سلام سلام. چه طورین؟
صبحی که خیلی خلوت شروع بشه، گلی است از گل های بهشت. بیای سر کار، هیچ کدوم از بچه های اداره نیومده باشن. کار ناتموم فورس نداشته باشی. یه صبحونه دبش بخوری با حضور ماگ سرامیکی جدید خوشگلت (که از سیگما پیچوندی )، نون سنگک، پنیر و گردو جان به علاوه چای سبز که یه هفته ای هست جای چای سیاه رو گرفته برام. بعدشم از خلوتی استفاده کنی و قشنگ بری یه مسواک تپل بزنی و نخ دندون هم بکشی و سرحال بیای صفحه وبلاگت رو باز کنی که بنویسی. خیلی خوبه دیگه. کاش این آرامش رو روزای دیگه هم داشتیم.
خب خب خب. از کجا بیام بگم؟ از دیروز بگم که تایمی که سر کار بودم، ماشین رو دادم کارواش و گیلی دسته گل رو تحویل گرفتم و رفتم خونه. قرار بود برای اولین بار، سیگما، دلتا رو ببره استخر. تا رسیدم بهش گفتم یه کاپوچینو برام درست کنه و خوردم که نخوابم فقط. وگرنه با اون سردرد و خستگی، سریع میخوابیدم. بعدش پدر دختری رفتن استخر و این جز معدود بارهایی بود که من نه سر کار بودم و نه پیش دلتا، و در نتیجه میتونستم توی تخت لش کنم و فیلم ببینم. زخم کاری 2 قسمت مونده بود که تموم بشه، سینمایی ابلق رو هم نصفه دیده بودم. تراکتوری تا 9 شب که اینا از استخر بیان، فقط دراز کشیدم و اینا رو دیدم و اصلا دست به هیچی نزدم. آخیش. میدونین من همیشه یا سر کارم، یا پیش دلتا. اگه یکی دو ساعت هم بشه که مثلا بذارمش خونه مامان یا بتا، انقدر استرسش رو دارم که به جز کارای ضروری هیچ کار دیگه ای نمیتونم بکنم. یعنی تفریح نمی تونم بکنم. تهش اینه که خونه رو تمیز کنم یا مثلا برم دکتر! این آپشن که بدون من بره تفریح و من عذاب وجدانش رو نداشته باشم، خیلی خوبه. دیگه هفته ای یه بار با باباش می فرستمش استخر. خخخ.
خودمم هفته گذشته برای اولین بار باهاش رفتم استخر. قبلا استخر ویلا رفته بودیم باهاش. ولی استخر عمومی نه. این سری براش یه سانس تفریحی مادر و کودک رو رزرو کردم و رفتم و چقدر خوشش اومد. کلی تیوپ و اسباب بازیای بادی و اینا توی آب بود و حسابی کیف کرد. فقط حاضر کردنش توی این زمستونی، عذاب الیمه. موهاشو سشوار بکش و صدتا لباس تنش بکن و ... زودتر تابستون شه همونجوری بپریم بیرون. خخخ.
راستش امروز تصمیم گرفتم که قشنگیای زمستون رو ببینم. یه عمر همش نالیدم از سرمای زمستون، آلودگیش و ترافیکش و این باعث شد که نفهمم وقتی روی کوه های تهران برف مینشست (چه قابل دیدن بود و چه نبود)، چه نعمتی بود. الان که از این نعمت بی بهره ایم، تازه جای خالی سفیدی روی کوه ها اذیتم می کنه... کی میدونه چند سال دیگه چی میشه...
سلام سلام چطورین؟
یلداتون مبارک با تاخیر
اسم این پست رو گذاشتم گوشواره 2 که بگم چقدر پشیمونم از فرآیند گوشواره انداختن. دلتا فقط اذیت شد. اون گریه برای گوش دومش که بماند، بعدش گوشش حساسیت داد به گوشواره ضدحساسیتی که توی مطب دکتر انداختن براش. و البته خود من هم حساسیت دادم. من عوض کردم و طلا انداختم ولی بازم گوشم عفونت کرد! قلمبه شد و باد کرد و شدیدا درد می کرد. اوضاع گوش دلتا بهتر بود تا اینکه دیدیم به پشت گوشواره حساسیت داده و روی گردنش پشت گوش، داره زخم میشه هی. و اصلا هم نمیذاشت دست به گوشش بزنیم. حتی در حد انداختن عکس! هر کاری کردیم نذاشت. گفتم پس بریم دکتر دربیاره گوشواره رو. رفتیم مطب یه دکتر دیگه و دلتایی که هیچ وقت تو مطبا گریه نکرده بود، انقدررررررررر گریه کرد که نذاشتم دکتر کار رو انجام بده و آوردمش خونه. فقط دکتر گفت باید آنتی بیوتیک بخوره بخاطر عفونت. که البته من به جاش پماد آنتی بیوتیک رو انتخاب کردم. هم برای خودم هم دلتا. دیگه با سیگما عزممون رو جزم کردیم همون شب هر جور شده گوشواره رو دربیاریم وقتی که دلتا خوابه. این بچه انقدرم هوشیار میخوابه که نمیشه کاری کرد. دیگه سیگما با دمباریک سرعتی گوشواره ها رو درآورد و البته یه کم هم گریه کرد تو خواب. بعدش دیگه هر کاری کردیم نذاشت که گوشواره طلا براش بندازیم توی همون خواب. فرداش که بیدار شد کلی باهاش صحبت کردیم که اگر نذاری بندازیم گوشِت پر میشه و دیگه نمیتونی گوشواره بندازی. گفت باشه دوس دارم پر بشه. و من چون خودم هم همین الان دارم اذیت میشم با وجود گوشواره طلا، کوتاه اومدم و رضایت دادم که نندازه. فقط الکی کلی دردسر به جون خریدیم این یه ماهه. باید همونجور که برنامه داشتم میذاشتم بزرگ بشه. همیشه میگفتم هر موقع خودش دلش خواست، فکر نمی کردم تو 2.5 سالگی دلش بخواد و بعدشم انقدر دردسر بکشیم. هر دو حساسیتی هستیم و این مشکل کرد کار رو. دیگه عطاش رو به لقاش بخشیدیم. در حدی اذیته که حتی پماد رو هم نمیذاشت ما بزنیم. من میزدم به انگشتش و خودم انگشتش رو میزدم به گوشش. خلاصه که مچل شدیم!
دیگه اینکه برای شب یلدا، من و دلتا باسلوق ژله ای درست کردیم به رنگای قرمز و سبز. دلتا هم همکاری می کرد و خیلی خوشش اومده بود. یه دسر یلدایی هم شبیه کیک درست کردم با بیسکوییت پتی بور. اونم خیلی باحال شد. بعدشم طرح هندونه خامه زدم روش و بامزه شد. صبح یلدا، دلتا که بیدار شد گفت مامان بیا با مقوا انار و هندونه درست کنیم! من انار درست می کنم تو هندونه. نمیدونم اصلا از کجا این به ذهنش رسید. ولی منم که عاشق کاردستی، مقواها رو هم دیروز دیجی کالا آورده بود (اینم بگم که تبلیغش نشه، انقدر بدقولی کرد که بعد از 10 روز وقتی که دیگه نمیخواستمشون رسید به دستم!) رفتیم سراغ کاردستیا. بماند که همشو خودم درست کردم، ولی نتیجه ش خیلی خوشگل شد. یه انار و یه هندونه ی ناز که شب زدیم رو یخچال. دلتا پیراهن قرمز با تل هندونه ای پوشید، خودمم پیراهن زرشکی با تل انار. تتا توی پیش دبستانی، یه شعر یلدا یاد گرفته بود که از بس خونده بود، 3-4 بیتیش رو دلتا هم حفظ شده بود و میخوند قشنگ. بعد شب کنار سفره یلدا، بهشون گفتیم با هم شعر رو بخونید، دلتا دید نمیتونه پا به پای تتا بخونه، یهو شروع کرد به خوندن یه توپ دارم قلقلیه وسط شعر یلدایی تتا دوتاشونم همزمان هر کی با تمرکز کامل شعر خودش رو خوند و فیلمشون عالی شد
تازه یه لاک یلدایی خوشگل هم زدم با طرح هندونه و انار. دوتا خرس روی دوتا انگشتام کشیده برام، به صورت برجسته که یکیشون انار بغل کرده، یکیشون هندونه. دیگه ته یلدا رو درآوردیم
سلام. سلام. بعد از 40 روز اومدم که بنویسم. یه تغییراتی تو محل کار داشتیم که اصلا وقت سر خاروندن هم نداشتم. توی خونه هم که معلومه دیگه، اصلا نمی تونم بشینم پای سیستم. دیگه اینجوری شد که اصلا وقت نشد بیام سفرنامه شیراز رو بنویسم. الانم وقت نمی کنم. فعلا فقط بیام یه سوک سوک بکنم، بعدا میام مفصل شیراز رو تعریف می کنم. البته تا جایی که یادم باشه. خخخخ.
خب چه خبر بود این مدت؟ به خدا اگه یادم بیاد. شیراز که خوب بود و خوش گذشت. دو تا مهمونی دادم این مدت، یکیش مامانینا و یکیش دوستامون. البته یه دوست دیگه مون هم که ماهی یکی دوبار میاد خونمون، اون حساب نیست دیگه. به خاطر این مهمونیا، حسابی خونه رو تمیز کردم و سعی کردیم تمیز نگهش داریم. اینش خیلی خوب بود. دخترک رو هم سعی کردیم یه مرحله دیگه بزرگ کنیم و اون گرفتن شیشه شیر ازش بود. که اول کامل شیشه شیر رو حذف کردم و گفتم با لیوان شیر بخوره، ولی دیدم در عمل اصلا شیر نمی خوره با لیوان. بعد اینجوری شد که یه شیشه شیر دیگه براش گرفتیم که بتونه روزی دو بار شیر بخوره، که لااقل شیر خوردن روزانه ش کنسل نشه. ولی خب نمیدونم دیگه. با سرشیشه، شیر خوردن تو 2سال و 8 ماهگی زیاد جالب نیست. بعد اینکه یه مدت بود که دلتا خانوم گیر داده بود که من گوشواره میخوام. گوشواره داشت ولی گوشش سوراخ نبود. بعد از زدن واکسن های آنفولانزا (راستی دوز دوم رو هلندی پیدا کردم و براش زدم) که دیدم گریه نکرد و براش فاجعه نبود، گفتم بریم گوشش رو هم سوراخ کنیم. دیگه رفتیم و براش توضیح دادم که یه کم هم درد داره. رفتیم مطب دکتر عمومی. اول خودم سوراخ دوم رو زدم رو گوشم و خیلی درد داشت! گفتم حتما دردش میگیره دلتا. بعد دلتا نشست و گوش اولش رو دکتر سوراخ کرد و با اینکه دردش گرفت، ولی گریه نکرد. بماند که تفنگه خوب عمل نکرد و پشت گوشواره رو ننداخت! و دکتر خودش با دست وارد عمل شد. بعدش هم واسه گوش دوم کلی طولش داد و بچه هی استرس می کشید. وقتی گوش دوم رو سوراخ کرد دلتا حسابی گریه کرد. دلم سوخت براش. ولی خب دکتر بهش گفت که بهت شکلات میدم و زودی گریه بند اومد. نتیجه شد دوتا گوشواره نگین دار روی گوشای خوشگلش که خیلی بهش میاد. و البته دوتا گوشواره رو گوش من که حسابی درد می کنه و هر شب موقع خواب به خودم فحش میدم
دیگه اینکه این ماه فلوکستینم خیلی اثر نداشت. بعد از مدت ها هم حسابی گریه کردم. میخوام تراپی رو دوباره شروع کنم. باشد که این بار نتیجه خوبی بگیرم.
واقعا دیگه بقیه این مدت رو یادم نیست. یادم بیاد میام اضافه می کنم. یه سفرنامه شیراز هم بهتون بدهکارم. یادم هست