سلام. صبحتون بخیر. صبح خنک بهاری بخیر. امروز اولین روز خرداده. پس خردادتون مبارک. اردیبهشت خوشگلمون تموم شد. میریم که یه خرداد خوشگل تر رو شروع کنیم. رعد و برقای دیشب رو دیدید؟ آقا عجب برق و رعدایی بود! پشت سر هم برق میزد. هنوز صدای رعد اولی نیومده، دومی میزد. یهو صداهاشون با هم میومد. داشتیم میخوابیدیم که رعد و برقا شروع شد. یه نیم ساعتی هی ذوقشون رو کردیم. پنجره رو باز کردیم و تماشاشون کردیم و بالاخره خوابیدیم.
متعاقبا امروز هم هوا کلی خنکه. بریم ببینیم سر جامون یخ میزنیم یا نه
خب از یکشنبه عصر بگم که عصری از شرکت رفتم سمت خونه مامانینا. تو راه یه شلوارک طرح برگ هم واسه خودم خریدم. رفتم خونه مامانینا هیشکی نبود و یه چرت خوابیدم. نیم ساعت نشده بود که مامانینا و بتاینا اومدن. وای خدا که چقدر این تتا کپلوی یه ساله، شیرین شده. همینجوری راه میره و قند میریزه تو کل خونه. ماشالله کلی خوش خنده بود و کلی هم منو تحویل میگیره. هی میاد بوسم میکنه. هر جا میرم میدوئه دنبالم میاد که بغلش کنم. اصلا هر چی بگم کمه و ذوقمو نشون نمیده. خدا قسمت همتون بکنه. حالا یا با بچه خودتون، یا اطرافیان. خوشبختانه تیلدا رفت با دوستش که همسایه مامانیناست بازی کنه و نبود صحنه های قربون صدقه رفتن منو ببینه. خخخ.
دیگه یه عالمه ذوب شدم تو دوست داشتنش و لذتشو بردم. مامان افطار کرد و واسه شام کمکش کردم تو لوبیاپلو پختن. تیلدا هم با دوستش و باباهاشون رفته بودن پارک. بعد داداش زنگ زد که گوشیش رو گم کرده و من براش پیدا کنم. پسورد ایمیلش رو هم یادش رفته بود. بازیابیش کردم و دیدیم چون اینترنت گوشی قطعه، نمیشه جاش رو پیدا کرد... هیچی دیگه. اینم گم شد. در عرض 3 ماه، 3تا ضرر مالی بهش خورد. ماه اول که دزد اومد تو فروشگاهشون و لپ تاپش و کمی پول رو برد. ماه بعد خونشون دزد اومد و طلاها و پولاشون رو برد و این ماه هم که گوشیشو گم کرد... مامان هم که دست به غصه خوردنش ملس. همینجور هی غصه میخورد واسش. این داداش آخر مامان و بابا رو پیر می کنه انقدر غصه شون میده... بگذریم. سیگما رفته بود افطاری شرکتشون که دیگه خداحافظی هم بکنه. ساعت 11.5 اومد دنبال من. یه ربعی اومد بالا و بچه ها رو دید و دیگه رفتیم خونه و یه کم کیف و حال و 1.5 اینا خوابیدیم!
دوشنبه 30 ام، صبح با سیگما رفتم سر کار صبح زود چون کار داشت. خیلی هم خوابم میومد و خیلی هم کار داشتم. همکارم گفت بیا فعلا موقت جاهامون رو عوض کنیم ببینیم میخوایم یا نه. جای خودم چون نزدیک پنجره س خیلی روشن تر و دلباز تره. تازه سایز پارتیشنم هم یه هوا بزرگتر بود. ولی خب جای اون دنج تره. سرد هم که نیست. حالا نمیدونم عوض کنم یا نه. خیلی دلگیر بود. اگه اون اوکی باشه احتمالا عوض کنم. شایدم فعلا بدم دریچه کولر سقفی بالای سرم رو ببندن. شاید فرجی شد و فعلا تا پاییز همینجا بمونم. دیگه ببینم همکار چی میگه. عصری دیدم میتونم زود برم و خیابونا خلوته، اسنپ گرفتم. 4 خونه بودم. تا 4.5 گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم. سیگما هم همون موقع ها اومد و خوابید. یهو بیدار شدم دیدم یه ربع به 8ئه! این همه خوابیده بودیم. سریع پاشدم برم افطار آماده کنم. سیگما گفت هیچی نمیخواد و دیگه آش یا فرنی براش درست نکردم. خامه و شکلات صبحانه اینا هم خریده بود دیگه گفتم همونا بسشه در کنار افطار همیشگیش. بعد از اذان فیلما رو دیدیم و یه کم حال و حول. از سیگما قول گرفته بودم حالا که خوب خوابیدیم و خسته نیستیم، گاز رو تمیز کنه. خودمم برنامه ریخته بودم که گردگیری کنم و اتاق ها رو مرتب کنم. اکانت نماوا خریدیم و هیولا رو دانلود کردیم و قسمت سومش رو دیدیم. بعد من رفتم سراغ تمیز کردن اتاقا و سیگما رفت سروقت گاز و هود. حسابی مرتب کردم کل خونه رو و بعد نشستیم یه قسمت دیگه هم هیولا دیدیم و تا 2.5 شب بیدار بودیم. لات شدیم رسما!
سه شنبه 31 اردیبهشت، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. بازم یه عالمه کار و جلسه. وای امان از این هندی ها که انقدر دبه می کنن! خودشونو میزنن به گیجی. یه کاری ازشون میخواستیم و صدبار داکیومنت براشون فرستاده بودیم و صدبار جلسه حضوری و یه عالمه ایمیل مکتوب، باز می گفت شما اینو نگفتین که! بردیمشون پیش مدیر بزرگه. همه مستندات رو هم گذاشتم جلوی روش. مدیر خنده ش گرفته بود. میگفت اساسی ترین چیزی که ازشون از اول خواستین همین بوده، بعد میگن نگفتین؟ خلاصه بسی حرص خوردم و عصری رفتم آرایشگاه واسه بند و ابرو. دسته گل شدم و رفتم خونه با تاکسی. سیگما خواب بود. اومدم واسه خودم شیر موز درست کنم ظرف تراریومم افتاد شکست. البته خالی بود. قبلا ماهیش مرده بود و گلاش خراب شده بود. دیگه از صدای شکستنش سیگما بیدار شد. جاروبرقی کشیدم اون یه تیکه رو و شیرموزم رو درست کردم خوردم. بعد با سیگما نشستیم مغزهای کوچک زنگ زده رو که از نماوا دانلود کرده بودیم رو ببینیم. نصفش رو دیدیم و من رفتم سراغ فرنی درست کردن و هولاهوپ زدن. نیم ساعت حلقه زدم و بعد هم رفتم حمام. بعدشم افطاری سیگما رو حاضر کردم و خودمم باهاش یه کم فرنی خوردم. فیلمای بعد از افطار رو دیدیم. چقدر آب بسته بودن تو جفتشون. من خوابم میومد ولی قبلش یه کم بازی شادی کردیم و رفتیم بخوابیم که اون رعد و برقا شروع شد و نیم ساعتی مچلش شدیم و دیر خوابیدم.
و اما امروز، چهارشنبه اول خرداد، 6.5 صبح بیدار شدم که خودم با گیلی بیام سر کار. اصلا دیگه جاپارک نیست. با سلام صلوات جاپارک پیدا کردم و اومدم شرکت و خب حالا که به آخر پست رسیدم و سر جای خودم هستم، میبینم که دارم یخ میزنم! زنگ زدم تاسیسات بیاد کولرمو ببنده! خدا کنه بیان حالا.
با گیلی اومدم چون صندوق ماهانه مون امشب خون دایی ایناست. البته خانمانه، به صرف افطار. لباسامو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین که عصری برم خونه بتاینا و از اونجا با هم بریم خونه دایی. شب هم ببینم اگه تیلدا اوکی بود با خودم ببرمش خونمون واسه اولین بار پیش من بخوابه.
خردادشما هم مبارک و شاد
خاله بودنات را عشقه
انشاله که بلا از داداش جان دور باشه
قربونت مرسی. اتفاقا منم ذوق تو از فندوق و مغز بادوم رو که میخونم، قشنگ میدونم چی میگی. خیلی خوبن این فینقیلیا
مرسی عزیزم. انشالله
واقعا مامانا فقط غصه میخورن. بارون دیشبم خیلی چسبید هوای امروز هم قشنگ بهشتی بود
اوهوم
آرهههه. خیلی بارون خوبی بود