سلام. حالتون چه طوره؟
ما خیلی بهتریم خدا رو شکر
البته دلتا 10 روز بعد از اون شروع تب، در حالی که داشت خوب میشد، سرفه های شدید خلطیش شروع شد و آبریزش بینی. نمیدونم آلرژیکه، دوباره مریض شد یا ادامه مریضی قبلیشه. هر چی هست که خیلی مزخرفه. الان داره دارو مصرف می کنه ولی بازم آبریزش بینی داره.
سه شنبه عصر بعد از 3 ماه میخواستیم بریم ییلاق. قدیمی تر های اینجا میدونن که ما قبلنا تابستونا تقریبا هر هفته میرفتیم ییلاق. از بعد از کرونا، رفتنمون خیلی کمتر شده بود، ولی دیگه امسال تیر خلاص بود که تو اصل فصل گرما که ییلاق رفتن میچسبه، 3 ماه نرفتیم! خدا رو شکر که بازم تونستیم اونجا دور هم جمع بشیم. سه شنبه من و دلتا با مامان و بابا و داداش و کاپا، رفتیم ییلاق. قرار بود 4شنبه بتاینا بیان و سیگما هم 5شنبه. نگم که چقدر خوب بود از محیط خونه دور شدن. انگار حبس بودیم توی خونه این مدت. دلتا 3 ماه پیش توی ییلاق راه افتاده بود و حالا اولین باری بود که قشنگ راه میرفت اونجا. از پله ها بالا میرفت و شیطونی می کرد. چقدر کیف کرد با کاپا. سه چرخه ی بچگیای کاپا رو برده بودن اونجا، الان برای دلتا خیلی مناسبه. همش سوار میشد و کاپا، و از فرداش هم تیلدا و تتا، هی راه میبردنش.
تو این چند روزی که اونجا بودیم، به وضوح پیشرفت حرکتی دلتا رو دیدم. مثلا قبلا نمیتونست بدون گرفتن جایی، از یه پله ی خیلی کوتاه بره بالا، ولی تو این چند روز یاد گرفت. یا اینکه از خود پله های بلند با گرفتن دست به دیوار یا نرده بالا بره. بپر بپر کردن یاد گرفت. البته خیلی باحال میپره. پاش از روی زمین بلند نمیشه. از روز اول تمرین کرد و روز آخر یه ذره پاش از روی زمین بلند میشد. خلاصه که بودن کنار بچه های بزرگتر خیلی خوب بود براش. من هم از روز اول کم کم حال روحیم بهبود پیدا کرد. تا حدی که روز سوم یهو دیدم منم دارم بپر بپر می کنم و دنبال دلتا میدوام و شادی می کنم! خودم خیلی غریب بود این حرکتا برام. طفلک بچه م دو سه ماه بود مامان افسرده رو تحمل می کرد. باز خوبه سعی می کردم این مدت تیلدا و تتا رو ببینه. کلی هاپو دید و صدای خروس شنید. کتلت و کوکو خورد (غذاهای اینجوری که اصلا نرم نیستن رو راحت نمیخورد). به نظرم همه اینا خیلی براش خوب بود.
خب ما تو این 1سال و 4 ماهی که دلتا به دنیا اومده، کم مسافرت نرفتیم با دلتا. با احتساب کرونا البته. تا یه ذره کرونا فروکش می کرد، میرفتیم سفر. 6 ماهگیش رفتیم نمک آبرود، 8 ماهگیش قشم، 11 ماهگیش ساری و گرگان، 13 ماهگیش اسالم، 14 ماهگیش تبریز. اما به نظرم یهو این چند روز ییلاق خیلی براش خوب بود و بزرگ شد تو این سفر انگار. منم لذت بردم. دقایقی میتونستم چشم ازش بردارم و من رو هم صدا نکنه. خلاصه که ریلکسیشن خوبی بود. فازم از خونه نشینی و مریضی و مریض داری عوض شد. هر چند که دلتا از همون روز اول آبریزش بینی داشت شدیدا و سرفه های خلطی، در حدی که بابا شبونه رفت براش از داروخانه، دارو گرفت. ولی همین رو اگه خونه میخواستم نگهش دارم خیلی سخت میگذشت.
خسته ام...
از نگهداری دلتا خسته ام حسابی، ناشکری نمیکنم، خدا رو شکر که دارمش، این روزا خودمم مریضم، نای نگهداریشو ندارم.
از شانس گند من، خونمونو عوض کردیم اومدیم پیش مامانینا که مامان کمکم کنه، از همون اول همش مریض بود و نتونست کمک کنه. فقط هفته ای سه چهار ساعت نهایتا نگهش میداشت. البته همینکه نزدیک بودن و عصرا که سیگما کار داشت من میرفتم اونجا، خودش کمک بود ولی خب باری از دوشمون کم نشد عملا. الانم که ۲ ماهه که مامان دیگه اصلا کمکی نمیتونه بکنه و کار ما هم زیادتر شده و نگهداری دلتا سخت تر. این چند روز که من خیلی مریض بودم سیگما خیلی نگهش داشت. حالا کاراش مونده رو هم و دیگه خودم باید نگهش دارم. الان ما هم به خاطر بابا نمیتونیم بریم خونه مامان و من دارم می پوکم از نگهداری دلتا. قرار نبود انقدر سخت باشه
ای کسانی که کمک دارین تو نگهداری بچه، قدرشونو بدونین. کمک ندارید هم بچه نیارید. نمیشه واقعا
سلام، داغونم، له له
بعد از ۲ سال و نیم که از دست کرونا فرار کرده بودم، بالاخره گیرش افتادم! اونم بدجور! این همه کرونا نگرفتیم نگرفتیم، عدل تو گرم ترین روزای سال، دقیقا وسط تابستون، ۱۵ مرداد، کرونا گرفتم!
سیگما میگه لاندا که گور میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور لاندا گرفت؟
جمعه ۶ صبح دلتا وول زیاد میخورد، قبلا موقع وول هاش بهش شیر میدادیم تا باز بخوابه اما مدتیه شیر شب قطع شده و یه بار دم صبح که زیاد وول میخوره، با شیشه شیر بهش آب میدیم و میخوره و میخوابه. اما این بار آب که بهش دادم یهو چشماشو باز کرد و با خنده گفت "یَیام" (یعنی سلام). هیچی دیگه بیدار شد و در جا شروع کرد به شیطنت. اومد رو شیکمم نشست و پیتکو پیتکو کرد، شیرجه میزد رو سیگما. خلاصه بیدار شدیم کامل. شیر بهش دادیم و ساعت ۸ یهو بالا آورد همه ی شیر رو و بعدشم خوابید! ما هم تا ۹ تمیز کردیم همه چیز رو و خوابیدیم باهاش. ساعت ۱۲ از داغی تنش بیدار شدیم. تب داشت شدید. تب سنج خونه مامانینا بود. بازم تا بیدار شد بالا آورد. سریع بهش استامینوفن و ضدتهوع دادیم و خوب شد دیگه. ولی دوباره ۴ اینا تب کرد. هر ۶ ساعت شربت دادیم و دیگه تب پایین نمیومد کامل، حدود ۳۸ میموند. پاشویه ش میکردیم و خنک میشد باز داغ میشد. تا ۳ شب بالاسرش بودم و ۳ دیگه گلودرد گرفتم. ای بابا. بعدش تا ۴ گوش درد زیاد. منم گرفتم. صبح دیگه با یکی از دوستا ن پزشک صحبت کردم و گفت پروفن بهش بدین به جای استامینوفن و اون بالاخره تبش رو انداخت کامل. هر ۸ ساعتم بود. راحت تر بود دادنش. شنبه نرفتم سرکار و هی بد و بدتر شدم. لرز میکردم زیاد و بدن درد شدیدددد. سویشرت پوشیده بودم با شلوارتوکرکی و جوراب، زیر لحاف، بازم مثل چی میلرزیدم. استامینوفن هر ۶ ساعت میخوردم، سر ۴ ساعت حالم بد میشد و لرز میکردم. فشار خونم پایین، ضربان قلبم ۱۴۰! دیگه دوستامون خیلی پیگیری میکردن لحظه ای حال من و دلتا رو و هی داروی جدید تجویز میکردن. دلتا البته اوکی بود دیگه با همون ایبوپروفن. شب باز حسابی لرز کردم. خدا رو شکر که سیگما ۳ هفته قبل گرفته بود و احتمالا دیگه نگیره، پرستاریمونو میکرد. اوضاع در حدی بود که مامان با اون وضعش سوپ درست کرد برام فرستاد! دلتا ۲۴ ساعته بغل سیگما بود، منم در حال لرز زیر لحاف. روز دومِ من، روز سوم دلتا بود و داروشو قطع کردیم و خدا رو شکر دیگه تب نکرد، ولی من تبم شد ۳۹.۵ درجه! با وجود استامینوفن. با بدن درد شدید! اما بعدش کم کم رو به بهبود رفتم از نظر تب و لرز. ولی سرفه هام شروع شد و الان که پایان روز سومه، بینیم شدیدا کیپه و مجبورم از دهن نفس بکشم و در نتیجه حسابی سرفه م میگیره. از سردرد هم دارم میمیرم در نتیجه کیپ بودن بینی اسپری های بینی دلتا رو زدم اما اصلا فایده نداشت. دیگه الان سیگما رفت داروخونه شبانه روزی یه چیزی بگیره شاید باز شه این بی صاحاب. ببخشید دیگه اعصابم شخمیه
دیروز رفتم خونه، یه ساعت و نیمی بود که خانم تمیزکار جدید اومده بود. تو اون مدت که اومده بود تا من برسم، هم آشپزخونه رو تمیز کرده بود، هم سرویس بهداشتی رو و هم اینکه کل خونه به جز اتاقی که دلتا خواب بود رو گردگیری کرده بود. منم که رسیدم داشت بالکن رو میشست. یعنی کفم برید از این سرعت. قبلی فقط 2 ساعت تو آشپزخونه بود! این انصافا هم تمیز کار کرده بود. فقط یه چنتا لک تو آشپزخونه بود که بهش گفتم و دوباره اومد تمیز کرد. خیلی حال کردم که انقدر فرز بود. 2 ساعت و نیمه کل خونه رو تمیز کرد و رفت. فقط بدیش این بود که گفت دیگه از طرف آچاره نمیاد، وقتشم خیلی پره و فقط یکشنبه هاش خالیه. خونه دسته گل شد، ذهنم آروم شد. فقط شدیدا خسته بودم (و هستم). ساعت 5.5 صبح بیدار شده بودم در حالی که شب قبل هم دیر خوابیده بودم. دلتا هم تا رسیدم بیدار شد و هیچی دیگه. من که رسیدم سیگما شیفت رو تحویلم داد و بابا رو برد بیمارستان برای چکاپ. وقتی برگشت رفتم خونه مامانینا که بتونه کار کنه سیگما. بتا مامان رو برده بود دکتر و من وایستادم براشون شام درست کردم. تا 8.5 صبر کردم نیومدن. داشتم بیهوش میشدم. مسیر 5 دقیقه ای تا خونه رو با کالسکه، 15 دقیقه طول دادم تا برسم. از شدت خستگی نا نداشتم راه برم. رسیدم خونه شام خوردیم و زنگ زدم و حال مامان رو پرسیدم. بد نبود خدا رو شکر. از یه ربع به 10 با حداقل نور رفتیم تو تخت که دلتا رو بخوابونیم. بعد از یه ساعت شیطونی بی حد و اندازه ش تو تخت، دیگه غرغرم دراومد که من یه ساعته میخوام بخوابم ولی شما دوتا نمیذارید. سیگما بغلش کرد و راهش برد و 5 دقیقه ای خوابید. میگم خب خدا خیرت بده تو که میتونی 5 دقیقه ای بخوابونیش چرا من رو اذیت می کنید. میگه خب زودتر عصبانی میشدی امروزم باز 5.5 پاشدم. دارم بیهوش میشم همچنان.
ولی خونه تمیز شده لذت میبرم. کاش این خانومه بازم بیاد
وزنمم هر چند کُند، ولی داره کم میشه، خوشحالم.
آقا من شدیدا خسته ام. ما هر هفته یه داستانی داریم. له شدم دیگه. دو هفته که بیمارستان و عمل مامان، هفته بعدش کرونای سیگما، هفته بعدش عمل بابا، این هفته هم که مامان کرونا گرفت! دوشنبه شب تب کرد مامان، 39 درجه. بدن درد هم داشت. ولی خب سمت دلش هم درد می کرد. گفتیم نکنه به خاطر جراحیش باشه این درد و این تب. ممکنه عفونت کرده باشه. دلمون هزار راه میرفت. به دکترش پیام دادم، گفت بیاین ببینمش. سیگما و داداش مامان رو بردن بیمارستان باز. آزمایش، سیتی اسکن شکم و لگن و سونو نوشت. با بدبختی برای فرداش وقت گرفتیم. داروی حاجب سیتی گیر نمیومد و با بدبختی پیداش کردیم. با ماسک رفتیم پیشش و سوپ پختم براش. خیلی بی حال بود. تب و لرز. باز کلی گریه کردم. خدایا بسه دیگه. زودتر خوبش کن. چقدر درد بکشه؟! داره 2 ماه میشه که همش درد داره. مسکن هم حق نداره بخوره. بی نهایت خسته بودم. این وسط خب کار شرکت و خونه و دلتا و اینا هم هست. مثلا همون روز که سیگما مامان رو برد بیمارستان، من وقت دکتر زنان داشتم. پاپ اسمیر قرار بود انجام بدم. ظهر رفتم دکتر و گفت یه ساعت دیگه نوبتت میشه. برگشتم خونه سوپ رو بار گذاشتم و دوباره رفتم. گفتم نمونه رو میخوام بدم آزمایشگاه نیلو. خودش میفرستاد یه جایی طرف قراردادش. گفت نمیشه، کیت اونا رو نداریم! این همه معطل شدم من. دیگه از یه دکتر دیگه تو همون ساختمون وقت گرفتم و تلفنی گفتم واسه نیلو. اوکی داد. منتظر شدم سیگما از بیمارستان اومد و دلتا رو سپردم بهش و ساعت کاریش هم بود بنده خدا، ولی رفتم دیگه. خوبه زود کارم انجام شد. ولی بسی درد کشیدم. دلتا رو گرفتم و با سوپ رفتم پیش مامان. ماسک زدیم هممون. دلتا نمیزنه فقط. دعا می کردیم مشکل مامان کرونا باشه! ببین کار به کجا رسیده. قبلش نگران بودم میگفتم بدنش ضعیفه کرونا نگیره، ولی بعد که شک رفت به عفونت داخلی، گفتیم همون کرونا بهتره! خدا رو شکر فرداش سیتی و سونو رو داد و مشکلی نبود. سرفه هاش هم شروع شد. البته رپید تست داد و منفی شد کوویدش. ولی خب احتمالا همون بوده. حالا با شکم باز سرفه می کنه. درددددد. ای خدا.
این وسط نوا و فرشاد گفتن سوغاتی ای که برای دلتا آورده بودیم، داره کوچیکش میشه. جمعه نهار بیاین خونه ما. گفتیم مامان احتمالا کرونا داره. نمیایم. دیگه سوغاتیا رو با پیک فرستادن برامون. لباسه رو تن دلتا کردیم و تصویری زنگ زدیم بهشون. انقدر دلمون برای هم تنگ شده بود که تصمیم گرفتیم ببینیم هم رو. ما هیچ علائمی نداشتیم و قرار شد همون موقع بیان خونمون. حالا کلا خونه ما چند وقته خیلی کثیفه. قرار بود 5شنبه تمیزکار بیاد که نیومد. برای امروز برنامه ریخته بودم بیاد. تنها کاری که کردم این بود که 5شنبه خونه رو مرتب کردم که تمیزکار میاد زشت نباشه. خخخ. بشه تمیز کنه. خوب بود مرتب بود. دیگه سرویس بهداشتی رو فقط سیگما شست و منم یه گردگیری سریع کردم و یه ساعت بعد نوا اینا خونمون بودن. چقدر خوب شد دیدیمشون. خیلی دلمون تنگ شده بود. کیف کردیم دیگه. داشتن دوست نعمت بزرگیه. یه تفریحی شد این وسط. وگرنه که در حال پوکیدن بودیم. خود مامان الان چند وقته از خونه بیرون نرفته الا برای درمان. خیلی گناه داره. حالا الان 5 روزه از بیماریش گذشته. این بیماری دوره ش 5 روزه، البته بدون سرفه. امیدوارم دیگه تبش قطع بشه و بره به سمت خوب شدن. آمین.
شما میدونین تو تهران از کجا میشه سوغاتی تبریز خرید؟ مثلا ریس و قرابیه و اینا