مرداد

سلام، چطورین؟

این کرونا بازم شروع شد. موج هفتم!خسته شدیم. واکسن دوز 4 میخوام. دیگه سینوفارم نمیخوام. اسپایکوژنی چیزی.

بابا بهتره خدا رو شکر. زود مرخص شد و این روزا نوبتی شب خونه مامان میموندیم. بدیش این بود که بتا اونجا کم میخوابه. وسط خوابش میبینه جای جدیده، یهو بیدار میشه بیرون از اتاق رو نشون میده و میگه مامان بابا. میخواد بره پیش مامانینا. من بی نهایت خسته بودم این روزا. خصوصا که کار سیگما هم زیاد بود و دائم من داشتم دلتا رو نگه میداشتم کنار وظایفم خونه مامانینا. یه 30 ساعتی سیگما رفت شرکت و نیومد که کاراش رو تموم کنه. من به قدری غر زدم که نگم. داشتم از خستگی میمردم و به سیگما گفته بودم باید آخر هفته تو نگهش داری، ولی رفته بود! بهش گفتم کل پارسال که پدر تو مریض بود، همش من دلتا رو نگه داشتم. 5 هفته شبانه روزی از خونه رفته بودم که نگهش دارم، الانم که پدر و مادر من مریضن و من این همه کار دارم، باز شبانه روزی من دارم نگهش میدارم! دو سه روزی مرخصی گرفته بودم آخه. بی نهایت خسته می کنه آدم رو. مثلا میرفتم برای بابا سوپ درست کنم، وسطش 10 بار باید میومدم دلتا رو از روی میز و مبل و اینا میاوردم پایین. میدونه چه جوری میام سمتش، همون کارو می کنه. میره رو مبل، لبه لبه می ایسته و شروع می کنه به نانای کردن. دستاشو میبره بالا و بالا و پایین میره. منم میدوام میگیرمش. اینم خوشش میاد. البته خیلی سعی کردم که نفهمه حساسم به این قضیه. ولی خب یکی دوبار داشته می افتاده و من دوییدم گرفتمش. دیگه میدونه حساسم. خخخ. کارای لجبازی زیاد میکنه. مثلا با مداد داشت میدویید، گفتم میره تو چشمت. میاد جلوی صورتم وامیسته، مداد رو میکنه تو چشمش  کفشش رو میگیره تو دستش، کافیه یه نفر بگه کثیفه، کف کفشش رو لیس میزنه  من دیگه رها کردم. اصلا نمیگم کفش کثیفه. همون لحظه هم نمیرم دستش رو بشورم که بفهمه واسه اونه. دیرتر میرم. فعلا که تاثیر خاصی نداشته، ببینم میتونم جلوی لج بازیش رو با بی اعتنایی بگیرم یا نه. حرص درمیاره ولی خیلی بامزه این کارو می کنه. آدم دلش نمیاد دعواش کنه  هرچند که دعوا کردن تو این سن هم اصلا فایده ای نداره. خلاصه شدیدا خسته ام. جمعه شب انقدر لگدپرونی کرد که نصف شب رفتم رو کاناپه پذیرایی بخوابم. دوبار بیدار شد زد زیر گریه که مامان، مامان. آخر اومدم پیشش خوابیدم. باز هر 5 دقیقه میگفت مامان، مامان  نشد بخوابم اصلا. هی ساعت بیداریم رو میبردم عقب تر که صبح مرخصی بگیرم، آخرش گفتم نمیرم اصلا! اه. خوب شد نرفتم. صبح داماد زنگید که بابا خونریزی داشته و داره میبرتش بیمارستان، ولی جلسه مهم داره و باید بره سر کار و اگه میشه سیگما بره پیش بابا بمونه. (داداش تهران نبود)، خوب شد من خونه بودم که دلتا رو نگه دارم و سیگما بره پیش بابا تو بیمارستان. خدا رو شکر اوکی شدن زود و عصری اومدن خونه. ولی خب من انقدر از دلتا خسته شده بودم که دوست داشتم شنبه برم سر کار. حالا که نشده بود خستگیش مونده بود به تنم. 

دوس دارم مامان زودتر سرپا بشه. الان هنوز درد داره و نمیتونه از خونه بیاد بیرون یا زیاد بشینه. 2 ماهه ییلاق نرفتم. اونم الان که فصلشه. دلم شدیدا ییلاق میخواد. این سومین تابستونی بود که مزخرف بود. تابستون اول بتاینا کرونا گرفتن و اون موقع تازه اولاش بود، خیلی ترسیدیم. بعد همون روزا بابا از نردبون افتاد و مچ دستش نابود شد و بیمارستان و عمل و اینا که اون موقع داداش هم نبود و کلا فقط من و سیگما بودیم کمک دستشون. تابستون پارسال هم که اول مامان کرونا گرفت و بعدش بابای سیگما و بعدش هم که بدترین اتفاق افتاد... بدترین تابستون عمرمون شد.... سیگما هم کرونای شدید گرفت و دلمشغولیای اون... امسال هم که اینجوری. از همون اولش این اتفاقی که برای مامان افتاد و کرونای سیگما و  عمل بابا و این داستانا. شدیدا خسته ام. دلم میخواد یه مدت برم تو یه جزیره، بی خبر از همه جا، کلی بخوابم 


حالا که هی غر زدم، از بخش خوب این روزا هم بگم. اسکار حال خوب کن ترین کار این روزام، میرسه به کلاس "مامی و نینی" که هفته ای 1 ساعت میریم با دلتا. انقدری براش ذوق داریم که نگو. یه هفته ذوق جور کردن وسایلش و فکر کردن به لباس خودم و دلتاییم رو دارم. تنها مسیریه که با دلتا تنهایی تو ماشین میریم و دلتا تنها عقب روی صندلی ماشینش میشینه و هیچی نمیگه. (البته تا خونه مامانینا هم خیلی وقتا دوتایی با ماشین میریم، ولی اونجا نزدیکه، حساب نیست)، توی کلاس حسابی بهمون خوش میگذره. آهنگ میذارن و با هماهنگ با آهنگ، دلتا کارا رو انجام میده. چشم و گوش و لبش رو نشون میده، میچرخه، می رقصه، میپره. توی کلاس از همه کوچیک تره. کلاس مخصوص بچه های 1 تا 2 ساله و همشون 1.5 سال به بالا هستن. جلسه اول رو که رفتم، به همکارم که اونم خونشون بهمون نزدیکه و بچه ش 3 هفته از دلتا بزرگتره، گفتم و اونم میاد کلاس رو. و خیلی خوبه. یه عالمه مامان میبینی با دغدغه های مشترک. یه عالمه بچه ی گوگولی. خوبه خیلی. حالا الان که کرونا شدید شد و البته 2 جلسه بیشتر نمونده از کلاس دلتا. ولی دلخوشی خوبی بود تو این روزا. 


پ.ن: وقت کنم میشینم سفرنامه تبریز رو مینویسم با یه ماه تاخیر. 

نظرات 6 + ارسال نظر
آبگینه یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 10:42 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

ان شاالله زودتر مریضی مامان باباتون تموم شه و قشنگ سرپاشن. علاوه بر خستگی استرس هم داره
بعدش قشنگ برین ییلاق گردی

آخ آخ گفتی. دقیقا این استرسش تمومی نداره. من با هر یه بار درد مامان کلی استرس می کشم. خصوصا که دیگه به دکترها هم اعتماد ندارم

الی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:34 ق.ظ http://elimehr.blogsky.com

امیدوارم زودتر روزای استراحتت برسه عزیزم
منتظر سفرنامه تبریزت هستم چون میخوام یه سر برم اگر بشه

مرسی عزیزم. چشم سعی می کنم همین امروز و فردا پستش رو آماده کنم

فاطمه.ع یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:56 ق.ظ

ای جانم.خدا حفظش کنه.
چقدرررر بلا شده این دختر
آرزوی آرامش و عافیت دارم عزیزم

شیطون بلای عظماست. مامان میگه شیطنتاش مثل پسربچه هاست
مرسی عزیزم

نسترن یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:08 ب.ظ http://second-house.blogfa.com/

سلام
ان شاءالله مامان و بابا هرچه سریعتر سرپا و سلامت باشن
واقعا بچه داری تنهایی سخته ، من کاملا دارم میبینم مامانم چققققدر خسته شدن و من هم نتونستم کمکی باشم
خدا خیرتون بده کمک مامان بابایید.

آخ آخ آره واقعا. سلامت باشی. دیگه این همه سال اونا زحمت ما رو کشیدن و می کشن. یه مدت هم ما کمک حالشون باشیم.

میترا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:44 ب.ظ

خوبی این روزا اینه عمل مامان و بابا هر دو موفقیت امیز بوده و هر دو در دوران نقاهت هستن
کرونای سیگما خوب شده
داری به قسمت خوب تابستون میرسی انشالله
باخودت بگو بعد هر سختی ..آسانی هست این حق و سهم تویه عزیزم
انشالاه بزودی همه خوب خوش دور هم جمع بشید
گفتن هفته دوم ببعد مرداد بارونیه برین ییلاق حسابی خنک شید و حال کنید

راست میگی. باید نیمه پر لیوان رو هم دید. همه چیز میتونست خیلی بدتر پیش بره...
فکر خوبیه. به تعطیلات محرم هم میخوره و خوبه.

نیلا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 01:55 ق.ظ

خدایا چقدر این دختر تو بامزه س. من که دلم میخواد بگیرم بچلونمش. اونجا که گفتی میگم دمپایی کثیفه دست نزن ور میداره لیس میزنه از خنده منفجر شدم. این نشون میده ماشاالله چقدر باهوشه و میفهمه.
بیشتر بیا از شیرین کاری هاش بنویس. کلی حال می کنیم بخدا. هر چند که تو خسته و له میشی از دستش ولی ما خنده مون می گیره که اینقدر وروجکه.

قربونت برم. لطف داری. تو این سن ها همشون از این شیطنتا دارن.
چشم. وقت کنم میام می نویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد