ما معمولا تابستونا خیلی سفر نمیریم چون همه جا گرمه. از بعد از ازدواج، تنها سفر تابستونیمون، تابستون 98 بود. هر وقت صحبت سفر تو تابستون میشد، می گفتیم بریم تبریز که خنک باشه لااقل. بعدشم چون پدربزرگ سیگما اهل یه شهری نزدیک تبریز بوده، همیشه دوست داشتیم با خانواده سیگما بریم اونجا. یه زمینی به پدرش ارث رسیده بود که هیچ وقت ندیده بودنش. دیگه قسمت نشد با پدر سیگما بریم متاسفانه... ولی گفتیم با خانوادشون بریم.
از یکی از این سایتا، یه هتل آپارتمان 175 متری رزرو کردیم، 3 خوابه. جالبه که قیمت 2 خوابه ش بیشتر میشد تا سه خوابه! دیگه این رو گرفتیم و 5شنبه صبح زود راه افتادیم. دلتا که تو صندلی ماشین، من هم میشینم عقب کنارش. مامان سیگما هم اومد تو ماشین ما و جلو نشست. یه ماشین هم گاما اینا بودن. 7 ساعت راه بود تقریبا. دو سه باری وسط راه نگه داشتیم. از یه جایی به بعد دیگه دلتا توی صندلیش نمینشست و کلافه م کرده بود از بس میومد بیرون وول می خورد. آخرش رفت تو ماشین گاما اینا و اونجا با بچه ها سرگرم شد حسابی. البته صندلی ماشین نداشتن ولی دیگه دلم رو زدم به دریا و دادمش رفت. اولین بار بود که تو جاده تو یه ماشین دیگه بود. خلاصه رسیدیم و خونمون رو تحویل گرفتیم و ساعت 5 بعد از ظهر رفتیم فست فودی نزدیک و پیتزا متری خوردیم. بعد برگشتیم خونه و بچه ها خوابیدن همگی. آرمان دوست دانشگاهمون، تبریزیه و مهاجرت کرده بود به آمریکا و یه ماهی بود که اومده بود تبریز. دیگه گفتیم یه تایمی بریم تبریز که اونم ببینیمش. دلتا زود بیدار شد اما بچه های گاما هنوز خواب بودن. این شد که ما سه تایی رفتیم مرکز خرید لاله پارک که آرمان رو ببینیم. تا بقیه بیان. بماند که دلتا با دیدن آرمان کلی گریه کرد و حال نکرد اصلا باهاش. ولی دیدنش بعد از چند سال خوب بود خیلی. دیگه قرار بود گاما اینا هم بیان که گفتن پاساژ ساعت 10.5 بسته میشه، محل قرار رو عوض کردیم به سمت ائل گولی. انقدرررررر شلوغ بود که نگو. یه ساعت طول کشید جای پارک گیر بیاریم. دور دریاچه هم جای سوزن انداختن نبود. تند تند راه میرفتیم فقط. ساعت 12 گذشته بود و ما هنوز شام نخورده بودیم. البته اینکه ساعت 6 نهار خورده بودیم هم بی تاثیر نبود. همون نزدیک اونجا، رفتیم از این ساندویچای یرآلما یومورتا گرفتیم. خوشمزه بود. فکر کنم ساعت 2 خوابیدیم اون شب.
جمعه قرار بود که بریم کندوان. آقایون رفتن مقادیر زیادی کره پنیر خامه شکلات اینا خریدن و تو خونه صبحونه مفصل خوردیم و آرمان رو هم سوار کردیم و رفتیم سمت کندوان. اونجا هم شلوووووغ. تو چه ترافیکی موندیم تو ظل آفتاب. جاپارک هم نبود. گاما اینا هم حوصله راه رفتن نداشتن بعد از اینکه رسیدیم هی میگفتن برگردیم. آقا این همه راه اومدیم خب، کجا برگردیم؟ 2 ساعت تو راه بودیم (با احتساب ترافیک). مسیرش هم که کالسکه خور نبود. تا یه جاییش با کالسکه رفتیم و بعدش رفتیم از یکی از مغازه ها کلی خرید کردیم. گردو و پودر سنجد و شیره انجیر و جوانه گندم و عسل و لواشک و همه چی خلاصه. کالسکه و خریدا رو گذاشتیم همونجا و یه ذره رفتیم بالاتر، توی یکی از خونه ها رو دیدیم و چنتا عکس انداختیم و برگشتیم. همین. زیاد نرفتیم. اونجا دوتا کیف صنایع دستی برای تیلدا و تتا سوغاتی خریدم. برگشتیم و واسه نهار قرار بود بریم یه رستورانی، ولی چون ساعت باز 5 شده بود، غذا نداشت. کل تبریز رو دور زدیم. آرمان معرفی می کرد کجاها بریم. 3-4 تا رستوران رفتیم غذا نداشتن. دیگه داشتیم تحلیل میرفتیم که برگشتیم لاله پارک که بریم فودکورت. بعد گفتیم بریم رستوران طبقه پایینش، امیرسالار. غذا هم داشت. گویا از مجموعه رستوران جلالی بود که خیلی معروفه. غذامون رو سفارش دادیم و بعدش آرمان گفت که مهمون منید، چون مامانم میخواست شما رو رستوران جلالی دعوت کنه فردا، حالا که امروز اومدیم اینجا، همینجا مهمونید دیگه. ای بابا. خجالت کشیدیم. غذاش هم خیلی خیلی خوشمزه بود. یه سوپ شیر داشت که الانم دلم خواست باز. بعدش رفتیم توی پاساژ و یه قطاری بود که دور میزد تو پاساژ. بچه ها میخواستن سوار شن ولی چون دلتا خیلی کوچیکه، مامانش هم باهاش سوار شد انقدر حال داد. فقط مشکلش این بود که آخرش هیچ کدومشون پیاده نمی شدن، حتی دلتا! به زور آوردیمشون پایین و بعد رفتیم براشون ماشین کرایه کردیم و ماشین سواری کردن 3 تایی. خیلی حال داد. هم به اونا هم به ما. خخخ. بعد رفتیم فودکورتش تو بالکن. آخ که نگم از هواش. هوای خنک و مطبوع. لباس دلتا خیلی لختی بود، ولی خوب بود هوا. حسابی ماشین بازی کرد. ما هم یه قهوه و کنافه زدیم بر بدن و دیگه همون شد شاممون. 6 نهار خورده بودیم، 9 اینا رو. خخخ. دیگه بعدش سیگما رفت که آرمان رو برسونه و من با گاماینا برگشتم خونه و دلتا رو سپردم به مادرشوهر و خودم رفتم حموم. استرس مامانم رو داشتم که دلدردش زیاد شده بود. قرار بود فردا صبح بره دکتر.
شنبه صبح زود بیدار شدیم. 6.5 صبح بیدار شدیم و ساعت 8 ائل گولی بودیم. میخواستیم اونجا صبحونه بخوریم. آرمان هم اومده بود. یه صبحونه مفصل زدیم بر بدن و بعدش راه افتادیم سمت جلفا. گاما گیر داده بود بریم برای خرید. آرمان گفت نرید اصلا خوب نیست. ولی رفتیم دیگه. 2 ساعت تو راه بودیم. رسیدیم اونجا گرمممم. افتضاح گرم بود. ولی خب من تا حالا لب مرز ایران نرفته بودم، حس جالبی بود. هیچی نداشت بخریم. دیگه اونجا زنگیدم و بابا گفت مامان سونو داده و گفتن سریع بره بستری بشه، آپاندیس داره میترکه. (حالا همون موقع هم ترکیده بود، اصلا معلوم نیست از کی، ولی شاید چند روز بوده که ترکیده....). دیگه نگم از حالم. از جلفا قرار بود بریم شهر پدری پدر سیگما. تمام راه من گریه کردم تو ماشین. خوبه دلتا خواب بود. یواش یواش واسه خودم اشک میریختم. البته سیگما و مامانش فهمیدن و هی سعی داشتن دلداریم بدن. ولی خب من نگران بودم شدیدا. تماس میگرفتم با تهران، میگفتن مامان درد داره حرف نمیزنه. دیگه من دلم هزار راه میرفت. گفتم لابد بیهوشه که حرف نمیزنه، لابد تو کماست و از این چیزا.... یه ساعت دوساعت راه بود تا اونجا. دیگه تلفنی بتا بهم اطمینان داد که بهوشه و فقط درد داره. دکتر گفته همه چی تحت کنترله و داره آنتی بیوتیک میگیره و فردا یا پس فردا عملش می کنن. خلاصه سعی کردم مسافرت رو به بقیه زهر نکنم. اونجا رفتیم باغ یکی از آشناهاشون و بعدشم رفتیم زمین بابای سیگما رو دیدیم. 8 ساعت از تهران راهه. به هیچ دردمون نمیخوره فکر کنم. جالبه باز من و سیگما رفتیم توش و دیدیمش. گاما که حتی حاضر نشد پاشو بذاره تو زمین! کلا هم به نظرش چرت بود تا اونجا رفتن. کار خاصی هم نکردیم. زود برگشتیم. ما باید میرفتیم خونه ی آرمان اینا، برای عرض احترام به مامانش. دیگه از اونجا باز برگشتیم لاله پارک. یعنی ما هر روز یه سر رفتیم لاله پارک چون خیلی به آپارتمانمون نزدیک بود. از گلدکیش 3 تا ظرف خوشگل خریدیم از طرف خودمون و مادرشوهر و گاما برای خونه ی آرمان اینا. رفتیم خونه و حاضر شدیم و بعد از شام رفتیم خونه آرمان اینا. حالا من اصلا حال و حوصله نداشتم و چشمام پف کرده بود شدیدا، ولی باید میرفتیم دیگه، زشت بود. تو راه خونه شون هم داشتیم یه تصادف خیلی بد میکردیم با سرعت بالا. کلا رانندگیاشونو دوست نداشتیم., واسه ما عجیب بود طرز رانندگیشون ولی خب تصادف هم نمی کردن. احتمالا ما هم واسه اونا عجیب بودیم. دیگه سیگما در یک حرکت سرعتی، سه تا لاین عوض کرد تا تصادف نکنیم! خوبه ماشین نچرخید حالا. دلتا تو بغلم بود و من همه فکر و ذکرم این بود که یه جوری بگیرمش که سرش نخوره به جایی. دیگه خودم حسابی دو سه بار خوردم به صندلی ماشین دلتا و صندلی جلو. کمربند هم نبسته بودم عقب که. خیلی ترسیدم، حالمم که خوب نبود، گریه م گرفته بود. میخواستیم یه ساعت بشینیم ولی هی اصرار و بمونید و اینا، 2 ساعتی نشستیم. تو راه برگشت کلی گریه کردم برای مامان و قرار شد که فردا صبح زود برگردیم تهران. قبلش برنامه داشتیم که صبح بریم بازار تبریز و نهار هم بخوریم و بعد برگردیم، ولی دیگه گفتم یه جوری برگردیم که اگه مامان عمل داشت، بهش برسم. دیگه چون عجله ای برگشتیم، سوغاتی نگرفتیم، یه قرابیه وقت نشد بگیریم، گذاشته بودیم برای روز آخر که نشد دیگه. صبح ساعت 9 راه افتادیم با مامان سیگما. گاماینا یه کم دیرتر خودشون راه افتادن. دیگه جنگی اومدیم. سیگما خوابش گرفت و من نشستم پشت فرمون. جاده ش هم که عالی. 160 تا سرعت میومدم با این حال ساعت 4 رسیدیم. البته وسط راه نهار هم خوردیم و یکی دو بار دیگه هم وایستادیم. دیگه بعدش من دلتا رو دادم به سیگما و مامانش و خودم رفتم بیمارستان و شب موندم پیش مامان.
و بدین ترتیب سفر تبریز تموم شد.
سلام، چطورین؟
این کرونا بازم شروع شد. موج هفتم!خسته شدیم. واکسن دوز 4 میخوام. دیگه سینوفارم نمیخوام. اسپایکوژنی چیزی.
بابا بهتره خدا رو شکر. زود مرخص شد و این روزا نوبتی شب خونه مامان میموندیم. بدیش این بود که بتا اونجا کم میخوابه. وسط خوابش میبینه جای جدیده، یهو بیدار میشه بیرون از اتاق رو نشون میده و میگه مامان بابا. میخواد بره پیش مامانینا. من بی نهایت خسته بودم این روزا. خصوصا که کار سیگما هم زیاد بود و دائم من داشتم دلتا رو نگه میداشتم کنار وظایفم خونه مامانینا. یه 30 ساعتی سیگما رفت شرکت و نیومد که کاراش رو تموم کنه. من به قدری غر زدم که نگم. داشتم از خستگی میمردم و به سیگما گفته بودم باید آخر هفته تو نگهش داری، ولی رفته بود! بهش گفتم کل پارسال که پدر تو مریض بود، همش من دلتا رو نگه داشتم. 5 هفته شبانه روزی از خونه رفته بودم که نگهش دارم، الانم که پدر و مادر من مریضن و من این همه کار دارم، باز شبانه روزی من دارم نگهش میدارم! دو سه روزی مرخصی گرفته بودم آخه. بی نهایت خسته می کنه آدم رو. مثلا میرفتم برای بابا سوپ درست کنم، وسطش 10 بار باید میومدم دلتا رو از روی میز و مبل و اینا میاوردم پایین. میدونه چه جوری میام سمتش، همون کارو می کنه. میره رو مبل، لبه لبه می ایسته و شروع می کنه به نانای کردن. دستاشو میبره بالا و بالا و پایین میره. منم میدوام میگیرمش. اینم خوشش میاد. البته خیلی سعی کردم که نفهمه حساسم به این قضیه. ولی خب یکی دوبار داشته می افتاده و من دوییدم گرفتمش. دیگه میدونه حساسم. خخخ. کارای لجبازی زیاد میکنه. مثلا با مداد داشت میدویید، گفتم میره تو چشمت. میاد جلوی صورتم وامیسته، مداد رو میکنه تو چشمش کفشش رو میگیره تو دستش، کافیه یه نفر بگه کثیفه، کف کفشش رو لیس میزنه
من دیگه رها کردم. اصلا نمیگم کفش کثیفه. همون لحظه هم نمیرم دستش رو بشورم که بفهمه واسه اونه. دیرتر میرم. فعلا که تاثیر خاصی نداشته، ببینم میتونم جلوی لج بازیش رو با بی اعتنایی بگیرم یا نه. حرص درمیاره ولی خیلی بامزه این کارو می کنه. آدم دلش نمیاد دعواش کنه
هرچند که دعوا کردن تو این سن هم اصلا فایده ای نداره. خلاصه شدیدا خسته ام. جمعه شب انقدر لگدپرونی کرد که نصف شب رفتم رو کاناپه پذیرایی بخوابم. دوبار بیدار شد زد زیر گریه که مامان، مامان. آخر اومدم پیشش خوابیدم. باز هر 5 دقیقه میگفت مامان، مامان
نشد بخوابم اصلا. هی ساعت بیداریم رو میبردم عقب تر که صبح مرخصی بگیرم، آخرش گفتم نمیرم اصلا! اه. خوب شد نرفتم. صبح داماد زنگید که بابا خونریزی داشته و داره میبرتش بیمارستان، ولی جلسه مهم داره و باید بره سر کار و اگه میشه سیگما بره پیش بابا بمونه. (داداش تهران نبود)، خوب شد من خونه بودم که دلتا رو نگه دارم و سیگما بره پیش بابا تو بیمارستان. خدا رو شکر اوکی شدن زود و عصری اومدن خونه. ولی خب من انقدر از دلتا خسته شده بودم که دوست داشتم شنبه برم سر کار. حالا که نشده بود خستگیش مونده بود به تنم.
دوس دارم مامان زودتر سرپا بشه. الان هنوز درد داره و نمیتونه از خونه بیاد بیرون یا زیاد بشینه. 2 ماهه ییلاق نرفتم. اونم الان که فصلشه. دلم شدیدا ییلاق میخواد. این سومین تابستونی بود که مزخرف بود. تابستون اول بتاینا کرونا گرفتن و اون موقع تازه اولاش بود، خیلی ترسیدیم. بعد همون روزا بابا از نردبون افتاد و مچ دستش نابود شد و بیمارستان و عمل و اینا که اون موقع داداش هم نبود و کلا فقط من و سیگما بودیم کمک دستشون. تابستون پارسال هم که اول مامان کرونا گرفت و بعدش بابای سیگما و بعدش هم که بدترین اتفاق افتاد... بدترین تابستون عمرمون شد.... سیگما هم کرونای شدید گرفت و دلمشغولیای اون... امسال هم که اینجوری. از همون اولش این اتفاقی که برای مامان افتاد و کرونای سیگما و عمل بابا و این داستانا. شدیدا خسته ام. دلم میخواد یه مدت برم تو یه جزیره، بی خبر از همه جا، کلی بخوابم
حالا که هی غر زدم، از بخش خوب این روزا هم بگم. اسکار حال خوب کن ترین کار این روزام، میرسه به کلاس "مامی و نینی" که هفته ای 1 ساعت میریم با دلتا. انقدری براش ذوق داریم که نگو. یه هفته ذوق جور کردن وسایلش و فکر کردن به لباس خودم و دلتاییم رو دارم. تنها مسیریه که با دلتا تنهایی تو ماشین میریم و دلتا تنها عقب روی صندلی ماشینش میشینه و هیچی نمیگه. (البته تا خونه مامانینا هم خیلی وقتا دوتایی با ماشین میریم، ولی اونجا نزدیکه، حساب نیست)، توی کلاس حسابی بهمون خوش میگذره. آهنگ میذارن و با هماهنگ با آهنگ، دلتا کارا رو انجام میده. چشم و گوش و لبش رو نشون میده، میچرخه، می رقصه، میپره. توی کلاس از همه کوچیک تره. کلاس مخصوص بچه های 1 تا 2 ساله و همشون 1.5 سال به بالا هستن. جلسه اول رو که رفتم، به همکارم که اونم خونشون بهمون نزدیکه و بچه ش 3 هفته از دلتا بزرگتره، گفتم و اونم میاد کلاس رو. و خیلی خوبه. یه عالمه مامان میبینی با دغدغه های مشترک. یه عالمه بچه ی گوگولی. خوبه خیلی. حالا الان که کرونا شدید شد و البته 2 جلسه بیشتر نمونده از کلاس دلتا. ولی دلخوشی خوبی بود تو این روزا.
پ.ن: وقت کنم میشینم سفرنامه تبریز رو مینویسم با یه ماه تاخیر.
سلام، چطورین؟ سیگما که اومد خونه اوضاعم بهتر شد. کمک می کنه تو نگهداری از دلتا. البته که باز بیشتر تایم پیش خودمه، ولی خب همینکه یه کاراییش رو سیگما می کنه خوبه، مثلا دادن قطره هاش.
بابا دیروز عمل باز پروستات داشت. شدیدا استرس داشتم. خدا رو شکر به خیر گذشت. دیروز رفتیم ملاقاتش تو ICU. فکر کنم دو سه روزی باید بیمارستان بمونه. نیروها رو داریم تقسیم می کنیم به پیش بابا رفتن و پیش مامان موندن. تا الان روزا که من و بتا سر کار بودیم، بابا پیش مامان بود و در حد گرم کردن غذا و اینا رو انجام میداد. نمیدونم از هفته آینده روزا رو چه کار کنیم. شاید مجبور بشیم پرستار بگیریم. البته مامان بهتر شده و دیگه میتونه توی خونه راه بره و مثلا غذا رو گرم کنه. ولی فکر کنم بابا هم رسیدگی بخواد و مامان نتونه انجام بده.
از امروز دیگه سیگما قراره ماسکش رو برداره. 10 روز شد.
آخر خرداد رفته بودم دکتر تغذیه که از تیر رژیم رو شروع کنم. با سفر تبریز اول ماه و بعدشم اینجوری شدن مامان دیگه فکر رژیم گرفتن از سرم پرید ولی تو همون روزای بیمارستان و اینا، 2 کیلو بدون رژیم گرفتن کم شده بودم. تازه بدون توجه به اضافه وزنی که شاید تو سفر پیدا کرده بودم. خلاصه از اول این هفته، رژیم رو هم شروع کردم که خدا بخواد بقیه اضافه وزن بارداری رو هم کم کنم. از 20 کیلویی که تو بارداری چاق شدم (به خاطر استراحت بودن توی بارداری، اضافه وزنم خیلی زیاد بود)، 5 کیلوش مونده هنوز.
سلام. چطورین؟
ما که نابودیم. سلسله اتفاقات دست بردار نیست. مشغول پرستاری از مامان بودیم. هر روز با بتا میبردیمش حموم و زخمش رو میشستیم و دوباره پانسمان می کردیم. پختن نهار و شام خونه مامانینا هم با من و بتا بود که بیشتر بتا زحمتشو می کشه از بس که دلتا من رو مشغول می کنه. با مریض شدن مامان دیگه نیروی کمکی برای نگهداری دلتا هم نداریم حتی در حد دو سه ساعت و خب نگهداری دلتا هم حسابی سخته. روزا که من میرم سر کار، سیگما نگهش میداره. بعد من میام دلتا رو تحویل میگیرم و باهاش میرم خونه مامانینا و سیگما توی خونه دورکاریش شروع میشه تازه تا آخر شب. و این وسط با دلتای شیطون که دائما میره رو تخت مامان و باید مواظب باشم که به شکم مامان نخوره و در عین حال غذا درست کنم و مامان رو حموم کنیم و اینا خودش سخت بود حسابی تا اینکه علائم مریضی سیگما شروع شد! دو روز فقط صداش دورگه شده بود و شروع کرد به ماسک زدن، چون تست کرونای مامانش مثبت شده بود و سیگما هم یه روز قبل از شروع علامت مامانش، مامانش رو دیده بود. خب کارمون سخت شد. نباید میذاشتم دلتا زیاد بره پیش سیگما که خب شدنی نیس. شبا هم دلتا رو پیش خودم میخوابوندم و سیگما رفته بود اون یکی اتاق. تا اینکه بعد از دو روز، شب تب و لرز می کنه و از فرداش قرار شد بره خونه مامانشینا که من و دلتا نگیریم. مریضی دلتا که خیلی سخت میشد و منم نباید مریض میشدم، چون باید به مامان رسیدگی می کردم و بابا هم عمل پیش رو داره... خدایااااا. همه چی با هم پیش میاد! خلاصه سیگما رفت خونه مامانشینا و من و دلتا بدون علامت، توی خونه خودمون رو قرنطینه کردیم. و اونایی که بچه کوچولو دارن میدونن که چقدررررررررررر سخته نگهداری از بچه زیر 2 سال توی خونه، تنهایی. چند روز... گلاب به روتون 3-4 روز بنده دستشویی نرفتم حتی. چون ثانیه ای رها نمی کنه آدمو. کافی بود پامو بذارم تو آشپزخونه تا بیاد یه گندی بزنه. از این بست های کابینت گرفتم ولی به درد نمیخوره. همه رو میکند. رفتم چسب دوروی قوی آوردم زدم، باز فایده نداشت. یه لیوان برداشت از کابینت، انداخت زمین شکست. تا بیام برش دارم، پاش بریده بود و خون میومد. البته خیلی کم برید و گریه هم نکرد حتی. خیلی ریلکس لیوان که شکست گفت "افتاد"!!! بعد مگه میذاشت جمع کنم حالا؟ مگه از آشپزخونه میرفت بیرون؟ با بدبختی یه دور جارو دستی زدم، یه دور جارو برقی تا پاکسازی شد. عصرا می بردمش بیرون. میرفتیم پارک خلوت سرکوچه. واقعا دیگه نمیتونستم تنهایی تو خونه بندش کنم. تو این مدت هم همه زحمت خونه مامان، به دوش بتا افتاده بود. تا دلتا میخوابید من میرفتم تو آشپزخونه و یه غذایی براش درست می کردم و شیشه شیراشو میشستم. حتی الامکان با خودش زیاد نباید میرفتیم تو آشپزخونه. کابینت زیر سینک یه لنگه ست و نمیشه درش رو بست. همینجور میرفت شوینده برمیداشت از اون زیر. دیدم نشسته رو گالن پرسیل و داره پیتکو پیتکو می کنه. خیلی شر شده دیگه. روز سوم یه بار از مبل افتاد که البته خیلی خوب افتاد. ولی یه کم گریه کرد. بعدش با هم رفتیم حموم. تا حالا وقتی تنها تو خونه بودم حموم نبرده بودمش. تو فرآیند خشک کردن ایناش سیگما کمکم می کرد. ولی دیگه تنهایی بردمش و بماند که تو حموم هم اذیت می کرد و تشت آب رو میخواست و وقتی بهش میدادم از توی وان آب پر می کرد و میخورد خودم خیس خالی اومدم لباساشو پوشوندم و خودمم پوشیدم و رفتم غذاش رو گرم کنم. یه بطری شیر جدید باز کردم و یه کم شیر ریختم توی غذاش و اومدم در بطری رو ببندم که یهو از دستم افتاد کف آشپزخونه و شیر پاشید رو سر و کله م و تا بالای یخچال و کل زندگی رو شیری کرد! ای خدا.... تازه از حموم اومده بودم.
واقعا میخواستم گریه کنم. حالا کف آشپزخونه پر از شیر، دلتا میخواد بیاد تو! و خب لیز میخوره روی شیرها! با بدبختی تمیز کردم آشپزخونه رو و بالاخره خوابوندم دلتا رو. بیدار که شد رفتم براش شیرخشک درست کنم که همون موقع یه شوینده از کابینت زیر سینک آورد بیرون و رفت روش وایستاد و لیز خورد و سرش خورد به تیزی پایین کابینت. بدجورم خورد. پیشونیش خورد.
دیگه این سری خودمم نشستم باهاش گریه کردم. دیگه جوری شده بود که خودش ساکت شد اومده بود من رو دلداری می داد! بی نهایت خسته شدم. تازه بماند که یه بار هم دیدم بطری ضدعفونی کننده دست دستشه و دهنش بوی الکل میده. خدا رو شکر اتانول بود و تلخ، (نه متانول که خطر کوری داره)، فکر نمی کنم زیاد خورده باشه. وگرنه میخواستم ببرمش بیمارستان! اینا رو تعریف می کنم هم از کله م دود بلند میشه!
دیگه امروز نمیشد مرخصی بگیرم. باید میومدم شرکت حتما. از شروع علائم سیگما هم یه هفته س که گذشته، زنگ زدم بیاد خونه دلتا رو نگهداره که من بتونم بیام سر کار. دیشب اومد و ماسک داره. واقعا خوشحالم از اینکه اومدم سر کار