اولین دریا (سفرنامه شمال)

شمال عروسی دعوت بودیم. تا یه هفته قبلش برنامه چیده بودیم که بریم، ولی دو سه روز آخر به دلیل بیمارستان بودن آقاجان، مامان می گفت من نمیام و شما اگه میخواین برین و خلاصه داستان داشت یه جوری پیش میرفت که نریم. ولی یهو شب آخر قرار شد که بریم. خیلی هم یهویی و کلی کار نکرده داشتیم. همون روز صبح که بیدار شدم دیدم چقدر گلودرد دارم و حس مریضی. آبریزش بینی و صدای داغون. خلاصه اصن حس مسافرت نداشتم. بتا اینا قبل از ما رفته بودن. قرار شد یه ماشین هم من و مامان و بابا و سیگما بریم. من و سیگما عقب نشستیم و بابا و مامان جلو. سیگما از رانندگی بابا می ترسه کمی می خواستیم کمربند ببندیم که یکی از چفتا رو پیدا نمی کردیم، یه کمربند رو دوتایی بسته بودیم. تو فیروزکوه واسه نهار نگه داشتیم. عجب باد سردی میومد! منم لباس گرم نیاورده بودم هیچی!!! دوتا مانتو رو هم پوشیدم! بعد از نهار سیگما مسئولیت رانندگی رو به عهده گرفت و چفت کمربند عقب رو هم پیدا کرد و من لم دادم به مامان. مریض بودم و خوابم هم میومد، ولی تو ماشین خوابم نمی بره هیچ وقت. معمولا پا به پای راننده باید حواسم به جاده باشه! عصر رسیدیم شمال. رفتیم خونه آشنایی که فرداش عروسی داشتن. مهمونی گرفته بودن شب قبل از عروسی. رفتیم مهمونی رو. سیگما رو دعوت کردن به نوشیدن که نرفت و گفت اهلش نیستم. تیلدای کوچکم رفته بود وسط و میرقصید و وسطش اومده بود دست من رو گرفته بود و با همه کوچولوییتش می کشید وسط و با زبون بی زبونی میخواست منم برم باهاش برقصم. ولی خب هیشکی وسط نبود و من نمی خواستم تو اون جمع غریبه برم تنهایی برقصم! بعد از شام چه توفانی شد یهو. باد و بارون، بارون، بارون. یعنی یه چیز عجیبی بارون میومد. کسایی که از بیرون میومدن می گفتن آب از کف ماشیناشون اومده تو. به خاطر بارون مجبور شدیم بیشتر بمونیم. بالاخره از شدتش کم شد و اومدیم بیرون. پلاژ گرفته بودیم لب دریا. می گفتن جاده دریا توفان ممکنه خرابی به بار آورده باشه و نرید و اینا. ولی یه آمار گرفتیم و رفتیم. خوب بود، خراب نبود. پلاژمون یه خوابه بود. مامان و بابا تو هال و اتاق مال ما شد مریض بودم و سیگما نازم رو می کشید. بعدشم با قرصایی که خورده بودم تا صبح یه تیکه خوابیدم. سیگما هم هی بیدار می شده و چکم می کرده.
صبحونه رو زدیم و رفتیم لب دریا. این اولین باری بود که با سیگما می رفتیم ساحل. خب تو دوران دوستی، هر وقت می رفتم شمال، من تو ساحل راه میرفتم تنهایی و به این فکر می کردم که کاش سیگما کنارم بود و از دریا می خواستم که از خدا بخواد که مشکلات سر راه کنار برن و بالاخره بتونیم ازدواج کنیم. حالا این اتفاقا افتاده بود و ما با هم اومده بودیم دریا. چی از این بهتر؟ مامان و بابا دوتایی قدم می زدن تو ساحل، دورتر از آب. ما هم صندلامون رو دور از آب گذاشتیم و پا برهنه تو ساحل راه میرفتیم. دریا هم حسابی وحشی بود و کل ساحل رو ساپورت می کرد. ما اول تو ساحل بودیم، ولی انقدر دریا اومد جلو که آخراش کاملا تو دریا بودیم! البته تا زانو. راه رفتنامون تموم شد و به مامانینا رسیدیم. موقع برگشت مسابقه دو گذاشتیم.انگار سیگما با اون قدش اصلنم که نمی بُرد! از کلی عقب تر از من شروع کرد و دوییدیم. خیلی بد میشد اگر ازم جلو میزد خب! یه جایی که داشت بهم میرسید، یهو شاتالاپ، خورد زمین رو شِن نرم دیگه. عمرا چیزیش نمی شد و واسه همین من ترکیدم از خنده. خودشم می خندید فقط. مامان و بابا هم واقعیت این بود که اگر زمین نمی خورد ازم جلو می زد، ولی حالا که نزد خخخ. بعدشم دیگه کثیف شده بودیم و زودتر از مامانینا رفتیم خونه که آماده شیم و واسه نهار بریم بیرون. دنبال اکبرجوجه بودیم که یافتیم بالاخره. بعدش هم برگشتیم خونه و من باز مریض. چرتیدم. بعد هم دوش گرفتیم همگی و حاضر شدن واسه عروسی. تیپ و آرایشمو دوس داشتم. ولی فرصت نشد قبل از رفتن عکس بندازیم.
وقتی اسم عروسی شمال میاد، آدم یه تصورات دیگه ای داره. اما خیلی شیک و مجلسی بود عروسی و البته مختلط. ولی یه حجم عظیمی از موج منفی داشت عروسی واسم. از همون اول حوصلشو نداشتم. می دونستم که خیلی زشته که اینا این همه مایه گذاشتن و حس من بخواد این باشه. ولی مهم این بود که خود عروس و داماد خیلی شارژ و شنگول بودن و خانواده هاشون هم خوشحال. حالا یکی در اون همه خیلی هم مهم نیس. ولی اصلا شارژ نبودم. به زور می رفتم وسط واسه رقص. البته اون تیکه که وسط بودیم رقص با سیگما عالی بود و پر از انرژی. ولی کلا فاز عروسی برام منفی بود بعد از شام هم باز کمی رقصیدیم و کلیپ عروسیشونو دیدم که تو بارون باغ هم رفته بودن حتی خلاصه دیگه ما برگشتیم پلاژ خودمون و لالا که فردا صبح راه بیفتیم و بیایم تهران. صبح بعد از صبحونه رفتیم با دریا خدافظی کردیم و چقدر ماهی کوچولوی مرده تو ساحل بود. انگار دریای توفانی دیروز اینا رو آورده بود. بعد دیگه من نشستم پشت فرمون و بابا کنارم. سیگما و مامان هم عقب. جاده رو 120 تا میومدم با آهنگای دلخواه خودم و همش هم داشتم پشت رُل می رقصیدم  دوتا شهر نشستم و بعد واسه سوغاتی خریدن زدم کنار و بعدش دیگه ننشستم، جامو دادم به سیگما و خودم عقب لمیدم  دیگه تا نزدیکای تهران اومدیم و واسه نهار نگه داشتیم و بعدش دیگه بابا رانندگی کردن و سیگما اومد عقب و دوتایی ح.ک.م بازی می کردیم تو ماشین  بعدش هم که رسیدیم و سیگما رفت خونشون و منم کل اتاقمو تمیز کردم و چمدون رو تخلیه کردم و سفر تمام 

نظرات 5 + ارسال نظر
میلو پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:26 ب.ظ

چقدر خوبه این سفرا لاندا.. و چقدر خوبه که سیگما هم خیلی پایه ست... شاد باشین الهی همیشه... :**

قربونت میلو جان. آره اگه تایم آزاد داشته باشه پایه س، ولی وقت نداره دیگه
مرسی عزیزم. شما هم همینطور

عسل پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:25 ب.ظ http://withgod.persianblog.ir/

عزیزممم منم انقد همش ارزو میکنم کاش ایلا پیشم بود :(((

منم همش باید جلو رو نگاه کنم وقتی جایی میریم .. انگار اگر من نگاه نکنم ماشین تصادف میکنه :)))

آره عسل، من 6 سال یعنی متنفر بودم از مسافرت رفتن. اون موقع ها هم که تلگرام و نت خط اینا راحت نبود. ما با یاهو و جیمیل چت می کردیم، تو مسافرتا هم که اینترنت نبود، فقط اس ام اس و نهایتا روزی یکی دوبار کال کردن بود. هییی. خیلی سخت میگذشت سفر...

لونا پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:00 ب.ظ http://miss-luna.blogsky.com

کلا شمال باید دو نفره باشی
نه حالا فقط دو نفر ها باید یارت کنارت باشه تا بچسبه دریا
سیگما رو چرا من حس میکردم خیلی ساکت و مظلومه ؟ :))
ولی الان حس کردم از اون شیطون های بانمکه
ایشالا کلی ازین سفرای خوب برید دوتایی :×

آره لونا، بدون یار دریا اصن حال نمیده.
خخخ. سیگما؟ ساکت و مظلوم؟
نه بابا یَک شیطونیه که. اصن اولین بار من از شیطونیاش خوشم اومده بود تو یونی دیگه. دقیقا شیطون بانمک و با ادبی بود

شی یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:59 ق.ظ

وای به به اولین شمال با یاااار...چی بهتر از این ایول

انشالله نصیب شما هم بشه به زودی، واقعا خوب بود

اناماری یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:01 ب.ظ

ااای جان حسابی لذت بخشه جاهایی رو که دوست داری با عشقت بری بگردی.روزهایی که دعا میکردی رسمی باشید و در کنار هم.
اصن امسال همه ی دوستای وبلاگستان من عروس شدن.به قول پری عجب سااالی شده سال 94.جدا تموم دوستام دارن عروس میشن

آره آنا. 6 سال و نیم دعا کردیم رسما! بالاخره رسمیش کردیم. هنوزم گاهی باورم نمیشه بعد از اون همه مدت بالاخره الان ...
آره خداییش، همه یهویی از همه هم غیرمنتظره تر خود شما خانوم
پری چرا نیومد عروسیشو تعریف کنه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد