عه؟ پست قبلی نصفه مونده بود؟ همون شب خطمون قطع شد و بدون نت شدم. بعد پست رو پابلیش نکرده بودم، با نت خط موبایلم اومدم کاملش کردم و پابلیش کردم، ولی نمی دونم چرا بازم نصفه آپ شده از اون هفته تا دیروز اینترنت نداشتم، ببخشید که انقدر نبودم.
اوه، حالا چقدر پست نخونده دارم. سعی می کنم تا آخر هفته همه تون رو بخونم.
حالا می خوام اولین خاطره آشپزیمو ثبت کنم. البته تا حالا چندبار اولین آشپزی داشتم! ولی خب این خاص بود برام. چون واسه خانواده بود کامل. دفعه قبلی که سبزی پلو با ماهی درست کرده بودم، خونه آرش اینا بود، یادتونه؟ واسه خودم و سیگما و آرش. اون دفعه سیگما هم کلی کمکم کرده بود و هر دقیقه به مامان میزنگیدم و سوال می پرسیدم. خخخ. حالا این دفعه فرق داشت.
هفته قبل آقاجان به دلیل کسالت، بیمارستان بستری بودن. دو روز اول من درگیر یونی بودم و نتونسته بودم برم ملاقات. روز سوم دیگه به سیگما گفتم که بریم ملاقات. مامان از صبح رفته بودن پیش آقاجان. ظهر سیگما اومد دنبالم و با هم رفتیم آبمیوه و کمپوت خریدیم و رفتیم بیمارستان ملاقات. من که همش سعی می کردم خندان باشم که آقاجان روحیه بگیرن. بعد از بیمارستان قرار بود بریم خونه ما و سیگما هم شام بمونه. ولی داستان این بود که مامان قرار بود تا 9 شب پیش آقاجان باشن و این یعنی شام نداشتیم. سیگما پیشنهاد داد که شام از بیرون بگیریم، ولی دیدم این موقعیت خوبیه واسه اینکه خودمو به چالش بکشم و آشپزی کنم. از مامان دستور پخت مرغ رو گرفتم و اومدیم خونه. بابا و سیگما نشستن به حرفیدن و من از 6:15 رفتم تو آشپزخونه. اول میوه ها رو شستم و گذاشتم آبشون بره و بعد ظرف میوه رو چیدم و بردم براشون تا سرگرم بشن. بعدش مرغ رو دادم بابا قطعه قطعه کنن و تو این فاصله آب برنج رو گذاشتم. (برنج رو از صبح خیس کرده بودم). اصلا یادم نبود چجوری پلو بپزم، ولی یه دفتر داشتم که قرار بود نکات آشپزیمو توش بنویسم که به جز دستور پخت کته، هیچ چیز دیگه ای توش ننوشتم تا حالا! از همون دستور شروع کردم به کته پختن! در این حد شوتم! مرغ تیکه تیکه شد و آماده. یه پیاز گنده برداشتم که بابا گفتن بزرگه، کوچکتر بردار! منم یه کوچیکترشو برداشتم و نگینی خورد کردم. یک چهارم فلفل دلمه ای هم نگینی خورد کردم و با مرغا و نمک ریختم تو آب و گذاشتم رو گاز تا بپزه. تو یه ظرف دیگه روغن داغ کردم و رب و زردچوبه و زعفران آب کرده و نمک ریختم توش و تفت دادم و بعد اینا رو ریختم تو مرغ و گذاشتم بپزه. آب برنج هم تموم شد و دم کنی گذاشتم. چای هم دم کردم و بعد رفتم سراغ کاهوها واسه سالاد. کاهو خرد کردم و بعد سس سالادم رو درست کردم. چای و شیرینی کاشان بردم واسه بابا و سیگما و سه تایی خوردیم. در حین آشپزی سیگما هی بهم سر میزد و منم بهش می گفتم که دلتو صابون نزن. من نه مقدار روغن دستمه، نه رب، نه نمک و نه هیچی. فکر نکنم غذا خوشمزه بشه! اونم هی میگفت که از بوی غذا معلومه که خوشمزه س. خلاصه دیگه ساعت 8 بود و باید کم کم می رفتیم دنبال مامان. منم سیب زمینی سرخ کردم واسه کنار مرغ. زرشک و زعفران هم واسه روی پلو درست کردم.بعد دیدم مرغ پخته و غلظتش هم خوبه، برنج هم دم کشیده و دیگه غذا حاضره، ولی بابا و سیگما گفتن صبر کنیم مامان بیاد بعد بشامیم. دیگه ساعت 8:15 زیر غذاها رو خاموش کردم و با سیگما رفتیم دنبال مامان. وقتی برگشتیم مامان باز زیر غذاها رو روشن کرد و یه کم که گرم شد، غذا رو کشیدم و دیگه خیلی فرصت واسه تزیین نبود. چقدر بابا و سیگما از غذا خوششون اومد. سیگما گفت از بس خوشمزه س، من یه بشقاب دیگه هم می کشم خودمم خیلی حال کردم با غذا. دقیقا مزه غذاهای مامان رو میداد و این واسه من یعنی موفقیت البته بعدش که رفتیم تو اتاق، سیگما گفت خیلی خیلی خوشمزه بوده و حتی از غذاهای مامان هم خوشمزه تر بوده و سیگما می خواسته بشقاب سوم رو هم بکشه، اما دیگه روش نشده اصن اساسی حال کردم که انقدر خوشمزه شد غذا. بعدش هم می گفت که می خوام برم واسه مامانم کلی از دستپختت تعریف کنم. گفتم نکن بابا، ازت می پرسن غذای من بهتره یا لاندا؟ اون وقت چی می خوای بگی؟ تازه بعدشم این شانسی بوده، هی تعریف کنی و یه دفعه خوب نشه غذا، آبروم میره خلاصه قرار شد در یه حد معقولی تعریف کنه، و وقتی تعریف کرده بود، خوشحال شده بودن که بعدا سیگما گشنه نمی مونه، آخه این مدت فهمیده بودن که من آشپزی شوتم
فقط یه چیزی که بود، این بود که من اصلا فکر نمی کردم غذای به این سادگی، نیاز داشته باشه که دو ساعت بی وقفه کار کنم و سرپا بایستم! تازه حالا ظرف شستن به کنار. ولی واقعا چقدر کارای خونه زحمت داره و من نمی دونستم!
ایشون هم عکس غذای اون شب هستن: