بعد از سفر برنامه م شدیدا فشرده بود. از دوشنبه که رفتم سر کار، کلاس باید شرکت میکردم هر روز و کلی هم کار داشتم. یه جلسه هم با معاون مدیرعامل داشتیم خفن. من همش داشتم میدوییدم که به کارام برسم. کلی هم اضافه کار موندم. رسیدم خونه جنازه بودم. هیچ کاری نتونستم بکنم فقط چمدون رو خالی کردم.
سه شنبه هم همین داستان بود. مجبور شدم کلاسام رو نرم و بریم پیش معاون مدیرعامل و جلسه خصوصی باهاش داشته باشیم. عصری رفتم خونه و سیگما هم زود اومده بود. قبل از من رسیده بود و با هم شروع کردیم تمیز کاری. جارو و تی کشید کل خونه رو و من آشپزخونه رو مرتب کردم و لباس شستم یه عالمه. نگفتم؟ آخه واسه 5شنبه کلی مهمون دعوت کردم. خانواده سیگماینا. مامانبزرگش، دوتا خاله هاش و زنداییش که تازه از آمریکا اومده. 15 نفر مهمون داشتم و هیچی وقت! قرار شد بخشی از غذا رو از بیرون بگیریم و واسه اینکه دستپخت خودم رو هم خورده باشن واسه اولین بار، سوپ معروفم رو درست کنم و قرمه سبزی معروفم رو هم درست کنم. ولی ترسیدم که قرمه سبزیم مثل همیشه نشه و وقت هم نداشتم، این بود که زحمتشو دادم به مامان. خلاصه واسه همین مهمونی بود که داشتیم خونه رو تمیز می کردیم. اون شب یه سری کرم کارامل درست کردم.
چهارشنبه کله سحر رفتیم پیش معاون و یه سری چیز رو باهاش چک کردیم و کاره رو تحویلش دادیم. دیگه من با خیال راحت رفتم سر کلاسام و عصری هم زود رفتم خونه به کارام برسم. شروع کردم به درست کردن سوپ و به طور همزمان کرم کاراملا رو از قالب درآوردم و یه سری دیگه درست کردم. دو سری هم ژله درست کردم و یه کم مرتب کاری. سیگما اومد و شام رفتیم خونه مامانینا که قرمه سبزی رو هم بگیریم ازشون. همسایه واحد کناری بنایی داشت خونمون و قرار شد من خونه مامانینا بخوابم که صبح زود بیدارم نکنن. سیگما اون شب برگشت خونه و من همونجا موندم و بسی حال داد. تا 2 شب با مامان و بابا نشسته بودیم حرف میزدیم. خواب دلچسب.
پنج شنبه صبح هم باز کلی با مامی گپ زدیم و بعد قابلمه قرمه سبزی رو گرفتم و رفتم خونه. شروع کردیم تمیز کاری. سیگما سرویس ها رو شست. من هر دو اتاق رو حسابی مرتب و گردگیری کردم. میز توالت رو کامل خالی کردم و دوباره چیدم. گردگیری کردم و همینجور میسابیدم. خیلی خسته شده بودم. تن درد هم داشتم. یه قرص سرماخوردگی خوردم و ساعت گذاشتم که 1 ساعت بخوابم. وقتی زنگ زد از یه خواب عمیق بیدار شدم. رفتم حموم و هنوز منگ خواب بودم و سیگما هم جای شامپو اینا رو عوض کرده بود، نتیجه این شد که مایع لباسشویی (که قبلا ریخته بودم تو ظرف خالی شامپوم و البته درش رو هم رنگ کرده بودم و جای خاص هم میذاشتمش) رو به جای شامپو زدم به موهام و دو دست شستم! آخر آخر حمومم فهمیدم ) دیگه اومدم بیرون و سیگما رفت سلمونی و من حاضر شدم و آرایش کردم و سیگما هم اومد و داشتم سالاد درست می کردم که زنگ زدن و مامان بابا و مامان بزرگ و زندایی سیگما اومدن. خیلی غافلگیر شدم. نه چای گذاشته بودم نه چیدن میوه ها تموم شده بود. سریع این کارا رو کردم و دیگه دونه دونه همه اومدن و منم هی داشتم پشت هم کار می کردم. اصلا نرسیدم برم پیششون بشینم. همون موقع جوجه کباب و برگ هم که سفارش داده بودم رسید. برنج رو سپرده بودم به مادرشوهر دیگه. نگفتم؟ هی میگفتن اذیت میشی یه کاری هم به ما بگو، منم گفتم من برنج واسه تعداد زیاد بلد نیستم، شما درست کنید. البته منظورم این بود که بیان خونه ما درست کنن ولی دیگه گفتن خودشون درست می کنن و میارن. منم از خدا خواسته کل مسئولیتش رو دادم بهشون. اردور رو کشیدم و ماست تزیین کردم و ژله ها رو درآوردم و خلاصه کلی هم سیگما و مادر و خواهرش کمک می کردن ولی باز وقت کم میاوردم همش. خلاصه میز رو چیدن و من فقط تونستم برم یه سر ببینم که مشکلی نداشته باشه. دیگه همه رفتن سر شام و همون اول که سوپ رو خوردن چقدر به به چه چه کردن. کلا این سوپم خیلی طرفدار داره. همش می ترسیدم این بار خوب نشه، ولی شد خدا رو شکر. تازه زندایی سیگما گفت باید دستور سوپتو بهم بدی، خیلی خوشمزه بود. خخخ. ذوق مرگ شدم دیگه. هنوز من داشتم کار می کردم. دیگه هی گفتن بیا خودتم شام بخور. رفتم سوپ خوردم یه کم. مهمون دوس داره صاحبخونه هم بخوره غذا که هم روش بشه و هم اینکه حس نکنه که چقدر کار ریخته رو سر یارو. خلاصه سوپ خوردم ولی هیچی دیگه نرسیدم بخورم. زودی ظرفا اومد و چیدم تو ماشین. چای هم دم کردم و دیگه یه کم رفتم نشستم پیش مهمونا. غذا که تموم شد خاله کوچیکه سیگما میگه فردا نهار بیاین خونه ما!!!! مگه خاله بازیه خب؟ الان اینجایید دیگه. اعصابمون ریخت به هم. سیگما گفت چه کاریه و نیایم دیگه و اینا، خاله ش گفت مهمونی رو میخواستم هفته پیش بگیرم ولی چون شما شمال بودین انداختم این هفته! دیگه مجبور بودیم بریم. زود پاشدن رفتن همه. قبل از 11 رفتن. چون هم خاله خونه ش کار داشت واسه مهمونی و هم نینی دیگه داشت اذیت میکرد، همه زود رفتن. ما هم یه کم جمع و جور کردیم و یه دور ظرفا رو گذاشتم ماشین شست. کمر و پاهام داشت میشکست از درد. دیگه همونجوری نصفه نیمه ول کردیم رفتیم خوابیدیم.
جمعه صبح بازم همسایه بغلی بنایی داشت و نشد یه دل سیر بخوابیم. قرار بود سیگما یه کم کمکم کنه و مبلا رو بذاره سر جاهاشون و از این نوع کارا که هی گفت حالم بده فکر کنم شام زیاد خوردم. صبحونه که نخورد و هیچ کمکی هم نکرد. من ظرفا رو بردم سر جاشون چیدم و یه بار دیگه ماشین رو روشن کردم و قابلمه ها رو هم خودم شستم. حاضر شدم و سیگما بالا آورد. حالش بد بود. بعد میخواستیم نریم ولی رفتیم خونه خالشینا و سیگما اونجا هم لب به غذا نزد. حالشم خوب نبود و هی میرفت دراز میکشید. اصلا رفتنمون الکی بود! بعدشم رفتیم خونه حالش بدتر شد و رفت بخوابه که خوابش نبرد. هی گفتم پاشو بریم دکتر گفت نه خوبم! دیگه 9.5 شب شوهرخواهرش زنگ زد که من میام میبرمت دکتر گفت باشه!!!! منم شاکی شدم حسابی که من از عصر هی میگم و تو هی میگی نه، حالا تا اونا میگن میگی باشه. گفت نمیخوام به تو زحمت بدم آخه! گفتم آره خب شوهر خواهرت نزدیکتره بهت! خلاصه خیلی شاکی شدم. دیگه زنگ زد به اونا که نمیخواد بیاین با لاندا میرم! حالا تا نوبتش بشه ساعت شد 11. دلم میخواست خفه ش کنم که زودتر نیومده بود! دکتر گفت آنفولانزاست و شدیدا هم واگیر داره! سرم هم نوشت براش چون از صبح هیچی نخورده بود و فشارش 8 رو 6 بود! رفتیم سرم زدیم و تا بریم خونه شد 12. دیگه زود خوابیدیم.
شنبه من 10 رفتم سر کار. ماشین هم نبردم و برگشتنی یه تیکه رو پیاده اومدم که پیاده روی هم باشه. سیگما هم که 2 روز استعلاجی داشت. عصری بقایای خونه ترکیده رو هم جمع کردم و خونمون شد مثل قبل. نشستیم با هم فیلم دیدیم، نید فوراسپید. خیلی حال کردیم.
یکشنبه ماشین رو که گذاشتم پارکینگ شرکت بهشون گفتم بشورنش. کارواش هم داره آخه. دیگه دسته گل شده بود ماشینم. بعدش با دوستم رفتیم پیاده روی پارک نزدیک شرکت. تا برسم خونه ساعت شد یه ربع به 8. زودی دوش گرفتم و سیگما هم اومد و از بقایای غذاها خوردیم و زود خوابیدیم.
دوشنبه بار و بندیل با خودم برده بودم که عصر بریم خونه خاله. سر کار قرار شد بریم نمایشگاه و با دوستام رفتیم. بعدشم رفتم خونه ماماینا و 4تایی خانوما رفتیم خونه خاله. بیتا موهاشو پسرونه زده بود. کلی گپ زدیم و خوش گذشت. بعد هم شام رفتیم خونه مامانینا.
سه شنبه هم باز کار و عصری با دوستم رفتیم پارک پیاده روی. خیلی خوبه. کاش بشه بریم هفته ای دو سه روز رو. دوباره تا برم خونه و دوش بگیرم شد 7.5. زودی شام خوردم و برنج سفید درست کردم واسه شام سیگما و نهار فردامون. سیگما اومد و یه کار کامپیوتری داشتم واسه بابا و تا انجام بدم شد 10! اصلا خیلی زود میگذره. به هیچ کاری هم نمیرسم شبا. جقدر سخته این مدل زندگی شب هم از 10 رفتم تو تخت که بخوابم ولی تا 11 حرف زدیم و بعدشم همسایه تا 12 سر و صدا کرد و نشد بخوابم!!!
جهارشنبه هم که امروز باشه از 6.5 باز بچه بالایی بیدار شد و دویید و نشد بخوابم. آخه چرا آدم 6.5 صبح بدوعه؟ من نمیفهم واقعا صبح با یه اعصاب خورد اومدم بیرون. کلی تو ترافیک رانندگی کردم و رسیدم نزدیک شرکت دیدم اووه چه ترافیکیه. همونجا اشکام اومد... خسته شدم دیگه... بعدشم سر کار خیلی حواسم به کارم بود و گویا یه اتفاق مهم و جالب افتاده بود که همه دیده بودن جز من. بعد یه پسره کلی مسخره م کرد که ندیدم! بیشعور! کلی هم از دست اون حرص خوردم و کلا امروز شدیدا بی اعصابم. خدا بهمون رحم کنه تا آخر شب! اصلنم امروز حس چارشنبه خوشگله ندارم
تا روز سه شنبه 11 مهر قرار بود که ما از 13 تا 15 مهر شمال باشیم ولی هنوز جا نگرفته بودیم. یهویی سیگما زنگید بهم گفت لاندا، یه هتل ونوس هست تو نمک آبرود که تازه باز شده، عکساشو برام فرستاد و گفت بیا بریم اینجا. خب خیلی خوشگل بود ولی بنظرم گرون اومد. سیگما گفت نگران نباش براش در نظر گرفتم. تازشم بیا یه شب بیشتر بمونیم. سه شب و چار روز. من هی سعی کردم منصرفش کنم و همون دو شب رو باشیم ولی خب نشد. منم از خدا خواسته. یه روز مرخصی بیشتر میگرفتم فوقش. عصرش رفتیم خونه ماماینا و خدافظی کردیم باهاشون. همون شب هم من فین فینو شدم و شدیدا آبریزش بینی داشتم. سیگما هم هی میگفت تو چجوری میخوای با این مریضی بیای شمال آخه؟
چارشنبه صبح که اومدم شرکت دیدم کلی کار جدید بهم دادن و گفتن واسه یکشنبه عصر میخوان! به رییس گفتم خب من که نیستم اول هفته. گفت حالا امروزو هر چقدر میتونی بمون و انجام بده. هوا هم ابری بود شدید. منم تا 6.5 اینا موندم شرکت و تا هر جاییش که میشد رو انجام دادم و آخر وقت گفتن که بجای یکشنبه، واسه چهارشنبه بعد میخوایم اینو. یه نفس راحت کشیدم و رفتم خونه. یه کم استراحت کردم و کتاب خوندم و بعد یه سری لباس شستم و شروع کردم به بستن چمدون. سیگما هم اومد و وسایل خودشو جمع کرد و همه چیز حاضر بود که یهو دیدیم بابای سیگما یه کلیپ فرستاده از جاده چالوس که برف اومده. حالا اون شب هم تهران سرد شده بود شدید در حدی که ما بخاری برقیمونو روشن کردیم. منم که فین فینو مریض بودم، بسی میچسبید گرما.
پنج شنبه صبح زود سیگما زنگید پلیس راه و گفتن جاده بازه. هی میگفت بریم من هی میگفتم آخه برف اگه دیشب اومده باشه زوده الان و بذاریه کم جاده بهتر بشه و دیرتر بریم. دیگه یا علی گفتیم و راه افتادیم. 8 از خونه رفتیم بیرون و تا بنزین بزنیم و یه خریدی بکنیم، 8.5 از تهران راه افتادیم. زنجیر چرخ هم نداشتیم. بارون میومد تو راه و خوشحال بودیم که برف نیست. رفتیم جلو تا رسیدیم به تونل کندوان و دیدیم اوه اوه چه برفی میاد. رفتیم توی تونل و موندیم تو یه ترافیک عجیب. نیم ساعت توی تونل بودیم. از سنگینی هوا سردرد گرفته بودیم که بالاخره دراومدیم از توی تونل و دیدیم اووووه چه برفی میاد و چقدر هم نشسته. خیلی خوشگل بود. کلی تو ترافیک بودیم ولی خیلی ذوق برف رو کردیم. بعد دیگه ترافیک خیلی طولانی شد.حوصلمون داشت سر میرفت. حالا فکر کنین من از ساعت 9.5 دستشویی داشتم و دنبال دستشویی میگشتیم و حالا به ترافیک هم خورده بودیم و جایی نبود. سعی کردم حواسمو پرت کنم. حالا که ترافیک بود میتونستم خیلی راحت تر به فانتزیام بپردازم. یکیش این بود که دونفری با سیگما میریم شمال و من واسش تو راه میوه پوست می کنم و میدم بخوره و چای میخوریم و شکلات. حالا درسته که چاقو یادم رفته بود ببرم، ولی میوه برده بودم (خسته نباشم). یه سیب درسته دادم سیگما خورد پشت فرمون و بعد هم فلاسک نازنینم رو آوردم جلو و دوتا دمنوش نعنا درست کردم و با شکلات خوردیم. چقدرم که حال داد توی اون برف و سرما. بابا هم هی زنگ میزد و میپرسید حالمون رو. دیگه دیدیم ساعت از 1 هم گذشته و ما هنوز تو ترافیکیم. تصمیم گرفتیم بریم نهار. رستوران یاس یه کلبه چوبی خوشگل بود. رفتیم همونجا و نهار شمالی سفارش دادیم. کته کباب و اکبرجوجه. خوشمزه بود غذاش. البته اکبرجوجه ش نه خیلی. ولی خوب بود روی هم رفته. بعد دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و دیدیم ترافیک نیست دیگه. هنوز 10 متر نرفته بودیم که دیدیم یه ماشین جک اس 5 شاسی بلند، بدجوری تصادف کرده. معلوم بود یکی دو ساعتی گذشته از تصادف ولی خیلی بدجور از کنار داغون شده بود و ما هی داشتیم فکر می کردیم که چجوری اینجوری تصادف کرده. بعدا که برگشتیم تهران، بابا گفت که همون موقع ها که من هی زنگ میزدم، خبر اومده بود که تو جاده چالوس سنگ روی دو خودرو ریزش کرده و شدیدا بابا نگران بوده. اون همه ترافیک هم واسه همین داستان بود خلاصه ما که خبر نداشتیم داستان رو و خوشحال و خندان پیش به سوی نمک آبرود. ساعت 3 عصر رسیدیم به شهرک توریستی نمک آبرود و رفتیم اتاقمونو گرفتیم. هتل یه جای دنج شهرک بود و ویوی اتاقمون جنگلای نمک آبرود بود. بسی آروم و زیبا. من همچنان بینیم کیپ بود و آبریزش هم داشتم در عین حال. تو راه هم ادالت کلد خورده بودم و اتاق رو که تحویل گرفتیم بیهوش شدم. ساعت 6 بیدار شدم تاریک تاریک. سیگما بیدارم کرد و گفت بیا بریم بیرون بگردیم. با ماشین رفتیم توی جاده و یه سر رفتیم فروشگاهای برندای خارجی رو سر زدیم. خیلی خوب بود که همه چی نزدیک هم بود. چند وقتی بود که کتونی میخواستم ولی وقت نمیکردم برم خرید. دیگه اونجا کتونی مورد نظرم رو همون اول تو فروشگاه آدیداس دیدم. ولی گفتم یه سر هم به نایکی و ریباک بزنم بعد تصمیم بگیرم. اونا رو هم دیدم و بازم آدیداسه بنظرم همه فیچرایی که میخواستم رو داشت و همونو خریدم. هورااا.بعد هم واسه شام رفتیم رستوران ایتالیایی و یه پیتزا پستو سفارش دادیم و دو نفری خوردیم که با سس پستو بود و بسی خوشمزه. بعدش برگشتیم تو هتل و یه دوش مبسوط تو وان حموم گرفتیم و تلگرام بازی کردیم و من کتابم (من پیش از تو) رو هم با خودم برده بودم و کلی خوندم و بعد لالا.
جمعه صبح 9 بیدار شدیم و رفتیم رستوران هتل و یه صبحونه دبش زدیم بر بدن. دیگه فین فین هام درست شده بود و مریض نبودم. پیاده تو محوطه شهرک راه افتادیم و رفتیم سمت سورتمه و سورتمه سواری کردیم. خیلی حال داد. آفتاب بود ولی سایه ها خیلی سرد بودن. مسیر سورتمه هم که از جنگل بود و سایه. سردم شده بود یه کم. ولی خیلی خوب بود. بعد میخواستیم به یکی دیگه از فانتزیام جامه عمل بپوشونیم که نشد. میخواستم بریم تو ساحل و آتیش روشن کنیم و ماهی کباب کنیم. وای که چقدر خوب میشد. ولی ترسیدیم آفتاب باشه و بسوزیم. گفتیم پس دیرتر بریم. تازه هیچی هم نبرده بودیم. نه سیخی، نه زغالی، نه چاقویی. هیچی! رفتیم توی هتل و یه کم کتاب خوندم و تصمیم گرفتیم واسه نهار بریم رستوران آبادگران. رفتیم و من یادم بود که کباب ترشش خوشمزه ست. یه کباب ترش و یه شیشلیک سفارش دادیم. جاتون خالی. از بهترین های عالم بود. بسی خوشمزه درست کرده بودنش. وای دلم خواست بازم. هییی. کنار رستوران یه ساحل چمنی خوشگل بود. رفتیم یه کم عکس انداختیم و یه سلام علیکی با دریا کردیم. بعد هم رفتیم ال سی وای کی کی که دقیقا روبروی آبادگران بود. تو این فروشگاها هم که میریم عمرا دست خالی بیرون نمیایم! من صاحب یه بلوز آستین بلند صورتی شدم و یه سویشرت قرمز مامانی. سیگما هم دوتا تی شرت آبی و صورتی. بعد بدیو بدیو رفتیم دیفاکتو که اونم همون نزدیک بود. من یه بوت پسندیدم که سایز من نداشت. واسه سیگما هم یه ژاکت بلند پسند کردم و پوشید و خیلی بهش میومد. گفتم بگیره. شبیه ژاکتای گلزار تو سریال عاشقانه بعدشم خیلی گامبوطور رفتیم سیناتلا (همون نوتلابار سابق) و دشر و شیک بادوم زمینی زدیم. باز هم داستان گامبوها به بهشت میروند ) بعدش رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه و کلی خورده ریز واسه خودم خریدم و کلی هم عروسک واسه نینی ها. سه تا توپ عروسکی بزرگ برای هر سه تاشون و برای تیلدا و نینی سیگماینا که دخترن دو تا عروسک و برای کاپا هم یه پک ماشین کوچولو خریدیم به عنوان سوغاتی. بعد برگشتیم هتل و کتونی پوشیدیم و زدیم به دل شهرک به قصد پیاده روی و رفتن به سالن بیلیارد. کاپشن پوشیدیم چون سرد بود. رفتنی که بیش از نیم ساعت طول کشید، سیگما بهم بازی 8 بال بیلیارد رو یاد داد. خیلی باحال بود خوشم اومد. رفتیم اونجا و دیدیم کلا تعطیله. برگشتیم و این بار شروع کردیم انگلیسی حرف زدن با هم که تمرین هم کرده باشیم. خیلی خوب بود. وقتی برگشتیم من وان حموم رو پر از آب گرم کردم و کتابم رو برداشتم رفتم تو وان. عجب ریلکسیشنی بود. آب گرم بعد از پیاده روی تو هوای سرد و خوندن کتاب قشنگم... فقط یه جام آب پرتقال کم داشتم تا فانتزیم تکمیل شه. هر چند که اصلا اینو یادم نبود وگرنه آب پرتقال داشتیم تو یخچال. بعدش هم یه دوش مبسوط گرفتم و سشوار کشیدم و رفتم زیر پتوی تپلی اونجا تخت خوابیدم تا صبح.
شنبه صبح بیدار شدیم و رفتیم صبحونه خوردیم. بعدش من برگشتم تو اتاق و رفتم تو بالکن زیر آفتاب رو به جنگل نشستم و موهام رو شونه کردم و کتاب خوندم. سیگما رفت دنبال خرید ماهی. هر جا رفته بود ماهی قزل آلا گیر نیاورده بود. گفتن فصل صید نیست. فقط یکی بهش قول داده بود که میاره و شماره ش رو گرفته بود که زنگ بزنه. دیگه ما رفتیم سمت باجه تله کابین و بلیط گرفتیم و رفتیم بالا. خیلی خوشگله نمک آبرود از بالا. عین بلاد کفر میمونه ) بسی زیبا. رسیدیم اون بالا و هوا خنک بود. خوب شد من سویشرت جدیدم رو برده بودم. آش و سیب زمینی سرخ کرده خریدیم و رفتیم وسط جنگلش، یه گوشه جای دنج رو سنگا نشستیم و خوردیم. خیلی خوب بود. بعد هم برگشتیم اومدیم پایین و دیدیم ماهی ایه زنگ نزده. برگشتیم تو اتاقمون یه کم استراحت کردیم و حدود ساعت 3.5 اینا رفتیم بیرون دنبال ماهی. هیچ جا نداشتن. سیخ و زغال و الکل خریدیم و بالاخره یه جایی رو پیدا کردیم که ماهی داشت! ولی قزل آلا نداشت. گفتیم میخوایم به سیخ بکشیم. گفت ماهی سوف ببرید. خیلی خوبه. تیغ هم نداره و لذیذه. ما هم 2 تا گرفتیم و رفتیم لب ساحل. بساط پیک نیک رو بردیم تو ساحل علم کنیم. یه تیکه از ساحل توسط یه رود جدا میشد. پا رو زدیم به آب و از رودخونه هه رد شدیم و رفتیم اونور ساحلش که خیلی دنج تر بود و کسی نبود. ولی دید هم داشت به اینور که بقیه بودن و نمیشد خفتمون کنن. خوبیش این بود که هی کسی از کنارمون رد نمیشد. چنتا سگ هم بودن که حرف گوش کن بودن و نزدیک نمیومدن. ما هم راه انداختیم بساط رو. سیگما آتیش درست کرد و من با نمکایی که از آش فروشه گرفته بودیم ماهی رو طعم دار کردم! هیچی نداشتیم واسه طعم دار کردنش. خخخ. به سیخ کشیدیمشون و گذاشتیم رو آتیش. دیگه خودمو خفه کردم انقدر عکس انداختم ازش. خب این مهمترین فانتزی سفر دونفرمون به شمال بود که به واقعیت پیوسته بود. ماهیه عالی بود. پوست نازک. خیلی خوب پخت. شروع کردیم به خوردنش و واقعا هم خوشمزه بود. من که نتونستم یه کاملشو بخورم. بقیشو دادم به سیگما. آخرش هم کله ماهیا رو دادم به سگا و استخون وسط ماهی رو هم دادیم به یه گربه هه. خیلی خوش گذشت. دیگه هوا داشت تاریک میشد. بساطمونو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. رفتیم یه مغازه کلوچه فروشی و کلی کلوچه واسه فامیل و زیتون پرورده واسه مامانامون خریدیم و دیگه برگشتیم هتل. ولو شدیم و کتاب خوندیم و گوشی بازی. نسکافه و کلوچه و آخر شب هم چای و شکلات زدیم بر بدن و زود خوابیدیم.
یکشنبه آخرین روز سفرمون بود. 8 صبح پاشدیم و رفتیم صبحونه خوردیم و بعد چمدونمون رو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم و من یادم افتاد که شلوار سرمه ای کتون هم میخواستم و حالا تا اینجا برندا جمعشون جمعه، بذار برم بخرم. از ال سی یه شلوار کتون جذب سرمه ای خریدم واسه سر کار و یه بوت زرشکی هم دیدم که نتونستم نخرمش. خیلی خوشگل بود. بعدشم رفتیم دیفاکتو دوباره و یه شلوار پارچه ای خوش دوخت سرمه ای هم از اونجا خریدم. خخخ. جوگیر میشویم ) بعد هم بنزین زدیم و یه ربع به 12 راه افتادیم به سمت تهران. وسط راه یه جا رو داشتن آسفالت می کردن و تو ترافیکش موندیم کمی. یه جا هم نگه داشتیم و دمنوش و شکلات خوردیم و دقیقا 4 ساعت بعد یعنی یه ربع به 4 رسیدیم خونمون. یه کم استراحت کردیم و بعد سوغاتیای مامانینا و خریدامونو برداشتیم و رفتیم خونه مامانینا و همه رو بهشون نشون دادیم و بعدشم خونه و لالا.
و بدین ترتیب سفر شمالمون هم به پایان رسید و خاطره شد. از اون خاطره هایی که بعدا واسه نوه ها تعریف کنیم و بگیم که تو تمام دوران دوستی (که در جریانید کم هم نبوده)، آرزوی چنین سفری رو داشتیم و بالاخره بعد از 9 سال به واقعیت پیوست....
تعطیلات عالی بود. من دلم میخواست خیلی بخوابم، ولی اینجوری شروع شد که 4شنبه شب ساعت 2 خوابیدم و 8 صبح از صدای بنایی واحد بغلی بیدار شدیم! بله مستاجرشون که رفت، خود صاحبخونه قصد اومدن کرد. داره بازسازی می کنه داخل رو. خوبیش اینه که کل هفته که ما نیستیم کار میکنه. این یه روز هم بودیم دیگه. سیگما وقت گرفته بود ماشین رو ببره نمایندگی سرویس کنه. آخه اگه خدا بخواد آخر هفته عازم شمالیم. سیگما رفت و منم شروع کردم به مرتب کردن های حسابی. از فریزر شروع کردم. مدتی بود که اصلا آمار فریزر از دستم در رفته بود. نمیدونستم چقدر مرغ و ماهی و گوشت و سبزی داریم. اومدم همه رو بریزم بیرون و مرتب کنم که در همون حرکت اول یه طبقه از فریزر افتاد و شکست. خورد شد در واقع!!! لاندای دست و پا چلفتی! هیچی دیگه قبل از جمع کردن رفتم زنگیدم به نمایندگی ال جی و یه طبقه سفارش دادم. بعدشم اومدم خورده هاشو جمع کردم و بقیه طبقات رو خالی کردم و از اول چیدم. اصلا این یه طبقه که شکست جامون بیشتر شد
چند تکه مرغ پیدا کردم که دیدم دیگه دیر میشه اگه نخوریمشون. این بود که با اینکه نهار داشتیم ولی اینا رو پختم. این وسط هم اول آهنگ احسان خواجه امیری گذاشته بودم که صدای بنایی رو نشنوم و بعد دیدم ضایعس. رفتم نوحه کویتی پور گذاشتم
به گلهای بالکن هم آب دادم و یه کم گلکاری کردم. گلدوناشونو عوض کردم و از این کارا. گلای پشت پنجره رو هم آب دادم. این وسط یه بار بیلچه گلی رو به مبل روشنم هم کشیدم این شد خرابکاری دوم. و سومی هم این بود که مرغ سوخت! البته نه کامل. ولی یه کم سوخت خیلی بی عرضه طوری! این بود که دیگه دیدم نباید دست به چیزی بزنم. آشپزخونه رو مرتب کردم و نهارمو خوردم و سیگما هم اومد و نهارشو دادم و ظرفایی که مونده بود رو چیدم تو ماشین و روشنش کردم و خودم رفتم سراغ کتاب خوندن. کتاب من پیش از تو. دوسش دارم. جذبم کرده. سیگما گفت با دوستش یه جلسه کاری داره. منم در جریان جلساتشون هستم. از خونه کناری هم سر و صدا میومد و نمیشد بخوابم. این بود که پیشنهاد سیگما رو قبول کردم و منم رفتم تو جلسشون. محسن اومد دم در خونه و سه تایی رفتیم کافه ویونا برج میلاد. من و سیگمای گامبو یکی یه شیک بادوم زمینی و یه چیزکیک سفارش دادیم! خیلی گامبوییم! همه رو خوردیم و کلی حرف کاری زدیم. بعدش برگشتیم خونه و وسایل رو جمع کردیم که بریم ییلاق. سر راه رفتیم خرید و واسه سیگما یه پیرهن مشکی خوشگل خریدیم. یه سیب زمینی ویژه هم زدیم بر بدن!!! بعد هم رفتیم ییلاق. 11 شب رسیدیم و کلی حرف زدیم با بتا اینا و مامان اینا. بعد هم بخاری اتاق رو روشن کردیم و خوابیدیم.
جمعه و تاسوعا و عاشورا بسی خوش گذشت اونجا عزاداری هم نکردم اصلا. فقط بخور و بخواب بود. بساط بازی هم که به راه بود. عاشورا عصر برگشتیم تهران. جاده خلوت، تهران خلوت. بسی حال داد. استراحت کردم و حمام و شستن لباس مشکی ها و خالی کردن ساک ها و مرتب کاری و آماده کردن وسایل فردا و این داستانا. بسی شب ریلکسینگی بود! زود هم خوابیدم تا یه هفته سه روزه رو خوب شروع کنم! چقدر خوبه که سه روز بیشتر نمیریم سر کار این هفته
خب خب خب. بیام تعریف کنم. چهارشنبه تولد نینی سیگماینا تو رستوران بود. من از سر کار که رفتم خونه دوش گرفتم و آرایش کردم و سیگما اومد. قبل از حاضر شدن، سیگما گفت که همسایه بغلی اومده، بیا باهاش خدافظی کنیم. دیگه من در رو باز کردم و خانومه گفت که میخواستم الان زنگتون رو بزنم و خوبی و بدی ای چیزی دیدن ببخشید و شما خیلی همسایه های خوبی بودید و کاش الان بیاین طبقه بالای ما بشینید و اینا. انصافا اینا هم خیلی همسایه های خوبی بودن. خیلی حیف شد که رفتن. تازه باردار بود خانومه و بچشون فروردین به دنیا میاد. دیگه خانومه ما رو به حرف گرفت و رفتیم نقشه اون یکی واحد رو هم دیدیم و چقدر که بد بود. خونه خودمون خیلی خیلی خوش نقشه تره. خلاصه کلی حرف زدیم و دیگه داشت دیرمون میشد. خدافظی کردیم و رفتیم حاضر شدیم و رفتیم تولد. چنتا میز رو رزرو کرده بودن و یه گوشه رو کلی تزیین کرده بودن و باحال بود. یه عالمه عکس انداختیم. کادو هم که گیر نیاورده بودیم و کارت هدیه کادونا دادیم. انقدر تو سریال عاشقانه تبلیغشو دیده بودیم، مشتاق شدیم بگیریم. خخخ. دیگه شام و کیک خوردیم و موسیقی زنده هم برپا بود. شب دیگه 12 رفتیم خونه. دیگه بیخیال فیلم دیدن شدیم و 2 خوابیدیم.
پنج شنبه گفتم که قرار بود برم سونوگرافی و بعد بزنگم که ناهید بیاد خونمون. رفتم سونو و گفت 2 ساعت دیگه نوبتتون میشه! حالا فکر کن ناشتا بودم و با مثانه پر رفته بودم که کارم زودتر راه بیفته!!! نمیدونستم دو ساعت باید تو نوبت بمونم که!!! هیچی دیگه تا نوبتم بشه به ناهید پی ام دادم که دیرتر بیاد و با سیگما رفتیم شهر کتاب. کلی گشت و گذار کردیم و یه بازی ای بود که میخواستیم و نداشت و کتاب من پیش از تو رو سیگما برام جایزه گرفت. توش هم برام نوشت و تقدیمش کرد به من. بعدشم با هم رفتم کلی میوه خریدیم واسه اومدن ناهید و برگشتیم بیمارستان. باز کلی نشستم و بالاخره نوبتم شد. گفت همه چی اوکیه و مشکلی نیست. دیگه رفتیم خونه و ناهید گفت که دیگه نمیتونه بیاد! کلی خونه رو تمیز کرده بودم و میوه اینا گرفته بودم. بیخیال شدم دیگه. نشستیم با سیگما نصف یه قسمت شهرزاد دیدیم و سیگما رفت دنبال یه سری کاراش و یه جلسه هم داشت. منم رفتم سروقت مقاله م که باید یه صفحه کم میکردم ازش و این کارا رو کردم. گلا رو آّب دادم و لباس شستم و کتاب خوندم. خیلی ریلکسیشن خوبی بود. 8 سیگما اومد و حاضر شدیم و واسه اولین بار با ماشین من رفتیم ییلاق. اونجا شامیدیم و دور هم نشستیم با خانواده گپ زدیم و ساعتا رو هم کشیدیم عقب و بعدشم لالا.
جمعه از سر و صدای تیلدا زود بیدار شدیم. یه سر رفتیم باغ هاپوها رو دیدم و بعدش گیر دادم که باید یه چیزی بکشیم واسه ماشین. من خرافاتی نیستم اصلا. ولی تو این مورد واقعا دلم میخواست خونی ریخته بشه تا استرسم کم بشه. یه جورایی روانم به هم ریخته بود. دیگه با بابا و سیگما رفتیم که بدیم مرغ بکشن. منم تو ماشین نشستم که نبینم هیچی. بعد هم مرغ رو دادیم به نیازمند. ولی همش اینجوری بودم که چرا کشتیم بدبخت رو. البته به هر حال که میکشتنش ولی خب.... زندگی سخته! خونه نهار لالا. عصر رفتیم خونه دایی اینا رو که بازسازی کردن دیدیم و باحال شده بود. بعد خونه و شام و راه افتادیم به سمت تهران. 31 شهریور بود و همه زود برگشته بودن تهران. جاده خلوت خلوت. زود رسیدیم و لالا.
شنبه اول مهر، ترافیک شدید. دیرتر رفتم سر کار که کمتر باشه تراف. حدود یه ربع لیت خوردم ولی ارزید. به جاش بیشتر خوابیدم کلی. کلی برنامه سالم زیستن واسه خودم ریختم، چون نیمه دوم سال تازه شروع شده و شنبه هم هست. عصری رفتم خونه و لباس شستم و ساک ییلاق رو خالی کردم و خونه رو مرتب کردم و خورش قیمه ای که مدت ها بود حاضر و آماده داشتم موادش رو بالاخره درستش کردم و کلی هم کتاب خوندم. البته این وسط با سیگما هم یه کم قهر کردم چون من که رفتم بیرون رفت از خونه مامانشینا یه چیزیشو بیاره و قرار بود زود برگرده ولی خیلی دیر برگشت. منم باهاش قهر کردم چون تایم زیادی تنها بودم شب! البته زود آشتی کردیم. ولی بعدا باید در مورد دعواهای سال اول ازدواج یه پست بذارم
یکشنبه زود رفتم سر کار و دیدم ترافیک مثل همون دیر رفتنه. دیگه اینجوری نیست که زود که میرم زودتر برسم! عصری با دوستم با هم رفتیم. چون میخواستم برم خونه مامانینا. رفتم خونه دیدیم بچه همسایه که الان دوست تیلداست، خونمونه. خدا رو شکر بچه از تنهایی دراومد. البته دختر همسایه 4 سال از تیلدا بزرگتره. ولی همونشم خوبه. شب داداشینا هم اومدن و کاپا بازی کردم.
دوشنبه هم زود رفتم سر کار که عصر باید زود برمیگشتم. صبح رفتم مراسم زیارت عاشورا. جالب بود. بهمون صبحونه هم دادن. بعدشم کار کار کار تا عصر که بدو بدو رفتم خونه دوش گرفتم و موزدایی و کرم مالی انجام دادم تا برم لیزر. ساق پام رو هم اضافه کردم به جاهای قبلی لیزر. خودم رو کرم مال کردم و کلی مشما کشیدم رو همه جام تا کرمه زود خشک نشه. بی حس کننده س کرمی که قبلش باید بزنیم. تازه کلی شدیدا هم لومود بودم و همینجوری راه میرفتم گریه می کردم واسه خودم! بعد دامن پوشیدم و با یه عالمه صدای خش خش مشما رفتم مرکز لیزر. پروندمو طبقه پایین گرفتم و با آسانسور رفتم بالا، تا در باز شد یکی از همکارای مَردَم رو دیدم که اونجا نشسته. چشم تو چشم نشدیم ولی مردم از خجالت. با دامن و صدای خش خش از جلوش رد شدم رفتم پروندمو دادم منشی. منشیه هم دو بار بلند پرسید شما خانوم لاندایی هستید؟ هستم دیگه بابا هی اعلام نکن. همش سعی می کردم پشت به اون باشم. حالا داستان چی بود. ایشون دوس پسر یکی از همکاراس که اونم همینجا میاد لیزر. و احتمالا دختره داخل بود و این بیرون منتظرش. بابا ملت دوست پسرتون رو لیزر نبرید که. که چی آخه. میخوای هم رفتنی هم برگشتنی صدای مشما بدی واسش؟ خلاصه رفتم همه رو شستم و بعد دیگه همکاره رفته بود. نوبتم شد و آخ که چقدررر درد کشیدم. بینهایت درد داره. انقدر دندونامو رو هم فشار دادم و دستامو به هم فشار دادم که سر درد و دست درد هم گرفته بودم. این چه وضعشه آخه؟! مسئولین رسیدگی کنن! خلاصه بعدشم باز بدبختی کرم مالی و مشما پیچی! بالاخره 8 رسیدم خونه و کرما رو شستم و میخواستم یه چیزی بخورم که یکی از همسایه ها که جدیده، اومد در خونه که با آقای مهندس صحبت کنه! سیگما مدیر ساختمونه دیگه. خونه نبود و خانومه هم من رو گیر آورد و دو ساعت حرف زد. هی. بعدش سیگما زنگ زد که من میخواستم عکس واسه کارت پایان خدمتم رو چاپ کنم ولی دیر میرسم خونه. میشه تو ببری؟ منم عکسه رو فرستادم واسه عکاسیه و بعدش بدو بدو رفتم گرفتم عکس رو و کلی هم پشت دسته ها موندم! دیگه 9.5 رسیدم خونه و خود سیگما هم اومد. شامشو دادم و واسم از جلسه ش تعریف کرد و بعد ماشینمو برد بنزین بزنه و منم یه کم کتاب خوندم و خوابیدم. میخوام قبل از خواب یه صفحه هم که شده کتاب بخونم حتما. خیلی خسته بودم دیشب.
سه شنبه صبح هم نمیتونستم از خواب بیدار شم. یه بار ساعتو قطع کردم و یه ربع بعدش بیدار شدم و زود رفتم سر کار که عصری بتونیم زود با همکارم بریم باشگاه. ولی وقتی اومدم اون گفت که لباس نیاورده و رفتنمون کنسل شد. عصری رفتم خونه و میخواستم بخوابم که خوابم نبرد. کتاب خوندم و بعد پاشدم کلی به خودم رسیدم و حاضر شدم، سیگما که اومد بریم خونه مامانشینا. رفتیم و زنداییش از خارجستان اومده بود و گپ زدیم باهاشون کلی. کلی هم با نینی بازی کردم و شب اومدیم خونه. یه مشکلی واسه سیگما پیش اومده بود و داشتم باهاش همدردی و همفکری می کردم. یه موضوع پیچیده و مزخرف... احتمالا هم نشه هیچ کاریش کرد!
چهارشنبه صبح دیرتر بیدار شدم. سیگما هم کار داشت و زود بیدار شد با من. انقدر خندیدیم که. گویا تو خواب حرف زدم دیشب و یهو از سیگما پرسیدم "صورتتو با تیغ زدی کتگوریش چیه؟" یعنی چرت و پرت. بعد بیدار شده و ازم پرسیده چی؟ دفعه دوم یه چیز دیگه پرسیدم چرت تر عالی ام یعنی. چندباری شده که تو خواب حرف بزنم. خیلی میخندیم بعدش دیگه اومدم سر کار و دیر رسیدم. کلی هم کار داشتم امروز. الانم که ساعتای آخر کاری این هفته س بسی خوشحالم. چون قشنگ 4 روز تعطیلیم و امروزم که چارشنبه خوشگله ست و کلی کار میشه کرد. میخوام 5شنبه رو کامل استراحت کنم و جمعه بریم ییلاق 3 روز بمونیم
. از بعد از ماه رمضون معده من رفت قاطی باقالیا! دیگه کلی دکتر و دوا درمون نتیجه نداد. دو روز پیش از دوستم که پزشکه کمک خواستم. یه شرح حال مفصل بهش دادم ولی بازم قطعی نتونست بگه چیه. ولی گفت یه رژیم غذایی مناسب واسه معده رو دو هفته سفت و سخت رعایت کن ببینیم خوب میشی یا نه. اینه که الان من کلی از میوه ها و سبزیجات و لبنیات رو گذاشتم کنار ببینم معده جانکم خوب میشه یا نه. مردم این مدت از دستش. میشه شما هم دعا کنید خوب شه؟ خسته شدم دیگه...