10 روزگی

سلام سلام.

حالتون خوبه؟ ما خوبیم خدا رو شکر. 

ببخشید که نیومدم این چند روز. سرم بسیار شلوغ بود. لپ تاپم رو هم با خودم نیاورده بودم خونه مامانینا. این بود که نمیتونستم پست بذارم. هر چند که پست قبل رو هم توی بیمارستان با گوشی گذاشته بودم. ولی خب واقعا سرم شلوغ بود.

اون روز توی بیمارستان، ساعت 8-9 شب اومدن بهم گفتن که دیگه باید بلند شم راه برم. کمکم کردن و یه کم تو اتاق راه رفتم. بعدشم میتونستم کمپوت گلابی بخورم و قهوه و خرما. کمپوت برده بودیم ولی قهوه و خرما نه. از پرستار پرسیدم که همسرم میتونه بیاد یا نه، و گفت چون اتاقتون خصوصیه میتونه بیاد سر بزنه و بره زود. دیگه سیگما برام قهوه و خرما آورد. یه ساعتی پیشمون بود. با دخترکش حسابی عشق کرد و بعد رفت. 

دلتا خانوم از همون شب توی بیمارستان، شب بیداری هاش رو شروع کرد. از ساعت 11.5 شب تا 7-8 صبح یه سره داشتم شیر میدادم بهش. به محض اینکه تموم میشد بازم شیر میخواست. منم تو خواب و بیداری بهش شیر میدادم. نمیتونستم اینور اونور بشم اصن. یه بار زنگ زدیم که من شیر ندارم و این بچه گرسنه س، بیاین بهش شیرخشک بدین، گفتن نمیدیم. اجازه نداریم. همش گرسنه بود. دیگه ساعت 4 صبح پرستار مخصوص نوزاد اومد یه سرنگ بهش شیرخشک داد، نیم ساعتی خوابید دلتا. ولی بازم بیدار شد و شیر خواست. دیگه از 8 صبح به بعد بالاخره خوابید دخترک. ما هم میخواستیم بخوابیم که هی یکی میومد و یه چیزی رو چک می کرد و میرفت. نشد زیاد بخوابیم. سیگما هم صبح رفته بود دنبال گوسفند قربونی. با پدرش رفته بودن کن. یه گوسفند قربونی کرده بودن برای دخترکمون. بعد دیگه دکتر من اومد و چک کرد و ترخیصم کرد. سیگما اومد کارای ترخیص رو انجام داد و سه تایی رفتیم خونه مامانینا. سر راه رفتیم شیرخشک هم خریدیم برای گامبو خانوم که سیر نمیشد. البته خب منم شیر نداشتم. آغوز میومد ولی قطعا سیر نمیشد. دیگه رفتیم خونه و بتاینا اتاقمون رو تزیین کرده بودن و دم در اومده بودن به استقبالمون. بابا و بچه ها و داماد ندیده بودن دخترمون رو. بابا بغلش کرد. آش ماشی که بتا برام درست کرده بود رو خوردم. یه وعده شیرخشک به دخترک دادیم و خوابید. منم رفتم دوش گرفتم. عصری خانواده سیگما اومدن دیدنمون. من حالم خیلی خوب بود. همش راه میرفتم. درد هم نداشتم. انگار نه انگار تازه زاییدم. خخخ. خانواده سیگما کادوهامون رو دادن و زودی رفتن. من همچنان حالم خوب بود. شب هم باز نشد بخوابم و بیشترش به شیردهی گذشت. ولی سیگما همش بیدار بود کنارم. 

شنبه صبح یه کوچولو سردرد و گردن درد داشتم ولی ظهر که خوابیدم خوب شدم. شنبه عصر شکم بند بستم و بعدش عضلات زیر شکمم درد گرفت. فکر می کردم بخیه م باشه. بعد دیگه شتک شدم! خودمو چشم زدم. هی گفتم چقدر خوب بود سزارین، من که اوکیم. اما یهو از شنبه نابود شدم. نمیتونستم بشینم پاشم دیگه. یکشنبه هم با مامان رفتیم برای غربالگری دلتا. ولی خب تا بیدار بشیم و بهش شیر بدم و حاضر بشیم و بریم ساعت از 12 گذشت و گفتن فردا بیاین. دیگه بتا برامون از متخصص اطفال وقت گرفته بود که دخترک رو اونجا هم ببریم. رفتیم و دکتر بیلی روبینش رو چک کرد و 14.5 بود. گفت زردی داره و باید دو روز تو دستگاه باشه. دستگاه رو از دکتر اجاره کردیم و اومدیم خونه. منم گریه که نمیخوام بچه م بره تو دستگاه. چشم بند براش گذاشتیم و رفت توی دستگاه. منم گریه می کردم. دکتر قطره بیلی ناستر هم داده بود که در اصل همون شیرخشت بود. دیگه ما دلتا رو لخت کردیم و خونه رو هم خنک کردیم. منم هی مایعات میخوردم که زود زود شیر بدم و اینا رو دفع کنه و زردیش بیاد پایین. دکتر گفته بود 2 ساعت تو دستگاه باشه، نیم ساعت بیرون. ولی در عمل نمیشد انقدر زیاد بذاریمش تو دستگاه. خیلی کمتر گذاشتم. تو 20 ساعت به جای 15 ساعت، 5 ساعت تو دستگاه گذاشته بودیمش. نور دستگاه هم باعث شد من سردرد بگیرم. سردرد و گردن درد وحشتناک که فقط باید درازکش می بودم. دیگه از این داستان و اینکه دلتا تو دستگاه بود یه عالمه گریه کردم. بتا هم اومده بود دلداریم میداد. دوشنبه بردیمش غربالگری و باید از کف پاش خون میگرفتن. خانمه هم انگار بلد نبود و سه بار پای بچه م رو سوراخ کرد. منم همینجوری گریه می کردم هی. آخرش دیگه من رو بیرون کردن. سیگما کاراش رو انجام داد. بعد باز بردش پیش دکترش که یه بار دیگه زردیش رو اندازه بگیره که گفت 11 شده ولی بازم بذارین تو دستگاه. روز دوم هم حدود 6 ساعت گذاشتیمش تو دستگاه. سه شنبه عصر رفتیم پیش دکتر و گفت 8 شده و خوبه دیگه. خدا رو شکر. گفت 7 روزگیش آزمایش هم بده و باز چک بشه. خلاصه خیالمون راحت شد. 

چهارشنبه دخترک رو بردیم حمام، روز ششمش بود. مامان شستش و ما هم کلش رو فیلم گرفتیم. شب بند نافش افتاد. چقدرم خوب خوابید اون شب. بیهوش شد. در حدی که ساعت گذاشتیم 4 ساعت بعد بیدار شیم که بهش شیر بدیم و نیم ساعتی طول کشید تا بیدارش کنم شیر بخوره. خلاصه کارمون دراومده. راستی از روز 5ام به شیردهی افتادم دیگه. خدا رو شکر. دلتا انقدر پشتکار داشت تو میک زدن که بالاخره به شیر انداخت ما رو! وگرنه از من آبی گرم نمیشد. 

پنج شنبه روز 7ام دلتا بود و باید آزمایش خون میداد که زردیش سنجیده بشه. رفتیم آزمایش دادیم. البته من رفتم بیرون که نبینم و گریه نکنم ولی بازم صدای گریه ش که اومد زدم زیر گریه! یه چیزی هم بودها. به خاطر اینکه شیرم بیاد، کلی چیز میز میخورم این مدت. یکیش دمنوش رازیانه بود. دوست پزشکم گفت دمنوش خوردن اونم از نوع هورمونیش (که رازیانه هست)، به صورت زیاد، خیلی کار اشتباهیه چون بدون دوز مشخص داری هورموناتو دستکاری می کنی. من با اینکه خیلی خیلی خوشحالم از به دنیا اومدن دلتا، ولی هر ثانیه میزدم زیر گریه. از روزی که رازیانه رو حذف کردم، خیلی بهتر شدم. هنوز البته به نظر خودم افسرده ام، ولی دیگه اینجوری نیست که هر ثانیه بزنم زیر گریه! خلاصه آزمایش خون داد دلتا و همون موقع هم جوابش رو دادن. بیلی روبینش اومده بود زیر 7. خدا رو شکر. گروه خونش هم مثل خودمون آ مثبته.  شب هم هفته گرد گرفتیم براش. باباش کیک و گل خرید و کلی عکس انداختیم. من اصلا فکر نمی کردم سیگما انقدر دوسش داشته باشه. هر لحظه دورش می گرده و حسابی کمک می کنه. من که 24 ساعته دارم شیر میدم بهش، دیگه فرآیند بعد از شیردهی با سیگماست. یه هفته مرخصی گرفته. 

جمعه روز 8ام بود. هیچ کار خاصی نکردیم. خوب هم خوابیده بود شب قبل و روز بدی نبود. 

اما به جاش دیشب، حسابی بد خوابید. چون کل روز خواب بود و شب که شد کلا بیدار بود. وقتی هم بیداره فقط شیر میخواد. ما بهش 30 سی سی شیرخشک داده بودیم که بخوابه، ولی نخوابید و هی شیر میخواست. آخر کلی خورد و همه رو بالا آورد. از اول گرسنه ش شد.  نابود شدم انقدر شیر دادم. 

صبح امروز سیگما رفت دنبال شناسنامه ش و بالاخره دلتا خانوم شناسنامه دار شد. کد ملیش هم انقدر زشته که. همه رقما رو توش داره  من و سیگما شماره شناسناممون همون کد ملیمونه. همون سال اولی بودیم که اینجوری شده بود. واسه همین کد ملیمون با 001 شروع میشه و یه کم رنده. ولی مال فسقلک خیلی غیر رنده. حفظ کردنش خیلی سخت بود ولی حفظ کردیمش. آدم کوچولو. آدم واقعیه. هنوز باورم نمیشه. 

امروز 10 روزگی دلتا بود. بردیمش حموم. البته بار دومه ولی خب گفتیم روز 10 ام حتما حموم ببریمش. ما بهش میگیم 10 حموم، سیگماینا میگن حموم 10. حالا خلاصه نمیدونم رسم و رسومش چجوریه. ولی ما صرفا تو این روز بردیمش حموم. بدون رسم خاصی. بعدشم بیهوش شد فسقلک. حموم خیلی خسته ش می کنه. امیدوارم شب خوب بخوابه و ما هم بتونیم بخوابیم. شدیدا خسته ام 

نظرات 25 + ارسال نظر
taraaaneh یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:31 ق.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

سلام لاندا جان مرسی که برامون تعریف کردی.
خوشحالم که حال هردوتون خوبه. این گریه ها هم طبیعیه خب. هورمونها یکمی بهم ریختن دیگه.
مواظب خودت باش عزیزم.

مرسی عزیزم

الهام یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 07:17 ق.ظ

سلام
چقدر حس خوب گرفتم از پست قشنگ و پر از عشقت.
ایشالا که همیشه سلامت باشید کنار هم

فرناز یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 08:10 ق.ظ https://ghatareelm.blogsky.com/

دیگه روزای خیلی سختش گذشته دیگه کم کم راحت میشه. منم بعد دنیا اومدن دخترم همش گریه میکردم ولی بعدش درست شد. رازیانه من می‌خوردم ولی فکر کنم بوی شیر رو عوض می‌کنه هورمونش هم زیاده به نظرم خیلی نخور. این مدت همش به یادت بودم ببوسش فرشته زیبای کوچولو رو

اره دیگه کلا رازیانه رو حذف کردم. رو حال روحیم خیلی تاثیر داشت حذفش
ای جانم. چشم

تیلوتیلو یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:26 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/


چقدر لحظه های شیرین و نابی را داری تجربه میکنی
و من چه کیف میکنم از این حس قشنگت
الهی همیشه کنار هم خوشبخت و شاد باشید

مرسی تیلو جان

خدی یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام عزیزم قدمش پر خیرو برکت باشه انشالا
خدا رو شکر که سختی های اولیه رو گذروندین دیگه تا چندماه همین تکرار شیر و بعد شیر و پوشک و دوباره روز از نو روزی از نو
حسابی خسته نباشید

اره دیگه مهم ترین دغدغه مون میشه جیش و پیپی بچه

محبوبه یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:38 ب.ظ

اخیییش، دلمون باز شد، مرسی که اومدی ، حسابی از بقیه کمک بگیر ,بخواب ، من همیشه زیادی مستقل عمل کردم ، بعد زایمان هم اومدم خونه که مامانم کمتر خسته بشه ، ولی اگه مامان انرژی دارن، حسابی از وجودشون استفاده کن، به اینکه غذایی بدن ، بچه رو نگه دارن ، تا کمی جوون بگیری ، خواب به اندازه و خسته نبودن افسرده گی رو کمتر میکنه

اره فعلا که چتر شدم خونه مامانینا.

ارغوان یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام به سلامتی ده روزه شد جوجه خانم. آخی چقدر گریه کردی ولی طبیعیه به نظرم روزهای اول شوک این تغییر باعث دلنازکی و حتی استرس و افسردگی میشه. نگران نباش به زودی همه چی رو روال میفته انشالله.


آره همینطوره
ایشالا

آزاده یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام
قدم نورسیده مبارک
یک تجربه آب آناناس برای شیر عالیه حتی صنعنیش ازین پاکتیا
امتحان کن.البته من شبا با یه دونه کراسون میخوردم و ..

مرسی عزیزم. جدی؟
من شنیدم آناناس نفخ میاره. واسه همین هم نخوردم اصلا.
ولی تست می کنم. مرسی

شاد یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:36 ب.ظ

اگه دکترتون خوبه میشه معرفیش کنى

عزیزم من از هفته 29 رفتم پیش دکتر عارفی. دکتر سهیلا عارفی.
برای نازایی که خیلی معروفه و ازش راضی هستن. ولی همینجوری هم من راضی بودم. مطبش خیلی شلوغه ولی دکتر حواس جمعیه.

غزال یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:12 ب.ظ

آوا هم زردی داشت و دو روز قرار بود تو دستگاه باشه و من خودم رو مقصر میدونستم ولی دیدنشون تو دستگاه دلم ادم کباب میشه ولی گذشت خدا رو شکر
تو دستگاه بودن باعث میشه نافشون زودتر بیفته .
کلی خاطراتم یادم اومد
روزهای خوبی داشته باشین.

عزیزم...
این مقصر دونستنه خیلی کار رو سخت تر می کنه. خدا رو شکر من این رو نداشتم. ولی حسابی دلم کباب میشد میدیدمش.
مرسی

ریحان یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 03:30 ب.ظ

قدمشون پر خیر و برکت نی نی طلا

ویرگول یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 04:27 ب.ظ http://Haroz.blogsky.com

مرسی که می نویسی با این همه خستگی
خدا رو شکر که زردیش زود اومد پایین.
امیدوارم خوابش زودتر تنظیم بشه که بتونی بخوابی حداقل خودت هم.
هر وقت شد بیا بنویس، دلم تنگ میشه برات

مرسی عزیزم.
چشم

کارولین یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 05:35 ب.ظ

تبریک می گم. پرنسس رو از طرف من ببوسید

زری .. دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:40 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

باز هم مبارک باشه
واااای لاندا از شیر دادن نگئ که من اصلا خوشم نمیاد هر چند دختری را دو سال کامل دادم، پسر بزرگه را تا 14 ماهگی که فهمیدم سومی را حامله ام و باز هم یک ماهی دادم و سومی را همون 14 ماهگی شیر دادم اما واقعا از این پروسه بدم میاد خیلی خیلی خیلی سخته اما خب دلم هم نمی اومد بچه را شیر خشکی کنم. هر چند اصلا چیز مهمی نیستا. آخ آخ الان گفتی بچه دایم بهت وصله یاد اون روزها افتادم .... ببین انشاالله بچه غذا خور بشه عاااالیه :) من از بس خسته شده بودم چهار ما و نیمه گی غذا را شروع کردم
ماچ وبغل برای خودت ودخترت

مرسی عزیزم.
آخی اره خیلی سخته. همش میچسبن به آدم. به چند ماه که میرسه خسته کننده میشه. ولی فعلا من دوس دارم پروسه ش رو

مهری دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:39 ق.ظ

سلام لاندا جون قدمش مبارکه

لیلی۱ دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:00 ب.ظ

لاندا جان افسردگی طبیعیه ریتم زندگیت بهم خورده ی کوچولوی فوق العاده ناتوان هن اومده که خودتو مسوولش میدونی اما سعی کن هر چیزی مانع افسردگیت میشه رو اتجام بدی تا سخت نگذره در روز حتما ی چند دقیقه ای رو ورزش کن هر وقت طولانی مدت بچه نخوابید و خسته شدین ی حمام میتونه حداقل ۲- ۳ ساعتی بخوابونش

اره دقیقا. حالا خدا رو شکر همینجوری حس می کنم بهتره حالم.
ورزش رو حتما باید بیارم تو برنامه. فعلا به خاطر بخیه ها و دردها کاری نکردم. فقط سعی می کنم تو خونه راه برم یه کم.
حمام هم ایده خوبیه

Mahsa دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:44 ب.ظ

وقتی داری بهش شیر میدی وقتی بوش میکنی تو بغلت دعامون کن

ای جان. چشم. اتفاقا همین الان داشتم بهش شیر میدادم و پیامتون رو خوندم. دعاتون کردم.

آبگینه سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 01:52 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

ای خداااا نی نی. خاله قربونش بره که تندتند شیر میخوره
خداروشکر داستان زردی رو رد کردی و شیرت هم میاد
خوابش حداکثر تا ۴۰روزگی تنظیمه، دیگه عشق و حال کنین سه تایی
دخترت رو ببوس از طرفه من


والا انگار داستانامون تمومی نداره...
ایشالا دیگه از این به بعدش شادی باشه

رهآ سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 10:37 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

عزیزم تبریک میگم. الهی سلامت باشه دخترجانت. عاقبت بخیری ش ببینی.
خدا قوت به خودت و همسرت

مرسی رها جان

نگار چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 03:27 ق.ظ

سلام تبریک میگم. از حالا قوی باشید و برای هر مسئله ای گریه نکن روی شیرت اثر میزاره. سعی کن به جای رازیانه شیر پاستوریزه بخوری ماست کاهو اینا شیر را زیاد میکنه.میوه زیاد بخور اما خوراکیهای باد دار نخور که دل درد نگیره. و اذیت نشین هم شما هم بچه.سوپ جو بخور هم خنکه برای جو هم مقوی هست. آب هویج شیر موز . خودت خاکشیر و عرق نعناع را بزار تو برنامه ات واقعا خوبه.ببخشید مرتب میگم اینو بخور اون را نخور اینکار را بکن اون کار را نکن چون از تجربیاتم میخوام استفاده کنی و با فراق بال به دختر گلت برسی.بعد از حمام خوب بپوشونش نگو گرمشه. حتما جوراب پاش کن . مادر بزرگم میگفت بچه نوزاد از کف پا سرما میخوره. روی دست بخوابونش که اگر خدای نکرده استفراغ کرد تو گلوش نپره.پشت کمرش را ماساژ بده.

خدا رو شکر با قطع رازیانه گریه هام خیلی خیلی کم شد.
این خوراکی ها رو هم اکثرشون رو میخورم. با آب کله پاچه و سیرابی!
مرسی.
بقیه کارا رو هم که اکثرا نخوام هم مامان فورسم میکنه انجام بدم

پیشاگ چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام لاندای عزیزم البته باید بگیم مامان لاندا
قدم نورسیدتون مبارک عزیزم
اییییی جانم گل دخترت شناسنامه دار شد . البته ماها هم شماره ملی و شناسناممون فرق میکنه
شماها اون وسط استثناء بودین
و از همه مهمتر اینکه اگر اشتباه نکنم امروز تولدته
تولدتتت مبارک عزیزم و امیدوارم با وجود دختر نازت یکی از بهترین تولدای عمرت بشه

سلام عزیزم.
چه خوب که یادت بود. بله بله تولدمه. مرسی

دختر آفتاب چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:43 ب.ظ http://Donyae-man.blog.ir

سلامممم. بازم مجدد تبریک میگم
ممنون که از تجربیات و لذت های قشنگت برامون میگی
استفاده میکنم
موقع این لحظات شیرین برای من و خواهرانم خیلی دعا کن
گل دختر را ببوسش
عاشق بوی نی نی ام و سالهاست نی نی از نزدیک ندیدم

مرسی عزیزم. چشم.
انشالله هر وقت دوست داشتین، یه نینی گوگولی بیاد تو بغلتون

حمیده چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 12:50 ب.ظ

تولدش مبارک باشه.دکتر اطفال بچه های من می گفت الان بچه بطور غریزی فقط میک میزنه،اگر وزنگیریش خوبه و شیر خورده و دوباره شیر میخواد و بعدش هم بالا میاره،پستونک بهش بدید،البته اگر خودتون دوست دارید،آخه بعضی مادرها دوست ندارن بچه شون پستونکی بشه! دکتر به پستونک میگفت مادر دوم بچه!برای پسرم که خوب بود،اما دخترم اصصلا پستونک نگرفت و همه ش از تو دهنش شوت میکرد بیرون!

آره دیگه من در نقش پستونکشم. من دوس داشتم بگیره، ولی چندین مدل پستونک رو تست کردیم و نگرفت که نگرفت. یکیش رو 5 دقیق میک زد، بعدش که دید شیر نمیاد پرتش کرد بیرون و دیگه هیچی رو حاضر نشد تست کنه!

هانیه جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 05:47 ق.ظ

سلام لاندای عزیز هم تولدت مبارک وخسته نباشید برای نغییر سبک زندگی.. نگران نباشید انشالله بعد دوسه ماه عادت می کنی

مرسی عزیزم. ایشالا

مامان چیچیلاس شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 03:06 ب.ظ http://Mamachichi.blogsky.com

یادنوزادی چیچیلاس افتادم تو هم بعدها دلت برای این روزهاخیلی تنگ می شه

ای جان. اره والا. من عاشق نوزادم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد