پروسه های درمانی + شمال

سلام سلام. چطورین؟ من که زیاد خوب نیستم. ولی فکر کنید هستم. خخخ. 

خب جونم براتون بگه از این مدت. معده م خیلی اذیتم می کرد. رفتم دکتر و برام آزمایش و آندوسکوپی نوشت. آزمایش رو دادم که فریتینم اوت بود. هورمون تیروییدم هم شدیدا رفته بود بالا که یعنی ضعیف تر شده غده تیروییدم. البته خودم طی سرچایی که کردم، به این نتیجه رسیدم که این قرص های معده (پنتوپرازول و امپرازول) اینایی که صبحا ناشتا (تازه یه ساعت بعد از قرص تیروییدم) میخوردم، باعث شده جذب قرص تیروییدم بیاد پایین و اینجوری بشه! خلاصه با اون قرصا معده م که خوب نشده هیچی، تیروییدم هم به هم ریخته! دیگه دکتر برام آهن تزریقی نوشت که مثل قبل تولد دلتا، باید تزریق کنم باز. 3 سالی بود راحت بودما. آندوسکوپی هم کرد که خدا رو شکر چیز خاصی نبود. دیگه افتادم تو پروسه تزریق که 3 هفته، هر هفته باید میرفتم اورژانس بیمارستان و تحت مانیتورینگ، تزریق فرینجکت رو توی سرم انجام میدادم. بماند که چقدر سر اینکه دلتا رو توی این یکی دو ساعت کجا بذاریم داستان داشتیم! آخرش هم یکی دوبارش رو با خودمون بردیمش و با سیگما نشستن تو ماشین و من خودم تنهایی رفتم بیمارستان!

دیگه اینکه با دوستمون یه شمال دبش هم رفتیم که بسی خوش گذشت. فقط استراحت کردیم و دلتا حسابی کیف کرد. از طرف محل کارشون یه مجموعه رفتیم که کلی پارک و وسایل بازی داشت و دلتا حسابی بازی کرد و دوست پیدا کرد. سه چرخه ش رو هم براش برده بودیم و دیگه خودش پدال زدن و فرمون گرفتن رو کامل یاد گرفت و واسه خودش بازی می کرد. نمیذاشت هم ما هولش بدیم اصلا. خودمون هم که کلی بیلیارد بازی کردیم و حال داد. خلاصه که خستگیمون دراومد و اصولا باید ریفرش می شدیم. اونجا بودم فکر کردم شدم، ولی وقتی برگشتیم باز سختیای نگهداری دلتا شروع شد. بدون ما مهد نمیره و ما هم وقت نمی کنیم بریم پیشش بمونیم و وقت کافی هم برای نگهداریش نداریم! با این تبلیغاتشون برای بچه دار شدن روی بیلبوردا فقط حرص میخورم! خب پدر و مادر شاغل چجوری باید چنتا بچه بیارن که هی تبلیغ می کنید؟! یه کم راهکار جلوی پامون بذارید حداقل! 


تولد + مهد کودک

سلام از 34 سالگی 

چطورین؟ میدونم خیلی وقته نیومدم. مرسی که بهم لطف داشتین و پیگیرم بودین. دلیل خاصی نداشت، به جز اینکه سر کار خیلی سرم شلوغ شده و اصلا وقت نمی کنم بنویسم. 

تو این روزای اردیبهشتی، یه دخترکی 3 ساله شد و مامانش هم 34 ساله شد. امسال اولین سالی بود که من و دلتا با هم مشترکاً تولد گرفتیم و بسی حال کردیم. دو سال قبل فقط برای دلتا تولد می گرفتم. این سری به یمن جور نشدن برنامه ها برای تولد دلتا، مهمونیش دو هفته دیرتر برگزار شد و تولد مامانش هم شد. خخخ. 

ما چه می کنیم؟ از بعد تعطیلات نوروز، درگیر مهد کودک بردن دلتا هستیم. بنده هی مرخصی میگیرم دخترک رو میبرم مهد و میشینم اونجا، هی نمیمونه! تو مهد اول 3-4 روز رفتیم و اصلا نموند، دیگه نرفتیم و مهد رو عوض کردیم. جای دوم قشنگ موند یه هفته. از هفته دوم همش زنگ زدن که بیاین، داره گریه می کنه! بعد هم گفتن دیگه نرید! بشینید همینجا! اولاش سیگما میرفت، بعد گفت من نمیرم اونجا همه مامانا میان، من هی مرخصی گرفتم رفتم. دیدم فایده نداره. دلتا اصلا کوتاه نمیاد. حالا فعلا کج دار و مریز پیش بریم تا این یه ماه که ثبت نامش کردیم بگذره، ببینیم که از ماه دیگه اسمش رو بنویسیم یا نه! چون دیگه بیشتر از این نمیتونم مرخصی بگیرم! 

و اینکه عجیب لجباز شده دخترک، از وقتی که رفته مهد! تعامل باهاش سخته. فقط درود میفرستم به روح پر فتوح فلوکستین. خخخ. وگرنه نمی تونستم داد نزنم سرش 

نوتایتل اردیبهشت 1403

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سال جدید 1403

سلام سلام. یه سلام بهاری خوشگل و البته بارونی. 

چطورین؟ 

من عاشق هوای بهارم. نیومده حالم رو خوب می کنه.

جونم براتون بگه که خونه تکونی ما در آخرین روز سال، انجام شد بالاخره. اینجوری که هر چی کارگر میخواستم بگیرم از آچاره و یه شرکت نظافتی دیگه، گیر نمیومد که نمیومد. بالاخره آخر شب 28ام، یه بار دیگه سفارش گذاشتم واسه 8 صبح 29ام که خدا رو شکر اکسپت شد و یه آقایی اومد و آشپزخونه و سرویسا و بالکن و فرشا رو سابید. خخخ. تی و جارو اینا موند برای خودمون. ولی خیلی تمیز شد خونه. یه هفت سین خوشگل با ظرفای مسی و فیروزه کوب هم چیدم و رفتیم خوابیدیم تا صبح 1 فروردین که ساعت 6:15 بیدار شدم و سیگما رو هم 6:30 بیدار کردم تا سال جدید رو تحویل بگیریم و بعد بریم بخوابیم. خخخ. خیلی هم آروم بودیم که دلتا یه وقت بیدار نشه چون دیگه نمی خوابید و خسته میشدیم همگی. 

روز اول رو رفتیم خونه مامانامون و دایی جان که نوعید خواهرزنش بود. از روز دوم هم همینجوری هی رفتیم عید دیدنی به سبک خودمون. اینجوری که هر جا میریم نهایتا یه ساعت میشینیم و بعد میریم جای بعدی. روز سوم 6 جا رفتیم عید دیدنی. همه جا هم با بتاینا میرفتیم و بچه ها با هم بازی می کردن. خونه هر کی هم که می رفتیم دو سه تا بچه دیگه بودن و خدا رو شکر اینا حسابی بازی کردن. کلا خاندان مادری عشق بچه ان. اصلا از سر و صدای بچه ها ناراحت نمی شن و براشون خیلی طبیعیه. ما هم نوه ها همه دهه شصتی ایم و هممون بچه های کوچیک داریم. به هم که میفتن دیدنی میشن  روز چهارم هم نشستیم خونه و همه اینایی که این سه روز رفته بودیم خونشون، اومدن خونمون. خخخ. قشنگ خاله بازی می کنیم و من خیلی دوس دارم. حس عید بچگیامون رو میگیرم که عاشقش بودم. قبل از عید حوصله نداشتم، میگفتم بریم سفر که عید دیدنی نداشته باشیم، ولی بعد دیدم برای دلتا لازمه که سالی یه بار خونه فامیلا بره و این حس ها رو داشته باشه. کسی چه میدونه که این رسما چقدر پابرجاست؟ مثل وقتی که کرونا شد و 3-4 سال هیچ مراسم عیدی نداشتیم... 

از روز پنجم هم که اومدم سر کار و اینجا در خدمت شما و خلق الله ام. خخخ. البته خیلی خلوته و خیلی حال میده. 

عید شما مبارک. سال خوبی داشته باشین 

نوتایتل فروردین 1403

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.