تولد سورپرایزی سیگما

سلام. من اومدم با یه پست طولانی.

چهارشنبه عصر اول رفتیم خونه و حموم و حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. سیگما داشت لپ تاپ دامادشون رو درست می کرد و واسه اینکه دخترک اذیتش نکنه من همش داشتم باهاش بازی می کردم. من بازی با بچه ها رو دوس دارم ولی خونه اونا نه. به سر و صدا خیلی حساسن، به دوییدن و همه چی کلا حساسن. بچه هم که شیطون، نمیاد بشینه نقاشی بکشیم یا اتل متل بازی کنیم. همش دلش بازیای پر از هیجان میخواد. بعد نمیشه دیگه، یه تیکه دیگه خیلی سر و صدا کردیم سیگما چشم غره رفت. منم رفتم نشستم. والا به من چه سرشو گرم کنم خب؟ البته اون که ولم نکرد. هی میگفت خاله لاندا پاشو بیا بازی. بهم زندایی نمیگه. بهتر. خخخ. زندایی خیلی ثقیله. شام خوردیم و کار سیگما طولانی شد و تا 12 اونجا بودیم. بعدشم خونه و لالا.

پنج شنبه 14 آذر، ساعت 9.5 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و رفتیم پاساژ نزدیک خونه خرید. یه پالتوی کرم چارخونه برای خودم آورده بودم ولی هیچی نداشتم باهاش ست کنم. دیگه رفتیم اول از همه یه روسری گنده براش خریدم که خیلی بهش میومد و ست بود. بعدشم یه بوت کرم براش گرفتم که خیلی اومد بهش. یه شلوار هم میخواستم که پیدا نکردم و یه شلوار دیگه که نمیخواستم، ولی خوشگل بود و تو آف رو خریدم. یه پاساژ دیگه هم رفتیم دنبال شلوار یا لگ. یه لگ که خیلی بهش میومد دیدم ولی نامرد گفت 370 تومن. بی خیال شدم و برگشتیم خونه. به ماشین لباسشویی زمان داده بودم که تا 1 لباسا رو بشوره. رسیدیم آخراش بود، لباسا رو پهن کردیم، نهار خوردیم و وسیله جمع کردیم که بریم ییلاق، بعد از مدت ها. داشتیم یه چیزی رو فلش میریختیم که کلی طول کشید و ما یه لنگه پا وایستاده بودیم این تموم شه تا بریم. تا بریم شد 4.5! خلاصه رفتیم و مامانینا و بتاینا ظهر رفته بودن. کلی با فنقلیا بازی کردم. مسابقات طناب کشی دو به دو راه انداختیم که از همه به جز بتا باختم. زور ندارم که. البته خب وزنا هم یکی نبود دیگه. ساعت 8.5 داداشینا هم اومدن و دیگه شام خوردیم و بچه ها کلی با هم بازی کردن و دور هم حرف میزدیم و اینا. آهان ما با بتاینا شلم هم بازی کردیم. بعد از 10 دست مساوی شدیم و دیگه بی خیال بازی شدیم. تا بخوابیم شد 2.

جمعه 15 آذر، ساعت 10 بیدار شدیم و صبحونه زدیم و ماماینا و بتاینا رفتن بیرون یه چرخی زدن. ما مثل مرغ کرچ نشستیم تو خونه. حس بیرون رفتن نبود. تو آماده سازی غذا کمک کردم و نهار خوردیم و ساعت 3.5 راه افتادیم به سمت تهران. چون عصر مهمون بودیم. تا رسیدیم خونه من رفتم حمام و سیگما رفت سلمونی. حاضر شدیم و تیپ جدیدم رو زدم و رفتیم خونه نوا اینا. آخه بهارک و وحید از گرگان اومدن و سری قبل که اومدن خونه ما، این سری نوا و فرشاد دعوتمون کرده بودن. رفتیم خونشون و ندا خواهرش هم بود. دختر خونگرمی بود. باهاش دوس شدیم. کلی حرف زدیم تا بهارک اینا هم اومدن. دیگه همگی دور هم کلی حرف زدیم و کلی بازی کردیم. بازی جالیز رو بهمون یاد دادن که باحال بود. وسطش شام هم سفارش دادن و خوردیم و یه کم بزن برقص و باز بازی. تا 2.5 بازی کردیم و دیگه من تصمیم گرفتم نرم سر کار. بازیمون نصفه موند و بیرون در سیگما پیشنهاد داد تا اینا تهرانن، فردا شب هم بیان خونه ما. اصولا باید خفه ش می کردم ولی چون خیلی خیلی خوش گذشته بود، دعواش نکردم. خوشحال شدم خودمم. رفتیم خونه و تا بخوابیم شد 4.

شنبه 16 آذر، ساعت 10.5 بیدار شدم و یه کم با این همکارم (مینا) صحبت کردم. گفت دیشب به پسره گفته که دوسش داره. متن چتاشو برام فرستاد. پسره هم خیلی محترمانه و خوش مدل گفته بود که با کسی دیگه تو رابطه ست و اینا. اینم شکست عشقی محکم تری خورده و کلی نابود شده. دیگه کلی دلداریش دادم و غصه خوردم براش. رفت سراغ کاراش و منم رفتم سراغ خونه. سیگما رفته بود بالا واسه نصب دوربینا کار داشتن. صبحونه گذاشتم و افتادم به جون خونه. لباسا رو از رو بند جمع کردم، ظرفای ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و کابینتا رو مرتب کردم. کل خونه ریخت و پاش های هفته رو جمع و جور کردم. سیگما اومد صبحونه خوردیم و سرویسا رو شست و منم هی همین جور تمیزکاری می کردم. اول میخواستم غذا درست کنم ولی بعد دیدم نمیرسم. سیگما بهشون گفته بود 4 عصر بیان که برسیم بازی کنیم که شب هم زودتر برن و من بتونم برم سر کار یکشنبه رو. تا ساعت 3 تا حد خوبی تمیز شد. سیگما رفت شیرینی اینا بگیره. یهو به ذهنم رسید که حالا که چند روز مونده به تولد سیگما، بچه ها هم که دارن میان خونمون و همه چی هست، میوه شیرینی شام، خب پس برم یه کیک و بادکنک هم بگیرم و سیگما رو سورپرایز کنم. بالاخره تولد 30 سالگی باید یه فرقی با بقیه تولدا داشته باشه. همون موقع یه گروه ساختم تو واتس اپ و به نوا و بهارک گفتم. نوا کلی استقبال کرد و گفت پیشنهاد عالیه. گفت لباسامونو ست بپوشیم که شانسی لباس بهارک و شوهرش زرشکی بود که لباس سیگما هم بود. منم زرشکی انتخاب کردم. دیگه بهشون گفتم کادو هم نگیرید و فقط میخوایم دور هم باشیم و اینا که گوش ندادن و یه عطر براش کادو آوردن. سیگما ساعت 4 اومد، بهارک و وحید هم ساعت 4.5 اومدن. یه بشقاب میناکاری برام آوردن. خوشگل بود. یه شکلات خوریش رو هم داشتم. ازشون پذیرایی کردیم و این وسط سیگما رفت یه سر به نصاب های دوربین بزنه و ما سه تا برنامه رو چیدیم. قرار شد بهش بگم که مینا سر این قضیه شکست حالش خوب نیست و فردا نمیره شرکت، ولی لپ تاپ شرکت دستش مونده و الان خونه خواهرشه (خونه خواهرش نزدیک ماست) و من برم لپ تاپ رو بگیرم. واسه سوالای احتمالیش هم خودمونو آماده کردیم. اسم بهارک رو تو گوشیم سیو کردم مینا که وسط مهمونی بهم پیام بده. خلاصه سیگما که اومد نشستیم سر بازی اسپلندور. اونا برامون توضیح دادن و شروع کردیم. وسطای بازی دیدم نوا اینا راه افتادن و تا 7.5 میرسن. ساعت 7 نقشمونو شروع کردیم. یه ربعی من الکی به پیام های بهارک جواب میدادم و وسط بازی داستان مینا رو براشون میگفتم که اینجوری شده و باید برم لپ تاپ رو بگیرم و اینا. وحید هم سر سیگما رو حسابی گرم کرد که زیاد سوال نپرسه و من جیم شدم. ساعت 7:15 رفتم بیرون، ماشین رو برداشتم و رفتم لوازم تولد فروشی سر خیابون و 7 تا بادکنک قرمز و مشکی دسته دار سفارش دادم و رفتم قنادی کیک بگیرم. کیک با تم قرمز و مشکی نداشت و یه کیک سبز پسرونه گرفتم با شمع تولد 30. زیر بارون بدیو بدیو برگشتم سمت بادکنکیه و بادکنکا رو هم گرفتم و به نوا و بهارک پیامک دادم که تو پارکینگم. اول بادکنکا رو برداشتم و بعد دیدم عه شمع رو که نذاشتم رو کیک، یه دستی شمعا رو باز کردم و گذاشتم رو کیک، هی بادکنکا از دستم میفتاد با دستای پر دولا میشدم برمیداشتم. خیلی سخت بود اینجاش. خلاصه رفتم پشت در واحد و زنگ در رو زدم و جیجی جیجینگ. سیگما در رو باز کرد و کلی متعجب موند. بهش گفتم تولدت مبارک و بچه ها هم از اونور دست زدن و فیلم میگرفتن ازش. یه نگاه به من کرد یه نگاه به اونا. دید همه هماهنگن. گفت پس لپ تاپ کوش؟ همش الکی بود؟ خلاصه خیلی خوشحال شد. اصلا فکرشم نمی کرد. و بالاخره من برای اولین بار تو زندگیم موفق شدم سیگما رو به طور کامل سورپرایز کنم و هیچی هم نفهمه. خیلی حال داد. ازم تشکر کرد و یه کم عکس اینا گرفتیم و بعد ندا هم اومد. اونم زرشکی پوشیده بود. البته نوا خودش نپوشیده بود که من بهش یه بلوز زرشکی دادم و پوشید و کلی عکس انداختیم. میخواستم کیک رو سرو کنم که گفتن نه و بعد از شام و اینا. دیگه رفتیم سر بازی که میخواستن استوژیت بازی کنیم. انقدر حرف زدیم و پاشدیم بزن برقص کردیم که بازی بی بازی. با ریسه نور هم خونه رو تزیین کردیم قبل عکس گرفتن، دیگه همونو برداشتن کلی بازی شادی کردن باهاش و کلی خوش گذشت. شام هم پیتزا سفارش دادیم و دیگه نوا اینا باید زود میرفتن و گفتن سیرن و کیک رو نیارید. هیچی کیک موند. ولی خوبیش این بود که بهارک اینا شب موندن خونمون و فردا صبحش به عنوان صبحونه کیک رو خوردیم و دیگه رفتن اونا. منم دیدم خیلی خسته ام و خونه هم بمب خورده، این بود که یکشنبه هم سر کار نرفتم. خیلی هم شیک و مجلسی!!! وایستادم به جمع و جور کردن خونه. سیگما باز کلی تشکر کرد به خاطر تولد. نهار خوردیم و رفتیم خونه مامانینا. اونجا یه چرت خوابیدیم اول و بعد پاشدیم با بچه های بتا بازی کردیم. تتا یه عالمه برام ذوق کرد و سفت بغلم می کرد و هی بوسم می کرد. دلم رفت براش. حرف زدنش هم داره بهتر میشه. دیگه داره جمله می گه. مثلا عمو خاپیت. (عمو خوابید) یه مرحله از بزرگ شدنشه. بعدش دیشب رو براشون تعریف کردیم و گوشی قبلیم رو هم داماد میخواست که براش برده بودم.  شام خوردیم و ساعت 9.5 هم پاشدیم برگشتیم خونه، که دیگه زود بخوابیم و بعد از 2 روز سر کار نرفتن بالاخره خستگیم دربیاد و برم.

دوشنبه، 18 آذر، امروزم که اومدم سر کار. خریدای بلک فرایدی از خانومی به دستم رسید بالاخره. ذوق دارم برم خونه ماسک بذارم. دسته چکم رو هم رفتم تحویل گرفتم و اولین چک بلامحلم رو کشیدم  یه سر هم رفتم پیش مینا و کلی برام درد دل کرد بچه. نمیدونم چجوری آرومش کنیم... خدا کنه زودتر خوب شه حالش...

نظرات 9 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 04:41 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

وای چه پست خوبی بود
عالی بود
تولد جناب همسر هم مبارک
انشاله که همیشه شاد و خوشبخت باشید
چه دوستای خوبی داری... همشونم پایه

ممنونم عزیزم. لطف داری

مامان چیچیلاس دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 05:13 ب.ظ http://Mamachichi.blogsky.com

بیشتر آدما از سورپرایز خوشحال میشن ولی من.... وای خیلی معذب میشم تو همچین موقعیت هایی تا حدی که عصبانی میشم و دلم می خواد فرد سورپرایز کننده رو بکشم
تولد همسرت مبارک

جدی؟ ببین من خودمم زیاد دوس ندارم ها. هماهنگیای قبلش که من در جریان نباشم ممکنه بفهمم و عصبیم کنه. یا مثلا اگه ناآماده باشم و مهمون بیاد رو سرم یا من برم وسط مهمونا.
ولی اینجوری واسه سیگما هیچ مشکلی نداشت. یعنی هیچ دلیلی نداشت بخواد عصبانی بشه. همه چیز رو برنامه مهمونی بود. نهایتا اون بیرون رفتن من میتونست ناراحتش کنه که نشد خدا رو شکر.

رویای ۵۸ دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 05:56 ب.ظ

خوش باشید همیشه...

مرسی عزیزم، همچنین

پیشاگ سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:26 ق.ظ http://bojboji.blogfa.com/

سلام
تولد همسرتون مبارک
خوشبحالت تونستی نری سرکار
من یه بار جان شیرینمو سوپرایز کردم بنده خدا خیلی ترسید

ممنونم.
دردسر زیاد داشت نرفتنم. ولی شد دیگه. من معتقدم که خیلی نباید بهشون رو بدم و استرس رفتن و زود رفتن داشته باشم. بالاخره منم آدمم.
خخخ. سورپرایز خوب خیلی سخته. من که تا حالا جرات نمی کردم سمتش برم

خاموش سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 11:57 ق.ظ

دلم پیش مینا هست.....

اوهوم. منم...
از فکرش بیرون نمیام...

غزال سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 12:09 ب.ظ

تولد سیگما مبارک باشه. چه کار خوبی کردی و مطمئنا حسابی خوشحال شده که یه تولد با دوستاتون داشته
چه دورهمی هاتون باحاله. بازی میکنین

مرسی عزیزم. آره حال دورهمیامون به همینه. دور هم میشینیم بازی می کنیم. وسطش کل کل می کنیم، سوتی میدیم کلی میخندیم

زری سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 02:26 ب.ظ

بامزه بود همه اش

مرسی

فرناز سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 06:20 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

چه سورپرایز باحالی. تولد همسرت مبارک با کلی آرزوی خوب. دوستت هم کار خوبی کرد گفت. مواجه شدن با مشکلات عشقی خیلی سخته ولی وقتی سالها ازشون میگذره تازه آدم متوجه میشه چه خوب شد که اون جوری که اون موقع دلش میخواست نشد. راستی یه دفعه فرصت کردی این بازیهارو برای ما سالمندان هم توضیح بده

مرسی فرناز جان. آره واقعا خوب شد که گفت. البته خودش هنوز امید داره! من دیگه میخوام اظهار نظر نکنم
اختیار دارین، سالمند چیه؟ شما که هم سنی خیلی جوونی هم دلی
چشم میام یه پست میذارم در مورد این بازیا.

قلب من بدون نقاب جمعه 22 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:38 ق.ظ

تولد همسرت مبارک
سورپرایز همیشه عالیه
به امید خدا همیشه به خوشی کنار هم زندگی کنید

مرسی عزیزم. خیلی لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد