خوردم و چپه شدم.
دوشنبه 25 ام هم باز کار. اصن یادم نیس چه خبرا بوده. وسط روز یه ساعتی رفتم بیرون، پیشخوان دولت و چنتا کار بانکی. عصری هم رفتیم خونه و دلم خواست فقط تو خونه باشم. هیچ کار دیگه ای نکنم. لباس آماده کردم واسه تولدای آخر هفته. تولد 3 سالگی دخترخواهر سیگماست. دو شب پشت هم تولدش دعوتیم. یکی خانومانه، یکی خانوادگی. بقیشم یادم نیست. و بعد هیولا رو دیدیم. قسمت آخرش رو. دوسش نداشتم. کلا سه قسمت آخر رو دوس نداشتم. سمبل شد! خودشونم گفتن. ولی همیشه همین میشه. هی میگن انقدر نقد کردن مملکت رو، آخرش دیگه سانسور شد همه چی و اینا. جمع شد زود. البته پشیمون نیستم از دیدنش. اولاش خیلی خوب بود بنظرم. اون شب جان ویک 3 رو هم تموم کردیم و لالا.
سه شنبه هم باز کار و عصری یه سر رفتم پیش نفر دوم شرکت. معاون مدیرعامل. اول با توپ پر رفته بودم که چرا من پیچونده شدم. ولی انقدر خوب و مهربون حرف زد که منم خیلی محترمانه مطالبه م رو گفتم و نشستیم کلی گپ زدیم. سیگما با نیما قرار داشت دم شرکت ما که یه برگه ای رو امضا کنه. تو ماشین کارشون رو انجام داده بودن و منم رفتم یه کم تو ماشین نیما و 3تایی گپ زدیم و بعد رفتیم خونه. آرش هم قرار بود بیاد یه چیزی رو امضا کنه. خب کار سیگماینا هم جمع شد و امضاها رو گرفتن که شرکت رو جمع کنن... ناامیدی خیلی بدی بود. البته چند وقتی هست که شده، ولی اون روز دیگه تیر خلاص بود. آرش دم در منتظرمون بود. دعوتش کردیم بیاد بالا. فقط من 3 دقیقه زودتر رفتم بالا که لباسای خشک شده رو که انداختیم بودیم رو میز نهار خوری، جمع کنم ببرم تو اتاق. دیگه اومدن تو و براشون شربت آوردم و نشستم به حرف زدن. همه ناامید. آرش سعی کرد یه کم سیگما رو دلداری بده. خودش هم در شرف ازدواجه و کارش سخت. باید دنبال خونه بره و اینا. البته خدا رو شکر ساپورت باباشو داره. سیگما هم سعی کرد دیگه خیلی ناامیدش نکنه. اونکه مدرک زبانشو گرفته بود و اقدام کرده واسه اپلای. البته نمیخواد بره. ولی یه کارایی کرده. ولی سیگما اینجوری بود که حالا که نشد اینجا کاری کنیم ما هم بریم و اینا. نمیدونم چی بشه. من واقعا دلم نمیخواد برم هنوزم. اما خب بیشتر از این هم نمیتونم نگهش دارم اینجا. اگه بخواد بریم، مخالفتی نمی کنم دیگه.... این چه مملکتی شده که همه رو فراری میده... آرش ساعت 8.5 رفت. من اصلا حالم خوب نبود و دوس داشتم زودتر بره. نمیتونستم بشینم دیگه. کلا من تو خونه کم میتونم بشینم. باز الان بهتر شدم. قبلنا بعد از کار فقط رو تخت ولو بودم. تو راه که میومدیم تو ترافیک یه شیرینی فروشی جدید باز شده بود که برای تبلیغ کارش داشت شیرینی پخش می کرد تو ترافیک. ما هم یکی یه شیرینی خامه ای خیلی خوشمزه خوردیم و همون سرپا نگهم داشت. شام هم میل نداشتم دیگه. شام سیگما رو دادم و خودم گردو تازه خوردم چنتا و یه عالمه دپرس بودیم و یه کم گریه کردم و بعدشم لالا.
چهارشنبه27 شهریور، بالاخره آخرین روز هفته رسید. جون کندم تا این هفته تموم شه ها. ولی خوبیش این بود که مدیربزرگه رفته بود ماموریت و کارم کم بود. عصری با تاکسی رفتم خونه مامانینا. تتا پرید تو بغلم. تیلدا هم یه ربعی قایم شده بود. بعدش اومد پرید بغلم. بتا و شوهرش رفته بودن بیرون برای دختر گاما کادو بخرن. آخه گاما به من گفته بود برای تولد، تیلدا رو هم بیار با خودت. قرار بود من شب تیلدا رو ببرم خونمون. حالمم خوش نبود زیاد. شام که خوردیم اصرار داشتم زودتر بریم. 11 پاشدیم و تیلدا و لباسای فرداش رو بردم خونمون. تو راه تیلدا خوابش برد. سیگما بغلش کرد آوردش بالا. کلی ذوق کرده بود سیگما. میگفت مثل بعدناس که بچمون میخوابه تو راه. خخخ. یه شب مامان بابا شده بودیم. خوابوندیمش رو تختمون و خودمون آماده خواب شدیم. سیگما دشک ها رو توی هال پهن کرد واسه من و تیلدا و خودش رو تخت خوابید. تیلدا رو بیدار کردم هم دسشویی بره هم بیاد سر جاش بخوابه. با هم خوابیدیم ولی هم کلی میچرخید تو خواب، هم یهو پامیشد مینشست و بعد میرفت رو سنگا میخوابید! همش داشتم میکشیدمش سر جاش! خیلی بد خوابیدم اون شب.
پنج شنبه 28 ام، 9 صبح بیدار شد و دیگه بیدار شدیم. سیگما رفت خرید و براش شکلات صبحانه اینا خرید و اومد صبحونه خوردیم. خیلی لذت داشت بهش صبحونه دادن. بعدش من تیلدا رو سپردم به سیگما و رفتم حمام. یه حموم طولاااانی. موهای بازوهام رو دکلره کردم و تتمه موهای بعد از لیزر پا رو هم شیو کردم. حسابی حموم کردم و بعد که اومدم بیرون سیگما رفت بانک، کارت هدیه گرفت برای تولد. من خیلی بداخلاق بودم. البته سعی می کردم واسه تیلدا خوش اخلاق باشم. یه کم که گذشت پ شدم. فهمیدم اخلاقم بی دلیل بد نبودهخوب شدم دیگه. من هم برای تیلدا لاک زدم. لاک پای خودم هم ژلیش قرمز بود که روش سرخابی زدم که به لباسم بیاد. آخه سه شنبه سیگما و دامادشون رفته بودن بادکنک آرایی تولد رو انجام داده بودن با رنگای سرخابی و بنفش. دیگه من و تیلدا هم تقلب کردیم و لباسایی که کنار گذاشته بودیم رو عوض کرده بودیم. مال اون بنفش بود و مال من سرخابی. از اونجایی که بیشتر مواقع تو خانواده سیگماینا لباسای من پوشیده س، این سری گفتم بدک نیست که یه کم پوشیده نباشه. یه پیراهن میدی بود، البته خیلی میدی دیگه. یه وجب بالای زانو وایمیسته دامنش. خخخ. با یه کفش سرخابی گلدار. لاک هامون رو زدیم و سیگما که اومد من رفتم بیرون دنبال گل سر برای تیلدا که پیدا نکردم و به جاش میوه خریدم! برگشتم خونه و واسه نهار تیلدا ماهی که خیلی دوست داره گرم کردم و تیغاش رو جدا کردم و بهش نهار دادم. یه کم کارتون دید و رفتم کنارش خوابیدم تا بخوابه. وگرنه عصر بداخلاق میشه اگه ظهر نخوابه. وقتی خوابش برد پاشدم رفتم سراغ کارام. موهامو میخواستم فر کنم. سری اتو موم عوض میشه و فر کن هم داره. دستمو سوزوندم و خمیردندون زدم روش. دیگه به سیگما گفتم بیاد کمکم پشت موهامو اون فر کنه. تموم که شد وسطای آرایش کردن بودم که تیلدا بیدار شد. موهاش لخته. فقط با همین فر کن، زیر موهاشو دادم تو و با گل سرهای خودش، موهاشو خوشگل کردم. لباسشو تنش کردم و لباس خودم رو هم پوشیدم و سیگما ما رو رسوند. فقط مامان و مامان بزرگ سیگما قبل از من رسیده بودن. دی جی هم اومده بود. تیلدا و دخترک دست هم رو گرفتن و با هم نشستن یه کم و حرف زدن. کم کم همه مهمونا اومدن. تقریبا 20 تا بچه 3 ساله اونجا بود، همه با ماماناشون. دخترک مولود، وقتی آهنگ شروع شد با سر و صدا حال نکرد و رفت یه گوشه و زیاد اوکی نبود. وسطاشم انقدر سرش شلوغ بود و همه دوستاش اومده بودن که زیاد با تیلدا نبود. اینم که حسااااااس. هی میگفت من با دخترک قهرم، چرا با همه بازی کرد، با من بازی نکرد. اصن چرا من رو آوردی. من دیگه نمیام. نه میرقصم نه عکس میگیرم نه هیچی. هی میگفتم خاله اون که الان با هیشکی بازی نمیکنه، میگفت نه دست همه رو گرفته، دست من رو نگرفته. برو بهش بگو با من بازی کنه. منم دوبار بهش گفتم ولی خب اونم یه بچه سه ساله س. اصن حواسش نبود و نمیومد بازی کنه. تیلدا هم من رو کچل کرد. منم که پریود خسته، واقعا دلم میخواست بزنم زیر گریه. همش هم به من میگفت پیشم باش و اصلا نمیتونستم بلند شم. قرار بود فیلم بگیرم از تولد. ولی خب نشد زیاد. البته کلا هم بدم میاد یه همچین مسئولیتی رو به آدم بسپرن. اینجوری دیگه آدم خودش هیچی نمیفهمه از تولد. خلاصه که سخت گذشت. از اونور هم خیلی ناراحت شدم از دست گاما. واسه اینکه کلی از دوستاش رو با خواهر و زنداداشاشون گفته بود، صرف اینکه بچه دارن. بعد اونوقت بتا رو دعوت نکرده بود. من انتظار نداشتم، ولی خب وقتی تیلدا رو گفته، مامانش هم باید باشه دیگه. همه بچه ها با مامانشون بودن، دیجی هی میگفت مامانا با بچه هاتون بیاین وسط، تیلدا یه جوری میشد. خلاصه که اعصاب معصابم خط خطی. البته تو رفتارم نشون ندادم. خوش و بش می کردم با گاما. ولی خب اصلا نرفتم کمکش کنم. البته یه خانمی رو آورده بود برای پذیرایی. اما جاهایی هم که کمک لازم بود نرفتم. بهم برخورده بود. خلاصه دیگه سر اعلام کردن کادوها، تیلدا اسم خودش رو نشنیده بود و بازم ناراحت بود. گفتم برم بگم دوباره بخونن؟ گفت آره. دیگه رفتم به گاما گفتم به دخترک بگه باز از تیلدا تشکر کنه که راضی شه، اونم کرد و دیگه تیلدا خوش اخلاق شد. کیک و شام خوردیم. ماکارونی و ناگت و سیب زمینی و الویه و چیکن استروگانوف درست کرده بودن. شام تیلدا رو دادم بهش و دیگه کم کم که مهمونا رفتن و سر دخترک خلوت شد، رفتن با هم بازی کردن و دیگه خیلی خوش اخلاق شد تیلدا. حال کرده بود. منم بسیار خسته بودم. همه که رفتن سیگما اومد و یه ربعی بود و بعدش رفتیم خونه. تیلدا گیر داده بود من رو ببرید پارک. ساعت 10 شب! گفتم اول باید بریم خونه لباس عوض کنیم. رفتیم و واقعا حال نداشتم ببرمش پارک. پاهامم درد میکرد از کفش پاشنه بلند. رضایت داد نریم. تیلدا بهم میگفت خاله تو از همه خوش تیپ تر بودی. کلی ذوق کردم. دیگه بتاینا اومدن دنبالش. گفت تتا کل امروز نق زده که تیلدا نیست. هی میرفته عکساشو بوس می کرده. وقتی دیدش، پرید بغلش کرد و انقدر بوسش کرد که. از دیدن هم ذوق کرده بودن و خونه رو گذاشتن رو سرشون. خوب بود که همسایه بغلی و پایینیمون نبودن و بالایی هم خودش مهمون داشت. انقدر بپر بپر کردن و ورجه وورجه که هی بلا سرشون میومد و هی یکیشون میزد زیر گریه. بتاینا هم زیاد چیزی نمیگفتن بهشون. من یه کم کلافه شده بودم. هی نگران بودم سرشون بخوره به تیزی میز یا تتا با سر فرود بیاد رو سنگای کف زمین! یه بار هم دستش لای در موند و کلی گریه کرد. دیگه بعد از پذیرایی خریدهای آنتالیا رو به بتا نشون دادم و ساعت 12.5 اینا بود که رفتن. بی نهایت خسته بودم. تا 2 نشستیم با سیگما گپ زدیم. راجع به همه چی. بسته شدن شرکت و در مورد انسانیت و همه چی. خیلی گپ خوبی بود. یه کم بهتر شد حالم. 2 خوابیدیم دیگه.
جمعه ساعت 10.5 بیدار شدم. صبحونه خوردم و بعد با سیگما نشستیم سر مرتب کردن عکسا. دوربین رو خالی کردم و عکسای دخترک اینا رو ریختم براشون ببرم. کلی از عکسای خودم رو هم مرتب کردم و ریختم رو هارد. نهار هم ساندویچ الویه داشتیم از دیروز، هم مرغ داشتم که گرم کردیم و خوردیم. فیلم مانکن رو دیدیم و بعدش سینمایی آل که مصطفی زمانی بازی کرده بود رو نصفه دیدیم و نسکافه خوردیم با شکلات. حمام هم رفتم. تا عصر که به سیگما زنگ زدن مجبور شد بره نزدیک کرج و من تنها موندم. یه کم خونه رو مرتب کردم و با مامان تلفن حرف زدم و عکسای آنتالیا رو هم ریختم رو گوشیم که تازه بعد از یه ماه بشینم نگاهشون کنم! بعدشم موهامو صاف کردم با اتو و آرایش هم کردم چون باز قرار بود بریم خونه گاماینا شام. این سری آقایون هم بودن! دو شب پشت هم تولد. یه شلوار کاربنی از آنتالیا آورده بودم که پوشیدم با یه تاپ کاربنی و یه کت سفید. کفش سفید هم پوشیدم و سیگما که اومد رفتیم خونه گاماینا. خاله هاش هم اومدن. سیگما هم تیپ سبز کمرنگ زده بود با خریداش از ترکیه. تیپ زده بودیم حسابی و همه ازمون تعریف کردن. تازه مادرشوهر و گاما از تیپ دیروزم هم تعریف کردن و گفتن خیلی عروس طور بودی. آخه همه مامان بودن و یه پره تپل بودن و خسته طور. گاما میگفت قدر شادابیتو بدون، بعد از بچه از این خبرا نیست. گفتم بعد از نگه داشتن تیلدا و دیدن این مامانا، برنامه بچه دار شدن ما 5 سال دیگه به تعویق افتاد خندیدن کلی. کلی هم عکس گرفتیم و کیک بازی و شام هم از بیرون سفارش داده بود. عکسا رو هم براشون ریختیم و دیگه یه ربع به 12 بود که رفتیم خونه و تا بخوابیم 1 شد. یه کم مُستَرِس شده بودم! یعنی استرس مند! ولی خب با خودم حرف زدم که مثل پارسال نشم دوباره. پاییز یه کم استرس زاست برام!
امروز میخواستیم 6.5 بیدار شیم که چون دیر خوابیدیم بیخیال شده بودیم، ولی من یهو یه ربع به 7 بیدار شدم و دیگه دیدیم میشه پاشد، پاشدیم. ماجرا از این قراره که گیلی جان، که یک 206عه، از روز اولی که گرفتیمش روغن ریزی داشت. صدبار هم بردیم نمایندگی و درست نشد که نشد. خلاصه الان ایران خودرو، خیر سرش، فراخوان داده که آقا پاشید بیاید این مشکل روغن ریزیشو حل کنیم. بعد از 2سال و نیم! دیگه ساعت 8 صبح وقت گرفته بودیم که سیگما ببرتش. واسه همین باید زود بیدار میشدیم که قبلش من رو بذاره شرکت و بره. دیگه سیگما هم برده بودش و سریع همونجا مثکه کارشون رو انجام دادن و ماشین رو دادن. حالا خدا کنه درست شه دیگه. یه ماشین نمیتونن تولید کنن هنوز که ایرادی نداشته باشه!
سلام سلام. بعد از یه تعطیلات طولانی حالتون چطوره؟ من که حس اول مهر رو دارم. حس مزخرفش رو البته امروز هم هوا شبیه پاییز بود و صبح بیدار شدن یه جوری بود. هر چند که راحت بیدار شدم. یعنی خوابم خیلی بد بود دیشب. عین شبایی که فرداش میخوام یه جای جدید برم و یه استرسی دارم، "یه استرسی" داشتم و بد خوابیدم. البته قهوه ترک دیشب هم بی تاثیر نبود.
خب از روز شنبه بگم که رفتم خونه مامانینا. بتا اولش بود و کلی با فسقلیم بازی کردم. بعدش خودش رفت دکتر برای کمردردش و داماد هم تتا رو برد دکتر برای سرماخوردگیش. تیلدا هم موند پیش ما و با هم بازی کردیم کلی. سیگما هم اومد و شام خوردیم و رفتیم خونه و لالا.
یکشنبه صبح سر کار اومدم و وسط روز رفتم آرایشگاه. کلی هم معطل شدم. اصلاح و ابرو و لاک ناخن. آرایشگاه هم سرد بود و اون دردی که توی پهلوم دارم (زیر قفسه سینه) خیلی بیشتر شده بود. اصلا نمیتونستم بشینم یا راه برم. ساعت 6.5 با بچه ها قرار داشتیم بریم کافه. یه کم بیشتر موندم شرکت و یه مسکن خوردم و بهتر شدم و بعد رفتم پیش بچه ها. 4 نفر بودیم. من و نوا و فرنوش و بهارک با بچه ش. بهارک مجبور شد زودتر بره چون بچه اذیتش می کرد. فرنوش کلی داستان ماورایی برامون تعریف کرد. خیلی خفن بود. عالم و آدم دست به دست هم دادن که من به چشم زدن ایمان بیارم. گپمون جالب بود. نوا که فرشاد اومد دنبالش و رفتن. من و فرنوش هم پیاده تا یه جایی با هم رفتیم و بعد اسنپ گرفتم رفتم خونه. سیگما هم تازه رسیده بود. تو شرکت نذری داده بودن که نصفشو نخورده بودم و بردم برای سیگما. شامش رو خورد و خیلی خسته بودیم. یه کم نشستیم پای تی وی. از نماوا یه قسمت مانکن دیدیم و خوابیدیم.
دوشنبه روز تاسوعا، خاله سیگما مراسم داشت برای خانوما. ساعت 10.5 بیدار شدیم و رفتم حمام و حاضر شدم که برم دنبال مامان سیگما. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم خونشون. آقایون موندن خونه و من مامان سیگما و مامانبزرگش رو سوار کردم و رفتیم. یه خانم مداح آورده بودن. بد نبود مراسم. ولی دیر بود تایمش. آخرش نهار رو دادن ببریم. رفتیم خونه مامانشینا. غذای مردا رو هم برده بودیم. تازه ساعت 4 نهار خوردیم. بعدش من خیلی خوابم گرفته بود. یه کم نشسته چرت زدم و ساعت 5 پاشدیم رفتیم خونمون که وسیله جمع کنیم بریم ییلاق. دایی منم نهار تاسوعا همیشه نذری میده که امسال واسه اولین بار من شرکت نکردم توش. رفتیم ییلاق و همه بودن. داماد تازه برگشته بود تهران و دیگه ندیدیمش. با فسقلیام بازی کردم کلی. تتای شیرین من مال خودمه. همش بغل منه. اون دوتا بزرگترا هم با هم بازی می کردن. ما که رسیدیم خاله و بیتا اومدن یه سر پیشمون. با هم بودیم و واسه شب رفتیم حسینیه. من هی نگران بودم حالا که داماد نیست حوصله سیگما سر بره ولی پسرداییا پیشش بودن و خوب بود. شب تا ساعت 2.5 بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.
سه شنبه روز عاشورا، ساعت 9.5 با صدای دسته بیدار شدیم. اومده بود دم در خونه های عزادار. نمیدونم چه فازیه کله سحر دسته راه میفته بعد از صبحونه، من و سیگما پیاده راه افتادیم سمت مزار و بقیه با ماشین رفتن. البته تیلدا هم گفت با ما پیاده میاد. من همیشه ظهر عاشورا مینشستم روی قبر مامانبزرگم و زیارت عاشورا میخوندم و دعا می کردم. این سری تتا نذاشت که. انقدر غرغر کرد مجبور شدیم زود برگردیم. اونا رفتن خونه و ما رفتیم حسینیه و بعدش خونه و خواب. کلا این چند روز همش داشتیم میخوابیدیم. از این نظر خیلی خوب بود. کلا هم خاله بازی طور بود. شب باز رفتیم حسینیه و اومدیم خونه باز تا 2 بیدار بودیم.
چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم. صبح که بیدار شدیم بتاینا داشتن میرفتن شمال. خودش دوتا فسقلیا رو برداشت برن دنبال شوهرش از سر کار بردارنش و برن شمال. اونا که رفتن یه کم خونه آرامش گرفت. هر چند که کاپا بود هنوز و یه عالمه که گریه کرد از رفتن اونا. بعدشم فاز بچگونه حرف زدن و لوس بازی برداشته بود، رو مخ من. سه روز باقی مونده رو کلا لوس حرف زد. من هر سری دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار! کلا هم رو مخم بود شدید. همش گریه می کرد، هیچ جا نمیومد با هیشکی. ثانیه ای از مامانش جدا نمیشه. حتی تنها تو اتاق ما نمیومد! با اینکه من یه عالمه باهاش بازی می کنم و باهام دوسته. مثلا اگه میخواست بیاد پیش من تو بالکن میرفت مامانش رو هم میاورد! حسابی رو مخم بود با این کاراش. تازه بماند که همش گیر میداد رژلب بزنه و حتی ریمل و مامانش هم براش میزد دائم! بابا شاکی شده بود دیگه. والا دختربچه رو هم نمیذارن زیاد رژلب بزنه، چه برسه به پسربچه! خلاصه بتاینا که رفتن مامان پاشد برامون آش درست کرد و تو بالکن تو هوای ابری خوردیم. خیلی حال داد. ظهر هم باز خوابیدیم و عصری پاشدیم بریم بگردیم. مامان و فامیلاش رفتن خونه بغلی، منم یه سر رفتم پیششون. میخواستیم تخت و کاغذ دیواری اینا بخریم که همه مغازه ها بسته بود و به جاش یه دسته ی خیلی خوشگل و با عظمت دیدیم. تعزیه طوری بود و کلی فردای عاشورا رو به تصویر کشیده بودن. یه عالمه اسب و خیمه و اینا داشت. من تا حالا اینجوری ندیده بودم. خوشم اومد. شب هم باز رفتیم حسینیه. عزاداریا ادامه داشت. شب که برگشتیم خونه فیلم جان ویک رو پلی کردیم که سیگما زود خوابش برد و یه کم دیدیم فقط.
پنج شنبه، قرار بود واسه نهار بریم باغ آبگوشت بخوریم. خاله و شوهرش هم قرار بود بیان. وقتی رفتیم هاپوها رفتن بیرون گشت و گذار. منم کلی گردو تازه شکوندم خوردم. بعدشم دور هم آبگوشت خوردیم. شوهرخاله ترسیده بود از سگا. خخخ. بعد از غذا من و سیگما باز رفتیم دنبال تخت و بساط. چند مدل تخت و کاغذدیواری دیدیم و انتخاب نکردیم. سیگما من رو رسوند خونه دایی، چون مامانینا اونجا بودن. خودش رفت خونه. ما هم دور هم بودیم با زنداییا و دخترداییا و خاله. حال میده خاله بازی. شب هم باز رفتیم حسینیه. پوکیدیم دیگه انقدر این ور اون ور رفتیم. البته من دوس دارم. واسه همین چیزاشه که ذوق محرم رو دارم اصن. شب هم باز تا 2 بیدار بودیم و یه کم دیگه از جان ویک رو دیدیم و باز آقا سیگما فرتی خوابش برد.
جمعه روز آخر تعطیلات بود دیگه. صبح رفتیم باغ با داداش یه کم به بابا کمک کردیم تو جمع کردن گردوها. بعدشم برگشتیم خونه و نهاریدیم و دیگه پیش به سوی تهران. سر راه باز لبنیات محلی خریدیم و اومدیم. سیگما برد داد به مامانشینا و من تو این فاصله نیم ساعت چرتیدم. بعدش پاشدم به خالی کردن ساک و شستن لباس مشکیا و مرتب کردن خونه. مثل دسته گل شد خونه. نشستیم با هم جان ویک 1 رو تموم کردیم. سفره انداختم روی زمین جلوی تی وی و مثل خانواده آقای هاشمی (کتاب اجتماعی دبستان) نشستیم شام خوردیم. از قرمه سبزی نذر دایی برامون نگه داشته بودن. اونو خوردیم. بعدشم جان ویک 2 رو پلی کردیم و سیگما قهوه ترک درست کرد برامون و خوردیم. فکر کنم همون باعث شد شب خوب خوابمون نبره. ساعت 1 خوابم برد! و تعطیلات طولانی تموم شد.
و اینم از امروز که سر کاریم. سیگما هم رفته چندجا تخت دیده و عکساشو برام میفرستاد. اوکی دادم و خریده و حالا ماشین گرفته ببره ییلاق. منم یهویی جور شد عصری میخوام برم خونه دوستم. لباس هم نیاوردم. نمیدونم خلاصه چجوری برم. شاید برم یه تیشرت بخرم و بعد برم
این هفته با اینکه 5 روز طولانی اومدم سر کار، ولی سرعتش بد نبود. همش هم به خاطر امیدی که به تعطیلات هفته آینده داشتم بود. 5 روز تعطیله، هوراااا
یکشنبه صبح با سیگما سر کار و عصر با سیگما خونه. تا رسیدیم پریدم تو حموم. آخرین زخم ها هم خشک شد و ریخت. پمادهایی که دکتر داده بود رو زدم. واسه شام خوراک جوجه داشتم که خوردم، ولی به سیگما لازانیا دادم. از ساعت 8.5 هم رفتیم تو تخت! البته که 10.5 11 خوابیدیم ولی خودش استراحت بود گوشی بازی تو تخت.
دوشنبه صبح هم با سیگما سر کار. عصری که اومدم برم پیش رییس بزرگه، سمیرا رو دیدم. خانم دوست سیگما. اومده بود برای مصاحبه ولی به من نگفته بود. اونم در حالیکه یه ماه پیش دیده بودمش و قطعا قبلش اقدام کرده بوده. خیلی شوک شد از دیدن من. جا خورد اصن. انگار که نمیخواست بدونم میاد اینجا. منم خیلی تعجب کردم و تا شب تو شوک بودم. اصن رفتم پیش رییس بزرگه حواسم به حرفاش نبود. سیگما قبلش بهم زنگیده بود که جلسه داره و بهتره من برم خونه مامانینا. منم رفتم. تیلدا رفته بود خونه دختر همسایه بالایی بازی کنه. تتا برام کلی قند و نبات بازی درآورد و باهاش بازی کردم. بعد بتاینا رفتن دکتر و خیلی دیر برگشتن.قبل از اینکه سیگما بیاد راجع به یه مشکل لاینحل یه عالمه با مامان و بابا حرفیدم و دپ تر شدم. سیگما اومد اما بتاینا نیومدن. تو این فاصله ما شام هم خوردیم و بعد که اومدن و اونا هم شام خوردن، دیگه برگشتیم خونمون و تو راه کلی گریه کردم واسه اون مشکل و بعد 1 خوابیدیم.
سه شنبه هم سر کار و عصر یه کم اضافه کار و بعدش خونه. دوش گرفتم و یه کم لباسایی که از رو بند آورده بودیم تو خونه رو جمع آوری کردم و اتاق رو هم مرتب کردم. خورد خورد باید کارامو بکنم چون واسه جمعه نهار مامانینا و بتاینا رو دعوت کردم. یه شب خوب واسه خودمون ساختیم و نشستیم در حین دیدن هیولا، شنیتسل خوردیم. البته که دو قسمتی هست که دیگه هیولا به نظرم لوس شده. آب بستن توش انگار. شب هم زود خوابیدیم.
امروزم که سر کار فهمیدم که رییس بزرگه من رو دور زده، تمام مستندات پروژه ی خفنی که انجام دادم رو ازم گرفته و خودش رفته به همه ارائه داده! بدون اینکه اسمی از من بیاره! باید برم ببینم میتونم احقاق حقوق حقه کنم یا نه!
خلاصه که هفته جالبی نبود. بریم ببینیم هفته بعد با کلی تعطیلات چجوریاس
سلام سلام. دیگه دلم زود به زود براتون تنگ میشه.
آقا من تصمیم داشتم از شنبه، یعنی دیروز، رژیم بگیرم. هله هوله نخورم و ورزش کنم مرتب. تازه میخواستم خونه رو هم تمیز کنم. حالا بشنوید کدوماشو انجام دادم
اولا که همون عصر سر کار، همکار محترم شیرینی داد به مناسبت تولدش. یه شیرینی تر گُندالو خوردم! عصری که سیگما اومد دنبالم، تو ماشین زنگ زدم به دکتر پوستم و وقت گرفتم واسه یه ساعت بعدش. رفتیم خونه دفترچمو برداشتم و لباس عوض کردم و رفتیم دکتر. واسه اینکه جای زخم روی زانو و آرنجم نمونه رفتیم دکتر. معاینه کرد و کلی تعجب کرد از اینکه هیچ جام نشکسته با این جراحت. بعدشم یه کرم و یه قرص ویتامین داد که ترمیم سرعت بگیره. رفتیم داروها رو گرفتیم و دیدیم به بلوار فردوس نزدیکیم، گفتیم شام بریم بیرون. یه جای راه رو اشتباه رفتیم و نزدیک خونه علی بودیم، سیگما گفت یه زنگ بزنم به علی اگه بود اونم بیاد؟ گفتم آره حتما، بگو بیاد. خلاصه زنگ زدیم و در کمال ناباوری علی هم بود و اومد و با هم رفتیم سنسو. خیلی دوس داشتم بدونم سالاد سزارش چند شده جدیدا. اگه واسه شما هم سواله باید بگم با 4تا فیله سوخاری شده 62 تومن. البته فکر کنم بدون ارزش افزوده این شده. خلاصه 3 نفری یه سالاد گرفتیم با یه سیب زمینی مخصوص که سیب زمینیش اصلا خوب نبود. یعنی من به جای رژیم گرفتن و پیاده روی رفتن، رفتم رستوران مثل اسب خوردم! دیگه تا علی رو برسونیم و کلی هم حرف زدیم، ساعت 10.5 بود که رسیدیم خونه و مسواک زدیم و 11 لالا. یعنی خونه تمیز کردن هم پر. خلاصه که اینجوریا.
آقا من نمیدونم چرا انقدر وقت کم میارم. یعنی نه میرسم کتاب بخونم، نه فیلم ببینم درست حسابی، نه هیچی. اصلا نمیدونم وقتم چی میشه. الان چند وقته هوس کردم بشینم کلیدر بخونم، میترسم شروع کنم، چون میدونم نمیتونم تمومش کنم. همین کتابای یه جلدی کوچیکی که دستم میگیریم صدسال طول میکشه. فقط سمفونی مردگان رو زود تموم کردم، اونم چون صوتیش رو هم داشتم و وسط کارام صوتی گوش می کردم. البته میدونم نباید به اینا فکر کنم. پارسال زمستون که رفتم پیش مشاور، بهش گفتم نمیرسم به این کارا، اذیت میشم. بعد گفت یه روز زندگیتو برام تعریف کن. تعریف که کردم گفت تو این همه کار داری می کنی، چرا فکر می کنی حتما باید کتاب بخونی یا فیلم ببینی، ورزش کنی، خونه تمیز کنی، غذا بپزی و ... گفت از خودت زیاد انتظار داری و این هی باعث میشه راضی نباشی از خودت. خلاصه که قرار شده بود توقعم رو کم کنم از خودم. تا الانم موفق بودم یه کم (هر چند که یواشکی هم کتاب میخوندم هم فیلم میدیدم هم ورزش.) اما الانا باز دارم ناراضی میشم. خلاصه که باید حرفای مشاور رو هی به خودم یادآوری کنم تا باز فاز ناراضی بودن برندارم.
نمیدونم اصلا چی شد ماحصل این پاراگراف آخر. برم به کارام برسم