لاندای دپرس سرشلوغ

سلام. خوبین؟ من این هفته اصلا حال روحی خوبی نداشتم. هنوز نمیخوام توضیح بدم چرا. فقط اینکه یکشنبه عصر رفتم دکتر و گفت شیش هفته صبر کن تا ببینیم چی میشه. از سخت ترین زمان ها. هر شب گریه کردم. خیلی حساس شدم. ولی در طول روز با کارام سعی می کنم سرم رو شلوغ کنم و بهش فکر نکنم. خصوصا که این هفته واسه شرکت خودمون هم خیلی کار داشتیم. هر روز عصر که میرفتم خونه دوباره مینشستم پای لپ تاپ و به انجام کارای شرکت جدید میپرداختم. این وسط شام هم درست می کردم تازه. بعد شب از شدت خستگی و بغض میزدم زیر گریه! 

واسه بازی امشب خیلی دلم میخواست برم سینما، ولی دیر به فکر افتادم و بلیط پیدا نکردیم. قرار شد بریم خونه مامانینا و باز همگی جمع بشیم اونجا و با هم ببینیم بازی رو. حالا عصری باز یه دکتر دیگه میخوام برم. شما هنوز دعا کنید. من خیلی دلم به دعاهاتون روشنه. 


3 روز تعطیلی

سلام. هوا گرم شده اما هنوز بارون میاد شبا. بهار جالبی بود. تقریبا هر شب باد و بارون داشتیم.
شنبه 19ام، عصر که رفتم خونه، سیگما هم زود اومده بود و خوابیده بود. منم یه کم کتاب خوندم و بعد پاشدم افطار و شام حاضر کردم. اصلا یادم نیس که چی درست کردم.
یکشنبه صبح زود با گیلی رفتم سر کار و چقدر خلوت بود و زود رسیدم. یه کم تو ماشین خوابیدم. البته خوابم نبرد ولی چشمامو بستم خوب بود. عصر هم زود اومدم بیرون و رفتم خونه مامانینا. شب سیگما جلسه داشت و منم رفتم خونه ماماینا. از دیجی کالا سفارش داده بودم شوینده اینا بره دم خونه مامانینا. خیلی وقتا شوینده ها و شامپو و مام و خمیردندون اینا رو سفارش میدم دیجی بیاره. آهان اینو بگم. من و سیگما هر روز از مام رکسونا استفاده می کنیم و قیمتش تو دیجی مثلا 12-13 تومن بود. این دفعه که رفتم سفارش بدم دیدم شده 45 تومن!!! یه چیزی حدود 4 برابر! خیلی نامردیه. البته بعد از دیدن قیمتش، دیدم داروخونه سر کوچمون داره 15 تومن میده و رفتم چنتا خریدم احتکار کنم  همه میرن دلار و سکه میخرن، من مام! البته بگم ها، با قیمت ارزون خریدم نه اینکه مثل بقیه هی برن با قیمت گرون، دلار و سکه بخرن که هی گرون تر بشه!
راستی، یادتونه گفتم از نینی کالا سرسره خریدم واسه تولد تیلدا و شکسته بود؟ قرار بود یه سالمش رو بیاره و تعویض کنه ولی الان که 10 روز گذشته نیاورده و گفت نمیاره! تلفنی دعوام شد باهاشون. دزدن ملت! حالا مکالمه م رو میگم بعدا.
ساعت 11 شب راه افتادم به سمت خونه و سیگما هم که بعد از جلسه ش واسه افطار رفته بود خونه مامانشینا اومد و خوابیدیم.
دوشنبه صبح، با گیلی رفتم شرکت و دادم بشورنش. کار خوب بود و زیاد. عصری هم رفتم خونه و سیگما زود اومده بود و خوابیده بود. لباسا رو ریختم تو ماشین و پریدم تو حموم و بعد حاضر شدم. سیگما بیدار شد و شروع کرد به حاضر شدن و من لباسا رو تو بالکن پهن کردم و کلی حاضر نشسته بودم تا ساعت 8 که سیگما حاضر شد و رفتیم که بریم افطاری شرکتشون. یکی از همکاراش همکلاسی لیسانسمونه که زن و یه بچه ی 1.5 ساله داره. یه دختر مجرد هم هست که با همشون پارسال که رفته بودیم یه باغی تو لواسون دوست شده بودیم با هم. 10 دقیقه از اذان گذشته بود که رسیدیم. گپ زدیم و شام خوردیم و خندیدیم با هم. عکس هم انداختیم. از تالار که بیرون اومدیم باد و طوفان و بارون بود. اونا رو تا دم ماشینشون بردیم و دختره رو هم بردیم که برسونیم خوابگاهش. سر راه بستنی خوردیم و گپ زدیم و اونو رسوندیم و زیر رعد و برق و طوفان رفتیم خونه. خیلی باحال شده بود هوا. تا بخوابیم هم هی رعد و برق میزد و سیگما هی می گفت دیدیش؟ الان صداش میاد. بعد هی منتظر میشمردیم تا صداش بیاد. خلیم ما J
سه شنبه 22 خرداد، سیگما من رو رسوند شرکت. یه مشکلی که تو سرمایه گذاریمون پیش اومده بود رو تا حدودی حل کردیم. به بدبختی افتادیم رسما. هزینه ش خیلی بیشتر داره میشه هی. ما هم هی وام گرفتیم و الان تا خرخره تو قرضیم. امیدوارم تهش خوب شه لااقل حالا که تقریبا همه حقوقمون رو باید قسط بدیم :پی. رفته بودم دنبال یه وام دیگه و کلی دردسر کشیدم. کلی هم گیج بازی درآوردم این وسط. سفته کم گرفته بودم و مجبور شدم یه بار دیگه برم بگیرم و اینا. همش در حال بدو بدو بودم. عصری با تاکسی رفتم خونه و عجب ماجرایی شد. آقای راننده سرگرم حرف زدن با یه خانم مسافر شد و راه رو اشتباه رفت و افتاد تو کلی ترافیک! خلاصه برگشت دور زد و یه ربع اینا دیرتر رسیدم. بقیه راه رو پیاده رفتم و سر راه از شیرینی فروشی دوتا پلمبیر خریدم به مناسبت چاپ شدن مقاله م تو یه ژورنال آی اس آی. آقای پشت صندوق هم اشتباه کارت کشید و دو ساعت داشتیم اونو حل می کردیم! روز روز من نبود. 7:15 رسیدم خونه و سیگما باز خواب بود. این روزا زود میره سر کار و قبل از من میاد و میخوابه. هفته آخر روزه هم بود و حسابی بهش فشار اومده بود دیگه. من تا رسیدم پریدم دوش گرفتم و بعد با حوله نشستم به بادبادک باز خوندن و پلمبیر خوردن. سیگما بیدار شد و رفتم واسش افطار حاضر کنم که دیدم ای وای. هیچی نداریم. نون فقط 3 تا دونه نون تست داشتیم که تست کردم براش. پنیر تموم شده بود و فقط یه کم خرده تو آبش بود که نمیدونستم تموم شده! کره هم که خیلی وقت بود تموم شده بود و یادمون رفته بود بخریم. رسما روز من نبود! سیگما یه کم شاکی شد که هیچی نداریم ولی دیگه سه مدل مربا و خرما اینا بردم براش افطار کرد. آش آماده هانی هم داشتیم که آماده کردم براش. پلمبیرش رو هم خورد و خدا رو شکر سر و ته غذا دراومد. خودمم شام نخوردم. خدا رو شکر دو روز باقی مونده ماه رمضون رو خونه نبودیم دیگه  اون شب با هم نشستیم آخرین قسمت شهرزاد رو ببینیم چون همه هی داشتن تعریف می کردن تو اینستا و تلگرام خدابیامرز! دوس داشتم قسمت آخر رو. البته من عاشق شهاب حسینی ام و دلم نمیخواست بمیره (میدونم همتون میدونید که میمیره، واسه همین لو دادم) و کلی گریه کردم آخر فیلم. وقتی هم که تموم شد موزیک ویدئوی "نشد" از امین بانی رو هم پلی کردیم و کلی هم با اون گریه کردم. بعد فهمیدم ئه، روزای قرمز تقویم شروع شده که انقدر حساسم و گریه می کنم. خخخ. تا بخوابیم ساعت 1 شد.
چهارشنبه 23ام، با ماشین سیگما رفتم و دادم بشورنش. اونم ماشین من رو برد بنزین بزنه و اون روز رو سر کار نرفت تا بره دنبال وام و ماشین من رو ببره نمایندگی و جلسات شرکت خودمون رو راه بندازه. عصری رفتم خونه و میخواستم بخوابم. قبلش زنگ زدم به نینی کالای لعنتی و دعوام شد با طرف. بهش گفتم هر روز می گی میفرستیم ولی نمیفرستی، گفت خودتون باید همون موقع که از پیک گرفتید میدیدید! گفتم ساعت 11 شب فرستادی تو گونی. یه ربع طول کشید تو خونه بازش کنیم! تازه قرار بود واسه تولد بفرستی زودتر! و تازه اینکه قرار بود پول پیک نگیره که گرفت! بعد گفت طلبکار هم هستی؟ گفتم بله که طلبکارم. گفت اصلا نمیفرستم! گفتم بیخود می کنی شکایت می کنم ازت. گفت شکایت کن! عنتر! گفتم همه جا هم پخش می کنم که ازت خرید نکنن. nini-kala.ir این سایت نکبتشونه! گول اینا رو نخورید مثل من! قیمتش یهو خیلی بهتر از جاهای دیگه بود و من گول خوردم! خلاصه انقدر اعصابم خورد شد که بعد از تلفن یه عالمه گریه کردم. هم واسه این و هم واسه اون سرمایه گذاری که داره گند میخوره بهش. بعدشم هر چی سعی کردم بخوابم نشد و کتاب بادبادک باز رو تموم کردم و پاشدم حاضر شدم و سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانشینا. کتاب پسرخاله ش رو دادم به گاما که بده بهش. افطار کردیم و بعد به گاما گفتم که فیلم عروسی رو بده ببرم که به بقیه هم نشون بدم. دو هفته بود که دستشون بود و هر روز نگاش می کردن. داد بهم ولی گفت دوباره بیارش! گفت میخوایم هر روز ببینیم! گفت یا اینو بیار یا از روش بزن برامون!!! دو هفته هر روز دیدید دیگه! خب من دلم نمیخواد هر روز بشینید ببینید و از توش ایراد دربیارید. قطعا بی ایراد نبودیم که. مثلا اون دفعه بعد از سه بار که تو یه روز دیدن، مامانش گفت با فلان میز سلام علیک نکرده بودین! خب آدم تو عروسی انقدر سرش شلوغ هست که از اینجور موارد پیش بیاد دیگه! من دوس ندارم هی ببینن فیلمم رو و نمیدونم چجوری اینو بهشون بگم! به سیگما گفتم چندبار. ولی اونم انتقال نمیده. خلاصه که معضلی شده برام. اون شب افطاریدیم و قسمت آخر رهایم نکن رو دیدیم. من که کلا فقط خونه مادرشوهرینا میدیدم این سریال رو ولی تهش خوشحال شدم که امین تارخ مرد و هندی تموم نشد. تازه برادره هم آدم خوبی نشد. حال کردم با پایان فیلم J شب تا ساعت 1 اونجا بودیم و راجع به پروژه سرمایه گذاری می حرفیدیم. بعد رفتیم خونه و من کلی دلدرد داشتم و یه عالمه گریه کردم و سیگما هم اهمیت نداد بهم و قهر کردم باهاش! دو ساعت بعد از گریه هام اومده میگه چی شده!
پنج شنبه 24، سه روز تعطیلی شروع شد. ساعت گذاشته بودم 10.5 بیدار شم! به سختی بیدار شدم. دیشبش اصلا خوب نخوابیده بودم. تا بیدار شدم قرصم رو خوردم و رفتم حموم و بعد اومدم صبحونه بخورم که یادم افتاد ذره ای نون نداریم و خرما و شیرینی خوردم! حاضر شدیم و با سیگما رفتیم سر پروژه ی پیش خریدیمون که ببینیم چی به چیه. خیلی اوضاع قمر در عقربی شده. تو راه هم آشتی کردیم با هم. رفتیم دیدیم و تا برگردیم ساعت 3 شد. اومدم خونه لوبیاپلویی که مامان دوهفته پیش داده بود رو گرم کردم بخورم دیدم خراب شده! و خب نه نون داشتیم نه تخم مرغ نه هیچی! یخچال خالی خالی! یه خورش آماده داشتم و اونو گرم کردم و برنج هم واسه خودم درست کردم و چلوخورش خوردم ساعت 4.5 عصر! بعد هم نشستیم سر پروژه های شرکتمون. قرار بود تو این تعطیلات کلی کار کنم. البته میخواستم با مامانینا برم ییلاق. حاضر شدم و لپ تاپم رو هم برداشتم و کلی وسیله و رفتم خونه مامانینا. اونجا با بتاینا رفتیم ییلاق. راه یکساعته رو 2 ساعت و نیم تو راه بودیم. ترافیک بود. سر اذان مغرب رسیدیم و مامان افطار کرد. آخرین روز ماه رمضون هم تموم شد و عید شد. هورا. اون شب کلی پای لپ تاپ کار کردم تا ساعت 1 و بعد خوابیدم. البته قبلش هی تتا رو هم نگه می داشتم. کلا اگه اون جا باشم و بخواد بهش شیرخشک بده، خودم باید بدم. وظیفه خطیر آروغ گیری هم با خودمه .
جمعه 25 خرداد روز عید فطر، صبح با صدای خاله و نوه ش بیدار شدم. نیم ساعتی بودن و بعد رفتن. بابا و داماد و تیلدا رفتن باغ و من و مامان و بتا و تتا موندیم خونه و کلی حرف زدیم. یه سر رفتم تو باغچه که گوجه سبز بچینم. همه دم دستیاش رو قبلا چیده بودن. رفتم بالای درخت و یه کم چیدم و خوردیم. این وسطا من کار هم می کردم پای لپ تاپ. ساعت 2 ظهر، سیگما به مناسبت عید با یه کیک نوتلا و گردوی قنادی الف اومد بهمون پیوست. بعدش هم داداشینا از تهران اومدن و نهار خوردیم ساعت 3. کلی حال کردم سیگما اومد. خیلی وقت بود نیومده بود ییلاق. خودم هم البته خیلی وقت بود نیومده بودم. بابا داره خونه اونجا رو بازسازی می کنه. البته هنوز کامل شروع نشده. دیگه رفتیم تو باغچه با مامان و بابا و کلی در مورد خونه نظر دادیم. عصر که همه بیدار شدن کیک رو با چایی خوردیم و بسی حال داد. بعدش همگی مسابقه رو پیش بینی کردیم و یه جا نوشتیم. بازنده ها قرار بود بیان وسط بندری برقصن و بستنی بدن. مامان و داداش گفتن 0-0. بتا و خانم داداش گفتن 1-1. بابا و سیگما گفتن 1-0. من گفتم 2-1 و داماد گفت 2-0. همه برد ایران رو پیش بینی کردیم. بعد من به کارام پرداختم و پسرا نشستن پای تی وی تا فوتبال شروع شه. شروع که شد همگی اومدیم جلوی تی وی و اولین بازی ایران تو جام جهانی یعنی بازی ایران و مراکش رو نگاه کردیم. اولاش که ایران لوله شده بود. من وسطش کار هم می کردم. تخمه می خوردم و کار می کردم. دقیقه 94 بود که سیگما گفت چی میشه ایران یه گل بزنه هم بازی رو برنده شیم و هم پیش بینی من و بابا درست از آب دربیاد؟ همون موقع سانتر انجام گرفت و بازیکن مراکشی گل به خودی زد. عااالی بود. پسرا پریدن هوا. من لپ تاپ رو بام بود و نمیتونستم بپرم فقط هوار می کشیدم 
 بتا دستشو گذاشته بود رو گوش تتا و سفت بغلش کرده بود. بچه ها هم اون وسط بودن. کاپا زد زیر گریه شدید. غش کرد از گریه. خیلی ترسیده بود. تا یه ربع بعد بازی داشت گریه می کرد. همه هی میرفتن پیشش از دلش دربیارن. خیلی حال داد برد. دیگه همه شارژ شدن حسابی. شام خوردیم و بازی اسپانیا و پرتغال شروع شد. چقدرم خوب و پر گل بود. وسط دو نیمه خاله اینا اومدن خونمون. نیمه دوم رو دیدیم و بعد پسرا نشستن پای ورق بازی. ساعت 1.5 شب بود. تتا و کاپا هم گریه می کردن. عروس خاله م میگفت لاندا حق داری از بچه دار شدن خوشت نمیاد. هر کی دیگه جای تو بود همین می شد. گفتم آره ما هر وقت دو سه روز صبح تا شب همگی پیش همیم، بعدش تصمیم میگیریم هیچ وقت بچه دار نشیم. از بس که این چه ها اذیت می کنن. اون شب ساعت 2 پسرخاله ها رفتن و ما 3 خوابیدیم و نینی ها تا 4-5 بیدار بودن و گریه می کردن!!!!
شنبه 26 خرداد، ساعت 10 صبح بیدار شدیم و صبحونه مشتی خوردیم. بعد نشستم پای کارم. سیگما هم دیگه استراحتش تموم شد (کل دیروز رو بعد از مدت ها استراحت کرد و کار نکرد) و به من پیوست. نهار خوردیم و عصری داماد برگشت تهران. من نیم ساعت خوابیدم و بعد فالوده بستنی خوردیم. باز کلی کار کردم و تا آخر شب که شام خوردیم و میخواستیم برگردیم تهران، همه بخشای کاری که من باید انجام میدادم تموم شد. بسی کیف کردم. ساعت 11.5 شب راه افتادیم به سمت تهران. جاده شلوغ بود ولی نه زیاد. مامان و بتاینا رو گذاشتیم خونه مامان و ماشینم رو برداشتم و رفتیم خونه. تا بخوابم ساعت شد 2.
یکشنبه 27 خرداد، صبح با ماشین سیگما اومدم سر کار که اون ماشین منو ببره نمایندگی. 1 سالش داره تموم میشه و از گارانتی خارج می شه ولی هنوز دوتا مشکلش حل نشده. چقدرم گرمه. هی میرم پنکه رو رو خودم تنظیم می کنم و بعد به فین فین میفتم!!! بالاخره امروز نهار واقعی علنی خوردیم. دلم تنگ شده بود واسه این نهار دسته جمعی.
خب روزانه نویسی این پست تموم شد. حالا میخوام یه چیز دیگه بگم.
من همیشه گفتم، حتی این کنار وبلاگ هم نوشتم که این جا فقط از روزمره های شیرینم می نویسم. دوس دارم وقتی برمیگردم و اینا رو میخونم، فقط اتفاقات خوب رو یادم بیاد. درد و بیماری عزیزان، بدبیاری ها و اتفاقات ناگوار تا جایی که بشه سانسور میشه اینجا. الانم ذهنم شدیدا درگیر یه بیماری مهمه و شبا خوابم نمیبره از فکرش. در طول روز هم دائم تو ذهنمه. فعلا نمیخوام چیزی ازش بگم. فقط ازتون شدیدا خواهش می کنم که دعا کنید....
ممنونم 

1 سال از شاغل شدنم گذشت...

سلام. حالتون چطوره؟ دیروز سالگرد شاغل شدنم بود. البته شاغل شدن به طور تمام وقت و جدی منظورمه. 1 سال گذشت. اگرچه خیلی چیزاش واسم سخت بود، اما دوست داشتنی هم بود. اینکه دیگه نتونم تا لنگ ظهر بخوابم، اینکه همه کارای خونه م همیشه بمونه و به هیچ کدوم نرسم، مهمتر از همه اینکه همیشه خسته باشم و خوابم ناکافی باشه، اینکه غذای دست پخت خودم رو خیلی خیلی کم بخوریم، اینکه از شدت خستگی ذوق خیلی چیزا رو نداشته باشم و مراسم های کوچولوی دوست داشتنیمون رو سَمبل کنم!، اینکه وقت گشت و گذار نداشته باشم حسابی، اینکه وقت خرید رفتن نداشته باشم اصلا، اینکه سفرها و تفریحاتم به شدت کم بشه و هزار محدودیت دیگه باعث نشد که کلا از این یکسال بیزار باشم. خب مزایای زیادی هم داشت. همینکه تونستم به خودم افتخار کنم و از فکرای مزخرفی که گاه به گاه میاد سراغ آدم دور بشم (هی به خودم نگم هیچ کاری بلد نیستی یا چرا موفق نیستی و ...)، اینکه دستم تو جیب خودم باشه و میتونم کمک خرج خونه باشم و با دست بازتری بریم سراغ برنامه های مالیمون، اینکه کلی چیز میز یاد گرفتم اینجا، اعم از فنی و غیر فنی، حتی طرز صحبت کردنم، کنترل کردن خودم موقع عصبانیت و خیلی چیزام تغییر کرد، اینکه دوستای جدید پیدا کردم و هر روز چیزی واسه تعریف کردن دارم، اینکه به واسطه کار و سحرخیزی ورزشکارتر از قبل شدم، یوگا یاد گرفتم، شنا اومد تو برنامه زندگیم و یه ذره تیراندازی یاد گرفتم و کلی مزایای دیگه ای که از کار کردن نصیبم شد، همه و همه باعث شد خوشحال باشم از اینکه اینجام، کار می کنم و خسته می شم از کار کردن. هر چند که ساعت کارم خیلی زیاد باشه و همیشه خسته باشم، ولی بازم خوشحالم و قصدم اینه که حالا حالا ها، لااقل تا وقتی بچه مچه ای در کار نیست و اگه خدا بخواد و سالم باشم، حتما بیرون از خونه کار کنم.
اگر این پست رو خوندید و دوست داشتید، بیاین یه کم از خودتون بگید تا من یه کم بیشتر باهاتون آشنا بشم. سارای عزیز که تو کامنتای پست قبل گفت یه دختر نوجوون داره، فهمیدم حدسیاتم تو این زمینه خیلی ضعیفه  پس اگه دوست داشتین خودتون رو یه کم پرزنت کنید

9 روز تعطیلی وسط خرداد!

سلام سلام، من بالاخره بعد از یه تعطیلات توپ اومدم. 9 روز تعطیلی در حکم عید بود برام. همونجور که گفتم از تهران بیرون نرفتم و فقط همینجا استراحت کردم. روزی 10-12 ساعت می خوابیدم. بریم سر روزانه ها.
چهارشنبه عصر از شرکت که رفتم خونه، خوابیدم. یکی دو ساعت خوابیدم و بعد سیگما اومد دم افطار. نخود پلو درست کردم و بهش افطار دادم و بعدش قسمت 15 سریال شهرزاد رو دیدیم. داره تموم میشه دیگه. بعدشم بنده واسه خودم کتاب صوتی "باغ مخفی" رو گوش دادم و تمومش کردم. بچگونه بود ولی بد نبود.
پنج شنبه 10 خرداد، سیگما رفت شرکت خودمون که کار کنه. من هم قرار بود یه سری از کارا رو انجام بدم. اول رفتم یه دوش مبسوط گرفتم و یه ذره خونه رو مرتب کردم. نهار خوردم و وسایلم رو برداشتم و ظهر رفتم خونه مامانینا. همه خواب بودن. رفتم پای لپ تاپم نشستم و شروع به کار کردم. وسطش یه کم خسته شدم و خوابیدم. بعد همگی بیدار شدیم و هم کار می کردم و هم با تیلدا و تتا بازی می کردم. بازی که نه البته. من بهش می گم بازی. تتا رو بغل می کردم نگاش می کردم. بعد افطار رو آماده کردیم و سیگما هم اومد و افطاری خوردیم. سیگما رفته بود از حلیم مجید، کلی حلیم خریده بود. حلیمش عالیه. حتما امتحان کنید. بعدش هم داداشینا اومدن و بچه ها بازی کردن. مامان میخواست پیتزا درست کنه که کلی دیر حاضر شد. تقریبا ساعت 12 حاضر شد ولی چون کلی آش و حلیم خورده بودیم، سیر بودیم. تا ساعت 2 بودن همه و بعد رفتن، سیگما هم رفت و من موندم و تا نصف شب کار کردم و همونجا خوابیدم.
جمعه ساعت 12 بیدار شدیم. صبحونه خوردیم و دور هم نشستیم و حرف زدیم. من و مامان و بتا و نینی هاش. بعد با هم رفتیم سر کوچه مانتو فروشی، چنتا پرو کردم ولی نپسندیدم. مانتو واسه سر کار میخوام و همه مانتوها قر و فری ان! دیگه برگشتیم خونه و نهار خوردیم و ساعت 3 من برگشتم خونه که مثلا یه کم کار انجام بدم ولی خوابیدم. دو ساعتی خوابیدم تا 6 و بعد رفتم حمام و زودی حاضر شدم و ساعت 7 رفتم خونه مادرشوهر با فیلم عروسی. میخواستم مادربزرگشم باشه و ببینه که نبود. خلاصه فیلم رو واسه مامان و خواهرش گذاشتم و خودم هم باهاشون نشستم دیدم. نزدیکای افطار سیگما و دامادشون و بعد باباش اومدن. یه بخشاییشو باز واسه باباش پلی کردیم و واسه افطار پسرخاله هاش هم اومدن و افطار کردیم. بعد بخش عقد و مردونه رو واسشون گذاشتیم و دیدن و بعدش شام خوردیم. مامانبزرگش هم اومد و من و سیگما و داماد و پسرخاله کوچیکه رفتیم حکم بازی کردیم. نینیشون نمیذاشت مثل آدم بازی کنیم. من و پسرخاله باختیم. وسط بازی حرف کتابای خالدحسینی شد و پسرخاله گفت که بادبادک باز رو داره و میده بهم. هاه. اونور هم مامانبزرگ داشت فیلم عروسیمون رو میدید. همه کلی حال کردن. آخر شب دیگه گفتم یه مدت فیلم دستشون باشه، کچلم کرده بودن از بس هی میگفتن فیلم فیلم. گفتم دستشون باشه هی ببینن و بعد دیگه بگیرم ازشون. داشتیم میرفتیم خونه که پسرخاله دویید برام بادبادک باز رو آورد. بسی حال کردم. رفتیم خونه و تا 3 اینا بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.
شنبه 12 خرداد، ساعت 12 اینا بیدار شدم! آقای نظافتچی اومده بود پارکینگ رو بشوره. رفتم ماشینمو بردم تو کوچه و یه سر خرید هم رفتم و تن ماهی و دستمال کاغذی اینا خریدم. اومدم خونه و کار کردم و نهار واسه خودم نخود پلو و تن ماهی حاضر کردم و خوردم. دو سری لباسای روشن و تیره رو شستم و بردم تو بالکن پهن کردم و این وسط کار هم می کردم. بعد شروع کردم به خوندن بادبادک باز. چقدر نثر کتابای خالد حسینی رو دوست دارم. خیلی قشنگ مینویسه به نظرم. تا ساعت 5-6 واسه خودم کار کردم و کتاب خوندم و بعد وسایل مهمونی فردا رو جمع کردم و رفتم خونه مامانینا. تهران خلوته و هر ساعتی از روز آدم میخواد میتونه رفت و آمد کنه. رفتم خونه ماماینا و خوابیدم. عصری گپ و گفت کردیم و واسه افطار سیگما اومد و خوردیم و بعدشم شام خوردیم و نینی بازی کردیم و شب سیگما برگشت خونه و من همونجا موندم و کلی کتاب خوندم و خوابیدم.

یکشنبه 13 خرداد، 12 بیدار شدم. اصن کل حال این تعطیلات به همین بود که دیر بخوابیم و دیر بیدار بشیم. با بتا و تیلدا رفتیم استخر سر خیابون مامانینا که تیلدا رو ثبت نام کنیم. یه دبستانه که پایینش استخر داره و از بیرون هم ثبت نام می کنه. تیلدا عاشق اونجا شده بود و هی میخواست از همون موقع بره تو آب! کلی تعداد روزای رو واسش شمردم تا بیخیال بشه. رفتیم خونه نهار خوردیم و عصری خوابیدیم و بیدار که شدم رفتم حمام. بعد کم کم حاضر شدیم و من پیراهن زرشکی آستین داری که گاما از ترکیه برام آورده بود رو پوشیدم با جوراب شلواری مشکی و کفش زرشکی. مهمون دایی کوچیکه بودیم کل خاندان. مهمونی رو تو سالن اجتماعاتشون برگزار می کرد. من و مامان و بابا با ماشین من رفتیم خونه دایی و سیگما خودش مستقیم از شرکت اومد. قبل اذان رسید و افطار کردیم و بعد ساعت 9 اینطورا، بتا اومد و تتا رو هم به اولین مهمونیش آورد. همه دور تتا جمع شدن و نگاش می کردن. بچه ها هم واسه خودشون با هم بازی می کردن. جمع خوبی بود. خوش گذشت. کلی گپ و گفت کردیم با دخترخاله و دختر داییا و زندایی و اینا. شب قدر بود ولی هیچی نفهمیدم ازش که. شام هم خوردیم و بعد من و سیگما با دوتا ماشین رفتیم خونمون و مامان و بابا با بتاینا رفتن خونه خودشون. من تا ساعت 3 بیدار بودم و بعدش تا 5.5 خوابم نبرد. رفتم تو هال دشک انداختم که وول خوردنم سیگما رو بیدار نکنه و اونجا بعد از یه ساعت بالاخره خوابم برد.
دوشنبه 14 خرداد، سیگما 12 اینا رفت شرکت و من موندم خونه کار کردم. هم کلی کتاب خوندم و هم کلی کار کردم. ظهر هم کلی خوابیدم. عصری سیگما اومد خونه و با هم رفتیم حلیم مجید. عجب صفی بود. کیلومتری. بالاخره گرفتیم و رفتیم خونه مامانشینا. ده دقیقه بعد از اذان رسیدیم. کل این تعطیلات یه شب هم شام خونه نبودیم. خخخ. همه حال کردن با حلیم. نینیشون اسم منو یاد گرفته و یه جور باحال میگه لاندا. منم کلی قربون صدقه ش میرم. خیلی بامزه س. دیگه شام هم خوردیم و رفتیم خونه و تا نصف شب گپ زدیم و با هم بودیم.
سه شنبه 15 خرداد، ساعت 1 بیدار شدم! یهو نهار خوردم دیگه. نخود پلو و تن ماهی. کلی کار کردم و کتاب خوندم و خونه رو تمیز و مرتب کردم. خیلی به هم ریخته شده بود. کلی ظرف هم خودم شستم و به گلدونا آب دادم و ساعت 5 رفتم خونه ماماینا. انقدر خیابونا خلوت بود که یه ربعه رسیدم. بچه بازی کردم و سیگما واسه افطار اومد و بعدشم شام خوردیم و گپ و گفت. با بتا و مامان هماهنگ کردم و یه سرسره گنده واسه تولد تیلدا سفارش دادم. از سایت نینی کالا سفارش دادم که حدود 100 تومن این سرسره رو ارزونتر از دیجی کالا میداد! یه بدقولایی کرد که در ادامه توضیح میدمش. اول میخواستم شب بمونم و فرداش با تیلدا بریم استخر، ولی سیگما گفت که دوستاش قراره شب بیان شرکت و همه دور هم باشیم تا صبح و  از اونور هم مامان گفت که صبح میره ییلاق و بتاینا هم میرفتن خونه خودشون. واسه همین شب نموندم اونجا و با سیگما برگشتیم. شب قدر بود و همه بیدار. ما رفتیم شرکت و دیدم 5 تا از دوستاش اونجان. با ما 7 نفر شدیم. تازه ساعت 1 رفتیم. قرار بود یکی دیگه هم بیاد که نیومد. یکی از دوستاش کلی گیم بورد داره. همه رو آورده بود و کلی بازی کردیم. بازیای باحال. خیلی خوش گذشت.
چهارشنبه 16 خرداد، تا 7 صبح اونجا بودیم. من اصلا خوابم نمیومد. ولی سیگما خواب خواب بود. دیگه رفتیم خونه و تا بخوابیم شد 7.5. بنده خدا سیگما میخواست 10 بره شرکت باز ولی قرارشو عقب انداخت و تا 12 خوابید. من که تا 3.5 خوابیدم! خیلی حال داد. بیدار شدم و واسه خودم سالاد کاهو با تن ماهی و زیتون و خیارشور درست کردم و خوردم. بعدشم نشستم پای کارام و وسطش هم کتاب میخوندم. بعدش سیگما اومد و حاضر شدیم که با دوستام بریم افطاری بیرون. قرار بود بریم فودکورت آرن. راه که افتادیم بچه ها گفتن آرن بسته ست و فودکورتای میلاد نور اینا هم بسته س. گفتن بریم سپیدار فرحزاد. ما رفتیم اونجا و محیطش خیلی بوی قلیون میداد و نمیشد بچه کوچولوها رو ببریم تو. بچه ی دوستم دوماهه بود. این بود که رفتیم تو آلاچیق بشینیم ولی آلاچیقاش کلی کوچیک بود و 14 نفر به زور و با بدبختی جا شدیم. 1 ساعت بعد از اذان افطار کردیم و پاشدیم از اونجا فرار کردیم. رفتیم رستوران شیرین پلو نزدیک همون آرن. من رست چیکن با سس قارچ سفارش دادم. خوشمزه بود. کلی گپ زدیم و من بچه داری کردم. همه دوستام هی میگفتن چقد بچه ها با تو خوبن و چقدر بلدی و اینا. صدتا بچه بزرگ کردم ناسلامتی J). تا 12 با هم بودیم و بعدش رفتیم دم بستنی فروشی نگه داشتیم و سیگما هوس بستنی داشت و خورد و بعد رفتیم خونه. من نشستم پای کارا و کتابم و ساعت 3.5 خوابیدم.
پنج شنبه 17 خرداد تولد تیلدایم بود. همونجور که گفتم واسش سرسره سفارش داده بودم که پنج شنبه صبح بیارن ولی گفت عصر میاریم. آدرس خونه ماماینا رو دادم که تولد همونجا برگزار می شد. خلاصه من نشستم پای کارهام و همه کارایی که سیگما بهم سپرده بود رو انجام دادم و تموم شد بالاخره. هورااا. نهار هم خوردم و تا ساعت 3 همه کارامو کردم و رفتم خونه مامانینا. خود مامانینا خونه نبودن و قرار بود بتا ساعت 6 بیاد. من کتاب خوندم و خوابیدم و هیشکی تا 8 نیومد. سیگما عصر رفته بود کولر رو سرویس کرده بود. منم یه عالمه بادبادک باز خوندم. ساعت 8 بتاینا اومدن و 5 دقیقه بعد هم مامانینا. افطار حاضر کردم و فقط سیگما روزه بود و اومد افطار کرد. بعد من رفتم خونه رو تزیین کردم واسه تولد تیلدا. تم میکی موس بود و شانسی لباس من خال خالی بود. واسه خودم یه پاپیون هم درست کردم که به موهام بزنم و بعد داداشینا اومدن و شام خوردیم. ساعت 10.5 شب تازه سرسره رو آورد!!! حالا خوبه مهمونی ما دیر بود وگرنه که به تولد نمی رسید! اونم چی! تو گونی بود سرسره! انقدرم بزرگ بود که کاغذ کادو 5-6 تا میخواست که نداشتیم و بجاش پارچه کشیدیم روش و گذاشتیم تو ماشین که تیلدا نبینه. بعدشم بچه ها رو آماده کردیم برای تولد و کولر رو خاموش کردیم و یه لباس لختی تن تتا کوچولو کردیم و عکس انداختیم. البته که عکس انداختن از بچه ها عاعصاب فولادین میخواد. کاپا و تیلدا هی حمله می کردن به کیک! نمی ذاشتن عکس بگیریم. آخر پشت کیک رو گذاشتم جلوشون گفتم بخورید برید کنار! میخوام عکس بگیرم. هوووف. کچلمون کردن سر عکس ولی بالاخره چنتا گرفتیم و بعد کادوها رو دادیم. مامانینا انگشتر خریده بودن براش و بالاخره سرسره رو بهش دادیم. باز کردیم و همون اول دیدیم شکستگی داره!!! ضد حال ها. دیگه بازش نکردیم و همونجوری تو گونی گذاشتیم تو پاسیو که تعویضش کنیم. بچه ها کلی ذوق سرسره داشتن که کور شد. با کادوهای دیگه بازی کردن و من حرص خوردم. دیگه ساعت 1 بود که همه رفتن و من همونجا موندم. تا ساعت 4 بادبادک باز خوندم و بعد تا ساعت 6 صبح خوابم نبرد! اینم یه شب قدر دیگه که هیچی ازش نفهمیدیم.
جمعه 18 خرداد، از 6 تا 12 خوابیدم. بعد صبحانه خوردم و تتا داری میکردم تا ظهر. نهار خوردیم و نشستم پای عکس خانوادگی عقد که روتوشش کنم و واسه مامان یه حجابکی درست کنم که بزرگ چاپ کنیم و بذاریم تو پذیرایی. کالسکه کاپا هم تو بک گراند عکس بود که باید بر میداشتمش. کلی خوب روتوش کردم. ولی حال نداشتم تمومش کنم. کتاب خوندم و ظهر یه کم خوابیدم. ساعت 5 بیدار شدم و حاضر شدم که برگردم خونه. با همه خدافظی کردم و اومدم خونه خودمون. سیگما قبل از من رسیده بود. یه کم حرف زدیم و بعد من رفتم حموم و حاضر شدیم و رفتیم خونه سیگماینا دم افطار. افطار کردیم و با نینیشون بازی کردیم و بعد واسه شام پیتزا سفارش دادیم و خوردیم و دیگه نزدیکای 11 برگشتیم خونه و تا بخوابیم 12 شد و اینگونه تعطیلات همایونی تموم شد.
شنبه 19 خرداد، یعنی امروز، صبح با یه حال خاصی بیدار شدم. دیشب خیلی بد خوابیده بودم. اول شب کولر کلی جیر جیر کرد و نمیذاشت بخوابیم. خاموشش کردیم و مردیم از گرما. من بی لباس شدم و هیچی هم روم نبود ولی هی از گرما بیدار می شدم. تا صبح هزارتا خواب دیدم. خلاصه صبح سیگما قرار بود زود بره سر کار و من رو رسوند شرکت. تو راه نصف کتاب هزاران خورشید تابان رو براش تعریف کردم و خوشش اومد. بعد اومدم شرکت و یه عالمه کار داشتم. تا رسیدم شروع کردم به سابیدن میز و وسایلم. خلی خاک گرفته بود این چند روزه. من مطمئنم اینا پنجره رو باز گذاشته بودن! دو روز نبودم و کلی کار رو هم تلنبار شده. تا حدیش رو انجام دادم و بعد اومدم در خدمت شما خورد خورد اینا رو نوشتم. نهار هم خوردم و الان میخوام برم سراغ بقیه کارا. دوستتون دارم. بیاید بگید شما تعطیلات رو چه کردید؟ 

مرخصی

بنده در مرخصی به سر می برم. این دو روز (شنبه و یکشنبه) رو مرخصی گرفتم که یهو 9 روز مرخصی داشته باشم. بدون برنامه مسافرت. بمونم تهران استراحت کنم