سلام
هیچ خبر جدیدی نیست. اوضاع همونطوریه. همینش باز امیدوارمون میکنه که دکترا بتونن زمان بخرن برای ترمیم ریه.
بچه ها خیلیاتون پرسیدین که بابا واکسن زده بودن یا نه. نه نزده بودن چون نوبتشون اعلام نشده بود تا اخر خرداد! لعنت به باعث و بانی این وضع. خرداد بابا اون داروهای تضعیف کننده سیستم ایمنی مربوط به بیماری زمینه ایشون رو دریافت میکردن که دیگه دکترشون گفته بود این داروها ایمنی بدنت رو میارن پایین و نباید فعلا واکسن بزنی دیگه. دقیقا وقتی بابا دچار کرونا شد نوبتشون هم اعلام شد....
خاک بر سر بیکفایتیشون...
من از ییلاق برگشتم که برم خونه پدرشوهر. پیش بقیه باشم تو این روزای سخت. البته همشون بهم گفتن تو نیا، فقط شماها کرونا نگرفتین. ولی دیگه دلم طاقت نیاورد. تو ییلاق هر روز گریه زاری داشتیم. گفتم بیام پیش سیگما باشم لااقل. اومد دنبالمون. تو راه از بیمارستان زنگ زدن که بیا امضا بده واسه هموپرفیوژن و البته پولش رو. با دستگاه خون رو میکشن بیرون و بهش اکسیژن اضافه میکنن و برمیگردونن تو بدن. تصفیه خون. چقدر گریه کردیم تو راه. یه ساعتی تو ماشین بودیم من و دلتا. باید اسم مستعار دخترک رو عوض کنم. لعنت به کرونا دلتا... سیگما برگشت. ناراااحت. گفت عصری یه بار بابا ایست داشته... ولی برگشته. دکتر گفت اگه اینتوبه نشه برمیگرده. کلی گریه کردیم تا خونه شون. اونجا به بقیه نگفت اینا رو. کمترشو گفت.
شب باز رفت بیمارستان. برگشت گفت اینتوبه شده... تو یه اتاق جدا از ما میخوابه. تا ۳ چت کردیم و گریه کردیم...
کاش بشه برگرده بابا...
روزای بدی رو داریم میگذرونیم. بابای سیگما تو ICU هستن. سطح اکسیژن پایینه و درگیری ریه بسیار بسیار زیاد. صد در صد!
هر چی دعا کردیم روز به روز بدتر شد...
سه شنبه صبح، بعد از 13-14 روز که از مرخص شدن بابا میگذشت، صبح تماس گرفت که سیگما من حالم خوب نیست. تنگی نفس دارم و دو روزه که دارم سرفه می کنم. سیگما از رختخواب پرید بیرون، اسنپ گرفت بابا بیاد رادیولوژی نزدیک خونه ما و خودشم صبونه نخورده زد بیرون. رفت و خبر داد درگیری ریه شده 60-70. اکسیژن 85 بود. دوستا گفتن بستری. بیمارستانا پر بودن. ولی شرایط اورژانسی بود و بیمارستان امام پذیرش کردن. ولی گفتن باید بره ICU که 50 نفر تو صفشن. دیگه سپردیم به همه. سیگما به من گفت نمون خونه. گفت من باز وسط کروناییا ام و دیگه نمیتونم تو خونه ماسک بزنم. 36 ساعت تو اورژانس و بخش وسط کروناییا بود یه سره. مامانینا ییلاق بودن. داداش من رو برد ییلاق پیششون. سیگما هر لحظه یه خبر بدتری میداد. اکسیژن هی میومد پایین تر. سیتی انژیو انجام شد و گفتن درگیری 90 درصده. مامان گفت پاشو برو ببینشون. دخترک رو گذاشتم پیش مامان و با داداش برگشتم تهران. رفتم بیمارستان و دیدمشون. وضع ظاهری اوکی بود ولی داخلی نه... اون روز دوست و فامیل چند تا تخت مختلف جور کردن. یکیش رو که فامیل نزدیک بابا پزشک اونجا بود رو انتخاب کردیم و منتقل شدن به اونجا و من باز برگشتم ییلاق. دیگه هر لحظه خبر از سیگما. همش گریه و زاری... دخترمم نمیخنده این روزا حتی...
انقدر دعا کردیم و هی بدتر شد دیگه میترسم دعا کنم. اکسیژن با دستگاه هم پایینه حتی. خیلی پایین...