آخر هفته حوصله سر بر!

سلام. صبح بخیر. خوبین؟

خب خب خب، چیا باید تعریف کنیم؟ از دوشنبه بگم که عصر سیگما اومد دنبالم و رفتم خونه و واقعا حوصله کار خاصی رو نداشتم. رو تخت دراز کشیدم و کتاب خوندم و گوشی بازی و سیگما رفت سراغ کش پیلاتسش و حرکتای بدنسازی. من خیلی گرسنه بودم. همون ساعت 7 اینا واسه خودم قیمه کشیدم و خوردم شامم رو. بعد یه کم از هیولا رو دیدیم و شام سیگما رو هم دادم و بفرمایید شام دیدیم و خوابیدیم.

سه شنبه 21ام، صبح با سیگما رفتم شرکت. یادم نیس چه خبر بود. عصری با تاکسی رفتم دم خونه مامانینا و بتا اومد دنبالم و رفتیم دنبال سفارش دادن پرده، واسه اتاقای ییلاقیمون. تتا هم اومده بود. خوابش میومد و یه کم اذیت می کرد. اما بالاخره تونستیم دوتا روپرده ای مخمل صورتی سفارش بدیم. بعد هم رفتیم خونه مامان. بتاینا رفتن خوابیدن و من با مامان و بابا حرف زدم و سیگما هم اومد. بتاینا هم همگی بیدار شدن و شام خوردیم و من یه تتا هم شام دادم و کلی بازی کردم باهاش. 10.5 هم پاشدیم رفتیم خونمون و بفرمایید شام رو دیدیم و 12 اینا خوابیدیم.

چهارشنبه صبح سیگما خوابش میومد و خودم اسنپ گرفتم رفتم شرکت. کارم بالاخره بعد از مدت ها سبک بود. عصری رفتم از داروخونه کرم دستم رو گرفتم. خیلی گرون شده همه چیز. کرمی که تا 6 ماه پیش 23 تومن بود، الان شده بود 69 تومن! 3 برابر!!! بعدش با تاکسی رفتم سمت خونه و سیگما اومد دنبالم. میخواستم یه کم بخوابم و بعد بریم پیاده روی که دیگه نخوابیدم و با سیگما برنامه ی دعوت کردن فامیلاشون به ییلاق رو چیدیم. قبلا تعریف کرده بودم؟ تصمیم گرفتیم مامانشینا و خاله های سیگما رو دعوت کنیم ییلاق. یه آخر هفته ای که مامانمینا نباشن و فقط خودمون باشیم که اونا هم راحت باشن و بتونن شب بمونن. قرار شد آخر خرداد بیان. برنامه غذایی داشتیم میچیدیم. هنوز نهایی نشده البته. باید با مادرشوهر هم هماهنگ کنیم. خلاصه ساعت 7.5 اینا بود که حاضر شدیم و رفتیم پارک سرکوچه، پیاده روی. تا رفتیم دم در کوچه، دیدیم داماد سیگماینا دم دره. برامون گوشت قربونی آورده بود. مامان بزرگ سیگما برای خواهرزاده ش که بیماری سختی داشت و خوب شده بود، گوسفند نذر کرده بود و ادا کرده بود. دیگه یه کم دم در با گاما اینا صحبت کردیم و اونا رفتن و سیگما برد گوشت رو گذاشت تو فریزر و اومد پارک. 1 ساعت پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه. شام خوردیم که فکر کنم من نخوردم و فقط دسر موس شکلاتیم رو خوردم و بقیه هیولا رو دیدیم و قسمت دوم سریال چرنوبیل رو دیدیم. قشنگه. جذبم کرده. تا 2 اینا بیدار بودیم و لالا.

پنج شنبه 23 ام، سیگما صبح رفته بود سر کار و من 10 بیدار شدم. تا 11 ولو بودم تو تخت و بعد یه صبحونه کوچیکی خوردم و زنگ زدم مامانبزرگ و خاله های سیگما رو دعوت کردم. بتاینا هم خودشون مسافرت رفته بودن کرمانشاه، زنگ زدم حال اونا رو هم پرسیدم. بعد یه کم خونه رو مرتب کردم و یه ربع هولاهوپ زدم و 12.5 حاضر شدم که با مهتاب دوستم، نهار بریم بیرون. هم محله ای هستیم و یه رستوران نزدیک قرار گذاشتیم. جفتمون از دو سمت یه ربع پیاده راه داشتیم تا این رستوران. من یه کم زودتر رسیدم و اونم اومد و یه پاستا و یه همبرگر سفارش دادیم و دوتایی از جفتش خوردیم. من مهمونش کردم همینجوری. یه ساعتی با هم بودیم و گپ زدیم و بعد چون بیرون هم خیلی گرم بود، دیگه هر کی رفت سمت خونه خودش. من یه سر رفتم کتابفروشی جدیدی که باز شده و یه چرخی زدم و چنتا کتاب انتخاب کردم که وقتی دستم خالی شد بخرم. بعدشم رفتم از گلفروشی یه گلدون سفالی سفید خریدم واسه سانسوریاهایی که بابا بهم داده و رفتم خونه. میخواستم بخوابم که خوابم نبرد و سیگما هم اومد و میخواست بره استخر که یه کم قهر کردیم که کل امروز رو نبوده. من یه چرت خوابیدم و اونم ورزش کرد و هنوز یه کم قهر بودیم. بیدار شدم دوش گرفتم و نصف فیلم Sierra Burges is loser رو از ماهواره دیدیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانشینا. دیگه اونجا برنامه غذایی رو هی بالا پایین کردیم که چی ببریم و چجوری باشه. اخه یه سریا 5شنبه هستن، یه سریا جمعه. خلاصه داستانیه. گاما هم که دیگه هفته آخر بارداریشه و اوضاع یه نمه خطریه. خدا کنه به خوبی و خوشی بریم و بیایم. شب هم برگشتیم خونه و یه کم فیلم دیدیم و لالا.

جمعه 24ام، 11.5 بیدار شدیم. باتری گوشیم خراب شده بود. شارژ نمیشد. سر صبحونه سر یه چیز مسخره دعوامون شد و من نخوردم صبحونه. خیلی ناراحت بودم از دستش. ظهر پاشدم برم خونه مامانینا چون میدونستم ییلاقن و تا یکشنبه هم نمیان. ماشین و وسایلم رو برداشتم و رفتم. سر راه رفتم ونک. تو اینستا دیده بودم لیسکا آف 70 درصد گذاشته. رفتم و یه سوتین شرت قرمز خوشگل خریدم ازش. خیلی گرون بود لعنتی. بعدشم رفتم یه مغازه لباس زیر دیگه و یه سوتین شرت مشکی ان بی بی و یه ست کله غازی نیو خریدم. اون موقع خوشحال بودم اما الان هی میگم چه کاری بود این همه گرون خریدم اینا رو. خخخ. واسه نهار ساندویچ میخواستم بگیرم که چون نزدیک 4 بود دوجا رفتم نداشتن و دیگه بیخیال شدم. رفتم خونه مامانینا و دیدم غذا هست تو یخچال، یه کم پلو خورش خوردم و کتاب خوندم و خوابیدم یه چرت. سیگما چند بار زنگ زد و اهمیت ندادم. عصری دیدم حوصله م سر میره، رفتم خرید باز! یه دمپایی روفرشی خریدم و سر راه یه بستنی قیفی هم خوردم و دیدم سیگما هی زنگ میزنه و هم رانندگی میکردم و هم شارژ نداشتم، گوشیمو خاموش کردم. وقتی رفتم خونه دیدم زده کجایی؟ من اومدم دم خونه مامانینا میبینم نیستی. خلاصه زنگ زد باز و برداشتم و گفتم باز اومدم خونه مامان و یه ربع بعدش اومد. با اسنپ اومده بود و دیده بود من نیستم داشت برمیگشت. برام گل گرفته بود که آشتی کنیم. آشتی کردیم ولی بهش گفتم همینجا بمونیم. شام هم نداشتیم نیمرو درست کردم براش. به مامان زنگیدم که همسایه بالایی نقاشی داشت و ما اومدیم خونه شما. البته راست گفتم. واقعا بالایی نقاشی داشت و بوی رنگ راه انداخته بود. چای دم کردم و قسمت سوم چرنوبیل رو دیدیم تا 12 و گپ و گفت و خوابیدیم.

شنبه 25 ام که امروز باشه، از ساعت 6 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد تا 7.5 که سیگما ساعت گذاشته بود. خیلی ضد حال بود. 5-6 ساعت بیشتر نخوابیدم و اونم چون جام عوض شده بود، اصلا راحت نخوابیدم. با سیگما تو ترافیک اومدم شرکت و گل خوشگلم رو هم آوردم با خودم. ولی خونه مامانینا، بدون مامان و بابا اصلا صفا نداره. خیلی حس بدی بود. دیشب هم که خوب نخوابیدم. الان تو یه حال خلسه ای هستم. ولی میخوام حتما عصری پیاده رویم رو برم و حلقه هم بزنم. ببینم موفق میشم یا نه. 

نظرات 2 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام
خدا را شکر که مثل همیشه آشتی کردین و شنبه را با قهر شروع نکردی
الحمدلله که همه چیز مرتبه... خریدها هم مبارک... گرونی که این روزها برای همه چیز هست و اصلا بهتره بعد از اینکه چیزی میخریم بهش فکر نکینم وگرنه بعد از هر خرید عذاب وجدان میگیریم

مرسی. آخ آخ آره دقیقا. صبح که خوابم نمیبرد هی داشتم به این چیزا فکر می کردم. قشنگ عذاب وجدان داشتم. ولی خب دیگه گرفتم دیگه. باید حالشو ببرم

فرناز شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:08 ب.ظ

اتفاقا لباس زیر باید حتما جنس خوب باشه خوب کردی خریدی. تازه دیرتر هم خراب میشه. من امروز رفتم خمیر بازی بخرم دوبرابر شده بود همش فکر میکردم چشمام اشتباه میبینه. وای لاندا تو چطور میتونی اینجوری قهر کنی من که اصلا طاقت ندارم همه چی باید همون لحظه حل بشه.

آره آفرین. خداییش خوب میمونن این لباس زیرا.
خخخ. آخه اون لحظه که عصبانیم، اگه بمونم بدتر میشه اوضاع. باید یکیمون محیط رو ترک کنه که فعلا چیزای بدتر نگیم تا بعد تو آرامش حلش کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد