سلام، چطورین؟ چه میکنین با اومیکرون؟
طی یه اقدام یهویی، باید اسباب کشی کنیم! صاحبخونه گفته بود خونه ش رو میخواد. بعد هیییچ فایلی واسه ما نبود. انگار یه کم بی خیال شده بود ولی بعدش یهو گفت بلند شید، پسرم قراره بشینه... هیچی دیگه یه روز افتادیم دنبال خونه، ۴ تا خونه دیدیم و آخریش تو کوچه مامانینا بود. همونو اوکی کردیم. نقشه ش خوبه، سن بنا کمه، تر و تمیزه، فقط بدیش اینه که صاحبخونه واحد بغلیه و اینکه همسایه بالایی هم پسر بچه ۵-۶ ساله داره. قدیمیای اینجا میدونن من چقدر عاصی بودم از بچه طبقه بالایی. البته الانا خیلی سعی کردم حساسیتمو بیارم پایین، حالا امیدوارم اوکی باشیم، هم من هم دلتا با اون گوشای فوق تیزش که ما نفس هم نمیکشیم از دستش وقتی خوابه!
حالا اینو بگم که دقیقا همون ۴شنبه هفته پیش که بتاینا بعد از ۶ ماه رفتن پیش خانواده شوهرش و بابا هم چشمشو عمل کرد و ما هم خونه پیدا کردیم، وضعیت تهران قرمز شد و اومیکرون پیک زد. بتاینا تو همون مهمونی همشون کرونا گرفتن و قرنطینه کردن خودشون رو. بابا هم دوتا چشماشو عمل کرد و بیهوشیش یه سری مشکلاتی براش پیش آورد که چند روزه همش دکتریم. اصلا از لحاظ جسمی و روحی تو وضعیت اسباب کشی نیستیم. پدر سیگما هم خیلی کمکمون میکرد و حالا که نیست سیگما اصلا دل و دماغ نداره. دیگه کارگر گرفتیم بیان خودشون اثاث رو بسته بندی کنن که ما دست نزنیم به هیچی. من فقط اتاق دلتا و میز توالت خودمو کارتن کردم، بقیه ش با کارگرا. دلتا رو میذاریم پیش مامان و همش در حال رفت و آمد به خونه جدید و دکتریم برای بابا. همه نیروهای کمکیمون درگیرن. یه کم داداش اومد کمکمون. امروز کارگرا اومدن بسته بندی کردن و بسته ها رو بردن، بقیه وسایل رو جمعه میبرن. قیمت خونه هم که نگم دیگه... سه برابر پارسال باید اجاره بدیم.... فقط خونه نوتر شده، وگرنه متراژ همونه. تازه کابینتا و کمد دیواریام هم کمتره و عزا گرفتم واسش...
سال ۹۸ خونه عزیزمون رو فروختیم و بدبخت شدیم رسما! هییی
تو این رفت و آمدا به بیمارستان و با این همه شیوع کرونا، خدا کنه نگیریم فعلنا لااقل اسباب کشی نصفه نمونه. من که دعا میکنم کلا نگیریم، ولی فکر کنم انقدر دیگران گرفتن حتما هممون میگیریم. ۶-۷ تا از دوستام با خانواده هاشون گرفتن. چنتا از فامیلا. خلاصه پر شده باز....
خیلی مواظب خودتون باشین
سلام، حالتون چه طوره؟
ما خوبیم خدا رو شکر. این مدت دایی سیگما ایران بود و یه کم بیشتر دیدیم همه رو، روحیه ها بهتر شده بود. هر چند که خود سیگما بعد از هر مهمونی حالش بدتر میشه چون جای خالی پدرش رو بیشتر حس می کنه، اما در مجموع انگار حال بقیه بهتر بود.
دیگه اینکه من سرم گرم شده به کارای شرکت. خوبه، در مجموع راضیم.
دلتا هم گوله نمک شده، بای بای می کنه، صداش می کنی با خنده جوابت رو میده. غذا خوردنش بهتر شد و بالاخره یه شیرخشکی پیدا کردیم که کمترین حساسیت رو بده. در مجموع خیلی بهتره.
چند روزه دارم پادکستای رادیو راه رو گوش میدم. انگار برگشتم به زندگی بعد از یه مدت که نه فیلم دیدم نه کتاب خوندم نه حتی آهنگ گوش دادم. هیچ کار جانبی ای نکرده بودم این مدت. با این پادکستا شدیدا شارژ شدم. شبا که دلتا میخوابه هی وول میزنه و تا خوابش عمیق بشه باید کنارش باشم. تو این فاصله پادکست رو پلی می کنم و با هندزفری بلوتوثی گوش میدم. دلتا رو میخوابونم و کلی لذت می برم. صدای مجتبی شکوری عالیه. خوابم میبره وسط صحبتاش. بعد دور بعد که میخوام گوش بدم میزنم عقب و اینجوری یه پادکست چند روز طول می کشه گوش دادنش، ولی بازم عالیه.
پنج شنبه 11 اینا بیدار شدیم. دیدم دوست جان پیام داده بیدارین؟ زنگیدم بهش و گفت که نیاز داره برنامه آخر هفته ای که با هم داشتیم، همین الان باشه، یعنی نهار 5شنبه. قرار بود بیان خونه ما. خودش گفت بیاین خونه ما، گفتم نه دیگه، بیاین. خونمون به هم ریخته س یه کم. گفت تمیز نکن که ما هم نکنیم که رفت و آمدمون راحت باشه. دیگه ما فقط یه سری اسباب بازیای دلتا رو از کف زمین جمع کردیم و لباسای رو مبلا رو برداشتیم. البته خداییش غیر از اینا خونمون تمیز بود، بد نبود. پشتی ها رو هم برنداشتیم. اومدن و چقدرم کیف کردن با پشتی ها. همونجا رو زمین نشستیم دور هم چای خوردیم و بعدشم نهار پیتزا سفارش دادیم و رو همون زمین خوردیم که دلتا هم دور و برمون باشه. سس و نوشابه رو میدادیم دستش بازی کنه تا بذاره ما غذا بخوریم. خخخ. 4-5 ساعتی بودن. حالش خوش نبود، یه کم گوش شدم براش و همدلی کردم. دخترک هم دلبری کرد براشون و آخرش با حال بهتر از قبل رفتن. به ما هم خیلی خوش گذشت. خدایا این دوستی ها رو از ما نگیر. کاش کرونا دست برداره و دوستیای بیشترمون روال شن...
سلام سلام. چطورین؟
دخترک ما نه ماهه شد و مرخصی بنده تموم شد. برگشتم سر کار از این هفته. قبلش فکر می کردم دلم تنگ شده برای کار، ولی الان میبینم اصلا. وقتی مرخصی بودم و فقط با دخترک سرگرم، هی میگفتم کاش زودتر برگردم سر کار حس مفید بودن و اینا بیاد ولی الان واقعا حوصله کارای سخت رو ندارم وقتی دغدغه اصلیم دلتاست. خلاصه جمع اضدادیم همیشه.
جونم براتون بگه که ماهگرد 9 دلتا رو دو سه روز زودتر برگزار کردیم. یادتون باشه هر ماه یه کیک عدد سفارش میدیم شبیه به لباسش و میریم آتلیه و عکس میندازیم. این سری کیکیه گفت بیاین یه جای دیگه تحویل بگیرین. از اونور هم سیگما که اول شهریور کرونای شدید گرفت، مجبور شد دیرتر واکسن بزنه و آسترازنکا زده بود دوز اول رو. برای دوز دوم هم آسترا میخواستیم که اصلا گیر نمیومد. خلاصه با یکی دو هفته تاخیر، شنیده بودیم به تعداد محدود و فقط برای دوز دومی ها آوردن. همون روز سیگما رو گذاشتیم دم مرکز بهداشت دم خونه مامانشینا و من رفتم خونه مامانش. سیگما زنگید که صفه و طول میکشه و تایممون تو آتلیه رو از دست میدیم. پس تو با امین (پسرخاله ش) برو کیک رو بگیر. از اونور پسر دوسال و نیمه ی گاما پیش مامان سیگما میمونه همیشه و شدیدا به دلتا حسودی می کنه. گاهی هم میخواد بزنتش که خب ما نمیذاریم. و اینکه دلتا هم حال نمی کرد بمونه و دیگه قرار شد ببرمش با خودم، واسه همین گفتم امین هم بیاد. حالا من همیشه عقب میشینم با دلتا، ولی اون روز امین و دلتا جلو نشستن. البته کمربند برای دلتا هم بستیم. (تو صندلی ماشینش نمیشینه متاسفانه). خلاصه دلتا همش گریه می کرد تو بغل امین و میخواست بیاد تو بغل من که راننده بودم، منم یه دستم به گوشی بود که مسیریابی کنم. یهو یه ماشینی از سمت راست پیچید جلوم که از دوربرگردونی که رد شده بودیم، به زور دور بزنه. و زد به ما! شدیدا ضد حال خوردم. حالا نمیشد پیاده شم چون دلتا شدیدا گریه می کرد. امین 20 سالشه. اون پیاده شد و دیگه کارا رو هندل کرد. من فقط یه بار پیاده شدم که ببینم چی شده و فیلم گرفتم از صحنه. بعد دیگه امین کارا رو انجام داد. البته سیگما هم زنگید که واکسنش رو زده و اسنپ گرفت اومد پیش ما. خیلی آسیب ندیده بودن ماشینا. افسر اومد اون رو مقصر کرد و مدارک رد و بدل شد و رفتیم سراغ کیک. خوبه وقت آتلیه مون 2 ساعته بود، به 1 ساعتش رسیدیم. دوتا عکس خوشگل انداختیم و رفتیم خونه مامان سیگما. من ضدحال خورده بودم. 13 ساله که راننده ام و این اولین تصادفم بود. (البته یکی دیگه قبلا منحرف شده بودم روی جدول ولی خب به هیشکی نزده بودم)، اینجا هم مقصر من نبودم، ولی من میدونستم اگه دلتا گریه نمی کرد هی و حواسم بهش پرت نبود، اگه اون محله آَشنا بود برام و اگه سرم تو گوشی نبود برای مسیریابی، میتونستم از تصادف جلوگیری کنم. مثل هزاربار دیگه که هزارتا آدم بی فکر یهو میپیچن جلوی آدم و پیشگیری کرده بودم از تصادف. اما این بار.... سیگما هی می گفت مهم نیست، خسارت خیلی خیلی کمه، فقط صافکاری میخواد و بی رنگ درمیاره. حتی چراغ هم نشکسته. ولی خب من ایده آل گراییم میومد سراغم و هی می گفتم اگه حواسم بود همینشم نمیذاشتم بشه. بدیش این بود که چون امین تو ماشین بود و خونه مامان سیگما بودیم و داییش هم بود، مجبور شدیم به همه بگیم چی شد و بیشتر حرص خوردم که عدل اولین تصادفم رو همه باید بفهمن! بگذریم...
رفتیم از ییلاق چنتا پشتی آوردیم، جاهای حساس خونه گذاشتیم. مثلا جلوی میز تلویزیون، جلوی شومینه و اینا. دلتا هم یه جاهایی رو میگیره می ایسته. ولی خب سریع میخوره زمین. یه کم هم داره قر میده جدیدا با دست زدن و آهنگ گذاشتن. خلاصه که خوردنی شده حسابی. همه هی میگن زود به زود بیاین خونمون که ببینیمش.
آهان، اینم بگم که رفتم خونه دوست نوعروسم. پارسال تو کرونا رفت خونه خودش. بعد اون یکی دوستم با اجازه من پوست شکلات داد دست دلتا. یهو دیدم دلتا داره بدجور سرفه می کنه و سرخ شده. یکی از دوستام دکتره، دوییدم سمتش که بگم بیاد نجاتش بده، یهو دلتا بالا آورد رو فرش خطیبی نوعروس! یه تیکه پوست شکلات رو کنده بود و تو دهنش بود. خدا رو شکر که خوب شد. ولی خب خیلی هم خجالت کشیدم. تا حالا رو فرش خودمون بالا نیاورده، اون وقت حالا یه بار رفتیم خونه دوستم، اینجوری.... هندل کردنش سخت شده.
روز اول کار دلتا پیش سیگما بود و تا 10-11 خوابیده بود. بعدش سیگما برده بودش خونه مامان و خودش رفته بود دنبال کاراش. منم با اسنپ رفتم شرکت. چند ساعتی بودم و بعد یهو دیدم خدماتیمون برام یه سبد گل بزرگ و صورتی آورد. از طرف سیگما. به مناسبت اولین روز کاری و روز زن. دیگه بسی ذوق مرگ شدم و زنگیدم به سیگما. دم شرکت بود. خخخ. من هم یه نیم ساعتی موندم و کارام رو سر و سامون دادم و زودتر از موعد زدم بیرون از شرکت. خخخ. رفتیم خونه مامان، دلتا تازه بیدار شده بود و در کل خوب بود. البته بیشتر به این دلیل که بچه های بتا هم صبح یه سر رفته بودن پیشش. و اینکه کلا هم 4 ساعت بیشتر اونجا نبود دیگه. خلاصه روی هم رفته خوب بود.