اردیبهشت بهشتی

سلام سلام.

من الان یک مادر تمام وقتم که بعد از چندین روز که هر روز قصدشو دارم، بالاخره وقت کردم لپ تاپ بگیرم دستم. اونم چون دلتا جانم خوابیده که ای کاش نمیخوابید. دیروز که عصری بیدار بود، ساعت 4 صبح خوابید. امروز که عصر هم خوابه کی دیگه میخواد بخوابه؟ 

عرضم به حضورتون که تولد 31 سالگی به اون شدت خلوتی که فکر می کردم نبود. رفقای جان با سیگما برنامه ریخته بودن که برام تولد سورپرایزی بگیرن، که یه وقت دچار افسردگی بعد از زایمان نشم! دمشون گرم. خیلی حس خوبی بود. تو خونه خودمون بودن. سیگما من رو کشوند خونه که مثلا یکی از دوستای مجردش میخواد بیاد دلتا رو ببینه و من چقدرررر حرص خوردم. ولی رفتم و با دوستام روبرو شدم. حال داد. دوستام 5 نفر بودن که 3تاشون پزشکن و واکسن کرونا رو زده بودن. دوتای دیگه شون هم از امن ترین ها هستن. تازه دوتا ماسک هم داشتن همشون بخاطر دلتا. خلاصه که دمشون گرم. چقدرم با دلتا حال کردن. همشون بچه دور و برشون نیست و باورشون نمیشد نوزاد انقدریه! 

دیگه اینکه این روزا شدیدا به بچه داری میگذره. خیلی خیلی سخته ولی خیلی شیرینه. از ته دلم آرزو میکنم هر کی بچه میخواد خدا بهش بده. الهی آمین.

دخترک ما هر شب بیداره. تا هفته قبل، من میرفتم تو تخت و همونجوری خوابیده بهش شیر میدادم تا اینکه دعوام کردن و دکتر هم گفت خوابیده بهش شیر ندین. دیگه اینجوری شد که همش میشینم نصف شب و دیگه خواب نداشتم. بعد دیدیم الکی وقت میذاریم برای خواب از ساعت 1، دلتا که نمیخوابه. این شد که این هفته تا ساعت 3 شب میشینیم پای فیلیمو و همه فیلمایی که این مدت ندیدیم رو رگباری می بینیم و هی شیر خشک و شیر خودمو به فسقلک میدیم تا بالاخره 3-4 میخوابه. خلاصه که زندگی جالبیه. سیگما ساعت کاریش رو کرده عصر تا شب که شبا بتونه به من کمک کنه. چون مامان رو بیدار نمیکنم اصلا. آخه مامان از صبح باید بره سر اون یکی شیفتش! بچه های بتا رو نگه داره. دیگه زحمتای دلتا داری رو به مامان نمیدم. فقط زحمت شام و نهارمون باهاشه. این هفته میخواستیم بریم خونه خودمون، ولی چون بابا رفته ییلاق و مامان تنهاست، موندیم باز. حالا بابا بیاد و ما بریم خونه خودمون.

واکسن سنین بالا هم که داره زده میشه کم کم. همشون بزنن یه کم خیالمون راحت شه. 

شما خوبین؟ من اصلا نمیرسم بیام به وبلاگاتون سر بزنم. امیدوارم همتون خوب و سرحال باشین. دماغتونم چاق باشه 

تولد 31 سالگی

اینا رو دیروز نوشتم:

امروز تولدمه. ۳۱ سال تمام. امسال اولین سالیه که دخترم روز تولد تو بغلمه. دختر خوشگل من دو هفته ش تموم شده و الان توی بغلم خوابیده و شیر میخوره من خیلی خوشبختم که خدا این کادوی‌تولد رو بهم داده...

این چند روزی که گذشت باز هم  درگیر کلی مسائل بودیم. دوشنبه از غربالگری باهامون تماس گرفتن و گفتن تو آزمایش دخترک که هفته پیش  واسه غربالگری انجام داده بودن، یه چیزی دیدن که انگار تیروئید کم کار داره! اینو که شنیدم انگار آسمون رو سرم خراب شد. زنگ زدیم به دکتر خودش و قرار شد که سیگما بره و دستور آزمایش رو ازش بگیره و ما بریم آزمایش بدیم برای دخترکم.تا بریم آزمایشگاه کلی سرچ کردم و دیدم که خب اصلا جالب نیست ممکنه مثل خودم بیماری خود ایمنی باشه و هزارتا مشکل دیگه... دیگه کلی نشستم گریه کردم غصه خوردم و با هم رفتیم آزمایشگاه. سیگما به من می گفت غصه نخور ممکنه مثل داستان قلبش درست بشه. بذار اول جواب آزمایش بیاد بعد غصه بخور. من نمیتونستم گریه نکنم. رفتیم آزمایشگاه و من دیگه نرفتم بالا. ولی وقتی سیگما آوردش و دیدم گریه میکنه و من با دیدن دستش که خون ازش گرفته بودن کلی باز گریه کردم و خلاصه رفتیم خونه و قرار شد که عصر جواب آزمایش رو بگیره. دیگه نگم چه بر ما گذشت. مامان هم گریه می کرد. جواب آزمایش رو که گرفت دیدیم همه چیز تو رنجه ولی بازم رفتیم دکتر که دکترم چک کنه و ببینه چی بوده ماجرا چرا اینجوری شده بود. خلاصه رفتیم پیش دکتر و گفت مشکلی نیست و غربالگری مشکلش اینه که از کیت های ارزون استفاده می‌کنن و جوابهای اشتباه میده واسه همین این آزمایش دکتر نوشت و آزمایشگاه معتبر انجام دادیم و اونجا دیگه جوابش درسته. یه نفس راحت کشیدیم و از این مشکل عبور کردیم حالا بماند که مامان هم از صبح گریه می کرد و به بتا هم گفته بود اونم همینطور گریه میکرد. خلاصه این بچه هر چند وقت یه بار ما رو جون به لب میکنه .  حالا خدا رو شکر این ماجرا هم حل شد...

دو سه شبه که سیگما باید یه سری کار رو تحویل بده واسه همین شبا پیش من نمیمونه و میره خونه. دقیقاً شب تولد بنده  این خانوم خوشگله یکسره شیر می خواست و گریه میکرد از ساعت ۱۱ شب تا 4.5 یکسره بهش شیر دادم و نخوابید. آخرش به زور خوابش برد دوباره ۶ بیدار شد و بازم شیر میخواست و هی یه ساعت یه ساعت باز بیدار شد. به سیگما گفتم خوب کادوی‌تولدی بهم دادی. تازه ظهر هم نتونستم بخوابم و کلا از بی‌خوابی همینجور نشستم و دارم به این دخترک شیر میدم الان هم چند ساعتیه که دوتایی باهم تنهاییم توی خونه یه تولد ساکت و بی حاشیه سلام بر ۳۲ سالگی. 

تا اینجا رو دیروز نوشتم. بعدش سیگما با کیک اومد خونه و گفت میرم بیرون کباب بگیرم بیام. رفت گرفت، مامانینا هم از دکتر اومدن و دور هم شام خوردیم و بعدشم با کیک چنتا عکس انداختیم. شمع 31 هم یادش رفته بود بگیره، خودم با مقوای رنگی شمع درست کردم. خخخ. 

یه شمع 2 هم گذاشتیم روی کیک و هفته گرد دوم دلتا رو هم جشن گرفتیم...

10 روزگی

سلام سلام.

حالتون خوبه؟ ما خوبیم خدا رو شکر. 

ببخشید که نیومدم این چند روز. سرم بسیار شلوغ بود. لپ تاپم رو هم با خودم نیاورده بودم خونه مامانینا. این بود که نمیتونستم پست بذارم. هر چند که پست قبل رو هم توی بیمارستان با گوشی گذاشته بودم. ولی خب واقعا سرم شلوغ بود.

اون روز توی بیمارستان، ساعت 8-9 شب اومدن بهم گفتن که دیگه باید بلند شم راه برم. کمکم کردن و یه کم تو اتاق راه رفتم. بعدشم میتونستم کمپوت گلابی بخورم و قهوه و خرما. کمپوت برده بودیم ولی قهوه و خرما نه. از پرستار پرسیدم که همسرم میتونه بیاد یا نه، و گفت چون اتاقتون خصوصیه میتونه بیاد سر بزنه و بره زود. دیگه سیگما برام قهوه و خرما آورد. یه ساعتی پیشمون بود. با دخترکش حسابی عشق کرد و بعد رفت. 

دلتا خانوم از همون شب توی بیمارستان، شب بیداری هاش رو شروع کرد. از ساعت 11.5 شب تا 7-8 صبح یه سره داشتم شیر میدادم بهش. به محض اینکه تموم میشد بازم شیر میخواست. منم تو خواب و بیداری بهش شیر میدادم. نمیتونستم اینور اونور بشم اصن. یه بار زنگ زدیم که من شیر ندارم و این بچه گرسنه س، بیاین بهش شیرخشک بدین، گفتن نمیدیم. اجازه نداریم. همش گرسنه بود. دیگه ساعت 4 صبح پرستار مخصوص نوزاد اومد یه سرنگ بهش شیرخشک داد، نیم ساعتی خوابید دلتا. ولی بازم بیدار شد و شیر خواست. دیگه از 8 صبح به بعد بالاخره خوابید دخترک. ما هم میخواستیم بخوابیم که هی یکی میومد و یه چیزی رو چک می کرد و میرفت. نشد زیاد بخوابیم. سیگما هم صبح رفته بود دنبال گوسفند قربونی. با پدرش رفته بودن کن. یه گوسفند قربونی کرده بودن برای دخترکمون. بعد دیگه دکتر من اومد و چک کرد و ترخیصم کرد. سیگما اومد کارای ترخیص رو انجام داد و سه تایی رفتیم خونه مامانینا. سر راه رفتیم شیرخشک هم خریدیم برای گامبو خانوم که سیر نمیشد. البته خب منم شیر نداشتم. آغوز میومد ولی قطعا سیر نمیشد. دیگه رفتیم خونه و بتاینا اتاقمون رو تزیین کرده بودن و دم در اومده بودن به استقبالمون. بابا و بچه ها و داماد ندیده بودن دخترمون رو. بابا بغلش کرد. آش ماشی که بتا برام درست کرده بود رو خوردم. یه وعده شیرخشک به دخترک دادیم و خوابید. منم رفتم دوش گرفتم. عصری خانواده سیگما اومدن دیدنمون. من حالم خیلی خوب بود. همش راه میرفتم. درد هم نداشتم. انگار نه انگار تازه زاییدم. خخخ. خانواده سیگما کادوهامون رو دادن و زودی رفتن. من همچنان حالم خوب بود. شب هم باز نشد بخوابم و بیشترش به شیردهی گذشت. ولی سیگما همش بیدار بود کنارم. 

شنبه صبح یه کوچولو سردرد و گردن درد داشتم ولی ظهر که خوابیدم خوب شدم. شنبه عصر شکم بند بستم و بعدش عضلات زیر شکمم درد گرفت. فکر می کردم بخیه م باشه. بعد دیگه شتک شدم! خودمو چشم زدم. هی گفتم چقدر خوب بود سزارین، من که اوکیم. اما یهو از شنبه نابود شدم. نمیتونستم بشینم پاشم دیگه. یکشنبه هم با مامان رفتیم برای غربالگری دلتا. ولی خب تا بیدار بشیم و بهش شیر بدم و حاضر بشیم و بریم ساعت از 12 گذشت و گفتن فردا بیاین. دیگه بتا برامون از متخصص اطفال وقت گرفته بود که دخترک رو اونجا هم ببریم. رفتیم و دکتر بیلی روبینش رو چک کرد و 14.5 بود. گفت زردی داره و باید دو روز تو دستگاه باشه. دستگاه رو از دکتر اجاره کردیم و اومدیم خونه. منم گریه که نمیخوام بچه م بره تو دستگاه. چشم بند براش گذاشتیم و رفت توی دستگاه. منم گریه می کردم. دکتر قطره بیلی ناستر هم داده بود که در اصل همون شیرخشت بود. دیگه ما دلتا رو لخت کردیم و خونه رو هم خنک کردیم. منم هی مایعات میخوردم که زود زود شیر بدم و اینا رو دفع کنه و زردیش بیاد پایین. دکتر گفته بود 2 ساعت تو دستگاه باشه، نیم ساعت بیرون. ولی در عمل نمیشد انقدر زیاد بذاریمش تو دستگاه. خیلی کمتر گذاشتم. تو 20 ساعت به جای 15 ساعت، 5 ساعت تو دستگاه گذاشته بودیمش. نور دستگاه هم باعث شد من سردرد بگیرم. سردرد و گردن درد وحشتناک که فقط باید درازکش می بودم. دیگه از این داستان و اینکه دلتا تو دستگاه بود یه عالمه گریه کردم. بتا هم اومده بود دلداریم میداد. دوشنبه بردیمش غربالگری و باید از کف پاش خون میگرفتن. خانمه هم انگار بلد نبود و سه بار پای بچه م رو سوراخ کرد. منم همینجوری گریه می کردم هی. آخرش دیگه من رو بیرون کردن. سیگما کاراش رو انجام داد. بعد باز بردش پیش دکترش که یه بار دیگه زردیش رو اندازه بگیره که گفت 11 شده ولی بازم بذارین تو دستگاه. روز دوم هم حدود 6 ساعت گذاشتیمش تو دستگاه. سه شنبه عصر رفتیم پیش دکتر و گفت 8 شده و خوبه دیگه. خدا رو شکر. گفت 7 روزگیش آزمایش هم بده و باز چک بشه. خلاصه خیالمون راحت شد. 

چهارشنبه دخترک رو بردیم حمام، روز ششمش بود. مامان شستش و ما هم کلش رو فیلم گرفتیم. شب بند نافش افتاد. چقدرم خوب خوابید اون شب. بیهوش شد. در حدی که ساعت گذاشتیم 4 ساعت بعد بیدار شیم که بهش شیر بدیم و نیم ساعتی طول کشید تا بیدارش کنم شیر بخوره. خلاصه کارمون دراومده. راستی از روز 5ام به شیردهی افتادم دیگه. خدا رو شکر. دلتا انقدر پشتکار داشت تو میک زدن که بالاخره به شیر انداخت ما رو! وگرنه از من آبی گرم نمیشد. 

پنج شنبه روز 7ام دلتا بود و باید آزمایش خون میداد که زردیش سنجیده بشه. رفتیم آزمایش دادیم. البته من رفتم بیرون که نبینم و گریه نکنم ولی بازم صدای گریه ش که اومد زدم زیر گریه! یه چیزی هم بودها. به خاطر اینکه شیرم بیاد، کلی چیز میز میخورم این مدت. یکیش دمنوش رازیانه بود. دوست پزشکم گفت دمنوش خوردن اونم از نوع هورمونیش (که رازیانه هست)، به صورت زیاد، خیلی کار اشتباهیه چون بدون دوز مشخص داری هورموناتو دستکاری می کنی. من با اینکه خیلی خیلی خوشحالم از به دنیا اومدن دلتا، ولی هر ثانیه میزدم زیر گریه. از روزی که رازیانه رو حذف کردم، خیلی بهتر شدم. هنوز البته به نظر خودم افسرده ام، ولی دیگه اینجوری نیست که هر ثانیه بزنم زیر گریه! خلاصه آزمایش خون داد دلتا و همون موقع هم جوابش رو دادن. بیلی روبینش اومده بود زیر 7. خدا رو شکر. گروه خونش هم مثل خودمون آ مثبته.  شب هم هفته گرد گرفتیم براش. باباش کیک و گل خرید و کلی عکس انداختیم. من اصلا فکر نمی کردم سیگما انقدر دوسش داشته باشه. هر لحظه دورش می گرده و حسابی کمک می کنه. من که 24 ساعته دارم شیر میدم بهش، دیگه فرآیند بعد از شیردهی با سیگماست. یه هفته مرخصی گرفته. 

جمعه روز 8ام بود. هیچ کار خاصی نکردیم. خوب هم خوابیده بود شب قبل و روز بدی نبود. 

اما به جاش دیشب، حسابی بد خوابید. چون کل روز خواب بود و شب که شد کلا بیدار بود. وقتی هم بیداره فقط شیر میخواد. ما بهش 30 سی سی شیرخشک داده بودیم که بخوابه، ولی نخوابید و هی شیر میخواست. آخر کلی خورد و همه رو بالا آورد. از اول گرسنه ش شد.  نابود شدم انقدر شیر دادم. 

صبح امروز سیگما رفت دنبال شناسنامه ش و بالاخره دلتا خانوم شناسنامه دار شد. کد ملیش هم انقدر زشته که. همه رقما رو توش داره  من و سیگما شماره شناسناممون همون کد ملیمونه. همون سال اولی بودیم که اینجوری شده بود. واسه همین کد ملیمون با 001 شروع میشه و یه کم رنده. ولی مال فسقلک خیلی غیر رنده. حفظ کردنش خیلی سخت بود ولی حفظ کردیمش. آدم کوچولو. آدم واقعیه. هنوز باورم نمیشه. 

امروز 10 روزگی دلتا بود. بردیمش حموم. البته بار دومه ولی خب گفتیم روز 10 ام حتما حموم ببریمش. ما بهش میگیم 10 حموم، سیگماینا میگن حموم 10. حالا خلاصه نمیدونم رسم و رسومش چجوریه. ولی ما صرفا تو این روز بردیمش حموم. بدون رسم خاصی. بعدشم بیهوش شد فسقلک. حموم خیلی خسته ش می کنه. امیدوارم شب خوب بخوابه و ما هم بتونیم بخوابیم. شدیدا خسته ام 

دخترکم به دنیا خوش اومدی

سلام به همگی

صدای من رو از رو تخت بیمارستان میشنوین. دیشب نصف شب اومدیم برای پذیرش که بتونیم اتاق خصوصی بگیریم. کلی معطل شدم تا ۹ که دکتر بیاد.

دخترکم ساعت ۹:۱۵ امروز، قدم به این دنیا گذاشت و دل ما رو شاد کرد. 

منم حالم خوبه خدا رو شکر. بی حسی از کمر بودم، توی اتاق عمل صدای دلتا رو شنیدم و همینجوری اشکم میرفت. این فرآیند تکون دادن شکم رو حس میکردم قشنگ. بعدشم فسقلک رو اوردن چسبوندن به صورتم و چنتا بوسش کردم دوست داشتنیم رو. بعدش چسبوندنش به سینه م که صدای قلبمو بشنوه، اینم یهو شروع کرد به شیر خوردن. خود دکتر شاخاش دراومد از تعجب، به ماماها گفت مگه شیر هم میدین تو اتاق عمل؟ گفتن نه این خودش گرفت ول هم نمیکنه، دلمون نمیاد جداش کنیم  در این حد گامبو خلاصه.

بعدشم که شکمم رو دوختن و رفتیم ریکاوری. حسابی سردم بود. برام پتوی وارمر گذاشتن، خوب بود ولی بازم سردم بود. تو ریکاوری هم دلتا رو اوردن و باز شیر خورد. البته اصن نمیدونم شیری در کار هست یا نه، ولی خیلی قشنگ میخوره. 

خلاصه از ریکاوری هم اومدیم بیرون و دیگه بالاخره سیگما و مامان و بتا رو دیدم. همشون گفتن دلتا شبیه خودمه و خیلی نازه. سیگما تشکر کرد که این عروسک رو زاییدم. خخخ. بالاخره رفتیم تو بخش و اول بردنم یه اتاق کوچیک دو تخته. افتضاح بود. سیگما و بتا اومدن پیشم. خیلی دوییدیم دنبال اینکه خصوصی بگیریم ولی بیمارستان کلا دوتا اتاق خصوصی بیشتر نداشت که پر بود، ولی چون ما نفر اول پذیرش شده ها بودیم اگه خالی میشد اولویت با ما بود. خدا رو شکر ساعت ۲ خالی شد و من رو بردن اونجا. همون موقع گاما و مامان سیگما هم اومدن دیدنمون و بعد دیگه با سیگما رفتن و من و مامان تنها موندیم. گفتم برام شیاف گذاشتن و دردم افتاد. دلتا رو هم اوردن و باز شیر دادم بهش. حتی نباید سرم رو بلند کنم. تا الان که ساعت ۷:۳۰ هست، دلتا بیشتر وقت رو خواب بوده و فقط بیدار شده خیلی کم شیر خورده. فکر کنم شب حسابی بخواد بیدار باشه به روال هر شبش! 

خلاصه خواستم بهتون خبر بدم از حالمون

ممنون از احوالپرسیاتون 

آخرین روز بارداری

سلام سلام. اردیبهشتتون مبارک. ماه خوشگلم رسید. همیشه که به خاطر تولد خودم توجه ویژه به اردیبهشت داشتم. این سری که دیگه دخترکم هم قراره تو همین ماه به دنیا بیاد، دیگه چه شود. 

امروز آخرین روزیه که دلتا خانوم مهمون دلمه. بی صبرانه منتظرم فردا از راه برسه. صبح به بانک خون بند ناف زنگ زدم که واسه فردا هماهنگ شیم. به آتلیه بیمارستان هم زنگیدم. یه چک لیست دارم هی دارم تیک میزنم. بیشتر کارا رو کردم. امروز دستگاه بندانداز و موچین از صبح دستم بود و دیگه هیچ مویی تو صورتم نموند  دو سه دور هم لباس شستم و تو آفتاب پهن کردم، خشک شده و تا کردم گذاشتم سر جاش. خونه که تمیزه. فقط یه دستی به سر و گوشش بکشم و مرتبش کنم، دیگه کاری نمونده. نیم ساعت دیگه کلاس زبانم شروع میشه. چه مامان اکتیویم من. کلاسم رو هم شرکت کنم. بعدش ساکم و یه سری وسایل تزیینی رو ببرم خونه مامانینا. قراره بتا اتاقم رو تزیین کنه واسه ورود دلتا خانوم. 

به هر حال فردا عمل دارم و نمیدونم چی پیش میاد. دیگه خوبی ای بدی ای از ما دیدین حلال کنین. البته ایشالا که باز با تمام توان برمیگردم و گزارش ها به راهه. ولی خب کاره به هر حال. سعی می کنم همتون رو دعا کنم. خودمونم که محتاجیم به دعای شما. این مدت حسابی دلم رو گرم می کردین چون بیشتر مشکلات بارداری رو فقط به شما می گفتم. خلاصه همچنان محتاج دعاهاتون هستیم. سر سفره های افطار ما رو یادتون نره. 

به امید دیدار 


پ.ن: بچه ها خیلی ممنون از کامنتاتون. من وقت نمیکنم جواب بدم. همه رو تایید می کنم. و همینجا ازتون تشکر می کنم واسه همه مهربونیاتون