سلام. روز خوش. حالتون چطوره؟ خوش می گذره؟
این هفته سیگماینا یه تحویل خفن داشتن که همش شرکت بود. شنبه که ساعت 10.5 اومد. یکشنبه هم گفت احتمالا کل شب باید بمونه شرکت و به من گفت برم خونه ماماینا. منم اصلا نمیدونستم که مامان هست یا نه. ولی چون دوس نداشتم برم خونه خودمون، رفتم اونوری. سر راه رفتم پیکوکالر که یه سری رنگ و کاغذ اینا بگیرم واسه دکوپاژ. یه میز کوچیک دارم که میخوام دکوپاژش کنم. وسایل دکوپاژ خیلی گرون شده بود. چنتا چیز کوچیک گرفتم 100 تومن شد. خیلی مسخره همه چیز گرون شده دیگه. بعدشم رفتم نونوایی و هم واسه خودمون و هم مامان نون گرفتم. مامان تنها بود. بابا مونده ییلاق. دیگه رفتم پیشش و حرف زدیم و من یه کم درس خوندم و شام خوردیم. من خیلی خیلی خسته بودم. ساعت 9 شب بخیر گفتم و 9.5 خوابیدم!
دوشنبه صبح ساعت 6 بیدار شدیم. گلودرد داشتم. تتا کوچولو 6 ماهه شد و مامانش باید بره سر کار دوباره. روز اولش بود. مامان رو بردم رسوندم دم خونه بتاینا و خودم رفتم سر کار. خیلی ترافیک بود ولی خدا رو شکر تونستم جاپارک دور از ترافیک عصرگاهی! پیدا کنم. خیلی زود رسیدم. شیر خریدم و اومدم سر کار واسه خودم اوتمیل گرم شیر و سیب درست کردم. پروژه مون بالاخره لانچ شد و خب خیلی سرم شلوغ بود. تا عصر همینجور هی گلودردم بیشتر میشد و آبریزش بینی و دیگه رسما مریض شدم. پ هم شدم! یعنی همیشه با هم میشم این دو تا رو! البته خیلی وقت بود سرمانخورده بودم. بالاخره خوردم. عصری خیلی حالم بد بود. یه چیز دیگه هم شده بود و دیگه رسما دوستام گفتن باید چکاپ جدی بشی و ممکنه بیماری مهمی باشه. واسه مشکلات گوارشیم هم دوستم گفت حتما برو آندوسکوپی و کولونوسکوپی! شدید دپرس بودم و اشکم میومد همینجوری. دیگه دیدم ضایعس بمونم سر کار. یه ساعت زودتر پاشدم رفتم خونه. مریض هم بودم اصلا دیگه نمیتونستم بمونم شرکت. گفتم زودتر برم تا این همسایه بالایی خوابه، منم یه کم بخوابم. قرص هم خورده بودم واسه سرماخوردگیم. سریع رفتم خوابیدم ولی فکر کنم اونا زود بلند شدن. دو ساعت و نیم خوابیدم ولی همه سر و صداهاشونو میشنیدم. یه جورایی انگار خواب و بیدار بودم. 6.5 بیدار شدم و یه کم تلفن حرف زدم و نشستم پای درسم. سیگما 8.5 اینا اومد با لیست خریدام. شامش رو دادم و بعدش کلی گریه کردم و از دغدغه هام گفتم. بنده خدا کاری هم نمیتونست بکنه. ولی کلی با هم حرف زدیم و آخرش خیلی حالم بهتر بود. سه روز بود درست و حسابی ندیده بودمش. ساعت 11.5 رفتیم خوابیدیم. ولی من خوابم نمیبرد. خیلی بد خوابیدم باز.
سه شنبه 29 آبان، سرماخوردگیه که بود، ولی دیگه زود بیدار شدم و رفتم شرکت. مدیرکل 5 صبح بهم پی ام داده بود! جنگه مگه؟ خیلی خیلی کار داشتم. هر وقت آدم مریضه کاراش بیشتره. خدا رو شکر که تا عصر تمومش کردم و دیگه اضافه کار نموندم. رفتم خونه و نشستم پای درسم. همسایه بالایی سر و صدا می کرد ولی من هی با خودم تمرین می کردم که نشنوم و اهمیت ندم. یهو یه صدایی اومد نیم متر پریدم. انگار دو نفر افتادن کف اتاق مثلا. بعدشم صداهای دوییدن شدید دو سه نفر، بی وقفه. دیگه شاکی شدم حسابی. آژیر رو زدم. اینا ادامه دادن به وحشی بازیاشون (گویا بچه های طبقه 3ی هم رفته بودن خونه این بالایی با هم بدو بدو می کردن!) من آژیر میزدم اونا هم پا می کوبیدن. دیگه کل کل بود رسما. من قطعم که می کردم ول نمی کردن که مثلا بگن ما بخوایم میتونیم بیشتر اذیت کنیم. منم دیگه آژیر رو زدم و قطع نکردم. رفتم حمام که خودم هم صداشو نشنوم. تو حمام سعی کردم خودمو آروم کنم. قبلش دستام داشت میلرزید از شدت حرص خوردن. دیگه تو حموم یه کم آروم شدم و اومدم بیرون قطعش کردم، به محض قطع شدنش از قصد لگد می کوبیدن رو زمین! منم باز آژیر زدم و سشوار کشیدم. دیگه من از رو رفتم! قطع کردم و اینا یه کم دیگه سر و صدا کردن و من دیدم نمیشه بدرسم، رفتم سراغ غذا درست کردن. ولی کم کم سر و صداشون افتاد. لعنت بر مردم آزار! مایه ماکارونی داشتم و فتوچینی آشیونه ای درست کردم. سیگما اومد واسه شام و کلی دپرس طور بود. کاراشون خیلی فرسایشی شده دیگه. غذای خوشمزه با ته دیگ نون لواش بهش دادم حال کرد. خودمم شام خوردم بعد از چند روز. پ باشم یه کم رژیم و ورزش تعطیل میشه روزای اولش. بعد دیدم غذا کم اومد و دوباره بقیه فتوچینی ها رو هم درست کردم و واسه فردامون آماده ش کردم. بعد هم سفارش مکعب چوبی داده بودم که واسه بچه دوستم که یه ساله شد یه چیزی درست کنم که سیگما مکعبا رو آورده بود و دوتایی نشستیم به ساختن. خیلی حال داد. یه بخشیش درست شد. دیگه 10.5 اینا رفتیم خوابیدیم. من که بیهوش شدم.
چهارشنبه 30 آبان، یعنی امروز، آخرین روز کاری هفته و آخرین روز آبانه. از صبح دو سه باری جلسه رفته م و بعد از نهار هم باز جلسه دارم. راستی یه خبر خوب هم شنیدیم که گاما (خواهر سیگما) دومیشو بارداره. به دنیا بیاد، فاصله ش با این نینی اولی میشه 3 سال. زودتر همه بچه هاشونو بیارن که من خواستم بیارم اینا یه کم بزرگ شده باشن :پی شب میریم اونجا. یه روسری اینترنتی سفارش داده بودم که الان آوردن شرکت. قیافه ش که خوشگله. برم خونه سرم کنم ببینم بهم میاد یا نه. یه روتختی هم از ترکیه سفارش داده بودم که رفته خونه مامانینا. گویا چیزی که میخواستم نیست. یه روز برم اونجا ببینم چی به چیه.
واسه اول آذر هم برنامه داریم صبحونه با دوستام بریم بیرون. آذر رو خوب شروع کنیم ببینیم چی میشه. اصلا ماه ها رو باید با خوشی شروع کرد تا جایی که بشه. امام لاندا علیها سلام
همسایه تون خیلی مردم آزاره آدم بدون منطق. اصلا باهاش کل کل نکن اینجور آدمها رو اصلا نباید داخل آدمیزاد حساب کرد. یه همسایه مامانم داشت نمیدونم اسکیت بازی میکرد یا ازین ماشین شارژیا یعنی آدم وحشت میکرد از صداش. امیدوارم بیماری هم جدی نباشه و زود همه چیز حل شه. همین درگیریهای فکری بیماری های آدم رو تشدید میکنه.
واقعا حوصله کل کل باهاش رو ندارم. فقط دلم میخواد زودتر آدم بشه! که البته چشمم آب نمیخوره. اینجوری باشه مجبوریم خونه عزیزمون رو ول کنیم بریم از اینجا! واقعا وقتی آدم روح و روانش تو آرامش نباشه، مقاومت بدنش میاد پایین و همینجوری بیماری میگیره. باید درستش کرد...
چقدر بد هست که آدم همسایه بد داشته باشه
امیدوارم بری دکتر و متوجه بشی اصلا بیماری ای در کار نبوده و الکی ترسیدی
برات بهترینها را آرزو میکنم
پیشاپیش آذر ماهت مبارک
خیلی بده...
مرسی عزیزم. ایشالا که همین طوره :*
واقعن این همسایه تون بیمار روانیه!!!
یعنی اصلن درک نمیکنم. ما همسایه بالایی مون دوتا بچه داره، خیلی پسرش میدویید تو خونه، دقیقن از وقتی من میومدم خونه مثلن از ۵ عصر تا ۱۱ شب میدیدی یه سره داره یورتمه میره. من یه بار زنگ زدم خونشون مامانه گفت خب این از صب مدرسه و بعد کلاس زبانه! میاد خونه میخاد بازی کنه، گفتم میخای به جای کلاس زبان بنویسش کلاس دو میدانی. به نفع همه اس.
تا مدتها منو تو آسانسور و راه پله میدید روشو میکرد اونور.:))))
ولی واقعن به بیشعوری همسایه شما نبودن :(((
کاش میشد شکایتی چیزی بکنین
چقدر بده. کلا از اینکه همسایه بالایی داشته باشیم متنفرم. چون دیگه تایم زندگیت دست خودت نیست....
اینا هم روشون رو میکردن اونور و حتی جواب سلام نمیدادن! دیگه الان که منم عمرا سلام نخواهم داد بهشون!
شکایت که میدونی. اینجا ایران است...
خوب موقعی که سرو صدا میکنن آژیر فایده نداره..شب که خوابیدن بزن حالشون گرفته شه
اون عدسی که با جو پرک میگفتین خوشمزه میشه رو چطور میپزین..ممنون میشم بکین
آره ولی متاسفانه ما تایم خواب اونا یا خوابیم یا خونه نیستیم.
ببین من اول پیاز داغ زیاد با زردچوبه درست می کنم و بعد جوپرک و آب (آب مرغ یا آب گوشت ترجیحا ولی اگه نبود هم آب خالی) رو بهش اضافه می کنم و بعدش هم عدس پخته شده. با گالینابلانکا هم طعم دارش می کنم.
شما مدیر ساختمون ندارین؟
وای نگم برات که ۵ سال تو خونه ای بودیم ک همسایه ساعت۳ نصف شب فحش و کتک و اخر سر فرار تو کوچه ...
خونه رو عوض کردیم تو ساختمونی که ۱۲ واحده و دریغ از یک صدا
فکر کنم شلوغترینشون ماییم
انشاله که همه چی درست بشه
خودمون مدیر ساختمون بودیم. الانم اونا. فایده خاصی نداره مدیر. فقط پول شارژ رو جمع می کنه و این جور کارا!
خوش به حالتون. ما هم احتمالا مجبور به تعویض بشیم...
ان شاالله هر چه سریعتر خوب بشی لاندا جون
امیدوارم همسایه هم دست از این مسخره بازیاش برداره واقعا
مرسی عزیزم. نه واقعا همسایه مون گاوتر از این حرفاست. هر روز بیشتر میکنه اذیتاشو!
کجایی لاندا جونم؟
عزیزم چند روز تعطیلی بود. شنبه سر کار نیومدم. حالا میام مفصل تعریف می کنم
دوستم پیش دکتر دوغایی کیلنیک مسعود برو و لطفاً پیگیر باش، مطمعنن چیز مهمی نیست، اما من چهارماهه خواهرزادمو از دست دادم و توصیه ام به همه پیگیریه
مرسی عزیزم از پیشنهادتون. اتفاقا امروز میخوام برم پیش دکتر گوارشم. احتمالا دیگه برم سراغ آندوسکوپی و کولونوسکوپی