سلام سلام. اول هفتتون به خیر و شادی. هوا هم که خوبه. بریم یه هفته خوب رو داشته باشیم.
من حالم خیلی بهتره. باید از چهارشنبه تعریف کنم براتون. سیگما اومد دنبالم که بریم خونه ببینیم. اولش تریپ اومدم که نظر خودته و من واسم فرقی نداره. رفتیم نزدیک شرکت. یه خونه دیدیم 12 ساله بود. طبقه اول. ولی داخل واحد خیلی کثیف طوری بود. خوشم نیومد اصلا. ولی هیچی نگفتم. تازه موقع بیرون اومدن از پارکینگشم در رو ماشین بسته شد و یه کم از رنگ گلگیر رفت! یکی دیگه هم بهمون نشون دادن که طبقه 6 بود. مزخرف! انگار رو پشت بوم یه واحد ساخته بودن همین جوری! اصن خوشم نیومد. یه کم تو فکر طبقه اولیه بودیم که گفتیم اگه تمیز کنه شاید اوکی کنیم. هر چند که من طبقه آخر میخواستم. به خاطر داستانای همسایه بالایی. اه. هیچ وقت هم که طبقه آخر گیر نمیاد! رفتیم خونه. تو راه صحبت کردیم و وقتی که رسیدیم. سیگما گفت به شریکش (دامادشون) و اون یکی شریک بالفوه، اعلام کرده که فلان قدر پول میاره و بیخیال فروختن اون خونه میشه فعلا مگر اینکه بعدا توجیه اقتصادی داشته باشه ضررایی که سر فروش اون خونه بخوایم بدیم (وام داره کلی که اگه بخوایم بفروشیم باید تسویه کنیم) خلاصه من راضی شدم ولی خب کل این پروسه ترسناکه و من یه عالمه ترسیده بودم. شام هم نداشتیم و حوصله هم نداشتم. همون چیز کیک رو خوردیم با چای دارچین. واسه من بس بود. سیگما هم واسه خودش کوردون بلو گرم کرد خورد. سریال مانکن و دل رو دیدیم و خوابیدیم.
پنج شنبه 10 بیدار شدیم و رفتیم سمت شرکت دنبال خونه. چند جای دیگه رو دیدیم که همه خونه های 20-30 ساله داغون بودن با قیمتای گرون. یا مثلا بر اتوبان! حالم به هم خورد. یه بنگاه دیگه هم رفتیم که یه خونه نوساز نشونمون داد که بد نبود، البته خیلی گرونتر بود. ولی خونه کناریاش داغون بودن. این وسط رفتیم نهار هم خوردیم با هم. یه پیتزا گرفتیم. خونه هایی که دیدیم خیلی بد بودن و دپرس شدیم برگشتیم خونه مون و من خوابیدم و سیگما باز رفت خونه ببینه. عصری اومد گفت تو محل خودمون دیده چندتا. من حرصم گرفت. دیگه دوس ندارم تو این محل بمونم. لااقل یه کم به محل کار نزدیک تر بشم. به سیگما گفتم یه محله بریم اونورتر. دیگه دیوار رو گشتیم و یه خونه پیدا کردیم و رفتیم دیدیم. بدک نبود. ولی خب 10 ساله بود. گفت خونه رو نقاشی می کنه ولی خب سرویساش خوشگل نبود. فعلا ضمنی اوکی کردیم. دو روز هم بود که یه دستبند با اسم نوا سفارش داده بودیم واسه تولد نوا که یارو طلاسازه گفت فامیلمون مرده و انجام نداد! تازه ما زنگ زدیم گفت! هیچی دیگه رفتیم به مغازه کناریش سفارش دادیم. گفت نیم ساعت طول می کشه، رفتیم یه گشتی زدیم. یه لگ کرم میخواستم واسه تیپ کرمم که هیچ جا پیدا نکرده بودم به جز اون جایی که گفتم 370 میگفت! یه مغازه بود شبیه این کنار خیابونیا، که همه رنگ این لگ ها رو گذاشته بود 88 تومن! خیلی هم عالی. یه کرمشو گرفتم. بعدشم رفتیم هویج بستنی زدیم بر بدن و رفتیم دستبند رو گرفتیم. کارش تمیز بود و خوشگل شده بود. گرفتیم و رفتیم خونه. عصری گوشت گذاشته بودم تو زودپز و حاضر بود. برنج هم داشتیم و خوردیم. سر شام باز یه کم بحثمون شد راجع به جای خونه. کلا پروسه رو مخیه. نشستیم سریال کرگدن رو با هم دیدیم و بعدش رفتیم خوابیدیم. البته من کلی هم گریه کردم سر نامعلوم بودن زندگیمون و ترس از ناشناخته ها.
جمعه هم 10 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و سیگما رفت بنگاه که واسه خواهرشینا یه جا رو اجاره کنن (اونا هم قراره بفروشن خونه شون رو) و منم موندم خونه رو تمیز کنم که ظهر قرار بود خریدار خونمون بیاد. تمیز کردم و یه باقالی پلو هم درست کردم و سیگما اومد و باز رفتیم خونه ببینیم محله کناری که به شرکت نزدیک تره. دومین خونه ای که رفتیم، نوساز بود و قیمتش مناسب. در جا پسندیدیمش. فقط بدیش این بود که طبقه دوم بود و باز ممکنه گیر همسایه بالایی بد بیفتیم. ولی دیگه توکل به خدا. ما اوکی کردیم و بیعانه دادیم به بنگاه و بدیو بدیو رفتیم خونه که الان خریدارا میومدن. سیگما رفت شیرینی میوه خرید، منم تو این فرصت نهارمو خوردم و حاضر شدم و اول بابای سیگما و دامادشون اومدن و بعد هم خانواده خریدار که 4 نفر اومدن. یه بچه 4 ساله فوق شر هم داشتن. از در و دیوار میرفت بالا. سریع پرسیدن که آیا واحد بغلی بچه داره؟ گفتم آره یه دختر 4 ساله داره اونم. برن با هم بازی کنن. چیزی که حرصمو درآورد این بود که بچشون هی میرفت رو تخت ما راه میرفت! و مامانه هم فقط میرفت مواظب باشه که اون نیفته! آقا بچه رو بیار پایین از رو تخت! هیچ نقطه ای از خونه نموند که سرک نکشن. (با وجود اینکه دوبار دیگه خونه رو دیده بودن، اما به هوای بچه هی میرفتن اینور اونور.) مثلا سبد لباس چرکا رو برده بودم اونور تختمون گذاشته بودم که خواستن حموم یا بالکن رو ببینن اوکی باشه، کلا خانومه رفته بود اونور تخت ما کنار این سبده وایستاده بود! یا حتی آقاهه دنبال بچه رفت تو اتاق خوابمون که عکس عروسیمون به دیواره! خب من شاید نخوام ببینید! اه. خلاصه من هی داشتم حرص میخوردم. اینا هم هی تخفیف میخواستن. آخر دیگه یه کم از چیزی که مدنظرمون بود هم آوردیم پایینتر و قولنامه رو نوشتیم. 2 ساعتی بودن. از 3 تا 5:15 اینا و بالاخره رفتن و من یه نفس راحت کشیدم. بچشون دیگه رفته بود سراغ کابینتا!!! میخواست بریزه بیرون! اه. بعدشم تا باباینای سیگما برن 6 شد. ما از 7 تولد نوا دعوت بودیم. اصلا هم حس و حال تولد نداشتیم ولی خب باید میرفتیم. خصوصا که وحید و بهارک هم نیومدن از گرگان. من رفتم حمام و به سیگما گفتم تا خونه مرتبه و هنوز شروع به اسباب کشی نکردیم، یه فیلم و عکس بگیره از خونه. از حموم که اومدم بیرون به سیگما میگفتم باز این بچه هه رو دیدم از بچه دار شدن منصرف شدم. دیگه اومدم موهامو کرلی کردم خودم و آرایش کردم و یه پیراهن بالامشکی دامن با گلای قرمز پوشیدم باجوراب شلواری و چکمه تا زانو و رفتیم تولد نوا. تولد بزرگی بود. پارکینگ خونشون که هیچ ساکن دیگه ای نداره. 30 نفر اینا بودیم. ما هیچ کس دیگه ای رو نمیشناختیم. ولی بدک نبود. یه کم از استرس این روزا دور شدیم و رقصیدیم. ولی خب خیلی هم رو مود نبودیم. تا 12 طول کشید. خیلی خسته شدم. از مهمونیای جمعه متنفرم. رفتیم خونه پادرد داشتم و کمردرد به خاطر پاشنه کفشم و دندونم هم که نور علی نور. نگفتم؟ از پنجشنبه دندون کرسی بالام شروع کرد به خرد شدن. توش خالی شد و هر چی میخورم میره تو لثه م گیر میکنه. ساعت 1 خوابیدیم خسته و مرده.
امروز از 6 بیدار بودم و بدخواب. زودتر پاشدیم بریم شرکت که ترافیک بیشتر بود. یه نیمچه تصادفی هم کردیم. یه ون از پشت زد به ماشین. چیز خاصی نشد ولی یه کم رنگ باز نمیدونم ریخت یا چی. خلاصه که سیگما من رو رسوند و رفت. منم از صبح همینجوری دارم زنگ میزنم این دکتر و اون دکتر وقت بگیرم. امروز عصر برم دندون پزشکی که پر کنه این دندون رو. لثه م باد کرده. خدا کنه بشه امروز کار رو تموم کنه. بعدشم برم دنبال بقیه چکاپ های سالانه که سالی دوبار میرفتم. باید آبان میرفتم ولی بیخیال شده بودم! حالا تا خونمونو عوض نکردیم بریم. عصرتر هم بریم بنگاه ببینیم میشه این خونه رو بگیریم یا نه. ایشالا هر چی خیره پیش بیاد.
از خدا بخواه که خیر و صلاحتون رو جلوی پاتون بذاره. تغییرات بزرگ همیشه ترسناکن ولی شاید به نفعمون باشن. تغییر خونه که خیلی سخته من واقعا نمیدونم نقشه های این خونه ها رو کیا میکشن که انقدر بی سلیقه ان. امیدوارم بهترین اتفاقات براتون پیش بیاد
من خیلی مقاومم نسبت به تغییر. همیشه موقع تغییرهای بزرگ کلی میشینم گریه می کنم! دعا کنید برامون. واقعا خداکنه خیر باشه.
خونه ها هم که یکی بدتر از دیگری. خیلی سخته خونه دلخواه پیدا کردن.
سلام لاندای نازنینم
انشاله همه این اتفاقا ختم میشه به یه عالمه خوبی و خوشی
نگران هیچی نباش
خونه فروختن و مستاجر شدن خیلی سخته، امیدوارم خیلی زود دوباره خونه دار بشین
یادمه میگفتی یه خونه دیگه هم ساختین و جناب سیگما در حال تجهیزش بود ؟؟؟
بهرحال امیدوارم این تغییرات پر از خیر و برکت باشه برات
پروسه دندان خر است....
سلام عزیزم. ممنونم از دعاهای خوب خوبت.
نه اون خونه رو خودمون نساخته بودیم. پیش خرید کرده بودیم اون موقع که تموم شد دیگه.
دندون هم این وسط قوز بالا قوزه.
حتما بهترین ها براتون رقم میخوره ،
اسباب کشی سخته اما من همش به نکته های مثبتش فک میکنم چون بالاخره تنوع میشه چیدمان عوض میشه انرژی خونه عوض میشه
پرده های خونه معمولا عوض میشه خلاصه که خیلیم بد نیس
مبارکتون باشه عزیزم
ممنونم عزیزم. من دلم به دعاهای شما گرمه. وگرنه که تو اوضاع بدی گیر کردم.
لاندایی امیدوارم فروش این خونه و خرید خونه جدید پراز خیر و برکت باشه و سیل اتفاقای خوب پیش روتون
همه این روزا میگذرن و بالاخره تموم میشن و خاطره میشن...
ممنون عزیزم. البته خونه بعدی رو نمیخوایم بخریم. اجاره می کنیم.
انشاالله که این تغییرات به نفعتون باشه.
الان خونه رو فروختین میخواین اجاره کنین یا بخرین؟ راستی چرا نمیرین تو اون خونه پیش خریدتون. اینجوری دیگه استرس هم نداری
میخوایم اجاره کنیم. اون خونه شرایطش خوب نیس زیاد. بیرون از شهره. خیلی دور میشم به محل کارم.
یعنی شما واقعن ب این راحتی خونه رو فروختید و خونه بعدی رو هم دنبالید ک بخرید!!!! باورم نمیشه
من هفت ساله میخوام چون خونه ای ک توش اجاره نشینم بالکن نداره ازش بلند بشم و برم جای دیگه رو اجاره کنم ،هنوزم وقتشو پیدا نکردم !!
تو این سالها هی عین تراکتور هم کار کردم و واس اینکه پولهام رو تو بانک نذارم سه تا خونه کوچولو خریدم ک خوب هیچکدوم رویای من نبوده !ولی بازم نتونستم برم جای دیگه حداقل اجاره کنم !!
افرین ب این سرعت!! عالیه
سیگماست دیگه. وقتی تصمیم میگیره خیلی زود عملیش می کنه. چون اون تصمیمه لحظه ای از فکرش بیرون نمیاد و 24 ساعت داره بهش فکر می کنه و واسش تحقیق می کنه. کاملا برعکس من.
همونطور که خودت نوشتی انشاالله همه چیز ختم به خیر بشه، واااااای چقدر بچه شون فضول بوده بیچاره همسایه پایینی تون وقتی اینا بیان این خونه خخخ
ممنون عزیزم. با دعاهای شما انشالله.
البته پدر مادر بچه واقعا باشخصیت بودن. از اینا نیستن که بهشون اعتراضی بشه بدتر بکنن مثل همسایه بالایی ما.
آره بیچاره میشن همسایه ها
عزیزم ممکنه ازتون خواهش کنم آدرس جایی که لگ با این قیمت داشته را به من بگید با اسم فروشگاه
ممنون میشم ازتون
فلکه اول صادقیه بود ولی اسم مغازه رو نمیدونم.
یه پیج اینستا هست به اسم mezon.chorook که اونم این لگ رو گذاشته بود 96 تومن. خواستید سر بزنید