سلام سلام. چطوریایین؟
خدا رو شکر که آمار کرونا این روزا اومده پایین. یه کم انگار زندگی آدما داره شبیه قبل میشه. زندگی ما که دیگه هیچ وقت شبیه قبل نمیشه. ولی همین که خنده به لب بقیه برگرده خودش نعمته.
ما تصمیم گرفتیم یه سفر بریم قشم که روحیه مون عوض شه. سیگما از فکر پدرش نمیاد بیرون. واقعا هر لحظه به یادشه و غصه میخوره. میگه میخوام دور خودم رو شلوغ کنم که کمتر غصه بخورم. لذا قرار شد با دوستامون بریم قشم. ممنون از همه کسایی که نظر دادین. برآورد چک کردنامون این شد که اونجا خونه بگیریم و هتل نریم. که بیشتر بتونیم با هم باشیم. فعلا بلیط هواپیما رو خریدیم و بقیه ش رو گذاشتیم واسه بعدا. سرچ کردنا ادامه داره.
دیگه اینکه دخترک شدیدا شیطون شده. 5 تا دندون درآورده و چقدر که اذیت شد هر سری. خیلی فسقلیه و وزن نمیگیره چندان! اینش خیلی رو مخمه. ولی باز سعی می کنم حرص و غصه نخورم. جا واسه غصه خوردن ندارم دیگه. هنوز چهاردست و پا نمیره ولی سینه خیز و باسن خیز! خودش رو به هدفش میرسونه. و شدیدا وول میخوره. انقدری که کمردرد گرفتم دیگه از دستش. همش داره خودشو میندازه پایین از بغلم.
هنوز سرلاک اینا دوس نداره. ولی یه سوپایی براش درست می کنم که دوست داره و لطف می کنه یه کم میخوره! ترکیبی از ماهیچه و سیب زمینی و هویج و کدوحلوایی و به و برنج یا جو دوسر پرک و این چیزا. گاهی یه کم پودر بادوم یا گردو هم به اینا میزنم. موز رو خیلی دوس داره و زیاد میخوره. براش خوب هم هست چون در کل دفعش زیاده.
راستی نگفتم؟ متاسفانه مامان کمردرد بدی گرفته چند وقته. ام آر آی داد و به دکتر نشون داد و دکتر گفت سه تا از دیسکاش پاره ست و کمرش عمل میخواد. به 2 تا دکتر دیگه هم نشون دادیم اما اونا گفتن عمل نمیخواد. ولی خیلی باید مراعات کنه. تقریبا استراحت مطلقه. همش دراز کشیده و یه کم راه میره. غصشو میخورم. از دلتا هم نمیتونه مراقبت کنه. من دو ساعت هم نمیتونم دلتا رو بذارم پیش مامان و این خیلی کارم رو سخت کرده. بعد از چندین ماه پریروز یه دو ساعت خرید میخواستیم بریم. سرد هم هست و نمیشه با بچه رفت. دلتا رو گذاشتم پیش بتا. اونم شاغله و خودش دوتا بچه داره. سخته واقعا. حالا نمیدونم از ماه دیگه که برم سر کار باید چه کنم. احتمالا پرستار بگیرم. در واقع خونمون رو آورده بودیم سمت مامانینا که مامان کمکم کنه، اما متاسفانه خدا نخواسته فعلا! در سیر بدبیاری هامون این رو هم لحاظ کرده!
دلتاداری بدجور روزامو پر کرده. میشه گفت به جز غذا درست کردن به هیچ کار دیگه ای نمیرسم! دیگه امیدوارم این سفر رو بریم و یه روحیه ای بشه برامون. دیشب نشستم سرچ کردم و استرس گرفتم. همه جاهای دیدنی قشم یه جوریه که حس می کنم با دلتا خیلی سختمون بشه. اصلا اینکه غذاش رو چی کار کنیم. کل روز بیرون باشیم بچه خسته نمیشه؟ جنگل حرا با قایق میرن، برای بچه خطرناک نیست؟ تو هواپیما اذیت نمیشه؟ خلاصه همه اینا شدیدا ذهنم رو مشغول کرده. میخوایم بریم سفر خوش بگذرونیم، ولی فعلا من استرس این چیزاشو گرفتم. خخخ.
راستی چند روز پیش تولد سیگما بود. برای تولدش مامانش و گاماینا و مامانبزرگ رو دعوت کردم. جای بابا شدیدا خالی بود. همه گریه شون گرفت.... سیگما صبح تولدش رفت بهشت زهرا. واسه تولد هیچ کار خاصی نکردیم. فقط کیک و شام. نه تزیین، نه آهنگ نه چیزی. البته دختر گاما دلش میخواست که برای داییش رقص چاقو بره که یه تیکه اون رقصید براش. همین. بابا تو یه قاب عکس تو عکسامون بود... دیگه همیشه یه قابه از این به بعد...
ای کسانی که جدیدا به قشم سفر کرده اید، چه هتلی رو پیشنهاد میدین؟
بقیه پیشنهاداتتون در مورد جاهای دیدنی، رستورانا، غذاهای خوشمزه، مراکز خرید رو هم خریداریم.
سلام سلام. حالتون چه طوره؟
آذر مبارک.
دخترک ما 7 ماهه شد. یعنی 7 ماهش تموم شد و رفت تو ماه 8ام. فردا مراسم ماهگرد گیرون داریم. خخخ. به عنوان اولین تغییر این ماه، امروز براش زرده تخم مرغ آب پز رو شروع کردم. 1/4 زرده رو با کره گیاهی مخلوط کردم و بهش دادم. خب طبیعتا خوب نخورد. اما بالاخره خورد. کلا خیلی خیلی کم غذا میخوره. منم البته سماجت ندارم تو غذا دادن. خوشم نمیاد هی با قاشق دنبالش بدوام. روزی 4-5 بار غذا یا پوره میوه ش رو میارم. هر بار یکی دو سه تا قاشق خودش رو با اشتها میخوره. همونقدر بهش میدم. بیشتر اصرار نمی کنم. البته بماند که امروز میخواست در یه بطری رو بخوره و هی دهنش رو برای اون باز می کرد و من قاشق قاشق سرلاک قاطی پوره میوه می کردم تو حلقش و اینم غر میزد. یه کاسه کوچیک بهش دادم با این حربه ولی بعدش عذاب وجدان گرفتم که سواستفاده کردم. گفتم دیگه بهم اعتماد نمی کنه لابد. حالا چند قاشق غذا نخوره چیزیش نمیشه. دیگه نمی کنم این کارو.
گفته بودم که چند وقتیه که دلتا با آقایون بد شده و اولش که میبینتشون بعضاً میترسه؟ البته با داداش و بابا خوبه. دوتا از دوستامون رو تو این مدت دیده بود و یه کم گریه زاری راه انداخته بود. دیروز سیگما صبح تا شب کار داشت. من رفتم خونه مامان. بابا ییلاق بود. مامان گفت شب خونه دایی کوچیکه دعوت شدم با بابا. دایی بزرگه و خانمش قراره برن، به ما هم گفتن شما هم بیاین. میای بریم من و تو؟ گفتم بریم. خیلی وقته داییا رو ندیدم. 2 ساله هیچ مهمونی خانوادگی ای برگزار نشده. دیگه یه جمع کوچیک 8 نفره امنه. 4نفر میزبان، 4 نفر میهمان. دیگه رفتیم و من نگران بودم دلتا بترسه از داییا ولی خیلی خوب بود. اصلا نترسید و خودش رو بغل دایی کوچیکه هم مینداخت. البته میگم دایی کوچیکه خودش 47-8 سالشه ها. خخخ. حسابی خندید واسه همه و با پسردایی 10 ساله کلی بازی کرد و حسابی دلبری کرد. خب تو این کرونا که هم رو نمیبینیم معمولا مهر بچه ها به دل بقیه نمی افته. حالا همون یه روز هم اگه بخواد نق نقو باشه دیگه دید بدی از کل بچگیش میمونه تو ذهنشون. البته واقعا فدای سرش ولی خب اینجوری اگه خوش اخلاق باشه هم مهمونی به مامانش بیشتر خوش میگذره، هم بقیه خیلی باهاش کیف می کنن. خلاصه که خوب بود برامون.
دیگه اینکه 2 ماه بیشتر از مرخصی بنده نمونده و دیگه از الان به بعد یه نمه استرس دارم میگیرم. نمیدونم چجوری میتونم با وجود دلتا کامل برم سر کار. امیدوارم این داستان چند درصدی دورکاری مادرا برقرار بشه تا اون موقع. خیلی سخته هر روز بری سر کار با یه بچه فینگیلی که خوابش اصلا معلوم نیست.