سه روز تعطیلی اربعین

سلام. صبح بخیر. چه خوبه که سریع هفته به وسط رسید. کاش همیشه هفته ای 4 روز باید میومدیم سر کار. آی که چقدر خوب میشد.

از چارشنبه بگم که وقتی رفتم خونه اصلا حال نداشتم. سیگما هم گفت بهتره نریم پیاده روی که ضعیف نشی. موندیم خونه. بالاخره فیلم scent of a woman رو تموم کردیم. قشنگ بود ولی وسطاش حوصله م سر رفته بود. بازی آل پاچینو عالی بود ولی. بعد از اون ستایش رو دیدیم. سیگما بساط خوراکی چید ولی من نخوردم. واسه شام چند تیکه جوجه با سالاد خوردم. بعدشم مانکن رو دیدیم و بازی آمیرزا و لالا. نصف شب صدای راه رفتن میومد. همسایه مون بعد از سه چار ماه از کانادا برگشته. یه خانم مسن تنهاست که ما باهاش خوبیم. احتمالا یه روز بریم خونشون دیدنش.

پنج شنبه صبح 7.5 بیدار شدیم و رفتیم آزمایشگاه. زودی آزمایش دادم و ساعت 9.5 با بچه ها تو متروی امام خمینی قرار داشتیم. سیگما گفت بریم کلپچ بزنیم، گفتم بابا چاق میشیم. بریم املت بخوریم. رفتیم نیکوصفت ولی خب املت نداشت. به جاش یه عدسی و یه حلیم گرفتیم. خیلی خوشمزه بود عدسیش. حلیمشم خوب بود ولی حلیم مجید بهتره. دیگه بعدش من رفتم مترو و سیگما برگشت خونه. قرار بود با ساحل و مهناز بریم خرید جهیزیه برای ساحل. دو هفته دیگه عروسیشه، بچه سرخوش هنوز هیچی وسایل آشپزخونه نخریده. البته میگه یه چیزایی از قدیم داشتم. طبق معمول من زودتر از بقیه رسیدم. تا 10 اومدن و رفتیم شوش. حالا من دلدرد کمردردم هم شروع شد. واسه اولین بار مفنامیک اسید خوردم. خیلی خوب بود برام. هم مقدار خونریزی رو کم کرد و هم درد رو. شوش که رسیدیم ساحل لیستش رو درآورد و به ترتیب اولویت جلو نرفتیم! یعنی هر چی رو که قرار بود آخر بگیره یا بعدا، همون اول گرفت و قرار شد بقیه ش بمونه واسه بعد از ازدواج. اول از همه سرویس 6 نفره آرکوپال گرفت. اون دوتا یه طرحی انتخاب کردن که بنظر من خیلی شلوغ بود و خوشم نیومد. تو همون مغازه دیدم از سرویس من هم داره و بهش گفتم لیوان تک رو میدی؟ گفت همین یکی رو تو ویترین دارم میدم بهت. به جای اون لیوانی که دخترک گاما پارسال که اومدن خونمون شکونده بود. دیگه گرفتم و رفتیم اون یکی مغازشون که واسه ساحل خرید کنیم، من یه گل دیگه پیشنهاد دادم به ساحل و خوشش اومد و خلاصه بین این دوتا گل مونده بود، رنگای صورتی و آبیش. کلی فکر کرد و نظر پرسید و اخر از گل پیشنهادی من آبیشو سفارش داد و حساب کرد تا بیارن از انبار و دیگه رفتیم سراغ بقیه خریدها. بعدش ست قاشق چنگال خرید که خوشگل بود. پسندیدیم. بعد یه پاساژ دیگه رفتیم دنبال سطل مطل توالت. پدرمونو درآورد تا خرید. یکی رو انتخاب کرد و نخرید و صدجا دیگه رفتیم تا دم خرید و آخرش برگشت همونو خرید.  بعد هم رفتیم میز اتو و یه سری خرده ریز آشپزخونه خریدیم. منم یه کفگیر چوبی جدید و یه قالب فلافل و یه توری دمنوش خریدم با یه شیشه آب خوشگل صورتی. تا این خریدا رو کردیم ساعت 2.5 هم گذشته بود. قرار بود شوهرش بیاد این وسایل رو تحویل بگیره. 3 اومد و به جای اینکه اول بریم نهار، گفت اینا رو تحویل بگیرم. تا 4 داشت اینا رو جمع می کرد از مغازه ها و تا برگردیم و بریم پارکینگ پارک کنه 4:15 اینا بود و ما گرسنهههههه. تازه بماند که آخرش باز طرح آرکوپاله رو عوض کرده بودن و فروشنده رو شااااکی. من و مهناز داشتیم میمردیم دیگه. این همه صبر کرده بودیم شوهرش بیاد، تو رستوران که رفتیم دیدیم نیومد. گفت کارت عروسی ایه زنگ زده که زود بیا ببر کارتا رو. هیچی دیگه. خودمون غذا خوردیم. من و ساحل با هم یه چلوگردن خوردیم. ساحل حساب کرده بود. یه جاش تعارف زدم که دنگمونو بدیم، هیچی نگفت که ندید و مهمون من باشید و اینا. ) بعدشم میخواست بره پرو لباس عروس. دیگه ما رو گذاشتن مترو امام خمینی و منم دلدرررررررررررد، با بدبختی تا مترو خودمون اومدیم و یه اسنپ گرفتم و سر راه مهناز پیاده شد و من رفتم خونه. تا رفتم خونه دیدم سیگما میگه حاضر شو بریم لوستره که برای اتاق دیده بودیم رو بخریم و بریم ییلاق. 10 دقیقه هم ننشستم. ساک بستم و رفتیم. یه لوستر خوشگل سفید صورتی خریدیم و یه دیوارکوبش رو و پیش به سوی ییلاق. فکر می کردیم شلوغ باشه ولی نبود. خیلی خوب بود جاده. رسیدیم پیش مامانینا. بتاینا هم یه ساعت قبل ما رسیده بودن. دیگه تا رسیدم تتا دویید بغلم و گاله گاله گفتناش شروع شد. به حدی چسبیده بود بهم که میرفتم دسشویی پشت در گریه می کرد و در میزد و هی صدام می کرد. عشق منه. روزایی که با همیم، واقعا با تتا بچه داری رو تجربه می کنم انگار. البته به استثنای پوشک عوض کردناش ) اون شب سیگما و داماد رفتن تو ماشین داماد که ضبط ماشین رو درست کنن و ما خودمون بودیم. منم ماجرای خریدای ساحل رو تعریف کردم و گفتم کارت عروسیشو گرفت و اینا. بعدش تو آشپزخونه مامان دعوام کرد که هنوز چهلم عمه نشده و چرا جلوی بابا گفتی کارتاشونم گرفتن؟ (چون میدونس من میخوام برم عروسیشو) گفتم حالا بابا دقت نمی کنه که. خلاصه تهدیدم کرد که هیییییییچ کسی نباید بفهمه میری عروسی. بتا هم گفت به من باج بده به کسی نگم. خخخ. بعدشم گفت اگه شانس توعه (اشاره به سفر دبی که رییس و یه همکارم رو دیدم) که یکی از فامیلا رو تو عروسی میبینی!  راس میگه. شانس نداریم که. دیگه پسرا اومدن و شام رو خوردیم. قرمه سبزییییی. عاشقشم. البته سعی کردم مثل همیشه که میفتم رو قرمه سبزی و بلند نمیشم، نباشم و یه کم رعایت کنم. بعدشم داداشینا اومدن و بچه ها افتادن به هم بازیییییییی کردن. من داشتم میمردم از خواب و خستگی و پ. ولی نشستم. یه کم آمیرزا بازی کردیم و لالا. شب سخت پ هم بود.

جمعه 26ام، 9 صبح از صدای تتا بیدار شدیم و سیگما گفت بیارش تو اتاقمون یه کم بخوریمش. آوردیمش و کلی باهاش بازی کردیم. یه جنازه مگس رو زمین بود، بهش یاد دادم بگه مگس. میگفت مدس. انقدرم ذوق می کرد واسه مگس مرده که! دیگه رفتیم صبحونه و بعدش ولو شدیم هر کی تو گوشیش بود و بچه ها هم بازی می کردن. با سیگما رفتیم تو اتاق و لوستر و دیوارکوب رو وصل کردیم. انقدر خوشگل شد که. اتاق عروس شد اتاقمون. به بقیه گفتیم اومدن دیدن اتاقمون رو و بعدشم نهار مرغ خوردیم. به من رون نرسید، سینه هم که با برنج از گلوم پایین نمیره. سینه برداشتم با سس و سالاد خوردم. خیلی هم رژیمی طوری. ظرفای نهارم من شستم. زنداداش دست به هیچ کاری نمیزنه، ما هم که رومون نمیشه چیزی بهش بگیم. مامان هم که بدتر از ما. دیگه داماد با شوخی و خنده یه تیکه به زنداداش انداخت و اونم پاشد اومد کمک من که ظرفا رو آب بکشه که گفتم نمیخواد، همشو خودم میشورم، تو شب رو بشور. آخیش. بالاخره یه وعده رو شست! بعدشم با بتا و دامادینا نشستیم شلم بازی کنیم. من و بتا یار شدیم که هی میباختیم. وسطش عمه بزرگه اومد خونمون و بازی رو جمع کردیم. سیگما هم موقع سلام علیک یه سوتییییییییی ای داد که. به عمه بزرگه گفت خدا رحمت کنه عمه بزرگه رو! (به جای بزرگه اسم عمه رو جایگزین کنید) کلی بهش خندیدیم. اسم این دوتا عمه من رو قاطی می کنه همش. حتی اعلامیه رو بهش نشون دادم گفتم ببین این بود اسمش، ولی بازم اشتباه گفته بود. البته من چون خودمم دوتا عمه های سیگما رو هی قاطی می کنم اسماشونو، زیاد دعواش نکردم. کم هم میبینیمشون، تا میام یاد بگیرم، یه سال نمیبینیمشون  خلاصه بعدش داماد برگشت تهران و من و سیگما رفتیم پیاده روی. تا باغ رفتیم و از اون ور دور زدیم و 45 مین پیاده رفتیم. ولی سرد بود و دیگه داشت تاریک هم میشد. برگشتیم خونه و بعدش خاله با پسرا و عروساش اومدن. بیتا تهران بود و نیومده بود. دیگه با اونا کلی حرفیدیم و ساعت 9 میخواستن برن که تازه پسرا نشستن به ورق بازی کردن. شت. گرسنمون بود. دیگه بچه ها شام خوردن و 10 اینا رفتن و ما هم بالاخره شام خوردیم. دیگه گرسنه م بود حسابی، رژیم مژیم تعطیل. بعد از شام هم آمیرزا بازی و لالا.

شنبه 27 ام، اربعین بود و تعطیل. 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و بعدش رفتیم باغ. سیگما خودش رفت. من و بتا هم با 3 تا بچه ها رفتیم. تتا سنگین شده دیگه نمیشه بغلش کرد. به زور اسکوتر تیلدا رو ازش گرفتیم که تتا سوار شه و بتونیم ببریمش. آخه کالسکه ش رو داماد با خودش برده بود تهران. خلاصه رفتیم باغ و یه کم با سگا بازی کردیم. تتا کلی ذوق می کرد براشون ولی خیلی هم میترسید ازشون. یه کم هم گردو جمع کردیم و برگشتیم خونه نهار خوردیم و بعد بدیو بدیو وسایل رو جمع کردیم و با بتاینا راهی تهران شدیم. تو راه تصادف شده بود و یه ربع تو ترافیک بودیم. بتاینا رو گذاشتیم خونشون و رفتیم خونه. البته سر راه رفتیم از بی بی کیک بگیریم برای تولد مامان سیگما که من یادم افتاد اسنپ فود برای شیرینی 12 تومن بهم هدیه داده. دیگه رفتیم کوچه پایینیش وایستادیم که کیکمونو بیاره. آورد و رفتیم خونه وسایل رو گذاشتیم و رفتیم پارک سرکوچه پیاده روی. نمردیم و تو روشنی پیاده روی پارک رو دیدیم. یه ساعتی راه رفتیم و بعد برگشتیم خونه دوش گرفتیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. دوره مادرشوهر با دوستاش افتاده بود مهر و تولد هم میخواست باشه. اما انداخته بود دوشنبه، وسط هفته باشه رفتن سختمه. تازه خوشم نمیاد از مهمونیاشون با دوستاش. اصن خیلی معذبم. خلاصه عزادار هم که بودم و کلا دیگه پیچوندم. عذرخواهی کردم گفتم من نمیام مهمونی رو. امیدوارم ناراحت نشه. خلاصه اونجا بودیم و برای دخترک لاک زدم و با پسرک هم کلی بازی کردم و شامیدیم و کیک خوردیم و برگشتیم خونمون. معده م اذیت بود و یه ساعتی بیدار نشستیم بازی کردیم که بهتر شه و بعد بخوابم.

یکشنبه 28ام، شرکت کلی کار داشتم و بعد از مدت ها مدیربزرگه رو دیدم. چقدرم سرد بود. همش سویشرت تنم بود. عصری که سیگما اومد دنبالم سلمونی هم رفته بود و اونم سردش بود. رفتیم خونه تنبلیمون اومد بریم پیاده روی. سرد هم بود و گفتیم بمونیم خونه. ماهی رو طعم دار کردم و کاهو هم شستم ولی سیگما گفت چیت کنیم و پیتزا سفارش بدیم. غذای رژیمی هم کنسل شد. سه تیکه پیتزا خوردم با یه موهیتو. در حینش هم فیلم آنابل به خانه بازمیگردد 2019 رو از نماوا پلی کردیم و گرخیدیم و دیدیم. ترسناک بود خیلی. ولی خودآزاری دارم میبینم. تا 10.5 دیدیم و تموم شد و یه کم آمیرزا و بعدشم لالا.

امروزم که 29مه و مهر دیگه داره تموم میشه. شرکتم و خبر خاصی نیست. خیلی بده که تنبل شدیم و دیروز نرفتیم پیاده روی. کاش بشه امشب برم. آهان جواب آزمایشم رو گرفتم و از بس قرص تیروییدم رو جدیدا نامنظم میخورم که گند خورده بود به هورمون تیروییدم. ببینم میتونم درستش کنم یا نه. 

یک هفته پیاده روی

سلام. حال و احوال؟ من این هفته بچه خوبی بودم هر روز رفتم پیاده روی.

یکشنبه عصر تا رسیدیم خونه، ماهی ای رو که از صبح گذاشته بودم تو یخچال که یخش باز شه و کامل باز نشده بود رو با ماکروفر یخ زدایی کردم و مزه دارش کردم و بدیو بدیو حاضر شدیم رفتیم پیاده روی. وقتی برگشتیم زودی سالاد درست کردم و پریدم تو حموم. تو اون فاصله که حموم بودم، سیگما هم رفت تو بالکن ماهی رو کباب کرد و جاتون خالی سالاد با ماهی کبابی خوردیم. خودم میدونم سردیه. ولی ما طبعمون زیاد به سردی گرمی حساس نیست. البته که زیتون و زنجبیل و گردو هم داشت سالاد. موقع شام خوردن همون فیلم بوی خوش زن پلی بود، یه کمش رو دیدیم و یه لیوان شیر گلاب خوردم شاید که این پ زودتر بیاد. بعدشم باز ستایش و آماده برای خواب.

دوشنبه هم همین بود برنامه دقیقا. فقط با این تفاوت که به جای ماهی، فیله کباب کردیم خوردیم. شیرگلاب هم سر جاش! البته یه کم بحث هم داشتیم موقع پیاده روی.

سه شنبه23مهر، برنامه باز همین بود، این بار به جای فیله، باز ماهی کبابی. هیچ وقت نتونسته بودم 4 روز پشت سر هم رو رژیم بمونم! 4 روز هر روز یه ساعت پیاده روی کردیم. سه شنبه بعد از پیاده روی رفتیم لیمو خریدیم که آبلیموش کنیم. البته من که دستام حساسیت داره و به لیمو دست بزنم جیغم میره هوا، هی گفتم آبلیمو بخریم، سیگما گفت خودم آبشو میگیرم. تازه گفتم لااقل از تره بار بگیریم، گفت نه و آخر از مغازه گرون فروش سر کوچه خرید. به من چه دیگه. حالا ببینیم کی آبشو میگیره. 2کیلو هم خریده، نگنده خوبه! از بس که طول میده یه کاری رو بکنه. شیرگلابا جواب داد، پ شدم. 

امروز ببینم حالا نا دارم بازم برم پیاده روی که هفته م به هم نخوره؟ اومدم شرکت و خبر خاصی نیست به جز بستنی. ماجرا از این قرار بود که دو هفته پیش، من داشتم تو راهروی شرکت راه میرفتم و تلفن حرف میزدم، آبدارچیمون داشت بستنی میبرد تو جلسه، من رو دید و سر تکون دادم براش. خیلی هم دقت نکردم چی دستشه. یه ساعت بعد با دوتا بستنی اومد سر میزم، گفت شما این بستنیا رو دیدی دلت خواسته، منم برات آوردم. هر چی گفتم نه بابا گفت انتخاب کن کدوم مدلشو میخوای، بعد چون دوستمم کنارم بود، گفت اصن دوتاش مال شما. که دیگه منم بقیه دوستامو صدا کردم (5نفریم) رفتیم تو آبدارخونه 5تایی خوردیمش. دوباره دیروز همین خدماتیمون باز دوتا بستنی برام آورد، گفت یکیشم مال اون دوستتون. هی گفتم نمیخوام داد دیگه. که بازم همون برنامه رو پیاده کردیم. ولی یه حسی دارم. میگم حالا واسه دوتا بستنی بدهکار کسی نشیم. هر چند که بچه ها میگن توی جلسه لابد زیاد میاد بستنی، مثلا کسی مال خودشو نخواسته بخوره، برمیداره میاره واسه تو. خلاصه این روزا خدماتی زیادی رسیدگی میکنه. نمیدونم قضیه چیه؟ 

نوتایتل!

سلام، خوبین؟

خب من از چارشنبه بخوام بگم که قرار بود بریم تمیزکاری کنیم، ولی حسش نبود. ولو شدیم. یه دور لباس شستم. فیلم مانکن رو پلی کردیم و یه کم بساط خوراکی چیدیم. من خیلی گرسنه م بود و دیدم بیخودی هله هوله نخورم بهتره، شام رو زود آوردم. خورش کرفس داشتیم که کم مونده بود و همشو خودم خوردم و به سیگما کم دادم. از گرسنگی یه عالمه شام خوردم و بعدش دلم درد گرفت! مانکن که تموم شد کلی با سیگما رقصیدیم و خوش گذروندیم. بازی آمیرزا رو هم نصب کردیم و کلی بازی کردیم. آخر شب سیگما زود خوابید و من بیدار موندم و یه عالمه از کتاب "ندای کوهستان" نوشته خالد حسینی رو خوندم. دوسش دارم.

پنج شنبه 18ام، ساعت 7.5 صبح بیدار شدیم! این آقای نظافتچی ساختمون اومد کلید بگیره و بیدارمون کرد. سیگما هم چون زود خوابیده بود بیدار شد و دیگه منم بیدار شدم و افتادیم به جون خونه. خیلی نامرتب بود. لباسای دیشب رو از رو بند جمع کردم و لباسای جدید رو پهن کردم و کلی کار دیگه. آشپزخونه رو هم برق انداختم و رفتم حمام. بعدشم حاضر شدم و 11 رفتیم به خونه جدیده سر زدیم و برگشتنی هم گفتیم نهار بریم بیرون. رفتیم روکوپارک، تعریف سالاد سزارشو زیاد شنیده بودیم. یه سالاد سزار و یه پاستا سفارش دادیم. قدر خر خوردم و بعدش عذاب وجدان گرفتم! برگشتیم خونه و یه کم آمیرزا بازی کردیم تا ترافیک کم بشه و بریم ییلاق. ولی کم نشد و دیر رسیدیم یه کم. وسط جاده هم هی زنگ میزدن واسه هماهنگی تست گاز و اینا که منم هی آنتن نداشتم و کلی داستان شد. رفتیم سر خاک عمه، مراسم شب هفت و بعدشم خونه باباینا با بتاینا. کلی با فینگیلی تتا بازی کردم. دستمو میگرفت منو میبرد تو اتاق می گفت بازی. اتل. باهاش اتل متل، لی لی حوضک و کلاغ پر بازی کردم. از همه بیشتر عاشق تاپ تاپ خمیر شده بود. بعدشم همگی نشستیم پای آمیرزا، دو به دو با همسرا. باحاله بازیش. آخر شب دیگه بتاینا برگشتن تهران و فقط تیلدا موند پیش مامان. ما هم رفتیم لالا. آهان راستی فرش جیگیلیمون رو هم انداختیم، روتختی صورتی هم برده بودیم برای تخت و کلی خوشگل شد اتاقمون.

جمعه ساعت 9.5 بیدار شدیم. قبل از اینکه صبحونه بخوریم خاله مامان زنگید که با پسراش میخوان بیان دیدن بابا! آخه 10 صبح! هیچی دیگه با سرعت نور صبحونه خوردیم و خونه رو جمع و جور کردیم و 10.5 اومدن. دوتا پسراش بودن. دیگه کلی صحبتای کاری شد. یکی از پسراش شرکت ما رو هم میشناخت و کلی حرف زد راجع بهش. دیگه اونا رفتن و ما هم استراحت کردیم. بابا دیشب از دامادا تشکر کرد که این هفته ریشاشونو نزده بودن و بهشون گفت دیگه برید اصلاح کنید. منم سریع گفتم میشه به ما هم بگی برید آرایشگاه. کلی خندیدن همه. خلاصه منم کل جمعه موچین به دست بودم. واسه نهار سیب زمینی و پیاز سرخ کردم. مامان هم داشت شوید خرد می کرد واسه شوید خشک. نهار که خوردیم وسایل جمع کردیم و راه افتادیم اومدیم تهران. دوش گرفتیم. چاق شدیم جفتی. دوتا مگنوم تو فریزر بود که گفتیم بخوریم که از شنبه بریم تو رژیم! ادامه فیلم “Her” رو دیدیم و بستنی خوردیم. فیلمش رو اصلا دوس نداشتیم. دیگه من رفتم کادوی پسر گاما رو که برای ختنه ش گرفته بودم، رو کادو کردم. یه پیرهن مردونه بود که از ترکیه براش آورده بودیم برای 6 تا 9 ماهگیش. کادوش کردم و حاضر شدیم بریم خونه مادرشوهر. گفتیم بریم یه چیزی هم برای دخترش بخریم که ناراحت نشه. رفتیم یه مغازه و براش قمقمه کیتی خریدیم. خوب شد خریدیم. تا رسیدیم اول رفتیم خونه مامانبزرگش که خاله ش هم بود. دخترک دویید اومد ساک کادویی رو از دستم گرفت و اول قمقمه ش رو برداشت و بعد سریع کاغذ کادوی داداشش رو داشت باز می کرد که گفتم اول ببر مامانت ببینه بعد بازش کن. کلی تزیینش کرده بودم. خلاصه سالم برده بود بالا و مامانش دیده بود. ما که رفتیم بالا دیدم لباسه رو تن پسرک کرده. اندازه ش بود تقریبا. خوب شد زودتر ختنه ش کردن وگرنه این بهش کوچیک میشد.  دیگه دور هم بودیم و شام و میوه اینا خوردیم و حرف زدیم و 10.5 هم رفتیم خونمون و لالا.

شنبه صبح هم با هم اومدیم سر کار. حواسم به خورد و خوراکم بود. عصری شانسی یه تیکه رو ورود ممنوع رفتیم و یه عالمه از ترافیک رو رد کردیم. 20 دقیقه ای رسیدیم خونه! خیلی حال داد. سریع لباس عوض کردیم و رفتیم پیاده روی. 10 دور، دور پارک پیاده روی کردم و بعدشم رفتم خونه، سالاد درست کردم و کوردون بلو هم تو فریزر داشتیم که گذاشتم تو فر و شام رژیمی خوردیم. هر چند که کوردون بلو خیلیم رژیمی نیست. در حینش یه کم از فیلم “Scent of  a Woman” رو دیدیم ولی زیاد حال نداد. وسطش سواپ کردم رو ستایش! که اونم ندیدیم و رفتیم دنبال بازی شادی خودمون. یه عالمه هم آمیرزا بازی کردیم و خوابیدیم.

امروزم که با هم اومدیم سر کار. خبر خاصی هم نبوده تا الان. ببینم عصری میشه باز برم پیاده روی یا نه 

مراسم عمه

سلام بچه ها، چطوریایین؟

یکشنبه عصر وقت دکتر زنان داشتم. یه دکتر جدید که از همکارم آدرسشو گرفته بودم. با سیگما رفتیم و خدا رو شکر مساله خاصی نبود. بعدش گفتیم حالا که نزدیکیم به چنتا مغازه فرش فروشی، فرش بخریم واسه اتاق ییلاق. رفتیم و یهو دیدیم یه رستوران جدید اصفهانی باز شده، به سرمون زد بریم بریونی بخوریم. هستی هم که چند وقت پیش حرف از بریونی زده بود، هوس کرده بودم. دیگه رفتیم و یه بریونی و یه کباب کوبیده و یه خورش ماست سفارش دادیم ببینیم چیه. دوس نداشتم خورش ماست رو. بدمزه نبود. ولی ماستی که توش شکر زده باشن یه جوری بود. فکر کنم مرغم توش داشت. باید برم سرچ کنم ببینم چیه! بریونیش خیلی خوب بود ولی. خیلی هم چرب بود و گرفتمون. دیگه گفتیم پیاده بریم مغازه ها رو ببینیم که یه کم هضم شه. کلی راه رفتیم و هیچ فرش فروشی ای نبود. دورتر بود و همشو پیاده رفتیم. چنتا دیدیم. از این فرشای پرز بلند میخواستیم. بهشون میگن شگی. یه صورتی خوشگلش رو دیدیم و دو سه جا دیگه هم قیمت کردیم و برگشتیم همون اولی رو خریدیم. سیگما با تاکسی رفت تا ماشین روبیاره و  اومد فرش رو بردیم. رفتیم خونه و من لباسایی که فردا میخواستم تو ختم بپوشم رو آماده کردم و رفتیم خوابیدیم. عمه وصیت کرده بود که ختمش رو تو ییلاق بگیرن. باباینا همون شب رفته بودن ییلاق. بابا زنگید به سیگما که میتونی تاج گل بگیری و بیاری؟ سیگما هم گفت بلههه. حالا قرار بود که من برم سر کار و سیگما دیرتر بیاد دنبالم که از وسطای مراسم بریم. اما الان که گل رو باید میبرد، باید از اول مراسم میرسوندش. خلاصه کارا گره خورد. بعد دیدیم که تاج گل که اصلا تو ماشین ما جا نمیشه، ولی تو ماشین بابا جا میشه. دیگه از قبل رفتنشون برنامه چیدیم که بتا مامان و بابا رو ببره ییلاق. بابا ماشینشو بذاره واسه سیگما. منم با ماشین خودمون برم.

دوشنبه 15 مهر، 6 صبح پاشدیم. سیگما رو بردم تا تاکسیا که بره خونه مامانینا و ماشین و سوییچش رو برداره بره دنبال گل. خودمم زود رفتم شرکت که هم تایم بیشتری شرکت باشم هم جاپارک گیر بیارم. با بیچارگی جای پارک گیرم اومد. اونم پارکبان برام جور کرد. آهان قرار شده بود که پدرشوهر هم با من بیاد ییلاق. من رفتم سر کار و قرار بود 11.5 راه بیفتیم که 12.5 برسیم به مراسم که از ساعت 11 تا 2 بود. اونا پسر گاما رو برده بودن برای ختنه و ساعت 11 پدرشوهر زنگید که یه کم طول کشیده و من 12 میتونم بیام. دیگه گفتم باشه. 12:10 اومد. کلی دیر شده بود. دیگه من گازیدم فقط و 13:10 رسیدیم که بخش خانوما رو داشتن نهار میدادن و جالب نبود که سر نهار رسیدم   تا رسیدم سیگما اومد ماشینو ازم گرفت که بره پارک کنه و من بدوام به مراسم برسم. بعد از مراسم هم دیگه پدرشوهر نیومد خونه و با سیگما برگشتن تهران. من ولی خیلی خسته راه بودم، نمیخواستم زود برگردم. موندم و از اونجا هم رفتیم سر خاک. بابا هم دست درد بدی داشت و نمیتونست رانندگی کنه. شدم راننده بابا. بتا که شوهرش نیومده بود و با دوتا بچه واسش سخت بود تا تهران بره چون تتا هی نق میزنه رو صندلیش و میخواد بره بغل بتا. واسه همین مامان با اونا رفت. من و بابا هم با ماشین بابا. تو ماشین بابا پیش من کلی از سیگما تشکر کرد که هم تاج گل خوبی خریده بود و هم به موقع برده بود. تهران که رسیدیم اتفاقی هم رو دیدیم و دیگه مامان رو از بتا تحویل گرفتیم و رفتن اونا. ما هم گفتیم یه سر به عزادارا بزنیم. رفتیم خونشون و نیم ساعتی نشستیم و دیگه چون همه خیلی خسته بودن زودی رفتیم خونه. مامان هم مریض بود و سرفه هاش برگشته بود، میخواست بره دکتر. دفترچشو برداشتیم رفتیم دکتر. گوشیامونم شارژ نداشت و من اونجا گوشی مامان رو زدم به شارژ. بعد از دکتر دو ساعت هم رفتیم داروخونه و بعدش رفتیم خونه. خونه که رسیدیم دیدم ای داد بیداد، گوشی مامان رو تو مطب جاگذاشتم! دیگه بدیو بدیو باز ماشین بابا رو برداشتم رفتم مطب گوشی رو گرفتم و ساعت 8.5 له لورده رسیدم خونه باباینا. مامان سیب زمینی و تن ماهی درست کرده بود با نون تازه. غذای مورد علاقه منه. یه عالمه خوردم و بعد ستایش رو دیدم با مامانینا و بعدش تپسی گرفتم و رفتم خونمون. قبل از سیگما رسیدم. دوتایی له بودیم. سریع پریدیم تو تخت که بخوابیم ولی انقدر تعریف کردنی داشتیم از ماجراهای امروز که کلی دیر خوابیدیم.

سه شنبه هم که باز با هم رفتیم سر کار. این هفته انقدر مرخصی بودم دیگه روم نمیشه دیر برم صبحا. عصری قرار بود با ساحل بریم خونشون رو ببینیم. یه ماه دیگه عروسیشه و دیگه الانا رفتن خونه خودشون و دارن آماده ش می کنن. سیگما اومد دنبالمون و رفتیم. انقدرررررررر ترافیک بود. 45 دقیقه دور و بر شرکت بودیم! تا برسیم 1ساعت و ربع شد. له بودیم دیگه. ماشین خودمون رو هم سیگما برده بود صافکاری. یکشنبه یکی زده بود به ماشین و گلگیرش رفته بود تو. خدا رو شکر رنگ نمیخواست. این بود که با ماشین گاماینا اومده بود دنبالمون. رفتیم سمت اونا و ساحل رفت یه کم مرتب کنه خونه رو تا من کارام تموم شه و برم ببینم. با سیگما کارامون رو انجام دادیم و بعد سیگما رفت یه سری کارای دیگه رو هم خودش کرد و من رفتم خونه ساحل رو دیدم. هنوز خیلیاشون مونده ولی خونه ش خوش حسه. دیگه تا سیگما برگرده و بریم سمت خونه، 8.5 هم گذشته بود. بابای سیگما رفته بود ماشین ما رو تحویل گرفته بود. سیگما من رو گذاشت خونه و رفت ماشین ها رو جابجا کرد و از مامانش هم غذا گرفت اومد. دلمه کلم. منم انقدر گرسنه بودم که تا سیگما بیاد نشستم سر سریال ستایش و 4 تا گردو خوردم، بعد کلی آجیل خوردم و بعدشم با سیگما دلمه خوردم. وقتایی که خیلی گرسنه م میشه زیاد غذا میخورم! یه کم هم نق نقو بودم. کلا این روزا اصلا اوضاع خوب نیس. این ماجرای ورشکستگی سیگما هر روز داره ابعاد جدیدیش باز میشه و قطعی تر میشه. خیلی سعی می کنه فشارایی که بهش میاد رو به من منتقل نکنه، ولی خب من خودمم کلی غصه میخورم. با هزار ضرب و زور یه کاری راه انداخته بود که کلی خوشحال بود به خاطرش. تا همین چند ماه پیش، دو شیفت کار می کرد و خیلی کم پیشم بود. تازه 4-5 ماه بود که تک شیفته شده بود و میتونستیم بیشتر با هم باشیم که اینجوری شد.... خلاصه اعصاب خوردیا یه کم کار دستمون داد و یه بحث کوچولومون شد که من سریع رفتم خوابیدم که دیگه بیشتر نشه دعوامون. دم صبح هم سیگما پتو انداخت روم که بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.

صبح امروز، 17 مهر، با بداخلاقی بیدار شدم. به سیگما هم گفتم دیگه من داشتم میلرزیدم هم پتو روم ننداز. بهونه می گرفتم. پاشدم دیدم آرایشمو پاک نکرده بودم دیشب! فکر کنم اولین باری بود که با آرایش خوابیدم. متنفرم از این کار! خیلی برای پوست بده. خلاصه اعصابم خورد تر شد. آخر هفته قبل که درگیر مراسم عمه شدیم نرسیدم لباسا رو بشورم و دیگه همه لباسام داشت ته می کشید. مانتو مشکیام هم تموم شده بود و دیگه گفتم ولش کن توسی می پوشم. با این خیال جوراب توسی کمرنگ هم پوشیدم و اومدم تو ماشین، وسط راه که پامو انداختم رو پام، دیدم ای داد بیداد، چرا کفش چرم مشکی پوشیدم با تیپ اسپرت توسی و جوراب توسی روشن!!!! به جای اینکه کتونی توسیه رو بپوشم، کفش رسمی پوشیده بودم! خیلی بد شده بودم. دیگه یادم افتاد دوتا از این جوراب جینگیلیای بدون ساق مشکی تو کیفم دارم (واسه مراسم گذاشته بودم که لازم نشده بود) و دیگه جوراب توسیا رو گذاشتم تو داشبورد ماشین و اینا رو پوشیدم. خیلی قابل تحملتر شد تیپم! دیگه اومدم شرکت و چنتا جلسه داشتم از صبح. خونه حسابی کثیف شده، به سیگما گفتم عصری رفتیم خونه یه چرت بخوابیم و پاشیم خونه رو تمیز کنیم که حالم داره به هم میخوره. فردا هم یحتمل بریم ییلاق، شب هفت عمه س. بریم یه کم وسایل هم ببریم برای اتاقمون، ببینیم چه شکلیا میشه.

عمه جان...

سلام. به رسم شنبه ها اینجا آپ نشد، چون نیومدم سر کار. رفته بودیم خاکسپاری. عمه م فوت شد. همون عمه وسطی مهربونم که تو این پست بهش اشاره کرده بودم. 

5شنبه همه چیز خوب بود. ظهر رفتم خونه مامانینا. یه هفته ای بود که بابا شدیدا دست درد و کتف درد و گردن درد داره. آرتروز. قرار بود از شنبه بره فیزیوتراپی. انقدری دستش درد می کنه که شبا نمیتونه بخوابه و 5-6 تا مسکن میخوره. اون روز عصر دوره خونه زندایی بودیم. من همون لباسایی که یکشنبه خونه دوستم پوشیده بودم رو پوشیدم و با مامان رفتیم دنبال بتاینا و 5 نفری رفتیم خونه دایی. همه خانوما بودیم. دور هم خوش گذشت. خونشون هم خوشگله، کلی از تتا عکس گرفتیم و تتا هم کلی شیرین کاری کرد که همه قربون صدقه ش رفتن. ساعت 9 برگشتیم خونه مامان و دامادها هم اومدن و بعدش داداش با کاپا اومد. برای اولین بار خانمش نیومده بود. سردرد میگرنی بدی داشت و نیومده بود. خیلی تعجب ناک بود که کاپا با اون حجم از وابستگی خودش اومده بود و اصلا هم دلش واسه مامانش تنگ نشد. همش داشت بازی می کرد با تیلدا و تتا. خوش گذشت ولی من خیلی خسته و خوابالو بودم. 12.5 بلند شدیم و رفتیم خونه. سیگما 2 خوابید و من تا 3 داشتم گوشی بازی می کردم.

جمعه12 مهر، 9.5 صبح تلفن زنگ زد. سیگما رفت گوشی رو آورد داد به من. من خواب خواب بودم. داماد بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگم، گوشی رو دادم به سیگما و خوابیدم. بعد سیگما اومد تو اتاق و گفت:" یه خبر بد داد. عمه وسطی فوت شده. " بین همین دو جمله ش اصلا فاصله ننداخت ولی تا گفت خبر بد من داشتم سکته می کردم. وقتی خبر رو گفت خیلی نفهمیدم. رفتم دسشویی و تازه فهمیدم و زدم زیر گریه. من عمه وسطی رو خیلی دوس داشتم. اونم من رو. اردیبهشت بود که تو یه هفته، دو سه بار خواب دیدم عمه فوت شده. خیلی دلم براش تنگ شده بود اما هی نمیشد برم خونشون ببینمش. که دیگه شروع کردم تلفن حرف زدن باهاش. چیزی که از من خیلی عجیبه. ماه پیش هم که اومدن ییلاق خونه بابا و دل سیر دیدمش. هیچی دیگه. عمه جانم رفت. صبح که دخترش رفته بود بیدارش کنه، بیدار نشده و آمبولانس که اومده بود گفت 2 ساعته فوت شده... صبحونه خوردیم و رفتیم خونه عمه. ما که رسیدیم آمبولانس اومده بود و پیکرش جلوی در تو کاور بود و آقایون دورش بودن. بابا رو بغل کردم و تسلیت گفتم بهش. آمبولانس رفت 3 تا خونه اونورتر وایستاد و همین چند قدم تشییعش کردن. من و دوتا عمه ها هم دنبالش رفتیم. عمه ها رو بغل کردم و کلی گریه کردیم. بعدشم رفتم بالا. دوتا دختراش بغلم کردن و گفتن عمه چقدر دوست داشت. دختر عمه کوچیکه تا منو بغل کرد گفت دردونه ی عمه اومدی؟ دیدی دیگه جاش خالیه. یه عالمه گریه کردیم تو بغل هم... خونه شلوغ و پلوغ. خیلی آدم اومده بود. کم کم رفتن. ما هم رفتیم. بتا گفت بیاین خونه ما. رفتیم خونشون. داماد رفت کباب خرید اومد. بتا هم برنج گذاشت و نهار خوردیم. تا ساعت 4 اینا اونجا بودیم و عصرونه هم خوردیم و بعدش رفتیم خونمون. سیگما رفت بلوز شلوارش رو که تو کنسرت شکافته بود بده خیاطی بدوزن که واسه مراسم لازم بود. منم خواستم یه کم بخوابم که بالایی نذاشت و رفتم حمام. سیگما هم نمیومد و کلی دپرس بودم. آهنگ میرن آدما رو گذاشته بودم هی گریه می کردم. آخر دیگه سیگما اومد و گفتم بریم خونه عمه، پیش بقیه باشم لااقل. رفتم و دیدم خیلیا هستن. کلا رسم خانوادمونه که تا چند روز عزادار رو تنها نذارن. ولی خب دیگه خیلی شلوغ بود. ما میخواستیم شام نمونیم ولی نذاشتن بریم. دیگه موندیم و بعدش با باباینا رفتیم خونه بابا که شب اونجا بخوابیم. به رییس هم پی ام دادم که فردا خاکسپاری عمه مه و نمیام سر کار.

شنبه هم که دیگه بماند... مراسم خاکسپاری... بدترین مراسم دنیا... دختر کوچیکه عمه 44 سالشه و ازدواج نکرده. دیگه تنها موند... همه بیشتر از بقیه واسه اون غصه داریم.... خیلی شلوغ بود مراسم. حدود 250 نفر آدم اومده بود. تا ظهر طول کشید و بعد همگی رفتیم رستوران. بعد از نهار خیلیاشون باز رفتن خونه عمه. بابا هم که خودش صاحب عزا بود و رفت. ولی ماها دیگه نرفتیم. یه کم آرامش بگیرن بنده های خدا. رفتیم خونمون و به سیگما گفتم امروز چون مراسم خاکسپاری بودیم و بهمون سخت گذشته، میتونیم یه کم به شکممون برسیم. شیرقهوه درست کردم و یکی یه کیک آشنا خوردیم و در حینش فیلم دیدیم. فیلم Her. نصفش رو دیدیم و بعد شام خوردیم. غذا هم نداشتیم، یادم افتاد تو فریزر کوردون بلو داریم. همونا رو گذاشتم تو فر و شام هم ردیف شد و خوردیم. تا 10 شب نصف فیلم رو دیدیم فقط و بعدش دیگه خوابیدیم. 

امروز اومدم سر کار. فردا باز باید مرخصی بگیرم. آخه ظهر ختمه. دوباره به صرف نهار. واقعا رسم مزخرفیه ها. خانواده عزادار همش دارن غذا میدن! به جای اینکه بقیه براشون غذا بیارن. اونم تو این حجم زیاد. یه پی ام تو تلگرام اومده بود که بیایم یه باری از دوش عزادار برداریم و براشون غذا بفرستیم. راس میگه دیگه ولی خب فامیل ما لااقل هیشکی بهش عمل نمیکنه. 50 نفر آدم هر وعده خونشونن فکر کنم. 

لطف می کنید اگه روح عمه م رو به یه فاتحه مهمون کنید... 

Her