نوتایتل مهر 1403

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شمال نامه

سلام سلام. چه طورین؟

ما خوبیم. 3 شنبه رو مرخصی گرفتم بدون هدفی برای جایی رفتن. گفتم میخوام 5 شب راحت بخوابم بدون فکر به اینکه فردا باید صبح زود بیدار بشم. بعد دیگه یکی از رفقا گیر داد که یه وری بریم. هی گفتیم همه جا ترافیکه و جا سخت گیر میاد و اینا. گفت بیاین بریم ویلای ما، نوشهر. ما و اون یکی خانواده گفتیم ول کن بابا ترافیکه، گفت نه سه شنبه تا 5شنبه بیاین، ترافیک نیست. دیگه دیدیم خیلی دلش میخواد، گفتیم باشه، میایم. دیگه سه شنبه 8.5 صبح راه افتادیم و 1 رسیدیم. ما از هراز رفتیم و خیلی کم ترافیک داشت. در حد نیم ساعت اینا بیشتر تو راه بودیم. ویلاشون خوشگل بود و قدیمی طور، ولی خیلی بامزه دیزاین شده بود. اون یکی دوستامون ساعت 10 راه افتادن و از آزادراه میخواستن بیان که به ترافیک شدید خوردن. ساعت 3 عصر گفتن ما از ترافیک خسته شدیم و دور میزنیم برمیگردیم. میریم نصف شب میایم. هی بهشون گفتیم بابا بیاین دیگه چیزی نمونده (تا سیاه بیشه اومده بودن)، گفتن نه برمیگردیم. دیگه یه کم دپرس شدیم و رفتیم یه چرت خوابیدیم، خستگی راه رو بشوره ببره. عصری بیدار شدیم و عصرونه زدیم و ساعت 7.5 همینجوری نشسته بودیم با هم حرف میزدیم که یهو دیدیم یکی زد به شیشه. بچه ها اومدن. الکی گفتن که برمیگردیم. هاه. خیلی ذوق کردیم. به دلتا قول داده بودم که وقتی بقیه برسن، میبرمش ساحل. اونجا یه محوطه خفن داشت که به ساحل منتهی می شد. حیف که برای دلتا سه چرخه یا اسکوترش رو نبرده بودیم. به جاش کلی وسایل شن بازی برده بودیم. فرغون و بیل و شن کش و کلی قالب ماسه بازی و کامیون و همه چی خلاصه. من و دلتا دوتایی رفتیم لب ساحل. خیلی تاریک بود ولی امن و امان بود. دوتایی نشستیم تو ساحل و با هم ماسه بازی کردیم و قلعه ساختیم. بعدش برگشتیم ویلا و دور هم اکبرجوجه خوردیم و دوباره دست جمعی رفتیم ساحل. ما نشستیم به اسپای بازی کردن و دلتا هم حسابی ماسه بازی کرد. هوا خنک شده بود و ساحل نشستن عالی بود. بعدش دیگه برگشتیم ویلا و دلتا رو خوابوندم و مسافرای دیروقت خسته بودن و ما 4 تایی نشستیم حکم بازی کردیم و ما خانوما، همسرامون رو 7-0 بازوندیم. بسی چسبید. بعدشم دخترا رفتیم خوابیدیم و پسرا تا 5 صبح بیدار بودن! 

4شنبه ما ساعت 9-10 بیدار شدیم ولی پسرا خواب بودن هنوز. قرار بود برای صبحونه بریم کلپچ بزنیم. جالبه که بدونین یکی از همسفرا گیاه خواره، ولی خب بنده خدا گفت میام باهاتون ولی چیزی نمی خورم. خلاصه ما پاشدیم رفتیم کله پزی دم شهرک و تا بریم ساعت شد 12! دیدیم بسته س. دیگه کل نور و نوشهر دنبال طباخی گشتیم همه بسته بودن! شماره یکیشون رو تو رویان گرفتیم و گفت ساعت 2 باز می کنیم. حالا ما گرسنه مون بود. بیشتر از همه هم دلتا. دیگه رفتیم کافه لوتوس و کیک و قهوه اینا سفارش دادیم و سعی کردیم طولش بدیم یه کم. خخخ. البته خودشون خوب طول دادن تا سفارشمون رو بیارن و تو این فاصله باز با هم اسپای بازی کردیم. بعدشم رفتیم پاساژ کناری و از ال سی وایکیکی که 70 درصد هم آف داشت، کلی خرید کردیم. بسی چسبید. ولی جالب بود. ما که منتظر ساعت 2 بودیم برای کله پزی، زمان نمی گذشت. بالاخره 2 شد و رفتیم طباخی کاج تو رویان. یه جای کوچولو موچولو بود و شیک اینا هم نبود، ولی خیلی خوشمزه بود. من و دلتا یه زبون و یه بناگوش سفارش دادیم و بیشترش رو دلتا خورد. خخخ. یه سس مخصوص از مغز استخون هم داشت که جالبش کرده بود. حال کردیم خلاصه. بعدش من دنبال داروخونه بودم که برم برای دلتا ضد آفتاب بگیرم. همه میگفتن یه کم جلوتره. منم یه صندل کنفی لژ دار پام بود. همین جوری سر به هوا داشتم میرفتم و تابلوها رو میخوندم که پام پیچ خورد و شتلق خوردم زمین! با همه هیکل خوردم زمین! اصن نمیدونم چی میشه که تو هممممممه مسافرتا یه بلایی سرم میاد. خخخ. البته خداییش هیچیم نشد. حتی یه زخم کوچیک هم برنداشتم. بیشتر نگران شومیز و شلوارم بودم که نو بود و سوراخ نشده باشه. خخخ. خدا رو شکر که هیچیم نشد واقعا. دیگه رفتم داروخانه و خریدهام رو کردم و بچه ها اومدن سوارم کردن و برگشتیم ویلا. یه چایی نسکافه اینا زدیم و رفتیم دریا. تو محوطه کلی عکس انداختیم و بعدش رفتیم ساحل ساعت 5 عصر. آب گرم، هوا ملس. مایو تن دلتا کرده بودم. سیگما هم مایو پوشیده بود که ببرتش تو دریا. دیدم دیگه همه رفتن و منم رفتم. فکر کنم صد سالی بود که تو دریای خزر نرفته بودم. تا محوطه زیادیش خیلی کم عمق بود و پای دلتا هم میرسید. من نذاشتم کسی جلوتر بره. تو همون عمق موندیم و حتی شنا هم کردیم. خخخ. دریا فقط بعدش خیلی سخته. یه ساعت باید بسابی شن و ماسه بهت نمونه. دلتا رو بردم حموم و دیگه له و خسته اومدیم بیرون. برای شام سوسیس تخم مرغ درست کردیم و به دلتا دادم و خیلی خسته بود، خوابید ساعت 9 شب و ما تازه شروع کردیم کلی چیز میز خوردیم و بازی کردیم و چون دلتا هم خواب بود حسابی چسبید. ساعت 12 دلتا بیدار شد از سر و صدای ما! من رفتم تو تخت که بخوابونمش مثلا، خودم خوابم برد و دلتا بیدار بود تا 3 نصف شب پیش بقیه! خخخ. بعدشم ساعت 3 پسرا ماشینا رو بردن بنزین بزنن! اون ساعت هم باز کلی تو صف مونده بودن! بنزین معضلی بود قشنگ. ما هیچ وقت تو تعطیلات اینجوری سفر، خصوصا شمال نمیریم. این سری رفتیم و فهمیدیم بقیه چی میگن... دیگه اینا تا برن پمپ بنزین و برگردن من بیدار شدم از خواب و خوابم پرید! تا 6 صبح بیدار بودم! این درحالی بود که میخواستم 6 صبح پاشم برم پیاده روی، ولی دیگه یهو خوابم برده بود و تا 10 خوابیدیم دیگه. خخخ. 

5شنبه، صبحونه رو تو ویلا زدیم. صابخونه برامون پن کیک درست کرد و با خامه و شکلات صبحانه زدیم بر بدن. دلتا با یکی از عموها رفت براش کایت خریدن که بریم ساحل بادبادک بازی. بعد یه کم دلتا رو تاب دادم توی حیاط و با هم عشق کردیم. هوا ابری بود. گرما هم یه کم کمتر شده بود. دیگه ساعت 3 اینا دیدیم ابریه، دلتا هم گیر داده بود که بریم دریا، همه با ما اومدن بریم ساحل. تو راه تا دریا کلی عکس انداختیم و بعد یه تماس شد به یکی از بچه ها، از طرف همراه اول. یه سری سوال چرت و پرت ازش پرسیده بود و دو سه بار پرسید که شما تهرانید الان؟! ما هم شک کردیم، که نکنه دزده و داره آمار خونه تون رو میگیره که بره دزدی. آخه صبحش هم پیک رفته بود دم خونشون و این گفته بود که من نیستم و بدید به نگهبانی. نگهبان هم نبوده و گفته بود که ببرید و من بعدا باز پیک میگیرم. خلاصه شک کردن. این دوستمون دوتا گربه تو خونه داره و گربه هاش مثل جونش براش عزیزن! گفت الان دزد بره خونه، در خونه باز میشه و این گربه ها میرن! اصلا نگران اینکه دزد خونه رو بزنه نبود. فقط نگران گربه ها بود. دیگه با استرس هر چه تمامتر، گفت ما برمیگردیم تهران! همون موقع دیگه دریا نیومدن و رفتن وسیله جمع کردن و برگشتن تهران! تصمیمش انقدر برامون عجیب بود که اصلا دیگه اصرار هم نکردیم که بمونید. اونا رفتن و ما موندیم تو ساحل. همه رفتن تو آب ولی من حال نداشتم دیگه، موندم تو ساحل و کایت رو نگه میداشتم. خخخ. البته گیر دادم تو پایه صندلی دلتا که نخوام همش مشغولش باشم. مواظب وسایل بودم. اونا حسابی آب بازی کردن و بعدش برگشتیم تو ویلا. تصمیم گرفتیم بازم بریم کله پاچه بزنیم واسه شام. خخخ. اینجور گامبوییم. دیگه رفتیم همون طباخیه و این بار گوشت و زبون گرفتیم، ولی دلتا خوابش برده بود و براش ظرف گرفتم که ببرم خونه براش. خودمون خوردیم و بعدشم کلی زیتون و ترشی اینا از بازارچه اونجا گرفتیم و برگشتیم ویلا. شروع کردیم به جمع آوری. چمدون رو بستیم و بعدشم رفتیم سراغ ویلا. باید همه چیز رو تمیز می کردیم و روی وسایل رو مینداختیم. چون دیر به دیر میرن اونجا. جاهایی که نمیخواستیم رو جمع کردیم و نشستیم تا 11 حرف زدیم و قرار شد 4 صبح راه بیفتیم. دیگه خوابیدیم و جمعه 3.5 صبح بیدار شدیم و بازم جمع کردن خونه که تا 5 طول کشید و 5 راه افتادیم از هراز برگردیم. دلتا که رو صندلیش خوابید. منم کنارش یه جوری چپیدم و خوابیدم. ساعت 7 سیگما بیدارم که پاشو بیا بشین پشت فرمون، الانه که خوابم ببره. میدونه که من رو در هر حالی بذارن پشت فرمون، عمرا خوابم نمی بره. خلاصه دیدم ترافیک هم هست. خورده بودیم به ترافیک. نشستم پشت فرمون و سیگما رفت عقب بخوابه. بنده خدا جا هم نمیشد. با بدبختی خوابید. منم دیگه تو ترافیک حوصله م سر رفته بود شدید. هی چیز میز میخوردم، آهنگ هم دیگه فایده نداشت. تکون نمی خوردیم از جامون. جوکر گذاشتم و تو مانیتور ماشین شروع کردم به دیدن. البته همسفرا هم تو ماشین پشتی بودن. دیگه رفتیم توی ترافیک شدید تا یه جا وایستادیم بچه ها برن دست به آب! خخخ. بستنی هم خوردیم و بعدشم قهوه! که دیدیم جاده یه طرفه شد. دیگه جهیدیم سوار ماشین شدیم که تا راه باز شده بیایم. خیلی حال داد و خلوت شد. دیگه خود سیگما رانندگی کرد تا خونه. مسیر 4 ساعته رو 6.5 ساعته اومدیم، ولی خوب بود بازم. اون یکی دوستامون که دیروز عصر هم اومده بودن همینقدر تو راه بودن تقریبا. البته ما شانس آوردیم آخرای مسیر یه طرفه شد، وگرنه که حالا حالاها تو ترافیک بودیم. خخخ. در کل سفر خوبی شد. یه تنوعی شد برامون. ظهر که رسیدیم 3-4 ساعتی خوابیدیم تا خستگیمون دربیاد. 

8 سال دفاع مقدس

خدایا این همکار من چرا ساکت نمیشه؟ حالم به هم میخوره از شنیدن صداش از بس که حرف میزنه. تلفناش بلند بلند، فکراش بلند بلند. ایمیل خوندناش با صدای بلند، حتی پیامکاش رو هم بلند میخونه! البته اسپم ها رو! کم خودمون پیام اسپم داریم، مال خانوم رو هم باید بشنویم! روانی دارم میشم! تازه هر چند دقیقه یه بار هم میاد بی خود و بی جهت یه چیزی برام تعریف می کنه... گوشم درد می کنه واقعا....

هی...

بگذریم

از هفته های گذشته بگم که باز افتادیم ما! این سری همگی. دلتا وسط بازیش یهو بالا آورد و دو بار تکرار شد. بعد هم بی حال شد. دارو دادیم و فرداش تب داشت. منم بی حال و بی رمق. انگار همه تنم خواب می رفت و گزگز می شد. همش درازکش بودم. عصر بهتر شدم. شام رفتیم جیگر بخوریم شاید کمخون شده باشم. آخه پریود هم بودم. دلتا که نخورد و البته بهش هم نمیدیم جیگر رو. خودمون خوردیم و حال هم نداد. معمولا تابستونا جیگر نمی خوریم ما. ولی دیگه از بیحالی صبح رفتیم خوردیم. خلاصه برگشتیم خونه و دلتا خوابید. سیگما حالش بد شد و بالا آورد ساعت 12 شب. بعدشم بی حال و بی رمق. 4 صبح هم من اینجوری شدم! دیگه 3 تایی افتادیم. تا 4 بعد از ظهر خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم دلتا که خوب شده بود. من باز همونجوری بودم و بدتر حتی. لرز کردم. کولر خاموش، با یه پتو و یه لحاف، داشتم میلرزیدم بازم. ولی بعدش که بیدار شدم، هی بهتر شدم و بهتر شدم تا حدی که دلم خواست غذا بخورم. 12 شب رفتم برای خودم خورش کرفس کشیدم خوردم و در حینش هم گل یا پوچ دیدم و بعدش دیگه خوب شدم بالاخره. البته ضعف عمومی تا چند روز باهام بود. ولی در کل خوب شدم. 

بعدشم جواب آزمایشم اومد و فهمیدم که نه تنها کم خونی نداشتم، بلکه فریتین خونم بسیار بسیار زیاده به خاطر تزریقایی که کردم و بعدشم قرص آهنایی که خوردم! و انگار خود زیاد بودن فریتین هم باعث ضعف کردن میشه. و حالا اون وسط ما رفته بودیم جیگر هم خورده بودیم و کلی هم قرص آهن خوردم باز! عجب! گیری افتادیم. تازه تیروییدم هم باز کم کارتر شده و کلی از فاکتورای خونیم به هم ریخته. بیخود نیست که 2 ماهه نمیتونم ورزش کنم. همش خسته ام. 

دیگه اینکه رفیق جان داره میره از ایران و غصه م شده. خیلی حیف میشه که همه دوستامون دارن میرن هی.... 

گفته بودم مامان کبد چرب داره؟ گرید 3 بود و رژیم سفت و سختی گرفته 6-7 ماهه. 10 کیلو کم کرده و حسابی چروک شده بود صورتش. بردمش پیش دوست جان برای تزریق فیلر. حدود 10 سی سی فیلر زد به صورتش تا شد مثل همون 7-8 ماه پیش. اولش خودش هی می گفت نمی خوام باد کنم و کم باشه و اینا. بعد از تزریق که قیافه ش شبیه قبلش شد هی میگفت حالا فرقی نکردم که. خب چون هنوز چروک های مربوط به سنش رو داره دیگه. بعد عکس قبل و بعد بهش نشون دادم و تازه فهمید که اووههه، چقدر فرق کرده. دیگه خودمم یه مزوژل ضدلک زدم. گرون بود و فکر کردم الان دیگه چقدر پوستم خوب میشه، ولی فرق خاصی نکرد. خخخ. 

8امین سالگرد ازدواجمون هم اومد و رفت. دیگه پیر شدیم انگار. خبری از بولدکردنای اول ازدواج نیست. فقط دو روز کیک گرفتیم. شبش برای دوستا، روزش برای خانواده. با خانواده که دیگه عکس هم نگرفتیم. کیک رو برش زده آوردم خوردیم. خخخ. حالا میشه گفت که دقیقا نصف دوران آشناییمون رو زیر یه سقف گذروندیم... 8 سال دفاع و جهاد مقدس با هم بود 

نوتایتل شهریور 1403

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گوشی + پیشی

ناراحتم. مثل لاندایی که گوشیش با کله خورده زمین و ال سی دیش به خاک فنا رفته...

بله، دیروز گوشیم دستم بود در بدو ورود به خونه، دلتا اومد بغلم. بغلش کردم، وقتی گذاشتمش رو زمین، گوشیم هم افتاد! دقیقا افتاد رو چارچوب در ورودی خونه و از همونجایی که افتاده بود، یه خط افتاد رو ال سی دیش. بعد هم کم کم کل گوشی رو گرفت... نور سبز هی خاموش روشن میشه! دیگه هیچی نمیشه دید.... انقدری ضدحال خوردم که نگم. 

اینا رو دو روز پیش نوشتم.

حالا دو سه روزه گوشی سابق سیگما که الان مال دلتا شده رو برداشتم و سیم کارتم رو انداختم روش و دارم با این سر می کنم تا گوشی خودم درست بشه....

این مدت یعنی همش بلا داره سرمون میاد. گوشی سیگما هم دو ماه پیش اینجوری شده بود. حالا اینا هیچی. اون زمین خوردن خودش. بعدشم که بنده از اون موقع مریضم! بعد از اون مریضی یه روزه که تو پست پیش گفتم، یه هفته بعدش باز مریض شدم و این بار طولانی. این سری حالت سرماخوردگی. البته واقعا خفیف بود. ولی همین باعث شده که الان یه ماهه که ورزش نمی کنم! از بس همش بی حالم به خاطر این مریضیا.  

دیگه اینکه در حال تجربه ی یه موضوع جدید هستیم. نگهداری از گربه! پیشی یکی از دوستامون یه هفته ای هست که پیش ماست و واقعا تجربه جالبیه. چقدر بی آزاره.  این اولین تجربه پت داری! توی خونه س. هاپوها تو باغ بودن تا حالا و هیچ وقت توی خونه نیاورده بودیمشون. خیلی جالبه. همه خانواده ها و حتی دوستایی که پت نداشتن باهامون مخالف بودن. هی می گفتن ای، خونتون کثیف میشه و اینا. من قبلا واسه مامان تعریف کرده بودم که این دوستم انگار این گربه بچشه، بهش میگه مامانی، بیا بغلم و قربون صدقه ش میره. بعد مامان اینجوری بود که اینا خلن، خوب شد شما بچه آوردین. خلاصه یه روز اومدن دیدن پیشی. هنوز نیومده مامانم عاشقش شد. بهش میگفت دخترم، بدو بیا بغل مامانی. عزیز دلم. یه ساعت قربون صدقه ش میرفت. گفتم چی شد پس؟ گفت آخه این خیلی بامزه س. خخخ. البته ناگفته نماند که مامان برای سگ های باغ هم همین کارا رو میکرد از قدیم. قبلنا که نوه نداشت هر کی از شیرین کاریای نوه هاش تعریف می کرد، مامان هم از شیرین کاری های الکس تعریف می کرد.  همیشه هم قربون صدقه شون میرفت. خلاصه که سیگما و دلتا به فکر آوردن دائمی پیشی افتادن. ولی من به خاطر فرار از مسئولیت های اضافه (هر چند کم) فعلا قبول نمی کنم