سلام سلام. دیالوگ موندنی فیلم پس از باران چی بود؟ بعد از بارون هوا خوب میشه؟ امروز پس از بارانه. هوا خوبه. ولی کاش هی بارون بیاد. تا یه روز نیاد دوباره آلوده میشه. هییی.
دارم آهنگ بماند امیر عباس گلاب رو گوش میدم. چقدر قشنگه خب. خصوصا که دارم از زبون دوست عاشقم گوش میدم که درگیر یه عشق یه طرفه س و ماجراهاش...
خودش برام فرستاد، شکست عشقی رو داره تجربه می کنه بدون اینکه به طرف بگه... اما هنوز امید هم نکنده. دارم مجبورش می کنم بره بگه. دوساله تو کفه! بسه دیگه. تو این دو سه هفته که یه چیزایی شنید از اینکه اون با کس دیگه ای هست، حسابی شکست عشقی خورد. در این حد که چند روز تب و لرز کرد و گوشش مشکل پیدا کرد و ... این عشق چیه که یهو میزنه آدم رو ناکار میکنه... خیلی عجیبه...
شنبه عصر زودتر از شرکت زدم بیرون تا هنوز ترافیک نشده و کسری تاکسی نیومده، برم خونه. هوا تمیز شده بود. نیم ساعته رسیدم خونه با تاکسی. خیلی حال داد. سیگما هم همون موقع رسید. سرحال نبودم. سردرد داشتم. یه کاسه آش داغ کردم و نشستم خوردم. بعد به سیگما گفتم دلم یه چیز شیرین داغ میخواد. گفت چی؟ گفتم مثلا چیزکیک نان سحر. اونم که عمرا به شیرینی جات نه نمیگه. نیم کیلو سفارش داد و تا بیاد چای دارچین دم کردم و رسید. نشستیم پای قسمت چهارم کرگدن و در حینش چای دارچین خوردیم و لذت بردیم. بعدش هم فیلم داوینچی کد رو برای بار دوم خواستیم ببینیم. پلی کردیم و یه دور دیگه شیر نسکافه با چیزکیک خوردیم. همچین گامبوهایی هستیم. نفری یه تیکه موند واسه فردامون. یه ذره از فیلم رو دیدیم تا شب.
یکشنبه 10 آذر، صبح کار و عصر خونه و خوردن چای دارچین با چیزکیک. سیگما رفت با پسرخاله ش خرید قاب ماب موبایل و منم واسه خودم رفتم تو تخت، پتو رو کشیدم رو سرم و زیر پتو با گوشی کتاب خوندم. ندای کوهستان که هنوز تمومش نکردم. کلی لذت بردم. تلفن هم حرف زدم با مامان. سیگما که اومد شام خوردیم. اصن یادم نیس چی و بعدشم لالا.
دوشنبه 11 آذر چه خبر بود؟ عصرش رفتیم خونه و شام شنسل مرغ گرفته بودم از شرکت. خوردیم و مانکن دیدیم. سیگما رفت دنبال کارای ساختمون و من کتاب خوندم و آش برنجی درست کردم باز.
سه شنبه 12ام، تا رسیدیم سیگما رفت ختم دوتا از آشناهاشون. پسر یکشنبه دفن شده بود و پدرش همون شب از فشار فوت پسرش تو خواب فوت شد. ختم جفتشونو با هم گرفتن. آش خوردم و کتاب خوندم تا سیگما اومد. شام نداشتیم بهش بدم. نیمرو درست کردم خورد. بعدشم شیرموز درست کردم نشستیم پای فیلم داوینچی کد و تا آخر دیدیمش. دوس دارم فیلمشو.
و امروز چارشنبه که بازم کار، خیلی تو فکر دوستمم. خدا کنه به بهترین نحو پیش بره...
هی میشینه این آهنگ رو گوش میده گریه می کنه
جای جدیدم رو دوس دارم. اگه 100 درجه سرمو برگردونم به چپ، یه پنجره میبینم که کلی گل جلوشه و دیروز یه کلاغ ناز هم پشت شیشه دیدم. حالا الان دیدم یه صدای تق تقی میاد. برگشتم دیدم صدای بارونه. کلی ذوق کردم. بارون نجاته. نجات ما از این هوا. جای جدیدم رو دوس دارم که صدای بارون میده ...
سلام چطورین؟ چه می کنین با روزای کوتاه و سرد و آلوده؟
آقا من اصلا پاییزو دوس ندارم. یعنی پاییز رو با این لایف استایلی که دارم دوس ندارم. وگرنه پاییز میلان خیلی هم دوس داشتنی بود. هی بری بیرون، برگای خوشگل ببینی و هوای بارونی ملایم. ولی اینجا و اینجوری نه. من عاشق روزم، تو پاییز روزا کوتاهه، تو هوای سرد و خشک و کثیف، پوستم خشک میشه و دستام حتی خون میفته (دائم کرم میزنم و صابونای مخصوص استفاده می کنم، ولی بازم مثل تابستون نیست) هوا سرده، من از سرما خوشم نمیاد چون از سرما مریض میشم اما از گرما نه، و بعدشم این آلودگی لامصب که نمیذاره نفس بکشه آدم، همه فعالیتا رو باید بذاره کنار و با سردرد دست و پنجه نرم کنه! خلاصه که این پاییزا رو دوس ندارم. تازه زمستون رو هم تا بهمن دوس ندارم. از بهمن که شوق بهار میاد سراغم، اوضاع بهتر میشه.
میخوام یه کم هدفمند شم باز. تغذیه م رو درست کنم و ورزش در خانه رو بیارم تو برنامه. به تصمیمایی که در مورد کثیف نکردن خونه گرفته بودم عمل کنم. مثلا حالا که جمعه خونه رو تمیز کردم، دیگه نذارم نامرتب بشه. هر چیزی رو سر جای خودش بذارم. بعد از آماده سازی شام و نهار فردا، آشپزخونه رو جمع کنم (این یکی هیچ وقت محقق نمیشه چون به استراحتم بیشتر اهمیت میدم همیشه ) به پوستمم بیشتر رسیدگی کنم. تو بلک فرایدی از خانومی، ماسک خریدم. البته یه عالمه ماسک هم از سفرام آوردم برای خودم که هنوز کلی هاش مونده. باید یه برنامه مرتب بذارم برای لااقل هفته ای یه روز ماسک گذاشتن و رسیدگی به پوست. هفته ای دوبار هم دمنوش میخورم، دمنوش با طبع گرم، مثل زنجبیل عسل، دارچین زنجبیل و از این چیزا.
راستی خوردن گرمی برای مقابله با آنفولانزا هم توصیه میشه. واگیرش این روزا خیلی شدید شده، حواستون به خودتون و بچه ها باشه. دستاتونو زیاد بشورید (بعدشم از کرم استفاده کنید که مثل دستای من خشک نشه)، از کسانی که مشکوک به آنفولانزا یا حتی سرما خوردگی هستن دوری کنید، در صورت گرفتنش هم زود برید دکتر، لطفا بمونید تو خونه و اینور اونور نرید که انتقال ندید، گرمی بخورید و حسابی استراحت کنید و از خودتون مراقبت کنید. باشد که این بحران رو هم بگذرونیم.
خانمای شاغل چجوری رژیم میگیرید؟ درست کردن غذای رژیمی و بردنش سر کار خیلی سخته. وقتی هم که بعد از یه روز کاری شدید میریم خونه، خسته ایم و غذا میخوایم. اینکه تازه وایسیم غذا درست کنیم و تا حاضر بشه ساعت 8-9 بشه، خیلی سخته. من راهکارم اینه که از روز قبل سوپ برای خودم درست میکنم که وقتی از کار میرم خونه و سردمه و گرسنه، زودی سوپ داغ بخورم سر حال شم. اگه بشه همون شامم باشه که چه بهتر. دیگه بعدش شام نمیخورم.
باید مواظب خودمون باشیم این روزا. هم مراقب جسممون، هم مراقب روحمون که لطمه خورد این روزا... مواظبش باشین...
سلام. چطورین؟ اول هفته تون به شادی. ما که تو یکی از آلوده ترین جاها و روزای دنیا هستیم. امروز حتی دانشگاه ها هم تعطیلن. ولی کارمندا پرچمو بالا نگه داشتن! یکی توییت کرده بود که زمان بچگی ما که آلودگی نبود که تعطیل بشیم، دانشجو که شدیم، مدرسه ای ها رو تعطیل کردن. حالا که کارمند شدیم، دانشجوها رو هم تعطیل می کنن! خلاصه ما هستیم همچنان.
جونم براتون بگه از 4شنبه، که عصر رفتیم خونه و حمام رفتم و یه کم نشستیم کارای رجیستری گوشی جدید رو انجام دادیم و بعد رفتیم براش محافظ صفحه و قاب خریدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. شام خوردیم و بعد پسرخاله های سیگما اومدن بالا که کار رجیستری گوشی اون رو هم انجام بدیم. وای یه جاش به مشکل خوردیم، سیگما زنگ زد به پشتیبانیش که راهنماییمون کنه، گفت مطمئنید این کارو انجام دادید؟ سیگما داشت میگفت بله، که پسرخاله گفت نه، یهو سیگما گفت فکر کنم مطمئن نیستیم. بعد میخواستیم بلند نخندیم، مگه میشد؟ خود سیگما هم خنده ش گرفته بود و نمیتونست حرف بزنه دیگه. غش کردیم از اتاق پریدیم بیرون و کرکر خنده راه انداختیم. بقیه هم از خنده ما میخندیدن. خیلی خوش گذشت خلاصه. البته که آخر شب از دماغم دراومد از بس که حرص خوردم از سیگما که چرا بدون اجازه من فیلم عروسیمون رو برده اونجا! و بعدشم از اینکه واسه مهمونی فردا، هیچی نداشتم با پالتوی جدیدم بپوشم. نزدیک بودن به پریود هم اصلا دلیلش نبود. خخخ. شب 2.5 خوابیدیم.
5شنبه 7 آذر، ساعت 9 صبح بیدار شدیم و صبحونه و یه عالمه وسیله برداشتم و سر راه سیگما رو بردم گذاشتم شرکت و خودمم رفتم خونه مامانینا. وسایلم رو گذاشتم و ساک استخر رو برداشتم رفتم استخر پیش مامان. جو استخر خیلی خوب بود. همه بزن برقص می کردن. چنتا دختر 11 ساله هم داشتن میرقصیدن و مربی شنا فکر کنم مربی رقص هم بود، داشت بهشون رقص یاد میداد. هوس کردم یه دختر 8-9 ساله داشته باشم که با هم برقصیم. یادم باشه دختردار شدم حتما بذارمش کلاس رقص. کلی شاد شدیم و رفتیم خونه. نهار خوردیم و ظهر یه کم خوابیدم و بعد پاشدم کلی برنامه ریختم رو گوشی جدید. واتس اپ نابودم کرد بس که قمیش داشت سر بکاپ گیری. ولی بالاخره موفق شدم. عصری دوره صندوق داشتیم خونه عروس خاله. بتا اومد دنبالمون و رفتیم. به جز خاله اینا بقیه شون از مسافرتمون خبر نداشتن و متوجه هم نشدن تا آخر. بازم اسم مامان درنیومد و نفر آخر شد. آش ماش خوردیم و یه کم هم سبزی آش خریدم و رفتیم خونه مامان. قرار بود شب براش تولد بگیریم. بابا کیک گرفته بود. شب دامادا اومدن و داداشینا هم اومدن و شام خوردیم و بعدشم کیک بازی. سیگما با گوشی جدید من کلی عکس گرفت از همه و یه عالمه هم با دوربینش افکت میداد و فیلم میگرفت. کاپا لباس بت من پوشیده بود و زنداداش هم صورت تیلدا و کاپا رو نقاشی کرد و یه عالمه عکس گرفتیم ازشون. شب خوبی بود ولی من پ شدم و خسته هم بودم، داشتم میمردم از خواب. اول قرار بود شب اونجا بخوابیم، ولی بعد دیدم اینا که قصد رفتن ندارم، پ هم که هستم، صبح هم میخوام زیاد بخوابم و اونجا نمیشه، دیگه سریع همه چیزو جمع کردم و 12.5 رفتیم خونمون و خونه خوابم پرید. تا 3.5 بیدار بودیم و کرگدن دیدیم!
جمعه 8 آذر، ساعت 12.5 ظهر بیدار شدیم! دیگه صبحونه نخوردیم و مستقیم رفتیم سر نهار. بعد از نهار هم افتادیم به جون خونه. بی نهایت به هم ریخته بود. لباسا دیگه تو بالکن خشک نمیشدن و همه رو رو مبلا چیده بودیم. اونا رو جمع کردیم و دو سه سری لباس شستم. ولی چون دیگه تو بالکن خشک نمیشه، رخت آویز رو آوردیم تو خونه. سیگما تو حموم شستش و خشک کرد و گذاشتیم یه گوشه و لباسا رو روش پهن کردم چند سری. سیگما هم جارو برقی و تی کشید. من کمردرد هم داشتم و یه کم استراحت کردم و بعد رفتم پای پختن غذا. آبانه دستور آش برنجی رو توی وبلاگش گذاشته بود که دیشب سبزیشو خریدم و درست کردم. خوشمزه بود، خوشم اومد. بازم درست می کنم. بعدشم مرغ درست کردم واسه شام که البته خودم نخوردم ولی سیگما خورد. بعد گیر داد که باز پیتزا بخره! و نذاشتم دیگه. یه پرس کامل خورد بازم پیتزا میخواست. دیگه گفت پس شیرینی گوشیتو بخوریم، ساعت 9 شب رفت شیرینی خرید! خیلی گامبوعه. منم گامبو می کنه. منم پریود شکمو بودم، یه عالمه چیز کیک و نون خامه ای خوردم با چایی دارچین. در حینشم کرگدن دیدیم. خیلی چسبید. بعد آماده خواب شده بودم که دیدم زدن طرح زوج و فرد از درب منزله، استرس گرفتم که حالا چجوری برم فردا. دلدردم هم شروع شده بود. دیگه کلی سرچ کردم دیدم هیچ جا ننوشته، بیخیال شدیم و خوابیدم.
صبح 9/9/98 که بیدار شدم، سیگما گفت خبر زوج و فرد درست بوده و خودم برم سر کار. حالا نه اسنپ پیدا میشد نه تپسی. منم جسمی داغووون. شانس آوردم اسنپ گیر اومد. خیابونا هم خلوت. مدارس و دانشگاها تعطیلن. برج میلاد از زیرش دیده نمیشه. داغون خلاصه. زود رسیدم. ببینم میتونم عصرم یه کم زودتر برم تا صف تاکسیا شلوغ نشده. خیلی دلدرد دارم
امروز شمیم یه خبر خوشگل داد بهمون. البته قراره بیاد مفصل توضیح بده
خب خب، تا دستمون گرمه، بعد از سفر رو هم تعریف کنم.
چهارشنبه 29 آبان، ساعت 11 صبح بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. خونه سرد بود خیلی. یکی از جورابای بلند سیگما رو کشیده بودم رو شلوارم و کلی مسخره بازی درمیاوردیم. سیگما هم که پشت هم تلفن حرف میزد. دیگه رفتم یه دوش گرفتم و بخشی از چمدون رو خالی کردم و ریختم بشوره. شکلاتای سوغاتی رو هم برداشتم و ساعت 2 رفتم خونه مامانینا. دیگه کلی نشستم واسه مامان و بابا تعریف کردم و ساعت 4 هم تیلدا از مهد اومد اونجا، ولی مامانش نیومد چون رفته بود تتا رو واکسن زده بود و بچه همش خواب بود. خلاصه کلی تعریف کردم و نصف عکسا رو هم بهشون نشون دادم و رو هر کدوم کلی توضیح. دیگه ساعت 7 پاشدم و مامان رو بردم رسوندم دکترش و خودم رفتم خونه مامان سیگما. سیگما هم یه ساعت قبل من رفته بود با سوغاتیاشون. دخترخاله مامان سیگما، 2سالی بود که سرطان داشت و دکترا جوابش کرده بودن. بنده خدا تو این هفته ای که ما نبودیم فوت شده بود. بهشون تسلیت گفتیم و مامانبزرگش رو هم بردیم بالا که نشینه غصه بخوره. عکسا رو براشون گذاشتیم و توضیح میدادیم ولی دخترک یه سره حرف میزد و رو مخ همه رفته بود. اصلا نمیذاشت هیچ دونفر دیگه ای با هم حرف بزنن. سوغاتیا رو که دادیم گاما میگفت بچه خفه کن نداشتن اونا؟ البته اونا کلا بچه نداشتن. خیلی خیلی کم بود بچه هاشون. اکثرا هم مجرد بودن ملت. هیچی خلاصه اونجا بودیم و شام خوردیم و تا 12 اینا بودیم و بعد برگشتیم خونه و لالا.
پنج شنبه 30 آبان، صبح باز دیر بیدار شدیم. افتادم به جون خونه و چمدون. یه عالمه جمع کردم باز هنوز هیچ فرقی نکرده بود. نهار خوردیم و باز جمع کردیم و یه چرت هم ظهر خوابیدم. بعدش هم حمام و حاضر شدیم بریم ختم این بنده خدا. رفتیم ختم و نیم ساعتی نشستیم و بعد دیگه راه افتادیم سمت خونه مامانینا، سر راه یه مغازه هم رفتم و چیز خاصی نخریدم. رفتیم خونشون و بتاینا هم اومده بودن و تتا همچین پرید بغلم و بوسم کرد که ذوق هفت عالمو کردم. البته چون واکسن زده نق نقو بود و هی میرفت رو مخ. عکسا رو هم یادمون رفته بود ببریم براشون. دیگه هر چی تو گوشی داشتیم رو نشونشون دادیم. داداش هم اومد و همین طور. شام خوردیم و تا 12.5 حرف زدیم و بعد خونه و لالا.
جمعه 1 آذر، ساعت 12 بیدار شدم! صبحونه خوردیم و خونه همچنان کثییییف. ولی گفتیم اول بریم پیاده روی. ساعت 1 رفتیم پارک و یه دور کامل 1 ساعته دور پارک راه رفتیم و یه کم هم دوییدیم که حالم بد شد بعدش. مثکه هوا خیلی آلوده بود و ما خبر نداشتیم. دیگه برگشتیم خونه نهاریدیم و بعد کمر همت بستیم بالاخره خونه رو تا عصر تمیزش کردیم. بعد هم یه کم عکس اینا دیدیم و واسه خودم اومدم غذای رژیمی درست کنم با بادمجون و قارچ، درست هم کردم ولی سیگما مخم رو زد پیتزا بگیریم. پیتزا گرفتیم و دو قسمت از مانکن رو ندیده بودیم که پلی کردیم و در حین غذا خوردن دیدیم. یه کم دوخت و دوز هم داشتم که انجام دادم و دیگه لالا. البته اصلا خوب خوابم نبرد.
شنبه 2 آذر، صبح بعد از 10 روز اومدم سر کار. دیگه همه پرسیدن از سفر و تعریف کردم و سوغاتیاشونو دادم. اینترنت هم که قطع بود، البته باز تو شرکت یه چیزایی مثل بلاگ اسکای باز شد برام. عصری ADSLها نت رو وصل کردن ولی ما که دیتا داریم، هنوز بی اینترنت بودیم. که رفتم خونه سریع دوش گرفتم و بعد خوراک دیشب رو آوردم بخورم که بنظرم به خوشمزگی دیشب نبود. تازه که پخته بودم خیلی خوشمزه بود، ولی الان بد شده بود. نمیدونم قارچش آب انداخته بود یا چی. خلاصه با بدبختی خوردمش. بیشتر به خاطر دوتیکه جوجه ای که توش انداخته بودم تونستم بخورمش. شب قرار بود بریم خونه خانم همسایه، که هم بهش سوغاتیشو بدیم هم تشکر کنیم. (اونم واسه دادن سوغاتیش اومده بود خونمون و یادتون باشه تا نصف شب هم مونده بود). یه کم استراحت کردیم و حسابی هم خسته بودیم، بعد رفتیم خونشون. دیدن یه خونه دیگه شبیه خونه خود آدم که یه جور دیگه دیزاین شده، خیلی باحاله. کل خونشونو نشونمون داد. حسابی بازسازی کرده بود و بانمک بود خونه ش. 2ساعتی نشستیم و 11.5 برگشتیم خونمون و تا بخوابیم شد 12.5
یکشنبه 3 آذر، سر کار و نت هم درست حسابی نداشتم باز. حرصم دراومده دیگه. عصری که رفتیم خونه، از فکر اینکه بادمجونا مونده و دیگه ازش متنفر شدم، گفتم بذار یه غذای ناسالم باهاش درست کنم. همه رو ریز ریز و سرخ کردم. قارچ هم سرخ کردم و با گوشت چرخ کرده و پیاز و مخلفات شد مایه ماکارونی. ماکارونی درست شد یه عالمه. خیلیم خوشمزه بود، یه خروار خوردیم. بعد نشستیم پای دیدن فیلم کرگدن از نماوا، از قسمت اول. که هی قطع میشد از تلویزیون و کوفتمون شد. آخرش رفتیم تو تخت و تو گوشی دیدیم کرگدن رو. خیلی هم خسته بودیم. ساعت 10 شب خوابیدیم. خیلی حال داد.
دوشنبه 4 آذر هم که امروز باشه، اومدم سر کار و در به در دنبال پاسپورت کسی ام که از ایران اومدنش سه ماه نگذشته باشه، میخوام گوشی ای که آوردیم رو باهاش رجیستر کنم و بگیرم دستم(هر مسافر سالی یه گوشی میتونه بیاره که ما سری قبل آورده بودیم و این سری دیگه نمیتونستیم بیاریم). تصمیم گرفتیم یکیشو نفروشیم. هیشکی رو پیدا نکردم. یه پولی هم میخوام بدم به طرف ولی خب همه پاسپورتاشون پره. خودشون آوردن گوشی. حتی مدیر مدیر بزرگه! اینم شده دغدغه ذهنی الانم.
اینا رو تا دوشنبه ظهر نوشته بودم.
دوشنبه عصر خودم با تاکسی رفتم. وقت مشاور داشتم. فکر کردم الان برم تست طرحواره م رو بررسی می کنه ولی نبود تو پرونده م. در نتیجه یه مساله دیگه رو بررسی کردیم و بهم راهکار میداد. البته نمیدونم موثر باشه یا نه. دو تا کتاب هم معرفی کرد که از مارک منسون. هنر ظریف رهایی از دغدغه ها و هنر ظریف بی خیالی. که وویس کتاب دوم رو خریدم و دارم گوش میدم. جالبه. بعدش سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه، تا رسیدیم شام خوردیم و بعدش سیگما برای این خانم همسایه که تنهاست، تلویزیون سفارش داده بود و دیگه آورده بودن و رفته بود که وقتی میان نصب می کنن تنها نباشه و خودشم کمک کنه تو نصبش. منم با مامان تلفن حرف زدم و بحثمون شد. سر همون مساله لاینحل همیشگی یه عالمه حرص خوردم. بعدشم نشستم جلوی تی وی گردو شکوندم. داشت تظاهرات برنامه ریزی شده میدون انقلاب رو نشون میداد. مصاحبه های مردم عصبی ترم کرد. راه پیمایی علیه دولت بود انگار. در حالیکه مقصر گرونی بنزین دولت نبوده یا حداقل تنها مقصر نبوده... کلی حرص خوردم. سیگما همون موقع اومد و پرسید چرا عصبیم. دلیل اصلیشو نگفتم. چسبوندم به برنامه تی وی. یه کم گردو خوردیم و سوپ عدس هم درست کردم واسه فردام و بعد مانکن رو دیدیم و لالا. خوشم اومده از مانکن. جالب شده موضوعش.
سه شنبه 5 ام، تولد مامی بود. صبح از سر کار بهش زنگیدم تبریک گفتم. تو شرکت سرم شلوغ بود. بانک هم باید میرفتم. واسه یه وامی از شرکت باید خودم چک بدم و دسته چک ندارم. رفتم حساب باز کردم دسته چک بگیرم. دیگه راس راسی دارم بزرگ میشم! مسابقه دارت هم داشتیم. جنگی رفتم مسابقه و مرحله اول رو برنده شدم اومدم سر کارام. کلا همه چی تو هم پیچیده بود. همکار کناریم که ازش پاسپورت خواسته بودم و گفته بود برادرم قبلا ازم خواسته، خودش یهو اومد گفت اون مورد کنسل شد و بیا با پاسپورت من رجیستر کن. خیلی حال کردم. البته که به خاطر نداشتن اینترنت درست درمون مراحل رجیستر کردن نصفه موند ولی باز دمش گرم. سیگما هم با باباش اومده بود نزدیک شرکت ما کار داشتن و دوتایی اومدن دنبالم. دیگه با هم برگشتیم و باباش رو رسوندیم و رفتیم خونه. گوشی جدید رو باز کردیم و داشتیم بررسی می کردیم. سیگما اومد بدتش به من ولی هنوز من نگرفته ولش کرد و پرت شد رو زمین. شانس اوردیم ضربه اول خورد رو فرش و بعدش افتاد رو سنگ! کپ کردیم. هیچیش نشد ولی. خخخ. سوپ عدس دیشب رو خوردیم و بعد باز کارای ساختمون و زنگ زدن همسایه ها شروع شد. سیگما رفت با یکی دوتا از همسایه ها حرف بزنه و منم رفتم تو تخت، برق رو خاموش کردم و کتاب صوتی هنر ظریف بی خیالی رو پلی کردم و گوش دادم. خیلی حال داد. قشنگ انگار مراقبه بود برام. سیگما که اومد رفتیم کرگدن ببینیم که باز هی از تی وی قطع می شد و دیگه رفتیم تو تخت با گوشی دیدیم و لالا.
امروزم اومدم شرکت. اول میخواستم عصری برم خونه مامانینا و شب بخوابم که صبح باهاش برم استخر. ولی هر جور حساب کردم دیدم نمیشه. از وقتی یه ماشینه شدیم، دیگه این رفتن و موندن من کنسل شده. به جاش شب میریم خونه مادرشوهر.
صبح قبل از اومدن، یکی از پیرهنای سیگما رو که قبلا از سفر آورده بودیم ولی هنوز نپوشیده بود و مارک داشت، رو کادو کردم که امروز بدم به این همکارم که پاسپورتشو داره بهم میده. چند روز پیشا تولدش هم بود. بخواد نگیره بهش میگم کادوی تولدته اصن.