خب جونم براتون بگه که خدا بخواد ما خیلی بهتریم.
همون روز شنبه، به سیگما گفتم راستی سالگرد آشناییمون رو جشن نگرفتیما. (هر سال میریم همون پارکی که بهم پیشنهاد داد) و گفت پاشو همین الان بریم. قرار شد امسال به خاطر دلتا خیلی کوتاه برگزار کنیم. همیشه کیک میگیریم میریم اونجا با نسکافه میخوریم و کلی عکس میندازیم. اما قرار شد این سری زیرانداز هم نبریم و کیک رو هم اونجا نخوریم. فقط یه سر بریم واسه تجدید میثاق. بعد جالبه ما هر سال دنبال یه کیک کوچیکیم واسه این مناسبت چون همیشه فقط دونفره جشن میگیریمش. و همیشه چنتا قنادی میریم تا کیک زیر 1 کیلو پیدا کنیم. این بار یه جا رو نشون کرده بودیم و رفتم و دیدم اووووه، چقدر کیکای خوشگل نیم کیلویی اینا داره. دیگه یکیشو گرفتم و رفتیم پارک همیشگی. دلتا رو حسابی پوشونده بودیم. تو کالسکه نشوندیم و رفتیم جای همیشگی و خب بگذریم که دلتا تو کالسکه نموند و اومد تو بغل و خیلی سرد بود و مجبور شدیم سریع چنتا عکس بگیریم و بریم. خخخ. ولی همینش خیلی خوب بود واسه روحیه مون. کیک خوشگلمون هم ایشونن:
بعدشم رفتیم از دوستم که از آلمان اومده بود سفارشامون رو بگیریم. سرشیشه های سایز بزرگتر سفارش داده بودم بیاره چون اینجا پیدا نکرده بودم. خودم برای خودش و پسرش هدیه بردم. اون هم علاوه بر سفارشای خودم یه پیراهن بافت برای سال آینده دلتا آورده بود. بعد از 2 سال دوستم رو دیدم و کلی شاد شدم. البته دلتا خواب بود و دوستم نتونست ببینتش خوب. دیگه بعدش بدیو بدیو برگشتیم خونه و کیک جان دلبر رو با قهوه ی سیگماساز خوردیم و حسابی خوشمزه هم بود. در ادامه شب پیتزا سفارش دادیم که جشنمون رو تکمیل کرده باشیم. این مدت خیلییییی پیتزا میخوریم. تقریبا هفته ای 2 بار! البته پیتزای چیکن آلفردو که سوسیس کالباس اینا نداشته باشه دیگه. عذاب وجدان میاره به هر حال، ولی خب لذت هم داره
از همون روز هم شروع کردم به تمیز نگه داشتن خونه. تقریبا هر شب یه مرتبی می کنم. آخه دلتا خیلی حساسه و وقتی میخوابید هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم و خونه هی نامرتب و نامرتب تر میشد. اما جدیدا به لطف صدای بخاری برقی، در اتاق رو میبندیم و یه کم کارمار میکنیم شبا.
راستی نگفتم؟ خدا رو شکر دلتا خیلی بهتره. دوباره میشینه تو پارک بازیش و با اسباب بازیاش (که همانا کنترل، جعبه دارو، گلوله کانوا و آت و آشغال های دیگه می باشد) بازی می کنه. وسطاش شاید یه دستی به اسباب بازیای خودش هم بزنه. خخخ. مهم اینه که نیم ساعتی میشه تنهاش گذاشت و به کارای دیگه رسید.
سلام. چطورین؟
ما بهتریم. دلتا هم خیلی بهتره خدا رو شکر. امروز دقیقا یه هفته از واکسن گذشت. 4شنبه شب کلی گریه کرد. نمیتونست نفس بکشه. نه میتونست شیر بخوره نه میتونست بخوابه. بینیش کیپ بود. ساعت 10 خوابید و خوشحال شدیم. 10.5 با گریه بیدار شد! و گریه ش بند نمیومد. منم کلی گریه کردم چون زجر می کشید از نفس نکشیدن. دیگه پاشدیم با سیگما رفتیم داروخانه شبانه روزی که یه چیزی براش بگیریم آروم شه. یه اسپری و یه شربت گرفتیم و تو راه هم خوابالو شد و اسپری زدیم و خوابید.
صبح 5شنبه رفتیم دکتر باز. گفتم اینجوری نمیشه که این هر شب زجر بکشه. همینجوری آب بینیش آویزون باشه و نتونه نفس بکشه. هر یه باری هم که میخوایم بینیش رو تمیز کنیم باز کلی گریه کنه و آبریزش بیشتری بگیره. (البته کشف کرده بودم که تو دستشویی میذاشت بینیش رو بشورم، ولی با دستمال نمیذاره پاک کنم). خلاصه رفتیم دکتر و گفت حساسیت بینی داره احتمالا. به هوای آزاد و دود و عطر و ... خسته شدم انقدر به همه چی حساسیت داره این بچه. فعلا حساسیت به پروتئین گاوی رو نمیتونم هندل کنم چه برسه به این. آخه از شیرخشک جدیدش بدش میاد و نمیخوره. همش گرسنه س. دیگه گفتم گور بابای علم و کتاب. شیرین می کنم شیرش رو که بخوره. و همزمان حرص میخورم از اینکه مجبورم شکر به بچه م بدم.... حالا خلاصه دکتر شربت و اسپری جدید داد و آبریزشش بند اومد. بالاخره خندید شب. البته هنوزم نق نقوعه. مثل قبلنش نشده. شدیدا میچسبه به آدم! قدر دو هفته پیش اینا رو ندونستما. خوابش تنظیم بود. خیلی راحت میخوابید کنار خودم. بعد میذاشتمش تو تختش. شیر میخورد قشنگ. تو پارک بازی و دشک بازیش مینشست و با اسباب بازیاش بازی می کرد. یهو از این رو به اون رو شد انگار. آهان اینم بگما. دندون بالاش دیگه داره درمیاد. سفیدیش دیده میشه قشنگ. میگم همینا حسابی اذیتش کرده بوده. به محض اینکه 6 ماهه شده، هم آبریزش بینی داشته، هم اذیتای دندون، هم واکسن و هم حساسیت به شیرش. دیگه یهو همه اینا باعث شده بهونه گیر بشه.
5شنبه تولد بابای سیگما بود. قرار بود جمعه بریم سر خاک. حلوا درست کردم واسه دومین بار. تزیین خوشگل هم کردم 2 نصف شب. جمعه صبح رفتیم سر خاک. هر بار حالم بد میشه وقتی میریم اونجا. نمیتونم بپذیرم تهش همینه... بگذریم.
هوا چقدر سرد شده. ما این پاییز و زمستون باید خیلی مواظب باشیم افسرده نشیم. جلسات مشاورمون رو از سر گرفتیم. مشاوره فردی البته. دنبال راه های کمتر خسته شدن هم هستم. مریضیای دلتا خوب بشه و شیرینیاش بیشتر دیده بشه، خودش خیلی کمک می کنه. نیازمند انرژیای مثبتتون هستیم
سلام. چطورین؟
ساعت 12 شبه. دلتا خوابیده. سیگما رو هم فرستادم پیشش که بره بخوابه. هم کم خوابی خودش جبران بشه و هم اینکه من بتونم بیدار باشم. چون یکی باید حتما کنارش بخوابه شبا. وگرنه هی بیدار میشه و اگه ببینه کسی نیست دیگه کلا نمی خوابه.
خب جونم براتون بگه که این هفته به معنی دقیق کلمه سرویس شدیم. شنبه با دو هفته تاخیر رفتیم واکسن 6 ماهگی دلتا رو زدیم و باز مثل 4 ماهگی. چشمتون روز بد نبینه. از ساعت 7 شب تب کرد با وجود استامینوفن. و بی قراریییییییییییی. فقط خدا رو شکر استفراغ نداشت مثل اون سری. اما بی قراریش خیلی بیشتر بود چون از قبل آبریزش بینی هم داشت و بینیش کیپ میشد و وای نگم براتون. اون شب انقدر گریه کرد که چشماش اندازه عدس شده بود. هیچی آرومش نمی کرد. فقط باید سیگما راه میبردش. 3 ساعتی راه بردش. خوابش میبرد. به محض اینکه مینشست یا میخواست دلتا رو بذاره رو تخت بیدار میشد و گریه می کرد! منم کلی نشستم گریه کردم باهاش. دلم کباب شده بود اونجوری گریه می کرد. خلاصه یکی از بدترین شب ها رو گذروندیم. صبحش یه کم سرحال شده بود ولی از ظهر باز بد شد. عصری مامان اینا اومدن دیدنش. خیلی بهتر بود. کلا اون شب خوب بود تقریبا. البته همه هم به نوبت راه میبردنش. دوباره برگشته بود به تنظیمات کارخونه که باید راه ببرنش! و اینکه کلا بداخلاق شده و همش گریه می کنه و نق میزنه. امروز چند ساعتی باهاش تنها بودم. کل عصر رو داشت گریه می کرد. انقدر راه بردمش که کمردرد گرفتم. حس می کنم یکی از مهره هام زده بیرون! هر دو اعصابامون به فنا رفته. با دلتا خیلی خوب حرف میزنیم. با همدیگه هم سعی می کنیم خوب باشیم. ولی در کل تنشمون زیاد شده. البته خودم می دونم که واقعا حق داریم هر دو. فقط نمیدونم چاره چیه. الان که اینجوری شده دیگه هیچ کس هم نمیتونه نگهش داره وقتی ما نباشیم. مگه اینکه مهمونی ای دور هم جمع شیم هر کس یه کم بغلش کنه! هر شب!
پست قبل و این پست، اگر که دارم از سیگما شکایت می کنم، منظورم این نیست که درکش نمی کنم یا میگم به هیچ وجه نباید اینجوری باشه. خودشم میدونه تو همه غصه خوردناش دل به دلش دادم و اگه نگم پا به پاش غصه خوردم، عقب تر هم نبودم. فقط بحثم اینه که غمش، سوگش، غصه ش نباید به خشم تبدیل بشه. اونم تو این موقعیت من که خودم همش دارم تلاش می کنم که خستگیم به خشم تبدیل نشه. خیلی سر این چیزا حرف زدیم. امیدوارم حل بشه...
دیروز به مامان می گفتم کاشکی عقل تو سرم نبود و به کمپین نه به واکسن می پیوستم. اون وقت واسش واکسن نمیزدم و رااااحت. بعد مامان هم جدی گرفت و یه ساعت داشت از معایب واکسن نزدن واسم سخنرانی می کرد. خخخ.
آبریزش بینیه تقریبا 20 روزی هست که نرفته! رُس بچه م رو کشیده! نمیدونم از چیه. سرماخوردگی یا مریضی بود باید خوب میشد تا حالا. کرونا هم نمیتونه باشه. هیچ علائم دیگه ای نداره. فکر میکردم حساسیت به پروتئین گاوی باشه. ولی حالا که شیرخشکش پپتی شده، جوش های بدنش خوب شده، اما این آبریزشه هست. از چشمش هم آب میاد البته. 10 روز پیش دکتر بودیم. گفته بود خوب میشه زود. ولی نشد. باز باید ببرمش دکتر.
خلاصه که روزهای گل و بلبلی رو داریم میگذرونیم...
سلام. چطورین؟
خیلی وقته ننوشتم. یه کم دلسرد شدم از اینجا. انگار دیگه راحت نیستم واسه نوشتن. البته احتمالا این داستان خیلی قدیمی تر از این حرفاست، ولی خب الان من فهمیدم...
بگذریم. من که راضی نیستم اونی که من رو در دنیای واقعی میشناسه، بخونه اینجا رو. دیگه بقیه ش با خودش و خدای خودش.
خب من غذای کمکی دلتا رو شروع کردم. از 5.5 ماهگی. فرنی بدون شیر بهش میدادم. پوره سیب زمینی. حریره بادوم. تقریبا هیچ کدوم رو خوب نمیخورد. چند روز قبل از 6 ماهگیش رفتیم سفر با خانواده سیگما. برای اینکه روحیه هممون عوض بشه. یه سفر 3 روزه به نمک آبرود. هوا فوق العاده بود. بارونی و حسابی آب و هوا عوض کردیم. سرد هم بود البته. کلی کاپشن و لباس گرم برای دلتا برده بودم. خب تو خیلی از لحظات همه گریه شون می گرفت. مامان سیگما که خیلی بیشتر. با هر آهنگی یا هر منظره ای یاد بابا میفتاد و گریه... ولی با این حال خیلی برای روحیه شون خوب بود.
فرداش، روز تولد 6 ماهگی دلتا بود، تعطیل بود و ما از قبل کیک سفارش داده بودیم و آتلیه رزرو کرده بودیم. رفتیم عکساش رو گرفتیم و از همون عصرش، آبریزش بینی دلتا شروع شد! حالا باید فرداش میرفتیم واکسن 6 ماهگی میزدیم! هیچی دیگه رفتیم بهداشت و گفت چند روز صبر کنید و بعد بیاید. دلتا شدیدا بی اشتها هم شد و قشنگ لاغر شد باز. ای خدا! دکترش هم هنوز نیومده بود مطب! 3 هفته نبود. کرونا گرفته بود. خلاصه هفته بعدش رفتیم دکتر و معاینه کرد و گفت عفونت نداره. دو روز صبر کنید و بهتر که شد بعد واکسن رو بزنید. باز صبر کردیم آبریزشش بهتر نشد که بدتر هم شد. ولی هییییچ علامت دیگه ای مثل تب یا سرفه اینا نداشت. فقط بی اشتهایی. و اینکه از پریروز بدنش شروع کرده به دونه زدن. جوش های ریز روی دستاش باز زیاد شده یهو. بی قراریش هم زیاد شده. فهمیدم حساسیتشه باز. حساسیت به پروتئین گاوی. سرچ کردم دیدم این حساسیت آبریزش بینی هم میاره! و احتمالا آبریزشش از همینه وگرنه سرماخوردگی بعد از 2 هفته دیگه خوب میشد آبریزش. دیگه از دیشب دوباره رفتم شیرخشک ضدحساسیت براش گرفتم. آخه قبلا دیگه خوب شده بود و من شیرخشک معمولی بهش میدادم. (نمیدونم گفته بودم یا نه که دیگه شیر من رو خیلییییییی کم میخوره. تقریبا یه وعده تو روز!) حالا انگار شیرخشک شماره 2 که بعد از 6 ماهگی شروع کردم براش، پروتئین گاویش بیشتره یا هر چی که دوباره اینجوری شده دخترکم. حالا از دیشب شروع کردم به شیرخشک ضدحساسیت دادن. این مدت سوپ رو هم براش شروع کرده بودم که اصلا علاقه ای نداشت. کلا بی اشتها شده بدجور. با سر خوردم تو دیوار در زمینه غذا دادن. با اشیاق روزی سه بار براش آشپزی می کردم. همش خورد تو دیوار...
کلا اوضاع زندگیمون به هم ریخته. حال روحی سیگما هم خوب نیست. بیشتر وقتا داره غصه میخوره. زیاد حال و حوصله نداره. بی قراریای دلتا عصبیش می کنه. منم که ناراحتم از حال الان دلتا. هی به هم میپیچیم. خلاصه اوضاع شدیدا قمر در عقربه.
از اونور هم صاحبخونه نامردمون هنوز 3 ماه مونده بود به قرارداد، گفت یا رهن کامل سال بعد که 80 درصد گرون کرده و خب نداریم انقدر روش بذاریم، یا اینکه بلند شید که پسرم میخواد بیاد بشینه! این در حالیه که پارسال که من باردار بودم و اینجا رو اجاره کردیم، قول داده بود که ما چند سال بشینیم... من اصلا نمیتونم برای سال سوم پاشم دنبال خونه بگردم... از توانم خارجه اسباب کشی با بچه کوچولو تو این اوضاع
راستی عمر آشناییمون 13 ساله شد...