آخر هفته عشق هام رو دیدم و سر حال اومدم. بی نظیر بود دیدن تتا بعد از این مدت. تتا کپلی به نظرم کپل تر و خوردنی تر شده بود. حرف زدنشم بهتر شده، حرفای بزرگونه میزنه. میگف خاله گیچی (قیچی) رو بده "نیاز" دارم! یا مثلا ازش پرسیدم خروس چی میگه؟ گفت "میگه گوگولی گوگول. یعنی من گَذا میخوام." خب من چجوری نخورم این کپل خانومو؟
خلاصه که بسی لذتش رو بردم.
با تیلدا نشستیم کاردستی درست کردیم و چسبوندیم رو کاغذ رو دیوار. اینم نتیجه ش: (سوسمار و لاک پشت کار منه، بقیه ش تیلدا ، البته بعدش تیلدا چنتا ماهی هم برای توی آب درست کرد که عکس نگرفتم ازش)
خاله آش دندونی نوه ش رو فرستاد برامون. آش رو گرم کردیم و خوردیم. اصنم خوشم نیومد. گندم و حبوباتش انگار سفت بود یه کم. البته انصافا نفخ حبوبات رو خوب گرفته بود. ولی کلا آشی که سبزی نداشته باشه آش نیست. امام لاندا علیه السلام.
بعد از 80 روز داداشینا رو دیدیم. بسی چسبید اونم. خلاصه که آخر هفته خوبی شد.
سلام. حالتون چه طوره؟
من هستم ولی این روزا اصلا حوصله نوشتن ندارم. به یه حالت بنویسم که چی ای رسیدم. فوق العاده تنبل شدم این روزا. دارم چاق میشم و همش میخورم و میخوابم. باز خوبه کارای شرکت هست، وگرنه هییییچ کار مفیدی نمی کردم. هیچ ورزشی هم حتی نمی کنم این روزا.
یه کم نیاز به تفریح داریم. هر روز سیگما میگه یه برنامه ای بچینیم تفریح کنیم، ولی خب کرونا هیچی برامون باقی نذاشته. حتی رستوران هم نمیریم. خلاصه که زندگی جالب نیست اصن و چیزی هم برای تعریف نداره. حتی ییلاق هم شدیدا تکراری شده و دیگه حتی اونجا هم که بریم، همش تو خونه ایم. البته تا این هفته رفتنمون هم یه کم اجباری بود، برای اینکه مامان و بابا تنها نباشن. ولی از این هفته که دیگه قرنطینه بتاینا تموم شد و داداشینا هم برمیگردن، ایشالا اگه بشه یه مدت نریم. میدونم بمونیم تهران بیشتر حوصلمون سر میره، ولی انگیزه رفتن هم ندارم.
40 روزه که تتا و تیلدا رو از نزدیک ندیدم و خیلی حس بدی دارم. چقدر بده دوری. امیدوارم این طلسم بشکنه و این هفته بتونیم ببینیمشون.
خلاصه یه حس رخوت تو این روزا جریان داره. حس خوابالودگی.
پ.ن: دارم سعی می کنم افسرده نشم. اما این بار نه با ورزش. با آشپزی و کیک پزی! اینه که چاق هم میشم! و خود چاقی دلیلی میشه برای افسردگی
4شنبه باید بابا رو میبردیم پیش دکترش، که یه دریچه روی گچ دستش باز کنه. مطب دکتر بین خونه ما و مامانینا بود. اسنپ گرفتم مامانینا بیان، خودمونم وسایل ییلاق رفتنمون رو جمع کردیم و از اینور رفتیم مطب دکتر. تو آسانسور دکتر رو دیدم و حال بابا رو پرسید، گفتم نمیذاره دستش رو ورزش بدیم، میگه درد دارم. آسانسور رسید و پیش مامان و بابا منتظر موندم تا نوبتمون شد. دکتر خیلی خوش برخورده. کلی خوش و بش کرد و یه کم بابا رو دعوا کرد که نمیذاره دستش رو ورزش بدیم. بعد هم دریچه باز کرد. اوه چقدر ترسناک بود صحنه دستش. خونی هم بود با اینکه 3 روز از عمل گذشته بود. پاسنمانش رو عوض کرد و گفت هفته دیگه هم باز بیاین. همگی رفتیم خونه مامانینا و وسایل خودمون رو گذاشتیم تو ماشین بابا که با ماشین بابا بریم. 206 ما واقعا کوچیکه واسه 4 نفر. اونم وقتی قد سیگما بلنده و صندلیشو باید تا آخر بده عقب! ضمن اینکه ماشین بابا حسابی کثیف شده بود و قرار شد تو همون ییلاق، سیگما ببرتش کارواش. اومدیم ییلاق. بعد از اون صحنه که همینجوری ول کرده بودیم و رفته بودیم، دیگه نیومده بودیم. دست خاله درد نکنه. حسابی جارو کشیده بود و شیشه خرده ها جمع شده بود. نردبونه دوتا از گلدونا رو هم داغون کرده بود که خاله دوباره کاشته بودشون. سیگما شیشه ها رو متر کرد که فردا بره بخره و شیشه بندازه. خیلی کار داشتیم این روزا. یعنی بیشتر از همه سیگما. ماشالا بابا وقتایی که میومدیم ییلاق، انقدر کار داشت که اصن نمینشست. البته که از کاراش لذت میبره. باید باغچه پایین خونه رو آب میدادیم که به سیگما یاد داد. بعد رفت شیشه خرید و چسب و اینا. عصری با هم رفتیم که شیره انگور یا شیره توت بخریم که شیره توت رو ترجیح دادیم. ماشین رو هم خواستیم ببریم کارواش، رفتیم هم، ولی محیطش شدیدا کارگری بود. با شال قرمز خیلی حس ناامنی داشتم. اول ماسک زدم تو ماشین ولی دیدیم نگاه ها کم نمیشه، سیگما عصبی شده بود، دیگه فرار رو به قرار ترجیح دادیم. گفت خودم تنهایی میام. خخخ. هیچی دیگه برگشتیم خونه دیدیم خاله و عمو اومدن دیدن بابا. تو بالکن با فاصله نشسته بودیم. این کرونا بهمون نشون داد باید قدر همین دیدارهای کوچولو رو بدونیم. انقدر خوشحال شدم یکی اومد که نگو. الان یک ماهه که بتا و بچه هاش رو ندیدیم. تا حالا نشده بود که این مدت هم رو نبینیم.
جمعه صبح سیگما از صبح رفت دنبال کارا. مرگ موش بخره (بله همچنان درگیرشیم ) و تله و چسب آکواریوم برای شیشه و بردن ماشین به کارواش و اینا. ساعت 3 بعد از ظهر اومد خونه. خیلی زحمت میکشه این روزا. واقعا متشکرشم. مامان و بابا هم خیلی ازش تعریف می کنن. عمه ها این داستان بابا رو نمیدونستن. ساعت 9 شب بابا زنگید به خواهر بزرگه ش، هم عید رو تبریک بگه، هم ماجرا رو بگه. 9.5 داشتیم میز شام رو میچیدیم که زنگ زدن. دوتا عمه ها با شوهر عمه اومدن دیدن بابا. خیلی ناراحت بودن واسه بابا. عمه هی گریه ش میگرفت. نگم که چقدر لذت داشت اومدنشون. همه با ماسک نشستیم. پخش و پلا. چیدمان خونه ییلاقی یه جوریه که قشنگ میشه دور هم با فاصله دور نشست. همه چیز رو براشون تعریف کردیم با جزییات. داستان موش رو هم همینطور. با جزییات. قشنگ تخلیه شدیم. اصن فکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به دیدن فامیلا احتیاج داشته باشم. یه جور عقده ای طوری فامیل میخوام! اون داستان دوره های زنونه فامیل مامان هم که کنسل شده و دیگه به این نتیجه رسیدیم که اوضاع بهتر نمیشه و باید مراسم رو دورادور برگزار کنیم. ماهانه قرعه کشی مجازی داشته باشیم و پولا رو کارت به کارت کنیم. به همین لوسی و به همین بی مزگی!
این شبا اینجا همش باد و بارونه. رعد و برقای ترسناک. همش شبا میترسیدم از صدای رعد و برق. تا حالا اینجوری نبودم، اما الان تو اتاقمون، بعد از سر و صدای افتادن هفته پیش بابا، از هر صدایی میترسم. البته خوبیش این بود که حسابی بارون اومد. اون درخت گردویی که بالای تراسه، یه مشکلی داشت که امسال همش نوچ بود. انگار شته گذاشته باشه مثلا. البته حشره ای دیده نمیشد ولی نوچ بود و شهدش میریخت رو پاپیتال های توی باغچه. اونا رو هم نوچ کرده بود. بارون این دوشب حسابی هم درخت رو شسته، هم پاپیتال ها رو.
دوستای خوبم، از همتون ممنون. ببخشید که کامنتا رو بی جواب، تایید کردم. در توانم نبود دونه دونه جواب بدم. تو همین پست بگم که دست همتون رو میبوسم. لطف دارین همگی.
دیروز ساعت 3 دکترش اومد. بالاخره بعد از عمل باهاش صحبت کردیم. به بابا گفت باید انگشتاشو تکون بده هر ساعت. یه سری دستور دیگه هم داد. بعد عکس دست بابا قبل از عمل رو بهم نشون داد و گفت پوست دستش انقدر کش اومده که سیاه شده و پر از تاول شده. گفت باید یه دریچه رو گچ دستش باز کنیم که این پوست نفس بکشه. اما ممکنه درست نشه و نیاز به پیوند پوست داشته باشه. تو رو خدا دعا کنید دیگه این رو نخواد. پوست خودش رو ترمیم کنه. وگرنه اونم باز یه پروسه بستری و عمل و این چیزا داره. دکتر گفت از 10 جا شکسته بوده، یه پلاک با 9 تا پین گذاشته توی دستش. گفت دکتر روز شنبه قبول نکرده بوده که عمل کنه. اما این دکتر، گویا حاذقه، یکی گفت من قبلا تصادف کرده بودم و دستم بدجوری شکسته بود، حسم رو هم از دست داده بودم و این دکتر عمل کرد و خوب خوب شدم. دست سعید معروف رو هم همین دکتر عمل کرده. خلاصه که امیدوارم تا حد خوبی، خوب بشه دست بابا.
دکتر که رفت کارای ترخیص بابا رو کردم. سیگما ماشین بابا و مامان رو آورد و من مامانینا رو بردم خونشون و بعد هم رفتم داروهای بابا رو گرفتم. تا برگشتم همه لباسامونو انداختیم تو ماشین و خودم خونه مامانینا رفتم حموم. یه ساعتی با بتا تصویری حرف زدیم. تیلدا هی دوست داشت بیاد خونه مامان. ولی به خاطر کرونا قرار شد نیاد. فقط اومدن تو حیاطشون و ما هم از پنجره دیدیمشون. دلمون خیلی براشون تنگ شده. سیگما هم برگشته بود خونه و قرمه سبزی و ماشین خودمون رو برداشت آورد خونه مامانینا. ورزشای دست بابا رو میدادم ولی ورمش بیشتر شد و دیگه نمیتونست تکونش بده. تا شب یه کم سربالا نگهش داشت تا ورمش کم شد و دیگه ما اومدیم خونمون که بالاخره امروز بیام سرکار.
دیر هم اومدم شرکت. از اون روز، هر بار که صحنه اولی که بابا افتاده بود رو یادم میاد، میپرم و چشمام پر از اشک میشه. بازم خدا رو شکر کردیم که وقتی افتاد، سر یا کمرش ضربه نخورد، لگنش نشکست. حتی باز پاهاش چیزیش نشد و سرپاست. خدا رو شکر... این دو سه روز همه فامیل دارن زنگ میزنن هی. گوشی مامان هر لحظه زنگ خور داره. همه میگن چرا این مدت شما اینجوری شدین؟ صدقه بدین، یه خونی بریزید. نمیدونم چرا اینجوری شد...
خب مثل اینکه خدا قصد نداره بس کنه. یه بلایی بدتر از همه اینا سرمون اومد. آخر هفته رفتیم ییلاق. شنبه هم دورکار بودم و میخواستیم بمونیم ییلاق. عصر برگردیم تهران. صبحش همکارم که کرونا گرفته، دنبال بیمارستان بود که باباش رو که اونم کرونا گرفته و حالش وخیم بود رو بستری کنن. من داشتم براش از دوستای پزشکم کمک می گرفتم که یهو گووومب، یه صدای وحشتناک شکستن شیشه و افتادن و اینا اومد از طبقه بالا. سکته کردم. من و سیگما پایین بودیم. با سرعت نور دوییدیم بالا دیدم همه شیشه های بالکن شکسته، نفهمیدم چجوری از رو شیشه ها دوییدم تو بالکن دیدم بابا از نردبون افتاده مامان داره گریه می کنه که خدایا چقدر بلا سرمون میاری، بدبخت شدیم و اینا. دیدم بابا دستش رو گرفته. مچ دستش از اونور برگشته بود و داشت خون میومد. سیگما هی آروممون میکرد میگفت دستش شکسته چیزی نیست. کمک کرد بابا بلند شه هی ازش میپرسید سرش نخورد، جای دیگه ایش نخورد؟ حالا من و مامان هی گریه می کردیم. مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخیدم!سریع رفتم لباس پوشیدم که ببریمش دکتر. مامان گفت بریم تهران، بیمارستانای اینجا خوب نیستن. داشت زنگ میزد خاله بیاد خونه رو بهش بسپریم بریم که همون لحظه خاله زنگ خونه رو زد. شانسی داشته میومده خونه ی ما. دیگه بنده خدا ما رو دید کپ کرد. اومد هی گفت چیزی نیست نترسید، در رفته مچش. ولی خب معلوم بود شکسته. خونریزی هم داشت. دیگه سریع لباس بیرون بابا رو هم تنش کردیم من و سیگما و همه وسایل رو ریختم تو ساک و کلید دادیم به خاله و سوار ماشینا شدیم بیایم تهران. سیگما بابا رو میاورد، منم مامان رو. مستقیم رفتیم بیمارستان. عکس انداختن، گفتن شکستگی استخوان رادیوسه، باید عمل بشه. فقط برای بستری کردن، لازم بود که سیتی اسکن ریه انجام بشه برای کرونا، گفتن اگه کرونا داشته باشه ما بستری نمی کنیم! حرکت جالبی نیست، ولی خدا رو شکر بابا کرونا نداشت و بستریش کردن و دیگه یه کم خیالمون راحت بود از کرونا. البته که هر جایی آدم ممکنه بگیره، ولی ریسک بیمارستان بیشتره، مثلا شوهر خاله سیگما که پدرش تو بیمارستان بستری بود، همونجا کرونا گرفتن همشون. حالا نزدیک بیمارستان هم جای پارک گیر نمیومد که. رفتم کلی دورتر ماشین خودمون رو پارک کردم. دوتا لپ تاپامون رو گذاشتم تو کوله م و 10 دقیقه پیاده اومدم تا رسیدم به بیمارستان. اومدم دم بیمارستان تو ماشین بابا نشستیم با مامان که سیگما دوبله پارک کرده بود و سوییچ داده بود به دربون. خوشبختانه یکی رفت و همون نزدیک بیمارستان جاش پارک کردم. رفتم تو که سیگما داشت کارای بابا رو انجام میداد. بهمون گفتن تا نیم ساعت دیگه میره اتاق عمل. بابا گفت بگو مامان بیاد، میخواست واسش وصیت کنه قبل از اینکه بره اتاق عمل. جیگرم کباب بود اصن. با این کرونای لعنتی نمیتونستم حتی بغلش کنم بوسش کنم که. 3-4 ساعتی اونجا بودیم. خبری نبود فعلا. هیچی دیگه سیگما گفت شما تو محیط اورژانس نباشین بهتره. مامان رو ببر خونه استراحت کنه. دیگه من با تاکسی رفتم ماشین خودمونو برداشتم اومدم دنبال مامان، رفتیم خونه ما ساعت 4 ظهر. تو بیمارستان هم که نمیشد از بیرون غذا بگیریم. فقط کیک و آبمیوه گرفته بودم براشون. تو خونه سریع سوسیس تخم مرغ درست کردم با مامان خوردیم. مرغ پخته هم داشتیم که برای سیگما ساندویچ مرغ و خیارشور درست کردم. خودم دوش گرفتم از بس از صبح دوییده بودم اینور اونور و خیس خالی شده بودم. سیگما تصویری زنگ زد که برای بابا اتاق خصوصی گرفته، امروز عمل نمی کنن. فردا صبح عمل می کنن. حال بابا هم بهتر بود. دستش رو با آتل بسته بودن. به سیگما گفتم بیاد خونه یه کم استراحت کنه و شب باز میریم. مامان میخواست شب بمونه پیش بابا. ولی گفتیم واسه کرونا بهتره که نمونه و من به جاش بمونم. بابا خودش هم گفت که میتونم کارامو بکنم با دست راستم و نمیخواد کسی بیاد بمونه. ساعت 6 بعد از ظهر نهار! سیگما رو دادم و مامان هم خوابید. میوه اینا شستم و چنتا ساندویچ مرغ هم درست کردم برای بیمارستان و یه عالمه ماسک و الکل برداشتم و یه ساک حاضر کردم برای بیمارستان. مامان که بیدار شد 3تایی رفتیم بیمارستان. بتاینا که قرنطینه ان و نمیشد بیان اصلا. زنداداش و کاپا هم علامتدار شدن و مشکوک به کرونان و قرار شد اونا هم نیان اصلا. دیگه فقط من و سیگما باید همه کارا رو بکنیم. 3تایی اومدیم بیمارستان، من باید امضا میدادم برای عمل. گفته بودن بهتره کسی که رابطه خونی باهاش داره امضا بده. خلاصه امضا دادم و بابا هنوز درد داشت. گفتیم مسکن زدن براش و دیگه یه کم برای بابا میوه و کلی ماسک و الکل اینا گذاشتیم و نذاشت کسی بمونه پیشش، دیگه مامان رو هم با خودمون بردیم خونه مون. سیگما ما رو پیاده کرد رفت کباب بگیره، منم برنج گذاشتم و اومد شام خوردیم. به رییسم زنگ زدم ماجرا رو گفتم و این دو روز رو مرخصی گرفتم. همه لباسای بیمارستانمون رو شستم. با مامان سریالای تی وی رو دیدیم و براش تو اون اتاق دشک انداختیم و خوابیدیم.
یکشنبه صبح زود، سیگما مدارک بابا رو برداشت و رفت بانک باباینا که تاییدیه بیمه بگیره برای هزینه عمل. بابا 8.5 زنگید که دارم میرم اتاق عمل. سیگما از اونور رفت بیمارستان و من و مامان هم از این طرف اسنپ گرفتیم رفتیم. نزدیک اتاق عمل هم نمیذاشتن بریم. رفتیم تو اتاق بابا منتظر موندیم وسطاشم من رفتم چنتا از کارای پرداخت عمل رو انجام دادم. زنگیدیم برده بودنش ریکاوری و به هوش اومده بود و گفتن 2 ساعت دیگه میاریمش بخش. 12.5 آوردنش. خدا رو شکر سر حال بود. دیگه همونجا گفتیم برای کشتن گوسفند دست دست نکنیم. بلاها تمومی ندارن. رفتم سایت کهریزک و اینترنتی سفارش گوسفند قربانی دادم. دکترش نیومد حرف بزنیم ولی امشب هم باید میموند بیمارستان. دیگه مامان گفت من تا عصر میمونم پیشش. من و سیگما تا 2-3 موندیم و دیگه رفتیم خونه. داشتم بیهوش میشدم. 2 ساعتی خوابیدم. بعد به مامان زنگیدم که بیام دنبالت و زیاد نمون بیمارستان. گفت تا 7 میمونم حالا شام بابا رو هم بدم. منم واسه شام پلویونانی میخواستم درست کنم. دیگه رفتم سراغ آماده کردن شام. مامان گفت بابا فردا مرخص میشه و بریم خونه خودمون. گفتم باشه، سیگما رفت خرید کنه واسه خونه مامانینا. دستش درد نکنه، همه زحمتای این دو سه روز رو دوش سیگما بود. مامان کلی دعاش کرد. خودمم مواد پلویونانی رو حاضر کردم و هر چی اسنپ گرفتم واسه مامان ماشین پیدا نشد. سیگما که اومد ماشین رو برداشتم خودم رفتم دنبال مامان. یه سر هم رفتم بالا پیش بابا. حالش خیلی بهتر بود خدا رو شکر. دیگه یه کم موندم و بعد با مامان برگشتیم خونمون. شام رو حاضر کردم و شام خوردیم. دیگه داییا هم هی زنگ میزدن حال بابا رو میپرسیدن. همشون میگفتن چرا اینجوری شدین شما؟ گوسفند بکشین. گفتیم کشتیم. خدا کنه دیگه آخرین بلا باشه. خسته شدیم واقعا. مامان که همیشه خودداره و تو مواقع حساس دست و پاش رو گم نمی کنه، وقتی بابا افتاد انقدر گریه زاری کرد دیگه. کم آورده حسابی.
دوشنبه صبح زنگ زدیم به بابا که بریم برای کارای ترخیص، گفت دکتر نیومده هنوز. گفتن امروز هم مرخص نمیشی! تو زودپز مواد قرمه سبزی رو ریختم و سپردمش به مامان. بعد از صبحونه من لپ تاپم رو برداشتم و با اسنپ اومدم بیمارستان. پیش بابا باشم و دکتر رو هم ببینم. فعلا تو بیمارستانم و دارم از شرکت دورکاری می کنم. مامان هم خونه ی ما پیش سیگما مونده تا حالا دکتر بیاد ببینیم چه کنیم.