کرونای لعنتی...

بچه ها میشه برای بابای سیگما دعا کنید؟

ماجرا از این قرار بود که حدود 2 ماه پیش بابای سیگما دچار یه بیماری خودایمنی پوستی شدن که باید کورتون میخوردن و یه داروی خاصی رو به مدت 4 هفته، هر هفته تزریق می کردن که اون دارو سیستم ایمنی بدن رو به شدت سرکوب می کنه و ضعف ایمنی میاره. گفته بودن که به هیچ وجه الان نباید کرونا بگیرید تو این مدت. حتی واکسن هم نزن وقتی نوبتتون شد. 

بابای سیگما 3 تا تزریق رو انجام میدن و بعدش یه کم علامت دار میشن. سیگما هی گفت بابا این کروناست، خودشون سرچ کردن و گفتن نه اینا عوارض این داروی تزریقیه. برای تزریق 4ام، سیگما حسابی اصرار کرد که نرو، اما گفتن میرم و به دکتر اونجا میگم علامت دارم ببینم چی میگه. اون دکتر خاک بر سر هم میگه نه کووید نیست و عوارض همین داروعه. تزریق رو شروع میکنه و بابای سیگما میبینه اون پرستاری که هر دفعه این کار رو براش انجام میداده نیست. میپرسه و میگن کرونا گرفته و نیومده. و بابا یادش میفته که جلسه آخر اون پرستار سرفه هم میکرده.... یعنی پرستاری که بالا سر بیماراییه که نقص ایمنی شدید دارن، کرونا داشته و احتمالا تو اون 7-8 ساعتی که بابا اونجا بوده، بهش منتقل شده... حالا اون هیچی، اون دکتری که گفته نه کووید نیست و تزریق رو انجام داده... نباید این دارو تزریق میشد!

خلاصه که الان بابا به صورت سرپایی 5 روز رفت بیمارستان و رمدسیویر گرفت، اما الان درگیری ریه ش خیلی خیلی بیشتر شده. با اینکه زود رفتن و داروهای اصلی رو هم زود شروع کردن اما بدتر شدن... امروز بستری شدن. خواهش می کنم دعا کنید زودتر خوب شن و بیان خونه...

و باز هم کرونا!!!

سلام. چطورین؟

ما حال جسمی خودمون خوبه ولی داستان ها داریم. همونجور که گفتم ریه پدر سیگما درگیر شده بود و با چنتا پزشک از جمله دوستای من مشورت کردن و گفتن باید رمدسیویر تزریقی بگیرن تو بیمارستان ولی نیاز به بستری نیست. دیگه یکی از دوستام بیمارستان تو بخش کروناست. سیگما شنبه پدرش رو برد همون بیمارستان. از 11 صبح که پذیرش شدن بالاخره 6.5 عصر نوبتشون شد که تزریق رو انجام بدن! میگفت انقدررررررر شلوغه که نگو. 9 شب رفته بودن خونه و باید 5 روز برن. به سیگما گفتم دیگه نیاد خونه چون حسابی خسته بود و باز صبح زود میخواست بره بیمارستان با باباش. اگه میومد دلتا نمیذاشت شب بخوابه. موند و من 36 ساعت با دلتا تنها بودم. سرویس شدم. اون شب تا ساعت 3 بیدار بود و من زدم زیر گریه دیگه. نمیکشیدم دیگه. یکشنبه عصر دیگه سیگما اومد خونه. دوش گرفت و همه لباساشو شست. 2 تا ماسک داشت همش و دلتا رو از من گرفت تا یه کم استراحت کنم. شام و نهار رو کنار پنجره میخوره و فقط همون موقع ماسکش رو درمیاره. حتی وقتی تو اتاق خودش مشغول به کاره یا موقع خواب هم که تو همون اتاقه، 2تا ماسک داره. دیگه قرار شد یه روز هم باباش با دامادشون بره برای تزریق که امروز بود. و چون کاراشون روی روال افتاده، دیگه قراره 2 روز آخر رو خودشون تنها برن. سیگما هم که دید حال پدرش بهتره، گفت دیگه نمیرم که بتونم 2 هفته قرنطینه باشم که تو و دلتا نگیرید ازم. راستی مامان هم خیلی بهتره و تا آخر این هفته قرنطینه ش تموم میشه. میگه دلم لک زده واسه بوسیدن دلتا. البته الان خیلی ضعیفه مامان. سرگیجه و ضعف و سردرد اینا داره. ولی طبیعیه بعد از کرونا. راستی واسه واکسن براش پیامک هم اومد، ولی نمیتونه بزنه که. 1 ماه دیگه باید بزنه...

حالا مامان بزرگ سیگما درگیر شده! خونشون طبقه پایین مامان سیگماست و سیگما که فهمید مامان بزرگ میگه سرماخورده م! براش هماهنگ کرد برن ازش تست پی سی آر بگیرن و همین چندساعت پیش جوابش اومد که مثبته! دو تا دوز واکسنشون رو هم زدن 1 ماه پیش. حالا نگران ایشونم هستیم. اصلا یکی از دلایلی که الان ساعت 5.5 صبحه و من اینجام همینه. چرا تموم نمیشه این کابوس؟ یکی یکی همه دارن میگیرن. این ویروس هندی انقدر زیاد شده که کلی از آدمای آشنا دارن میگیرن. از سورس های مختلف. البته کرونای مامان هندی نبود گویا. چون هیچ کس دیگه ای رو مبتلا نکرد با اینکه ماها خیلی پیشش بودیم هفته اول. ولی کرونای بابای سیگما هندیه و حسابی همه علامتا رو دارن. خدا کنه سیگما نگیره. انقدر رعایت می کنه که حیفه واقعا...

من که خوابم نمیاد. امتحان فاینال زبانمون نزدیکه. برم ببینم میتونم بخونم تا دخترک خوابه. نیم ساعت دیگه بهش شیر بدم و بخوابم اگه خدا بخواد!


بازم کرونا...

سلام. خوبین؟ 

ما خوبیم خدا رو شکر.


حال مامان بهتره. دکتر گفت اسکن ریه قبلی که توش ریه پاک بوده رو زود گرفتین و ممکنه درگیر بشه. فعلا علائمش برطرف شده تا حدودی. اما ریه معلوم نمی کنه. فکر کنم باید یه بار دیگه اسکن ریه انجام بده. حالا شنبه میره دکتر.

از اونور درگیر کرونای بابای سیگما شدیم. امروز جواب تستشون اومد. تقریبا از هفته پیش علامتدار شدن. ما پیششون نرفته بودیم ولی با این حال استرس داشتیم که نکنه دو هفته قبلش که دیده بودیمشون، بدون اینکه مامان داشته باشه، مثلا ما ناقل بوده باشیم. ولی بعدا معلوم شد از کجا گرفتن. فقط بدیش اینه که الان درگیر یه بیماری نقص ایمنی هستن و حسابی سیستم ایمنی بدنشون ضعیفه... واسه همین خیلی نگرانشونیم. ریه شون هم درگیر شده. احتمالا باید بستری بشن. شنبه معلوم میشه. دیگه سیگما امروز همه جا برد پدرش رو. اسکن و بیمارستان و داروخانه و .... البته با 2 تا ماسک میره و شیشه های ماشین پایین و کولر روشن. ولی خب ممکنه بگیره. و میترسیم برای دلتا. وگرنه شاید خودمون سنگین نگیریم. دیگه سیگما بنده خدا از وقتی اومده خونه با ماسکه. اول میخواستیم دلتا رو بغل نکنه. ولی روی زمین نمیمونه و منم نمیتونم تنهایی کل روز خودم بغلش کنم. مامانینا هم که قرنطینه هستن، وگرنه میرفتم اونجا بقیه کمکم کنن. الان مثلا حموم بردن دلتا داستان شده. نه با سیگما میتونم ببرمش نه با مامان. در واقع نه با هیشکی چون خواهر هم حس می کنه یه کم بدن درد داره، البته تستش منفی شد چون قبلا کرونا گرفته، ولی میتونه ناقل باشه. خلاصه موندیم دست تنها. حالا اینش هیچی واقعا. خدا کنه بابای سیگما زود خوب شن. خیلی نگرانیم هممون. من به دعاهای شما خیلی ایمان دارم. انشالله که واسه مامان جواب داده. واسه بابای سیگما هم باز دست به دامنتون میشم 

کرونا...

سلام. روز بخیر. خوبین؟

من زیاد خوب نیستم. آخه مامان کرونا گرفته و نگرانشم. انقدر واکسن بالای 60 سال رو نزدن که مامان گرفت... لعنت به این ویروس... شرم به این کشور! همه دنیا واکسن زدن و ما اینجا درگیر موج پنجمیم... باز جای شکرش باقیه که بابا واکسن رو زده. وگرنه الان نگرانیم دوبل بود. هفته گذشته که ییلاق بودیم، یه روز مامان خیلی کار کرد و خیلی هم پیاده روی رفت و فعالیت، بعدش بدن درد گرفت که فکر کردیم به خاطر فعالیت روز قبلشه. ما هم کلا پیشش بودیم و حتی با هم دلتا رو حموم هم بردیم. تو هوای مرطوب حموم احتمالش خیلی بالاست که ویروس رو گرفته باشیم. نگران خودمون نیستم. نگران مامانم. میشه دعا کنید ریه ش درگیر نشه؟ مامان آسم داره و همینجوری اکسیژن خونش پایینه و نفسش تنگ میشه... نمیخوام به درگیر شدن ریه ش فکر کنم.

مثل همیشه نیازمند دعاها و انرژی های مثبتتونم 

روزهای دلتایی

سلام به همه. برقمون رفته و الان کلاس زبان باید میداشتم. ولی برق معلم زبانمون هم رفته بود و کلاس تشکیل نشد. این شد که اینجام.

در مورد پست قبلی، کلی کامنت برام گذاشتین که دوس دارم سر فرصت جواب بدم واسه همین هنوز تایید نشدن. همه متفق القول بودین که باید خودمون شاد و شارژ باشیم تا بچه شاد و سالم تربیت کنیم. شیرخشک و پستونک هم تو این راه خیلی یاری دهنده ان. خدا رو شکر دلتا بالاخره با پستونک میونه پیدا کرده و یه کم کارم آسونتر شده. با همه شادیایی که با خودش آورده و به خاطرش هر لحظه خدا رو شکر می کنم، بازم دیشب از خستگی زدم زیر گریه. از اینکه کل روز میخواستم یه رایتینگ بنویسم ولی وقت نکرده بودم چون همش تو بغلمه. چنتا یه ربع ده دقیقه ای هایی که بغلم نیست هم به غذا خوردن و میوه خوردن و کارای واجب میگذره. با یکی از دوستان که یه ماه بعد از من زایمان داشت، برنامه گذاشتیم که تو یه هفته، دو تا نیم ساعت پیاده روی کنیم و 5شنبه ها به هم گزارش بدیم. تا این لحظه 10 دقیقه هم پیاده روی نکردم حتی! تصمیم گرفتم از مشاور کمک بگیرم چون حس می کنم دارم افسرده میشم.

راستی نمیدونم گفته بودم یا نه. تو بارداری علی رغم استفاده از روغن های ضد ترک، حسابی ترک خوردم. شکم، بازو، رون و حتی پشت ساق پا! چقدرم که غصه خوردم و چقدر سیگما دلداریم داد. حالا 2-3 هفته ای هست که میخوام برم دنبال درمانش. تا حالا 3 جا مشاوره رفتم. میگن تا یه حدی بهتر میشه ولی کامل نه. از هفته دیگه شروع می کنم به درمان. تو بارداری 20 کیلو چاق شده بودم. تا الان 10 کیلوش رفته. اما دیگه استپ کردم و دو هفته ای هست که دیگه هیچی کم نکردم. از بس فعالیت ندارم! 

همه چیزای بدش رو گفتم. ولی نگفتم شیرینی دلتا به همه اینا می ارزه. تازگیا خنده هاش بیشتر شده. بهم لبخند میزنه دنیا رو بهم میدن. دخترکم تپلی نیست ولی یه کم لپ داره که نمیتونم نچلونمش. حتی تو اوج خستگی کلی قربون صدقه ش میرم. الهی خدا  این روزا رو نصیب هر کی بچه میخواد بکنه