سلام سلام. آخر وقت چهارشنبه س. شنبه رو هم مرخصی گرفتم. بریم که 4 روز استراحت کنیم. هوراااا.
از شنبه بگم که عصری با 3 تا از همکارا ولیعصر رو پیاده رفتیم و رفتیم. وسط راه یکیشون رفت. یک ساعتی راه رفتیم و بعد دیگه از هم جدا شدیم و هر کی رفت خونه خودش. من تاکسی سوار شدم و مخم رو خورد آقاهه. یه آقای 65 ساله اینا بود که میگفت 20 ساله ازدواج کرده و چون زنش نمیذاره زیاد کت شلوار و کراوات بپوشه، اینم یه کانال دیگه باز کرده و با سه تا مادموازل! دیگه میره بیرون و این حرفا! همه دلیلش هم همین کراوات بود! هیییی. رسیدم خونه. سیگما قبل از من اومده بود. شامش رو دادم و خودمم سوپ خوردم با جوجه و بعد بقیه فیلم آکوامن رو دیدیم و خوابیدیم. خوشم اومد از فیلمش.
یکشنبه صبح باز با سیگما شرکت. وسط روز اومد دنبالم رفتیم سر اون پروژه ای که سرمایه گذاری کرده بودیم. باحال بود. بعدش هم سیگما کار داشت و رفت جلسه و من ساعت 5 خونه بودم. دیدم هم خونه تمیزه و هم حوصله م سر میره، گفتم بذار زنگ بزنم دوستام بیان اینجا. به مهتاب و مریم زنگ زدم که مهتاب گفت میاد و مریم برنداشت. دیگه منم میوه براش چیدم و زود اومد. کلی حرف داشتیم با هم. واسم تعریف کرد و چای آوردم و با قطاب خوردیم و میوه و اینا و بعدشم رفت. منم دیگه فیلم پرستیژ رو تموم کردم و خیلی خوشم اومد ازش. سیگما هم اومد و پلو درست کردم و با خورش کرفس خوردیم و با هم فیلم فارست گامپ رو شروع کردیم. 2 ساعتی دیدیم و دیگه رفتیم لالا.
دوشنبه هم باز با سیگما شرکت. بعد از کار با همکارم رفتیم دو سه تا مغازه دیدیم واسه کادوی تولد اون یکی و هیچی نپسندیدیم و رفتم سمت خونه. با مریم قرار گذاشته بودیم بریم پیاده روی. یک سال بیشتر بود که ندیده بودمش با اینکه فقط چند کوچه فاصله داریم! البته چون زیاد با هم چت می کنیم نشون نمیداد که ندیدیم هم رو. کلی حرف داشتیم واسه هم. اول ظرف غذامو گذاشتم تو ماشینش که تازه خریده بود، بعد هم رفتیم پارک سر کوچه ما و کلیییییییی راه رفتیم. 1.5 ساعت راه رفتیم و دو سه بار همدیگه رو رسوندیم و بار آخر اون من رو رسوند و رفتم خونه. قرار شد هفته ای یه روز بریم پیاده روی. دیگه من رفتم خونه و سیگما هم خونه بود. دوش گرفتم و واسه شام سوپ و جوجه خوردم و بعد هم نشستیم پای بقیه فیلم فارست گامپ. خیلی قشنگ بود. رنک 12 IMDB بود. خوشم اومد کلی. دیگه یه کم گوشی بازی کردیم و لالا.
سه شنبه صبح هم من رو رسوند شرکت و عصری از شرکت رفتم خونه مامانینا. یه تیکه از راه رو پیاده رفتم که از جلوی بستنی فروشی رد بشم و یه بستنی قیفی دبش خوردم. بعد رفتم خونه مامان و تیلدا پرید بغلم. بعد هم تتا چهاردست و پا و سر و صدا کنان دویید اومد بغلم. انقدر ذوق کرده بود از دیدنم که نگووو. تازه بوسم هم کرد. (خیلی کم بوس می کنه). معلوم بود دلش برام تنگ شده. خلاصه که کلی ذوق کردم. یه عالمه هم با جفتشون بازی کردم. عطسه کردم یهو تیلدا گفت بلس یو. جوجه فینگیلی من. بعد از عید رفت یه مهد زبان انگلیسی، حالا الان یه چیزایی یاد گرفته یه جاهایی به کار میبره که باحاله. خلاصه سیگما و بعد بابا و داماد هم اومدن و واسه شام ناگت مامان پز داشتیم و خوردیم و بتاینا خدافظی کردن که آخر هفته برن شمال و ما هم رفتیم خونمون و لالا.
امروز صبح دیگه سیگما خیلی خوابش میومد و گفتم تو بخواب، من با اسنپ میرم. تخفیف هم داشتم و با اسنپ اومدم سر کار. روز شدید پ هم بود و کلی دلدرد داشتم و بی حال بودم تا ظهر. عصری واسه دوستم تولد گرفتیم تو آبدارخونه و دیگه الان پاشم برم خونه
سلام. حالتون چه طوره؟ چه کردین با آخر هفته ی بهاری؟ من تصمیم گرفتم عرض زندگیمو زیاد کنم. دیدم همش منتظر آخر هفته ام و همین جوری بهترین روزام میگذرن هی، گفتم یه کاری کنم که یه کم بیشتر لذت ببرم.
چهارشنبه عصر خیلی سرحال بودم. بعد از شرکت رفتم یه دسته گل رنگی رنگی (اسمشو نمیدونم) خریدم و با تاکسی رفتم. با سیگما قرار گذاشته بودیم که بریم خرید. رسیدم به سیگما و با هم رفتیم از این ظرف یه بار مصرفا واسه دسر بخرم. قاشق هم یه بار مصرف رنگ استیل گرفتم و بعد رفتیم شهروند، خرید واسه مهمونی. کلی چیز میز خریدیم. یه خانمه اومد گفت بن شهروند داره و اگه میشه ما با بنش خرید کنیم و بهش پولش رو بدیم. دیگه همین کار رو کردیم. بعدش سر راه رفتیم کبابی و کباب لقمه خوردیم. به من نساخت. دل درد گرفتم یه کم. اومدیم خونه و رفتیم سراغ اتاق که لباسای اضافه رو جمع کنیم. همه کاپشنا و پالتوها و سویشرت ها رو دیگه کلا جمع کردیم. چکمه ها و نیم بوت و همه چی خدافظ. همین یه کار کلی جلو مینداختمون. یه طبقه از کتابخونه رو هم خالی کردم دادم سیگما کتاباشو ببره شرکت که جا واسه بقیه کتابام باز بشه. بعدشم رفتیم سروقت درست کردن دسر. پاناکوتا درست کردم و با رنگ خوراکی، 6 رنگ درست کردم و ریختیم تو جام های یک بار مصرف و گذاشتیم تو یخچال. بعدشم لالا.
پنج شنبه 22 فروردین، صبح 9 بیدار شدم و سیگما میخواست بره جلسه که از رستوران زنگ زدن که خورش کرفس نداریم! گفتم یعنی چی من اینترنتی سفارش دادم و داشتین. الانم به مهمونام گفته ام غذا چیه و نمیشه کاریش کرد. گفت بهتون خبر میدیم. منم که پی ام اس و داغون، زدم زیر گریه. سیگما هم کلی باهام دعوا کرد که چرا گریه می کنی و دعوامون شد رسما! دیگه سیگما رفت و من زنگ زدم به رستوران و گفتن اوکیش کردیم و براتون میفرستیم. نکبتا! فقط میخواستن ما رو دعوا بندازن! دیگه من رفتم سراغ اتاق و کتابخونه رو چیدم و حسابی گردگیری کردم. بعد میزتوالت رو خالی و گردگیری کردم. آیینشو سابیدم و دوباره چیدم. اون اتاق اوکی شد. اومدم سراغ اتاق خواب. پتوهامونو جمع کردم و روتختی صورتی خوشگلمو انداختم. این اتاق هم تموم شد. بعد رفتم سروقت هال و پذیرایی. اول از همه یه سینی چوبی داشتم که با شمع و گل و مروارید و صدف، تزیینش کردم و گذاشتم رو کنسول. گلدون قبلی رو برداشتم به جاش. بعد هم تلفن زدم به مامان و در حین حرف زدن کل هال و پذیرایی رو گردگیری و مرتب کردم. نهار خوردم و سیگما با میوه ها از راه رسید. یه صندلی گذاشتم جلوی سینک و شروع کردم به شستن میوه ها. سیگما هم کل خونه رو جاروبرقی و تی کشید. بهش گفتم آشپزخونه رو نکشه که من اول تمیزکاری کنم بعد. اونم هی میگفت بدو! شستن میوه ها تموم شد و افتادم به جون آشپزخونه. سیگما هم سرویس ها رو شست. آشپرخونه که تموم شد جارو و تی کشیدیم و من دیگه خیلی خسته بودم. خورش ها رو هم آوردن و من خالیش کردم تو زودپز. ساعت 4.5 رفتم یه کم دراز کشیدم تا 5.5. سیگما هم گاز و سینک رو تمیز کرد تو این فاصله و بعد رفت سلمونی. من هم دوش گرفتم و رفتم سراغ درست کردن سوپ. قارچ خورد کردم و هویج رنده کردم و رفتم سروقت پختن سوپ شیر. اون وسط ها هم آرایش کردم و حاضر شدم و میوه ها رو چیدیم و میز شام رو هم تقریبا چیدم. ماست رو هم ریختم تو ظرف برگی شکل و روش رو تزیین کردم. واسه تزیین دسرا میخواستم فیسالیس رنگ کنم و بذارم روش که پیدا نکردیم و به جاش چتر گذاشتم. ساعت 8:15 مهمونا اومدن. اول خود خانواده سیگما اومدن. نینیشون با کفش اومد تو به مامانش گفتم تمیزه کفشش؟ گفت آره! ولی خب با همون کفش اومد و چندبار هم با همون رفت حیاط و اومد. خلاصه چای و شیرینی دادیم و بعد خاله کوچیکه و بعدشم خاله بزرگه اومدن. (راستی عصری داماد سیگماینا کیک آورد گذاشت تو یخچال ما که شب واسه تولد 20 روز پیش گاما تولد سورپرایزی بگیره). دیگه پذیرایی کردیم از همه با چای و شیرینی. میوه هم براشون گذاشتیم. راستی قرار بود برنج رو مامان سیگما درست کنن و باباش هم گفتن به جای اینکه براتون شیرینی بیاریم، جوجه کباب هم با من. دمشون گرم. اینا رو آوردن و برنج رو گذاشتم دم بکشه. سیگما هم کباب کوبیده سفارش داد و تا برسه من سوپ و خورش و جوجه ها رو گرم کردم. اون وسط روغن کرمانشاهی هم داغ کردم که بدیم رو برنج که حواسم ازش پرت شد و سوخت K یه بار دیگه درست کردم. میز رو با کمک بقیه کامل چیدیم و خدا رو شکر همه غذاها گرم بود و خوشمزه. همسایه ها یاری کنید تا من مهمونی بدم. خخخ. دیگه همه تعریف کردن. مادرشوهر هی از خورش کرفس تعریف کرد. خخخ. منم به روی خودم نیاوردم. وسط شام سیگما رفت جلسه ساختمون با نینیشون و یهو دیدم اومد نینی رو گذاشت تو و رفت. بعد هم صدای بلند از حیاط اومد. به پسرخاله سیگما گفتم برو پایین ببین چیزی نشده باشه. زود با هم اومدن بالا. دعواشون شده بود. همسایه بالایی مخالفت کرده بوده با تغییر مدیر ساختمون و بحث شده بود بین همسایه ها. سیگما هم اعصابش خورد بود و دیگه نشست واسه بقیه تعریف کردن و اینا. من دسرها رو آوردم که خیلی حال کردن باهاش. بعد هم کیک تولد گاما رو آوردیم و تولد گرفتن. من چای گذاشتم و با کیک خوردن همه و بعدشم پاشدن برن. من این وسط ظرفا رو تو ماشین هم چیدم تقریبا. کلی غذا مونده بود. خورش رو که گذاشتم فریزر. بیشتر کباب ها و جوجه ها و برنج رو هم دادم مادرشوهر برد. سوپ هم فقط یه وعده مونده بود که دیگه نگه داشتم واسه خودمون. سالاد هم که اصلا خورده نشده بود. خلاصه مهمونا قبل 12 رفتن و ما موندیم و خونه. یه دور ماشین رو کامل کردم و گذاشتیم نصف شب بشوره و میوه ها و غذاها رو گذاشتیم تو یخچال و 2 خوابیدیم. خوشحال بودم که مهمونی انقدر خوب برگزار شده.
جمعه، 23 فروردین، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم! مستقیم نهار خوردیم از غذاهای دیشب. بعدش ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و ظرفای سری دوم رو چیدم. یه سری ظرفای بزرگ مثل قابلمه و سوپ خوری اینا رو هم سیگما شست. یه سری هم خودم شستم و بعد نشستیم پای دیدن فیلم Now you see me 2. تا 6 فیلم دیدیم و وسطشم هم چیت کردیم و شیرینی نسکافه خوردیم و پاناکوتا و میوه اینا. بعد میخواستیم بریم پیاده روی که بارون شدیدی گرفت. گفتیم به جاش بریم سینما، رحمان 1400. همه سانسای نزدیک پر بود، اریکه واسه ساعت 7 داشت که پر شد. گفتیم بریم شاید خودشون جا داشته باشن. چه بارونیم بود. رفتیم و اوکی بود. همون وسطا جا بود و بلیط داد بهمون. فیلمش طنز بود ولی من زیاد دوستش نداشتم. حتی با دید طنز به نظرم هزارپا خیلی خنده دار تر بود. سیگما با اینم خیلی خندید البته. نمیدونم. تا 9 سینما بودیم و بعد بازم تو بارون شدید برگشتیم خونه و در مقابل وسوسه ی فست فود مقاومت کردیم و رفتیم خونه سالاد و جوجه خوردیم و فیلم آکوامن رو پلی کردیم. نصفش رو دیدیم و بعد هم لالا.
شنبه، امروز، صبح با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه کار داشتم. کارت ورود خروجم رو هم گم کرده بودم و در به در دنبال گرفتن دوباره ش بودم. تازه کارت استخرمم مامان گم کرده و واسه هرکدوم باید 45 تومن بسلفم چقدر گرون شده این کارتا.
عصری برنامه دارم با یکی از همکارا که دوستمه، تا یه جایی پیاده بریم. باشد که مشتری شیم
بهارتون مبارک. بهار انقدر خوبه که هر روزش رو باید به هم تبریک گفت. انقدر دوس داشتم الان یه لیوان چای برای خودم میریختم و مینشستم جلوی پنجره. زل میزدم به چمن های پر از گل زرد کوچولو که تو این فصل زیاده، یه نسیم کمی میومد و چایم رو خنک می کرد و یه تکه شکلات تلخم رو باهاش میخوردم و از صدای پرنده ها لذت میبردم. ییلاق که رفته بودیم، وقتی توی باغ ها راه می رفتم، داشتم به این فکر می کردم که سرعت زندگی اینجا چقدر آرومه و چقدر آدم میتونه فکر کنه و از زندگیش عقب نمونه. برعکسش تهران. همش باید در حال بدو بدو باشی و باز هم از همه چیز عقبی. من دیگه فهمیدم که آدم این نوع زندگی نیستم. آدم یه عالمه بدو بدو و کار زیاد تو ساعتای طولانی نیستم. واسه همین دور یه عالمه چیز رو خط کشیدم. دیگه کار واسه خودم نمی تراشم. میخوام زندگی تنبل وار داشته باشم. مثلا یکشنبه صبح میخواستم باز برم کلاس یوگا و عصری هم شنا. دیدم حوصله ندارم جفتش رو نرفتم. یکی از فواید یه ماشینه بودنمون هم این شد که دیگه هر روز با سیگما میام و دغدغه ی جای پارک و زودتر رفتن به ترافیک نخوردن رو ندارم. صبحا هم سیگما ساعت میذاره واسه بیدار شدن، واسه همین خوابم راحت تر شده. تو این برهه از زندگیم ترجیح میدم سر این کار بیام، ولی میدونم نمیتونم 20-30 سال این همه ساعت سر کار باشم. زندگی خیلی ماشینی میشه اینجوری. وقتی به دکتری خوندن فکر می کنم میترسم. یه کار بزرگ واسه خودم تراشیده ام. امیدوارم خدا خودش به بهترین نحو همه چیز رو کنار هم بچینه.
خب از شنبه بگم که عصر وسط راه از تاکسی پیاده شدم و بقیه راه رو پیاده رفتم. هوا خوب بود و پیاده روی خیلی چسبید. 35 دقیقه تا خونه راه رفتم. وقتی رسیدم خیلی سرحال بودم. عدسی درست کردم و سالاد واسه فردام. بعد سیگما اومد و فیله کباب کرد و بهش سالاد سزار دادم و با هم نشستیم فیلم پرستیژ رو نصفه دیدیم. وسطاش من خوابم گرفت و رفتم خوابیدم و سیگما تا آخر دید.
یکشنبه 18 فروردین، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. خیلی سرم شلوغ بود. چه بارونی هم میومد. عصری که میخواستم پیاده برم، از شدت بارون دیگه وسط راه پیاده نشدم. نزدیک خونه پیاده شدم و فقط یه ربع راه رو پیاده رفتم با چتر. وسط راه یه یارویی هم گیر داده بود ما رو سوار کنه! نمیخوام آقا برو دیگه. اه! خلاصه رفتم خونه و سر راه یه 6تا چوب لباسی خریدم و یه چسب چوب که دکوپاژ کنم، ولی حوصله نداشتم. خونه باز عدسی درست کردم و فیلم پرستیژ رو پلی کردم و عدسیمو خوردم. فیله هم توی زعفران و آبلیمو و ادویه خوابوندم که سیگما بیاد کباب کنه. هولاهوپ هم زدم. سیگما اومد و با هم فیلم Now you see me1 رو پلی کردیم و نصفه دیدیم. ساعت 10:15 یادم اومد هنوز کباب نکرده. رفت درست کرد و غذای فردا رو کشیدم تو ظرفا و رفتیم خوابیدیم.
دوشنبه 19ام، باز با هم رفتیم سر کار. صبحا که من رو میبره خیلی حس خوبیه. تو راه کلی با هم میپوییم. خیلی بیشتر هم رو میبینیم از وقتی من رو میبره. چون از اونور هم زودتر از سر کار برمیگرده. سر کار همه پنجره کنار من رو باز می کردن و باد شدید میومد. چندباری بستم ولی چون گرمشون بود باز می کردن. عصری باز وسط راه پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. برای خودم سوپ درست کردم و با فیله خوردم. باز یه کم از پرستیژ رو دیدم تا سیگما اومد و بقیه ی Now you see me1 رو دیدیم و تموم شد. شامش رو هم دادم این وسط خورد. بعدشم لالا. من خیلی خسته بودم. گلودرد هم گرفته بودم. نصف شب از گلودرد بیدار شدم و کلی حرص خوردم از همکارام که باعث شدن سرما بخورم.
سه شنبه 20ام، باز شرکت و جلسه های مهم و گلودرد و بی حالی. سفت و سخت وایستادم سر باز کردن پنجره. من میدونم گرمه، ولی فکر کنین تابستون که باید کولر زد، خب اونی که جلوی کولر میشینه اذیت میشه. خصوصا اگه گرمایی هم نباشه. منم هی به هرکی میاد باز کنه پنجره رو، میگم بیا جامون عوض، ولی هیشکی جاشو با من عوض نمی کنه. خب چی کار کنم دیگه؟ خیلی بی حال بودم. عصری یه کم مغازه گردی کردم و با تاکسی رفتم خونه مامانینا. مامان رفته بود دکتر و داشت پیاده برمیگشت. زنگ زدم و به هم نزدیک بودیم و گفت خسته شده و میخواد ماشین بگیره. منم از تاکسی پیاده شدم و رفتم پیشش. دیگه نزدیک ایستگاه بی ار تی بودیم و با هم بی ار تی سوار شدیم و بعد هم مترو و رفتیم خونه. گلدونای پشت پنجره م رو که برده بودم پشت پنجره مامانینا، کلی خوشگل شده بود. از مترو یه دونه از این محافظای کابل شارژ گرفته بودم. نشستم دوساعت پیچیدمش دور شارژر مامان. بعد بتا و دخملاش اومدن. آخ که تتا دلمو میبره. گفتم توی عید باهاش تمرین کردیم و چند قدم برداشت؟ دیگه الان 2-3 متر بدون کمک راه میره. قند تو دلم آب می کنه با اون طرز راه رفتنش. سیگما هم زود اومد خونه ماماینا. واسمون میوه فیسالیس آورده بود. اولین باری بود که میخوردم. بد نبود. خوشم اومد. سیگما کلی با تیلدا بازی کرد. بابا هم اومد و شام خوردیم. حواسمون بود که زیاد نخوریم. غذا لوبیاپلو بود ولی شانس آوردم زیاد خوشمزه نشده بود، واسه همین تونستم کم بخورم. بعدشم کلی با این فینگیلیا بازی کردیم و رفتیم خونه لالا.
امروز، چهارشنبه، وسط کارام یه لیست خرید نوشتم واسه مهمونی. نمیدونم گفتم یا نه. 5شنبه خاله های سیگما رو دعوت کردم خونمون. میخوام گول بزنم مهمونا رو. خورش کرفس رو زودتر از بیرون بگیرم و بریزم تو قابلمه مثلا خودم پختم. خخخ. کباب و جوجه هم که سیگما بگیره واسه شب. خودمم فقط دسر درست می کنم و نهایتا سوپ. آخه سوپم دیگه خیلی تکراری شده. نمیدونم درست کنم یا نه. عصر امروز میخوام برم دنبال ظرف یه بار مصرف خوشگل واسه دسر. یادم باشه گل هم بخرم سر راهم.
سلام. چطورین؟ چه می کنین با تموم شدن تعطیلات؟
از یکشنبه عصر بگم. یادتونه گفتم برم یه برنامه مفرح بچینم؟ چیدم اونم چه برنامه ای. اون روز خیلی بارون میومد. شدیییید. سیگما اومد دنبالم. اول رفتیم یکی دو جا که تخت ببینیم. واسه خونه ییلاق که اتاقامون عوض شد و بزرگ، تخت میخواستیم که همه بسته بودن. بعد رفتیم خونه و میخواستیم برنامه سینما بچینیم که دیدیم همه سانسا پره. چه کنیم چی کار کنیم زنگ زدیم به علی، دوست سیگما که شب بریم بیرون؟ گفت بریم. دیگه سیگما به همه دوستاش زنگ زد و برنامه شد ساعت 9. یه کم خوشگذرونی کردیم و 9:15 رسیدیم رستوران ژمیس تو بلوار فردوس. هنوز بقیه نیومده بودن. اسم نوشتیم واسه 8 نفر. همه اومدن. دانی با دوست دخترش اومده بود. بار دومی بود که میدیدیمش. دختر خوبی بود. من سالاد سزار خوردم و خوشمزه بود. بعد از شام دخترخانم رفت خونشون و ماها همگی رفتیم شرکت سیگماینا که تا صبح بمونیم و بازی کنیم. اولش که یه عالمه حرف زدیم. بیشترم که پسرا در مورد فوتبال حرف می زنن. دربی هم بود و تنها استقلالی جمع رو سرویس کردن. بعد دیگه رفتیم دور میز کنفرانس نشستیم و بلوف بازی کردیم. چقدر حال داد این بازی. تا صبح بازی کردیم. 6 صبح تموم شد و تا آماده رفتن بشن، من رو کاناپه خوابیدم. 1 ساعتی خوابیدم و بیدارم کردن که بریم کلپچ بزنیم. من هی گفتم منو برسونید خونه ولی گوش ندادن و منم رفتم طباخی و نصف بناگوش خوردم! بعد دیگه بالاخره خدافظی کردیم و تو بارون رفتیم خونمون و 9.5 صبح خوابیدیم! همسایه ها هم نبودن و راحت تا 3 خوابیدیم. بیدار شدیم و سریع چمدون بستیم بریم ییلاق. چه بارونی هم بود تو جاده. ولی امن و امان بود. خود اونجا از بارون و سیل خبری نبود. هر چند که رودخونه طغیان کرده بود و آب به زمینای کنارش پس داده بود. ولی کنار رودخونه اجازه ساخت و ساز ندادن و مشکلی ایجاد نشده بود. خونه چقدر خوب شده بود. اسباب کشی تموم شده بود. طبقه بالا کلا شد هال و پذیرایی و آشپزخونه و یه اتاق واسه مامانینا و طبقه پایین شد یه هال و 3 تا اتاق واسه ما 3 تا. ما که رسیدیم یه کم بعدش هم بتاینا و داداشینا اومدن. بتا کیک سالگرد ازدواجشو آورده بود و داداشینا کیک تولد کاپا. 3 سالش تموم شد نینی فینقیلی. حاضر شدیم و بادکنکا رو باد کردیم و براش تولد گرفتیم. من براش دوتا دروازه گل کوچیک و یه توپ قرمز گرفته بودم. انقدر حال کرد که. سیگما و داماد هم حال کرده بودن. هی میخواستن توپ رو ازش بگیرن خودشون فوتبال بازی کنن. یه عالمه هم بازی کردن. بعد کیک خوردیم و بعدشم شام. ساعت 10.5 بود که یهو زنگ در رو زدن! بعله. مهمون اومد پشت هم! اومده بودن عید دیدنی و دیدنی خونمون. داییا و خاله اینا. 30 نفری بودیم فکر کنم. از همه پذیرایی کردیم و بعد پسرخاله ها دروازه ها رو دیدن و مسابقات برگزار کردن. وسط خونه همه مبلا رو چیدیم دورتا دور و مسابقاتشونو برگزار کردن. عالین. آخراش دیگه خانما رفتیم پایین نشستیم به گپ زدن. همه رفته بودن لب ها و چروک های صورتشونو بوتاکس کرده بودن و از این کارا. خب من زیاد از این کارا خوشم نمیاد. لب اگه طبیعی باشه و خیلی کم بدم نمیاد، ولی بقیه چیزا رو دوس ندارم. مصنوعی میشه قیافه ها. سیگما هم که از این کارا متنفره. خلاصه کلی حرف زدیم و دیگه ساعت 1.5 اینا بود که رفتن و ما هم 3-3.5 خوابیدیم!
سه شنبه، 13 بدر بود. صبح یه دوش مشت گرفتم و با سیگما رفتیم زمین ببینیم. ظهر برگشتیم و قرار بود بریم زمین دایی که هنوز نساختتش پیک نیک. هر خانواده ای سبزی پلو ماهی درست کرده بود و بردیم تو اون زمین، زیرانداز انداختیم و خوردیم. بعدش هم پاشدیم استپ هوایی بازی کردیم. یه جا داماد اومد منو با توپ بزنه، از پشت زد تو گردن و سرم. انقدر درد داشت که. نگران شده بودم واسه خودم ولی خدا رو شکر جدی نبود و یکی دو ساعت بعد خوب شد سردردم. واسه داییا هم تولد گرفتیم و کیک خوردیم و آجیل و بعد رفتیم خونه. یه کم استراحت کردیم و مامان آش درست کرد خوردیم و بعد رفتیم خونه آقاجان. همه اونجا آش خورده بودن و داشتن پانتومیم بازی می کردن. ما هم باهاشون بازی کردیم و بعد نشستیم به حرف زدن. دایی هم مخ سیگما رو کار گرفته بود و تا 12 موندیم اونجا! انقدر نظرات من باهاشون فرق داره اصلا دلم نمیخواد بشنوم حرفاشونو و به سیگما هم بگن! اه! تو همه چیز! خلاصه رفتیم خونه و خوابیدیم.
چهارشنبه 14ام، صبح باز با سیگما رفتیم زمین ببینیم. یه عالمه دورتر رفتیم و یه چیزایی دیدیم. بعد برگشتیم باغ خودمون و با سگ ها بازی کردم یه عالمه. خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تیلدا به من حسودیش شده بود که چرا سگ ها انقدر باهام خوبن! خخخ. بعدش یه دور دیگه هم با بقیه رفتیم همون زمینا رو و یه ویلای خفن رو دیدیم. برگشتیم خونه نهار خوردیم و نصاب اومد ماهواره نصب کرد. ظهر یه کم استراحت کردیم و یواشکی بازی و بعدش گفتیم بریم پیاده روی. از مشهد که برگشتیم من 1 کیلو چاق شدم. در کل هم که قبل از عید چاق شده بودم. 2-3 کیلو از دبی چاقترم الان! خیلی بد شدم دیگه. تو ییلاق سعی کردم کم بخورم و پیاده روی کنیم. از 6:15 رفتیم بیرون با سیگما. یه عالمه راه رفتیم و از یه سری مغازه هم خرید کردیم. یه چوب لباسی پشت دری گرفتیم و دوتا گلدون واسه تهران. رفته بودیم بستنی بخوریم ولی چون هنوز هوا سرد بود بستنیه باز نشده بود و ما هم دیگه هیچی نخوردیم واسه لاغر شدن و برگشتیم خونه. 9 رسیدیم و شام خوردیم. بعد با تیلدا بازی فکریش رو بازی کردیم و بعد هم یه دست منچ که من آخر شدم. بعدشم یه دست حکم که من و سیگما داداش و داماد رو بازوندیم و حال داد. بعدش خوابیدیم.
پنج شنبه 15 ام، صبح رفتیم خونه دوتا عمه ها یه سر زدیم. برگشتیم خونه نهار خوردیم و وسایل رو جمع کردیم که برگردیم تهران. سیگما با داماد رفت بیرون و تا برگشت ساعت شد 5 عصر! دیگه هول هولی اومدیم تهران و دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامان سیگما. راجع به زمین صحبت بود و دیگه مخم تاب برداشت انقدر همش حرف زمین بود. دپرس برگشتیم خونه. یه کم فیلم دیدیم و خوشگذرونی و خوابیدیم.
جمعه صبح با صدای بالایی ها بیدار شدم. کلی کار داشتیم. چمدون رو خالی کردیم و سه دور لباس شستم و پهن کردم. خونه رو مرتب کردم تا حدی. باقالی پلو با گوشت درست کردم و ساعت 5 خوردیم! بالاخره گرگ وال استریت رو هم تموم کردیم و 6 اینا حاضر شدیم رفتیم بوستان جوانمردان. تا حالا نرفته بودم. رودخونه کن چقدرررررررر آب داشت. یه جاهایی سرریز کرده بود. یک ساعت پیاده روی کردیم با هم و بعد برگشتیم خونه، سالاد درست کردم خوردیم و 11.5 رفتیم بخوابیم که من تا 1 خوابم نبرد فکر کنم. چرا تعطیلات تموم شد؟
امروز هم شنبه، 9 صبح تو بیمارستان وقت دکتر آنکولوژیست داشتم! واسه این مشکل عدم جذب آهنم. اونم گفت باید آهن تزریق کنم. دیگه 10:15 اومدم سر کار و یه عالمه کار داشتم. کم کم حاضر شم برم خونه. میخوام با تاکسی یه بخشی از راه رو برم و بقیه ش رو پیاده برم. ببینم میشه یا نه
سلام سلام. خوبین؟
چهارشنبه من تا 4.5 سر کار بودم و قرار بود 5.5 خونه خاله سیگما باشیم! بدیو بدیو رفتم خونه حاضر شدم و پسرخاله های سیگما اومدن دنبالمون و رفتیم خونه خاله کوچیکه ش. این خاله ش رو خیلی دوس دارم ولی با اصراراش خیلی میره روی مخ. دم در یهو گفت لاندا جان کفشت رو درنیار، با همین بیا تو. من تعجب کردم گفتم آخه کثیفه، مگه فرشاتون رو جمع کردین؟ (مدلشون اینجوری نیست که با کفش بری تو خونه، واسه همین تعجب کردم. خودمم هیچ وقت نمیذارم کسی با کفش بیرون بیاد رو فرشام!) گفت نه جمع نکردم ولی اذیت میشی بدون کفش! بعد سیگما گفت نه بابا چرا با کفش بیاد حالا. خلاصه ما تیپمون کرم، یه دمپایی مشکی داد بپوشیم به زور! آقا من با جوراب راحتم خب! چه کاریه؟ بعدشم چون قرار بود نیم ساعت بیشتر نمونیم (بعدش قرار بود با خودشون بریم خونه گاماینا)، گفتم مانتومو درنیارم. نذاشتن که. بعد جالبه بعدش که رفتیم خونه گاما، خودشون با همون جوراب همش وسط بودن و دمپایی اینا نپوشیدن. از اصرار زیاد بدم میاد. یا مثلا تو مهمونیا به زور کلی غذا واسه آدم میکشه. خلاصه چون گاما شام مهمون داشت، از اونجا هم زود بلند شدیم و پسرخاله ها ما رو رسوندن خونه و ما رفتیم بالا لباس عوض کردیم و رفتیم ددر. سیگما گفت بریم سی تیر. منم گفتم قبلش بریم هفت تیر. رفتیم یه مانتوی توسی دیگه خریدم و بعد 23 تیر پریدیم و رفتیم سی تیر آخ که چقدر من بانمکم
آقا این سی تیر چقدر باحال بود. غرفه های سیار غذا داشت. زمین سنگفرش، شلوووغ. اول یه دور تا ته رفتیم ببینیم چه غذایی بگیریم. ساندویچ مردافکن انتخاب کردیم. بعدش هم رفتیم کیک شکلاتی و چیزکیک و هات چاکلت زدیم بر بدن!!! گامبو هم خودتونین. یه عالمه خوردیم و جز معدود بارهایی بود که من تا خرتناق سیر شدم. برگشتیم خونه و یه کم گرگ وال استریت دیدیم (قطره ای میبینیم، واسه همین تموم نمیشه هیچ وقت ) و حال احوال و من بیهوش شدم.
پنج شنبه صبح، سیگما بیدارم کرد که بریم ییلاق. میخواست بره زمین ببینه. سر راه شیرکاکائو کیک خوردیم و رفتیم یه زمین دیدیم. بعد من رو رسوند پیش مامانینا و خودش رفت زمین ببینه. بازسازی خونه تموم شده و مشغول تمیز کردن و چیدن بودیم. من که خیلی کم کمک کردم. نهار خوردیم و بیهوش شدم باز. عصری هم همگی رفتیم زمین هایی رو که سیگما دیده بود ببینیم. زیاد حال نکردم ولی چیزی هم نگفتم. خودش خیلی ذوق داره واسه زمین خریدن. من ندارم فعلا. خلاصه یه گشت و گذاری کردیم و بعد برگشتیم خونه ییلاقی. کتلت درست کردم و شام خوردیم. عصر جدید دیدیم و برنده باش و لالا.
جمعه 9ام، صبحونه که خوردیم با سیگما رفتیم دنبال زمین. مشاور املاکی سوار کردیم و من خیلی حوصله م سر رفته بود. دیگه به سیگما گفتم من رو بذار یه جایی که پیاده برم خونه، یه کم هم پیاده روی کرده باشم. آخه تو خونه از بس پله ها رو بالا پایین رفته بودم زانو درد گرفته بودم. گفتم یه کم راه برم پام باز شه! پیر شدیم دیگه ننه! رفتم خونه دیدم داداش هم اومده کمک. وسایل رو از طبقه پایین آورد بالا و چیدیم. نهار خوردیم و باز چیدن خونه. سیگما هم بیرون بود. دیگه 5.5 اومد و 6 راه افتادیم به سمت تهران. جاده خیلی خلوت بود. زود رسیدیم. پریدم تو حموم و بعدش رو دور تند حاضر شدم بریم خونه خاله سیگما، تولد پسرخاله ش. موهامو خوشگل کردم و پیراهن مشکی قرمز جدیدم رو با جوراب شلواری مشکی و کفش قرمز پوشیدم و رفتیم خونه خاله ش. راس 9 رسیدیم. شام قبل از ما رسیده بود. یه کم نشستیم و بعد شام آوردن و بعدش تولد بازی و کیک. تا 12 بودیم و رفتیم خونه تا بخوابیم 1.5 اینا شد. یه ربع به 8 بیدار شدم و سیگما گفت میرسونتم. 8:25 راه افتادیم، 8:35 کارت زدم. خیلی حال داد. فقط یکی از دوستام اومده بود. خیلی خلوت بود. کار هم نداشتیم. خیلی مسخره س که الکی باید بیایم. تا عصری هم موندم و عصر سیگما با باباش که رفته بودن ییلاق اومدن دنبالم. باباشو رسوندیم و رفتیم خونه، چای خوردیم و حاضر شدیم رفتیم حول و حوش ایران مال یه کم چرخیدیم و بعد هم رفتیم خود ایران مال. خیلی دیدنی و قشنگ بود. ولی انقدر شلوغ بود و ما هم خسته بودیم زیاد نگشتیم. برگشتیم خونه ماهی کباب کردیم و خوردیم. عصر جدید دیدیم و خوابیدیم.
و اما امروز، یکشنبه 11 فروردین، 9:15 اومدم شرکت با سیگما. با یکی از همکارا کلی گپ زدیم و همین. عصری سیگما بیاد دنبالم یه برنامه ای بچینیم و بعدشم بریم ییلاق. آخ جون که 5 روز تعطیله