تولد فسقلیامون

سلام. صبح اول هفتتون بخیر. گفتم تا کارا هنوز سبکه، یه پستی بذارم.

از چهارشنبه بگم که زود تعطیل میشدیم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه خوابیدیم. خیلی خیلی خوابم میومد. تا 6.5 خوابیدیم و بعد یه دوش گرفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان سیگما. افطاری خوردیم و بعد سریالا رو دیدیم و با گاما گپ میزدیم. سیگما هم با خواهرزاده ش بازی می کرد. دومی یه ماه دیگه به دنیا میاد و خواهر شوهر دیگه از الان مرخصیاشو شروع کرد. حالا باید اسم واسه این اولی پیدا کنم چون دیگه دومی میشه نینی. خخخ. شام هم خوردیم و تا 12.5 اینا، اونجا بودیم و حرف میزدیم. خبر خاصی هم نبود. رفتیم خونه و تا دیر وقت بیدار بودیم و یادم نیست چه می کردیم. دم سحر خوابیدم. چقدرم که بارون میومد و رعد و برق میزد.

پنج شنبه9ام، 10 بیدار شدیم و گفتیم واسه کادوی فسقلا دیگه یه کاری بکنیم. بتا رفته بود خرید و از طرف من واسه تیلدا یه لگوی پرنسسی خریده بود. ولی واسه تتا فسقلی چیزی نخریده بود. با سیگما فکر کردیم دیدیم که تولد 1 سالگی تیلدا، براش یه گردنبند حرف A خریده بودیم که خیلی ناز بود. گفتیم واسه تتا هم بخریم. رفتیم پاساژ طلا و هر چی گشتیم اول اسمش خوشگل پیدا نکردیم. دیگه رفتیم دادیم گردنبند اسمش رو براش بسازن. خیلی هم خوشگل و به صرفه تر شد. تو همون پاساژ اون انگشتر طرح گل رزگلدی که پارسال گمش کرده بودم رو هم دیدم و به سیگما گفتم با کادوهای تولدی که مامان باباهامون بهم دادن، این انگشتره رو میخوام بخرم و خریدم. بسی هم دوسش دارم. خدا کنه دیگه گمش نکنم. ساعت 2 بود که برگشتیم خونه. سر راه رفتیم داروخونه که ضدآفتابمو بگیرم که نداشت و به جاش میسلار واتر یدک گرفتم و کرم ترک پا و رفتیم خونه. از سوپی که مادرشوهر داده بود خوردم و نشستیم فیلم catch me if you can با بازی دیکاپریو رو دیدیم. یه کمش موند و دیگه حاضر شدیم بریم خونه بتاینا. ساعت 8:15 رسیدیم و افطاری خوردیم. مامان یه کم بی حال بود بعد از افطار. دکترش کلی به بابا غر زده بود که چرا میذارید روزه بگیره. ما هم هر چی میگیم نگیر گوش نمیده! خدا بخیر بگذرونه این چند روز رو هم و زودتر تموم شه ماه رمضون. کادوی تیلدا رو کاغذ کادو نکرده بودن. سیگما رو فرستادم بره کاغذ کادو بگیره. داماد که رفت کیک رو بگیره با هم رفته بودن. زنداداش و کاپا هم دم افطار اومدن خودشون. من با تتا بازی می کردم و فیلما رو دیدیم تا بالاخره کاغذ کادو رو آوردن و لگو رو کادو کردم. بعد شام خوردیم. بتا کلی غذاهای خوشمزه درست کرده بود. بعدشم مراسم تولدگیرون. یه بار برای خانواده شوهرش تولد گرفته بودن با تم تک شاخ برای تتا، و یه بار تولدشون هم برای ما، با تم سوفیا برای تیلدا. لباساشون خیلی خوشگل بود. کیک سوفیاش هم همینطور. کلی حال کرد تیلدا با کادوش. دیگه هیچ کدوم از کادوها اسباب بازی نبود. نشست با همون بازی کرد. تا 1 اینا اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه، بقیه فیلم ظهر رو دیدیم و بازم 4 خوابیدم.

جمعه 10 خرداد، 12.5 ظهر بیدار شدیم! لات شدیم رسما. یه کم از آشی که دیروز بتا داده بود خوردم جای نهار و با سیگما نشستیم پای دیدن فیلم گتسبی بزرگ. خیلی قشنگ بود. خوشم اومد. البته خیلی طولانی بود. تا 7.5 داشتیم میدیدیم. بعد دیگه میخواستیم رقص روی شیشه ببینیم که دیدیم قسمت جدیدش نیومده هنوز و به جاش فیلم عروسیمون رو دیدیم. فکر کنم بیشتر از یه سال بود که ندیده بودیمش. ذوق فیلممونو کردیم و وسطش هولاهوپ هم میزدم و افطار هم آماده می کردم. افطاری سیگما رو دادم. عصری برنامه ریخته بودیم واسه شب پیتزا درست کنیم. گوشت چرخ کرده سرخ شده داشتم تو فریزر. قارچ و فلفل دلمه ای و نون پیتزا هم خرید سیگما. پنیر و سوسیس هم داشتیم. دوتایی با هم پیتزا درست کردیم. خیلی خوشمزه شد. خیلی خیلی. بسی ذوق کردیم. در حین فیلما پیتزامونو خوردیم و بعد دیگه انقدر سیر و پر بودیم که مجبور شدم باز دیر بخوابم. 12 خوابیدم و سیگما که دیرتر حتی.

شنبه 11 ام، یعنی امروز، میدونستم رییس نیست. این 3 روز رو مرخصی گرفته، لابد یه سفر تپل رفته. باز دیر اومدم نیم ساعت. تنبل شدم رفت. همکارمون که پدرش هفته پیش فوت شده بود هم اومد و رفتیم سر میزش بهش تسلیت گفتیم باز. چند روزه دارم یه کتاب تو حوزه کسب و کار میخونم. دوسش دارم. بعدشم احتمالا سمفونی مردگان رو شروع کنم. خوندینش؟ قشنگه؟

شب های احیا

سلام. صبح بخیر.

شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.

یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش... کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.

دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.

سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا!  نمیشه قضاوت کرد. بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.

چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.

ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن 

شب های احیا

سلام. صبح بخیر.

شنبه قرار بود برم خرید کادو واسه تولد فینگیلیا ولی ماری بهم پیام داد که میخواد برام آش بیاره. آخه از اون روزی که براش سوپ برده بودم کاسه م دستش مونده بود. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه که یه کم استراحت کنه و بعد بریم خرید. نشستیم با دو سه قسمت رقص روی شیشه دیدیم و بعد دیدیم طوفان شد. خوب شد نرفتیم خرید. ماری هم گفت فعلا طوفانه و نمیام و یه کم دیرتر اومد. تو این فاصله من دلم خواست یه غذای جدید درست کنم. گفتم مرغ ترش درست کنم. اول میخواستم مثل اکبرجوجه درست کنم. بعد دیدم خیلی روغن می کشه، گفتم عادی بپزم با سس رب انار اینا. مرغ رو اول با یه عالمه پیاز سرخ کردم و بعد توش یه کم آب ریختم که بپزه. تو یه ماهی تابه دیگه یه کم رب انار و گردو و پودر سیر رو تفت دادم و توش پیاز داغ آماده هم ریختم. بنظرم خیلی ترش بود و یه چیزایی کم داشت. گفتم کاش سبزی شمالی داشتم میریختم توش. دیدم دَلار دارم. خب دلار یه کم شوره و شوری، ترشی رو خنثی می کنه. دو قاشق دلار زدم توی سسه و یه کوچولو تفت دادم. عالی شد. البته هنوز واسه ذائقه ی من و سیگما یه کم ترش بود. یه نوک قاشق شکر ریختم توش و خیلی خوب شد. ماری اومد آش رو داد. شمالین. بهش گفتم بیا بچش اینو که روزه بود و فقط کف کرد از اینکه دلار ریختم توش. توی گروه هم به دوستام گفتم و همه شمالیا گفتن بد میشه و اینا. ولی خوب شده بود. سیگما رو بیدار کردم و افطارشو بهش دادم و خودمم آش رشته ماری پز خوردم. خوشمزه بود، فقط چون پیاز خیلیییییی داشت یه کم شیرین شده بود. ولی در کل خوب بود. برادرجان رو دیدیم و بعد غذا رو آماده تر کردم. آب مرغه که تقریبا تموم شد این سسه رو ریختم روش و یه کم گذاشتم مزه هاشون با هم مخلوط بشه و بعد آوردم بخوریم. سیگما اول کلی ترسیده بود که غذای بدمزه ای بشه. بهش گفتم من تا حالا غذای بدمزه به تو دادم؟ گفت نه خدایی. (آخه سلیقه غذاییامون شبیه همدیگه س). گفتم پس اعتماد کن. غذا رو خورد. خیلی حال کرد. گفت این دستور رو یه جا بنویس که همیشه همینجوری درست کنیش. واسه مهمون هم درست کن. به دوستامم که نشون دادم عکس غذا رو و تعریفم کردم، همشون گفتن دستورشو به ما هم بده. خلاصه باحال بود که اول همه فکر می کردن بد بشه. سریالا رو دیدیم و بعدشم یادم نیست دیگه. ولی دیر خوابیدیم.

یکشنبه 5 خرداد، صبح خیلی خوابم میومد. 8 بیدار شدم و 9 رسیدم شرکت. خبردار شدیم که پدر همکارمون فوت شده. کلی ناراحت شدیم براش... کارم زیاد بود. عصری یه کم اضافه کار موندم و بعد سیگما اومد دنبالم. رفتیم خونه و خوابیدیم. قرار بود شب، بعد از افطار، با دوستای سیگما دور هم جمع بشیم و تا صبح با هم باشیم. ما افطار خوردیم و فیلما رو دیدیم و خبری نبود ازشون. شام رو هم خوردیم و ساعت 11 گفتن دارن میرن شرکت یکی دیگه از دوستای دبیرستانشون که من نمیشناختمش و خب ما گفتیم نمیایم ولی اونا هم برنامشونو عوض نکردن که بیان شرکت سیگما که ما هم باشیم. آی من حرص خوردم. ولی سیگما خیلی اوکی بود. هی من می گفتم با دوستات قهرم دیگه هم نمیام دوره. میگفت وا چرا. خب رفتن پیش اونا دیگه. ما پسرا سر این چیزا از هم ناراحت نمی شیم. ولی خب من خیلی ناراحت شدم. یکی از دوستاش زنگ زد عذرخواهی کرد اما بقیه نه اصلا. خلاصه که خیلی حرصم گرفت. گفتم دیگه هم من نمیام. ما نریم خب عملا شرکت هم نمی تونن برن و در نتیجه دور هم جمع شدنشون خیلی سخت تر میشه. حرص درآرا. بعد دیگه شدید دپرس بودم و گفتم خب اگه از اول می گفتن ما برنامه خودمونو میچیدیم. الان حوصلمون سر میره. دیگه سیگما گفت بریم خونه مامانتینا که مامان هم تنها نباشه (بابا ییلاق بود) پاشدم شیرموز درست کردم و ظرفا رو چیدم تو ماشین و بهش برنامه دادم واسه فردا ظهر شسته باشه ظرفا رو و بعد ساعت 12.5 شب رفتیم خونه مامی! مامان داشت جوشن میخوند. ما هم 50 تای آخر رو باهاش خوندیم و یه کم دعا کردیم. تا جایی که تو ذهنم بودین دعاتون کردم. بعد رفتیم بخوابیم که چون ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد. تصمیم گرفتیم با لپ تاپ تو اتاق فیلم ببینیم. فیلم هالوین رو روی نماوا پلی کردیم و ترسناک بود ولی دیدیم. تا 4 صبح دیدیم و بعد خوابیدیم.

دوشنبه 6ام، ساعت 12.5 بیدار شدیم. مامان گفت 9.5 بیدار بوده ولی اومده بود رو کاناپه خوابیده بود. دیگه همگی که بیدار شدیم دور هم حرف زدیم و من رفتم فسنجون خوردم و تا 3 اونجا بودیم و بعد دیگه برگشتیم خونمون. در ماشین ظرفشویی رو باز کردم و لباسا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت سلمونی و منم یه عالمه گوجه سبز با دلار خوردم و فیلم اتاق تاریک رو پلی کردم ببینم. نصفش رو دیدم و بعد حاضر شدم برم ختم پدر همکارم. سرتاپا مشکی پوشیدم و با سیگما رفتیم. زیاد دور نبود. خیلی زود رسیدم. خانم همکارم رو نمیشناختم. یه کم رصد کردم و حدس زدم اونه. بهش تسلیت گفتم و اسمم رو هم گفتم بعد دیگه بقیه همکارا هم اومدن ولی من چون خیلی وقت بود اومده بودم، 45 دقیقه نشستم و بعد پاشدم رفتم چون سیگما هم منتظرم بود تو ماشین. بعد از من بقیه خانما رفته بودن دم مردونه و بهش تسلیت گفته بودن. البته تاج گل مصنوعی از خیریه هم گرفته بودیم و اسممون روش بود. خلاصه دیگه رفتیم از قنادی تیفانی سیگما نون زنجبیلی گرفت برای افطار و برگشتیم خونه مامانینا. تو راه هم الکی دعوامون شد. خونه مامان که رسیدیم بتاینا هم اومدن و من و سیگما هم یواشکی آشتی کردیم و با این فینقیلیا بازی کردیم و واسه افطار مامان آش رشته درست کرده بود که دوتا بشقاب خوردم! بعد فیلم دیدیم و داداشینا اومدن و کاپا که اگه تیلدا باشه اصلا با ما بازی نمی کنه. دیگه فقط با تتا فسقلی بازی کردم و یه کم به مامان کمک کردم و میز شام رو چیدم ولی خودم اصلا میل نداشتم. هیچی نخوردم. یه کم با بتاینا تست دگرشناسی زدیم و خندیدیم. 11.5 هم پاشدیم اومدیم خونمون ولی 1 خوابیدیم بازم.

سه شنبه 7ام، صبح بازم نمیتونستم بیدار شم. باز حدود 9 رسیدم. البته خوبیش اینه که رییس خودش هم خیلی دیر میاد. ولی خب مرخصیام میره دیگه ذره ذره. عصری سیگما اومد دنبالم. دوباره تو راه دعوامون شد. البته این سری خداییش من هیچی نگفتم. هفته آخر ماه رمضونه و بداخلاق شده. دیدم داره چرت و پرت میگه سعی کردم اهمیت ندم و جَری نکنمش. رفتیم خونه خواست بخوابه که همسایه یه عالمه سر و صدا کرد. از طرف شرکت یه کتاب بهمون داده بودن که خیلی جذبم کرد و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. بعدش که سیگما خوابید یه بشقاب گوجه سبز و دلار آوردم و نشستم پای فیلم اتاق تاریک و خوردم. فیلمش رو دوست داشتم. راجع به تربیت بچه بود. دیدگاهش رو دوست داشتم. خلاصه فیلم رو دیدم و وسطش حلقه زدم و بعد با مامان تلفنی حرف زدم و افطار سیگما رو آماده کردم و دوباره تا 8.5 حلقه زدم و سیگما هم بیدار شد و اومد عذرخواهی کرد و بهش افطاری دادم و خودمم یه کم آش خوردم و فیلمای شب رو دیدیم. یه کم دپرس بودم. کتابمو خوندم و گوشی بازی کردم و اخبار نجفی رو دنبال کردم که زنش رو کشته! خیلی مسخره س. برای اولین بار سریع هم اعلام کردن، حتی اسمش رو! بنظر من که به خاطر یه جریان مهمتر، با یه برنامه ای، اینجوری خودش رو فدا کرد. چه میدونم والا! بعدشم رفتم قرآن عروسیمون رو آوردم و یه صفحه رندم باز کردم. سوره مریم اومد. همون صفحه رو خوندم و قرآن به سر گرفتم و دعا کردم. بعد هم 1.5 بود که خوابیدم.

چهارشنبه 8ام، ساعت کاری از 9.5 بود. با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه جلسه دارم پشت سر هم و یه عالمه کار سخت.

ولی خوبیش اینه که عصر میتونم زود برم و میریم که شروع کنیم یه آخر هفته تپل رو. خدایا آخر هفته ها رو هیجان انگیز تر کن 

یک روز با تیلدا + افطاری

سلام به روی ماهتون. طاعات و عباداتتون قبول. خوبین؟

چهارشنبه عصر، زود از شرکت زدم بیرون و گیلی رو برداشتم و رفتیم خونه بتاینا. ساعت 4 رسیدم. تتا فسقلی اومد به استقبالم. حتی نذاشت مقنعه م رو دربیارم. پرید بغلم و بوسم کرد. بتا، تیلدا رو برده بود دندان پزشکی. چنتا از دندوناش احتیاج به پر کردن داره و چون میترسید از دندون پزشکی، اول یه نوبه! رفته بود دندون پزشکی و کارش رو ببینه که ترسش بریزه و انصافا هم ریخته بود. خلاصه تا تیلدا بیاد یه عااااالمه با تتا بازی کردم. خیلی شیرین شده. هی پشت هم شکمم رو بوس می کرد و نمک میریخت. بتاینا هم اومدن و خواستیم یه چرت بخوابیم که تتا نذاشت. بعد به تیلدا گفتم میای شب پیش من بمونی؟ گفت آره. قرار شد مامانش لباساشو بیاره که از مهمونی من مستقیم برم خونمون. من و تیلدا رفتیم دنبال زنداداش و کاپا. اونا رو سوار کردیم و رفتیم خونه دایی. دم در کاپا کلی گریه کرد و نمیومد تو! به زور رفتیم تو و دیگه بهش آدامس دادم یادش رفت. ولی همچنان تا آخر مهمونی چسبیده بود به مامانش! مامان و بتا هم بعد از ما رسیدن. یه ساعت تا افطار مونده بود و هیشکی نیومده بود. کمک کردیم سفره رو چیدیم. آش ترخینه و حلیم بادمجون خوشمزه. بعد از افطار هم کلی گپ و گفت کردیم و این وسط من باز یه عالمه با تتا بازی کردم چون همش میدویید میومد بغل من. البته بغل همه میرفت و بوسشونم می کرد. قند تو دل همه آب میشد. یه جا هم گردنبندم گیر کرد به دستگیره در و پاره شد. از قفل پاره شد البته. دیگه ساعت 10.5 من حاضر شدم که با تیلدا بریم خونمون. البته سیگما رفته بود خونه مامانشینا و گفت تیلدا رو ببرم اونجا که با نینی اونا یه کم بازی کنن. تیلدا رو صندلی عقب نشوندم و رفتیم خونه مادرشوهر. یه کم خوابش میومد و زیاد زبون نریخت. بهش بستنی دادن و خورد و بعد هم با نینی رفتن تو اتاق و با اسباب بازیا بازی کردن. یه ساعتی موندیم و بعدش که میخواستیم بیایم نینیشون کلی گریه کرد که اونم بیاد ولی نمیشد دیگه. ما رفتیم خونه و تو اون یکی اتاق دشک انداختیم و من و تیلدا روش خوابیدیم، سیگما هم رو تخت خودمون. 

پنج شنبه صبح با لگدای تیلدا بیدار شدم. دیدم پتو رو انداخته کنار. خیلی هم سرد بود اتاق. انداختم روش و دیگه از ساعت 6 تا 10، 5-6 بار بیدارم کرد با تکوناش و پتو مینداختم روش. تا ساعت 10 که دیگه دیدم بیدار شده و ما هم بیدار شدیم. با هم نشستیم صبحونه خوردیم و سیگما ماهواره رو نشونمون داد. بالاخره ماهواره دار شدیم، اونم چون همسایه ها ماهواره مرکزی گذاشته بودن و دیگه دیدیم ریسیور هم هی داره گرون تر میشه، گفتیم بخریم زودتر. بعد از صبحونه حاضر شدیم که هم بریم خرید واسه مهمونی شب و هم من تیلدا رو ببرم پارک سر کوچه. رفتیم افق کوروش و یه عالمه چیزمیز خریدیم. واسه تیلدا هم خوراکی خریدم و یه بار رفتیم خونه وسایل رو چیدیم تو یخچال و بعد سیگما رفت میوه بخره و ما رفتیم پارک. تیلدا یه عاااالمه سرسره بازی کرد و هی میگفت خاله خیلی خوشحالم که اومدم پیش تو. باورم نمیشه با هم اومدیم پارک. خیلی ذوق کرد خلاصه. آخراش هم سیگما هم بهمون پیوست و بعدش برگشتیم خونه. پلو پختم تا با خورش قیمه بخوریم. من و تیلدا نهار خوردیم و قارچ برام خورد کرد و منم هویج رنده کردم. بعد فلش کارتوناش رو وصل کردم به تلویزیون تا کارتون ببینه. عاشق کارتون سوفیاست. زبان اصلی هم میبینه. بنظرم خیلی خوب بود واسه تقویت زبان. بعد از نهار خوابش میومد. واسش یه قصه گفتم و خوابید. خودم اصلا خوابم نمیومد. یه کم دراز کشیدم و بعد تکرار سریال دلدار رو دیدم و وسطش هم آشپزی کردم. سوپ شیر و قارچ رو پختم تا سیگما و تیلدا بیدار شن و بعد عصرونه دادم به تیلدا. ساعت 7 اینا بود که مامان و بابا اومدن. تیلدا پرید بغلشون و امروز رو تعریف کرد و گفت که خیلی بهش خوش گذشته  و میخواد فردا هم بمونه. بعدش هم مامانینای خودش اومدن. تتا فسقلی هم کلی شیرین شده بود و هی میخواست بره بغل سیگما، تیلدا هم شدیدا به اینکه سیگما تتا رو بغل کنه حسودی می کنه. یه کم دپرس شده بود. سفره افطار رو چیدم. زولبیا بامیه و خرما و نون و پنیر و گردو و مربا و کره و این چیزا. سوپ رو هم واسه افطار سرو کردم. مامی کلی دعامون کرد. دیگه میز رو جمع کردیم و فیلما رو دیدیم یه کم. تیلدا هم از طرف مامانش یه ساک کادویی بهم داد. کادوی تولدم یه عطر هالوین بود. تشکر کردم و یه کم به خودم زدم و بردم گذاشتم رو میز توالتم. ساعت 10 شام رو آوردن. چلو کباب و خوراک جوجه سفارش داده بودم. داداشینا هم 10 دقیقه بعدش رسیدن. واسه همین باید غذاها رو گرم می کردیم. برنجا رو ریختم تو قابلمه و روی گاز گرم کردم. کباب و جوجه رو هم تو ماکروفر. میز رو چیدیم و شام خوردیم و دیگه بچه ها کلی بازی کردن. خوبیش این بود که همسایه پایینیمون در حال اسباب کشی بود و نبودن و واحد کناریمون هم نبودن. حسابی بدو بدو کردن بچه ها. منم هی چای میدادم و پذیرایی می کردم. بعدشم دسر تیرامیسو گرفته بودم که آوردم و دیگه 12.5 اینا بود که رفتن همه. همه ظرفا رو چیده بودم تو ماشین و خونه مرتب بود. فقط یه جاروبرقی باید میکشیدیم. یه کم گوشی بازی کردم و ساعت 2 خوابیدم.

جمعه 3 خرداد، ساعت 10 بیدار شدم. سیگما خواب بود تا 12. صبحونه خوردم و تو نت دنبال کادوی تولد واسه تیلدا و تتا گشتم. یه الاکلنگ خرچنگی دیدم که خیلی خوشگل بود و به درد جفتشونم میخورد، ولی دیدم دیگه جا ندارن تو اتاقشون بذارن و با مامان هم تلفن حرفیدم همین رو گفت. حالا نمیدونم چی براشون بگیرم. شاید لباس ست. کادو خریدن خیلی سخته. سیگما که بیدار شد نشستیم پای دیدن فیلم مغزهای کوچک زنگ زده از نماوا. تلخ اما قشنگ بود. تا ظهر دیدیم و بعد من نهار از قیمه دیروز خوردم و نشستیم پای دیدن رقص روی شیشه. 4-5 تا قسمت داشتیم واسه دیدن. 3 قسمت دیدم تا عصر و بعد من رفتم حمام. سیگما هم دوش گرفت و رفت حلیم مجید بخره واسه شب. تو این فاصله منم موهامو اتو کشیدم و تیپ پیرهن و شلوار جین با کفش سفید انتخاب کردم واسه خونه مادرشوهر چون قرار بود عمه کوچیکه سیگما هم بیاد. سالگرد فوت مادربزرگش بود و عمه کوفته تبریزی و ققناق یا قیقاناخ درست کرده بود و آورده بود. ما دم افطار رسیدیم با حلیم. حلیم و حلوا خوردم و یه کم ترش کردم. یه سر هم رفتیم پیش مامانبزرگ سیگما و شیرینی زنود سوغات مشهد آورد خوردیم. همش چیزای شیرین رو هم. تازه ققناقه هم شیرین بود. واسه شام دیگه جا نداشتم. من کوفته دوس ندارم اما کوفته عمه خوشمزه بود خیلی. مامان سیگما هم ته چین مرغ درست کرده بود و از هر کدوم یه ذره بیشتر نخوردم ولی دل درد گرفتم. یه کم فیلما رو دیدیم و تا 11.5 اونجا بودیم و بعد رفتیم عمه و پسرش رو رسوندیم و رفتیم خونمون. یه قسمت رقص روی شیشه دیدیم به جای احیا گرفتن! و یه کم دعا کردم و رفتم خوابیدم ساعت 1.5! 

امروزم که ساعت کاری از 9.5 بود. 9:35 رسیدم و یه کم کارا رو انجام دادم، اما رییسا نیومدن و کارام پند اونا مونده. فکر کنم عصری بتونیم زود بریم. اگه بشه شاید غروب بریم خرید، کادوی فینگیلیا رو بخرم. 

رعد و برق های آخر اردیبهشت

سلام. صبحتون بخیر. صبح خنک بهاری بخیر. امروز اولین روز خرداده. پس خردادتون مبارک. اردیبهشت خوشگلمون تموم شد. میریم که یه خرداد خوشگل تر رو شروع کنیم. رعد و برقای دیشب رو دیدید؟ آقا عجب برق و رعدایی بود! پشت سر هم برق میزد. هنوز صدای رعد اولی نیومده، دومی میزد. یهو صداهاشون با هم میومد. داشتیم میخوابیدیم که رعد و برقا شروع شد. یه نیم ساعتی هی ذوقشون رو کردیم. پنجره رو باز کردیم و تماشاشون کردیم و بالاخره خوابیدیم.

متعاقبا امروز هم هوا کلی خنکه. بریم ببینیم سر جامون یخ میزنیم یا نه 

خب از یکشنبه عصر بگم که عصری از شرکت رفتم سمت خونه مامانینا. تو راه یه شلوارک طرح برگ هم واسه خودم خریدم. رفتم خونه مامانینا هیشکی نبود و یه چرت خوابیدم. نیم ساعت نشده بود که مامانینا و بتاینا اومدن. وای خدا که چقدر این تتا کپلوی یه ساله، شیرین شده. همینجوری راه میره و قند میریزه تو کل خونه. ماشالله کلی خوش خنده بود و کلی هم منو تحویل میگیره. هی میاد بوسم میکنه. هر جا میرم میدوئه دنبالم میاد که بغلش کنم. اصلا هر چی بگم کمه و ذوقمو نشون نمیده. خدا قسمت همتون بکنه. حالا یا با بچه خودتون، یا اطرافیان. خوشبختانه تیلدا رفت با دوستش که همسایه مامانیناست بازی کنه و نبود صحنه های قربون صدقه رفتن منو ببینه. خخخ. 

دیگه یه عالمه ذوب شدم تو دوست داشتنش و لذتشو بردم. مامان افطار کرد و واسه شام کمکش کردم تو لوبیاپلو پختن. تیلدا هم با دوستش و باباهاشون رفته بودن پارک. بعد داداش زنگ زد که گوشیش رو گم کرده و من براش پیدا کنم. پسورد ایمیلش رو هم یادش رفته بود. بازیابیش کردم و دیدیم چون اینترنت گوشی قطعه، نمیشه جاش رو پیدا کرد... هیچی دیگه. اینم گم شد. در عرض 3 ماه، 3تا ضرر مالی بهش خورد. ماه اول که دزد اومد تو فروشگاهشون و لپ تاپش و کمی پول رو برد. ماه بعد خونشون دزد اومد و طلاها و پولاشون رو برد و این ماه هم که گوشیشو گم کرد... مامان هم که دست به غصه خوردنش ملس. همینجور هی غصه میخورد واسش. این داداش آخر مامان و بابا رو پیر می کنه انقدر غصه شون میده... بگذریم. سیگما رفته بود افطاری شرکتشون که دیگه خداحافظی هم بکنه. ساعت 11.5 اومد دنبال من. یه ربعی اومد بالا و بچه ها رو دید و دیگه رفتیم خونه و یه کم کیف و حال و 1.5 اینا خوابیدیم!

دوشنبه 30 ام، صبح با سیگما رفتم سر کار صبح زود چون کار داشت. خیلی هم خوابم میومد و خیلی هم کار داشتم. همکارم گفت بیا فعلا موقت جاهامون رو عوض کنیم ببینیم میخوایم یا نه. جای خودم چون نزدیک پنجره س خیلی روشن تر و دلباز تره. تازه سایز پارتیشنم هم یه هوا بزرگتر بود. ولی خب جای اون دنج تره. سرد هم که نیست. حالا نمیدونم عوض کنم یا نه. خیلی دلگیر بود. اگه اون اوکی باشه احتمالا عوض کنم. شایدم فعلا بدم دریچه کولر سقفی بالای سرم رو ببندن. شاید فرجی شد و فعلا تا پاییز همینجا بمونم. دیگه ببینم همکار چی میگه. عصری دیدم میتونم زود برم و خیابونا خلوته، اسنپ گرفتم. 4 خونه بودم. تا 4.5 گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم. سیگما هم همون موقع ها اومد و خوابید. یهو بیدار شدم دیدم یه ربع به 8ئه! این همه خوابیده بودیم. سریع پاشدم برم افطار آماده کنم. سیگما گفت هیچی نمیخواد و دیگه آش یا فرنی براش درست نکردم. خامه و شکلات صبحانه اینا هم خریده بود دیگه گفتم همونا بسشه در کنار افطار همیشگیش. بعد از اذان فیلما رو دیدیم و یه کم حال و حول. از سیگما قول گرفته بودم حالا که خوب خوابیدیم و خسته نیستیم، گاز رو تمیز کنه. خودمم برنامه ریخته بودم که گردگیری کنم و اتاق ها رو مرتب کنم. اکانت نماوا خریدیم و هیولا رو دانلود کردیم و قسمت سومش رو دیدیم. بعد من رفتم سراغ تمیز کردن اتاقا و سیگما رفت سروقت گاز و هود. حسابی مرتب کردم کل خونه رو و بعد نشستیم یه قسمت دیگه هم هیولا دیدیم و تا 2.5 شب بیدار بودیم. لات شدیم رسما!

سه شنبه 31 اردیبهشت، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. بازم یه عالمه کار و جلسه. وای امان از این هندی ها که انقدر دبه می کنن! خودشونو میزنن به گیجی. یه کاری ازشون میخواستیم و صدبار داکیومنت براشون فرستاده بودیم و صدبار جلسه حضوری و یه عالمه ایمیل مکتوب، باز می گفت شما اینو نگفتین که! بردیمشون پیش مدیر بزرگه. همه مستندات رو هم گذاشتم جلوی روش. مدیر خنده ش گرفته بود. میگفت اساسی ترین چیزی که ازشون از اول خواستین همین بوده، بعد میگن نگفتین؟ خلاصه بسی حرص خوردم و عصری رفتم آرایشگاه واسه بند و ابرو. دسته گل شدم و رفتم خونه با تاکسی. سیگما خواب بود. اومدم واسه خودم شیر موز درست کنم ظرف تراریومم افتاد شکست. البته خالی بود. قبلا ماهیش مرده بود و گلاش خراب شده بود. دیگه از صدای شکستنش سیگما بیدار شد. جاروبرقی کشیدم اون یه تیکه رو و شیرموزم رو درست کردم خوردم. بعد با سیگما نشستیم مغزهای کوچک زنگ زده رو که از نماوا دانلود کرده بودیم رو ببینیم. نصفش رو دیدیم و من رفتم سراغ فرنی درست کردن و هولاهوپ زدن. نیم ساعت حلقه زدم و بعد هم رفتم حمام. بعدشم افطاری سیگما رو حاضر کردم و خودمم باهاش یه کم فرنی خوردم. فیلمای بعد از افطار رو دیدیم. چقدر آب بسته بودن تو جفتشون. من خوابم میومد ولی قبلش یه کم بازی شادی کردیم و رفتیم بخوابیم که اون رعد و برقا شروع شد و نیم ساعتی مچلش شدیم و دیر خوابیدم. 

و اما امروز، چهارشنبه اول خرداد، 6.5 صبح بیدار شدم که خودم با گیلی بیام سر کار. اصلا دیگه جاپارک نیست. با سلام صلوات جاپارک پیدا کردم و اومدم شرکت و خب حالا که به آخر پست رسیدم و سر جای خودم هستم، میبینم که دارم یخ میزنم! زنگ زدم تاسیسات بیاد کولرمو ببنده! خدا کنه بیان حالا.

با گیلی اومدم چون صندوق ماهانه مون امشب خون دایی ایناست. البته خانمانه، به صرف افطار. لباسامو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین که عصری برم خونه بتاینا و از اونجا با هم بریم خونه دایی. شب هم ببینم اگه تیلدا اوکی بود با خودم ببرمش خونمون واسه اولین بار پیش من بخوابه.