آخیش. الان حالم خوبه. این همکارم که تو حلق لپ تاپمه و یه سره داره باهام حرف میزنه و ملت رو دعوت می کنه پیشمون بشینن، رفته مرخصی از دیروز. تا آخر هفته هم نمیاد و همین باعث میشه یه کم پرایوسی داشته باشم و حالم خوب باشه. آخیش. البته خیلی دوسش دارما. ولی خب پرایوسیم رو هم دوس دارم.
ماه قبل واسه خودمون و دخترک واکسن آنفولانزا گرفتیم و زدیم. بچه ها اگر بار اولشون باشه که واکسن آنفولانزا میزنن، باید دو دوز به فاصله 1 ماه بزنن. ما هم اشتباه کردیم و اون موقع دوز دومش رو نخریدیم، حالا گیر نمیاد! 1 ماه شده و واکسن فرانسوی نیست که نیست! گیری افتادیم!
دیگه اینکه خدا بخواد یه سفر شیراز در پیش داریم. جاهای خاصی که به نظرتون باید حتما بریم رو بهم بگین. البته به جز جاهای مشهورش که قطعا میریم. رستوران هم پیشنهاد بدین، به جز هفت خوان البته که اون رو قطعا خواهیم رفت. خخخ. دیگه بستنی فالوده یا دسر یا چیزی اگه فکر می کنین حتما باید تست کنیم هم بهم بگین حتما.
آخیش چه خوبه که الان به معاشرت نیاز دارم. دلم خواست با هم حرف بزنیم. بیاین از خودتون بگین. چطورین؟
یک عدد لاندای له و خسته در آخرین ساعات کاری هفته!
انقدر این هفته محل کار بد بود و چالش زیاد داشت که خیلی خسته ام. اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم. بدتر از همه اینکه تغییرات جدید باعث شده محل کارم خیلی شلوغ باشه و نه تنها هیچ تمرکزی برای انجام کارام ندارم، بلکه کلی آدم هم همش دم میزم هستن و دارن حرف میزنن و وقت نمی کنم کار کنم. خسته شدم. به دوستم میگم نکنه من درونگرا بودم و الکی فکر می کردم برونگرا ام؟ الان اصلا حوصله بقیه رو ندارم. از اینکه میان بالای میزم وایمیستن حرف میزنن، انقدر خسته میشم که دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و برم یه جایی که هیچ کس نباشه. بهم میگه نه، حق داری، تو هیچ تایم تنهایی ای نداری، واسه همینم اینجوری ای. حتی توی خونه هم همینه. من یه دستشویی راحت نمیتونم برم یا حتی نمیتونم در دستشویی رو ببندم. دخترک باید ببینتم! الان بهترین تایمم ترافیکاس که تنها ام اما اونم لهم درمیاد توش!
سر ساعت خواب دلتا هم به چالش خوردیم با سیگما. اون میگه ظهرا بخوابونش که شبا دیر بخوابه و صبح دیر بیدار بشه (چون خودش کارش شیفت شبه)، و منظورش از ظهر ساعت 5عه که من میرسم به دلتا و دلتا اگر قرار باشه ظهر بخوابه اون تایم میخوابه! منم که خب نمیخوام خانوم تازه 5 تا 7 بخوابه؛ چون اونجوری تا 1-2 نصف شب بیداره. و اینجوری میشه که یکیمون باید کم خوابی بگیره و بعدشم اخلاقای گل کم خوابی داشته باشیم! خلاصه له و لورده ایم.
انقدری نمیتونم دیگه با کسی تعامل کنم که با اجازتون نظرات این پست رو میبندم. واقعا توان جواب دادن ندارم. گفتم بیام اینجا فقط یه کم بنویسم شاید تخلیه بشم.
سلام سلام. حالتون چه طوره؟ اوضاع خوبه؟
خیلی وقته ننوشتم. این مدت خیلی درگیر بودم. یه سفر دو روزه با دوستامون رفتیم و یه ویلای خفن اجاره کردیم و میخواستیم حالش رو ببریم که شب خوابیدیم صبح پاشدیم، دلتا تب کرد و مریض شد! دیگه بقیه ش زهر شد قشنگ. دلتا مریض و نق نقو چسبید به باباش و یه ثانیه هم بغل من نمیومد. باباش هم له و خسته و بی اعصاب. خلاصه اینجوریا. دو روز بعدش هم مامان عمل داشت. پارسال که آپاندیس مامان ترکید و اون اتفاقا افتاد، یادتون باشه بعد از عمل شکم مامان باز بود و دیگه تقریبا 3 ماه بعد خودش بسته شد. بعد دچار فتق شد از چندجا. 3-4 جا تقریبا. و روده هاش تو یکی از فتق ها گیر کرد و اومده بود جلو! خلاصه دیگه باید همونا رو عمل می کرد. واسه اینکه مامان قبل عملش مریض نشه، چند روزی دلتا رو بردیم خونه مادرشوهر. بعد هم که مامان عمل کرد و دیگه درگیر بیمارستان رفتن و اینا بودیم هی. تا مامان بیاد خونه دیگه دلتا خوب شده بود و ما رفتیم دو سه روزی خونه مامانینا مستقر شدیم. حالا کلی کار دارم، باید مریض داری بکنم، مهمون داری هم بکنم، دلتا هم که هنوز اخلاقش بعد از مریضی درست نشده، می چسبید بهم و نمیذاشت هیچ کاری بکنم. دخترای بتا هم مریض بودن و نمیشد خونه مامان بیان، اینه که چسبندگی دلتا به من بیشتر می شد و منم کاملا دست تنها بودم. یاد روزای دو سال پیش افتادم که همش بغلم بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم. چقدر کلافه می شدم. خلاصه هر جوری بود اون روزا هم گذشت و حال مامان بهتر شد خدا رو شکر. دیگه سیگما وسایلش رو جمع کرده آورده خونه که این هفته از خونه کار کنه. صبحا دلتا رو نگه میداره و عصرا من میرم دلتا رو تحویل می گیرم و میریم خونه مامانینا، مریض داری و مهمون داری کنیم. مهمون چی میگه دیگه این وسط؟ خوبه ها ولی سخت هم هست. اینا هم که ماشالله انگار نه انگار عیادت مریضه، ساعت 10.5 شب تازه میان دیدنش وسط هفته! یه شب دیگه وسطش ساعت 11.5 ما اومدیم خونمون و مهمون جان 12.5 رفته بود تازه. خلاصه اینجوریا.
دلتا خیلی بامزه شده. یه چیزای خنده داری می گه که. الان یه مدته یاد گرفته میگه مسخره، اسم بابات اصغره. بعد به همه هم میگه و همه غش می کنن از خنده. مثلا راه میره هی به بابام میگه اسم بابات اصغره یا مثلا یه روز بعد عمل، مامان خیلی درد داشت، داشت ناله می کرد میگفت ای خدا، چی کار کنم؟ یهو دلتا بهش گفت "آهومو پیدا کنم" مامان دیگه درداشو یادش رفت از خنده