سلام سلام. من برگشتم با یه سفرنامه پر و پیمون و مفصل. یه هفته طول کشید تا بنویسمش. هشدار: پست بسیار طولانی است. از روز چهارم به بعد رو تو ادامه مطلب بخونید:
اون روز سه شنبه، 3 بهمن، میخواستم ساعت 1 برم خونه که حاضر شیم بریم فرودگاه، ولی ساعت 12.5 رییس اومد یه کاری بهم داد و انجام دادم و رفتم دفترش که براش توضیح بدم و تا 1.5 طول کشید! بعدش با تمام سرعت دوییدم که برم خونه. 20 دقیقه بعد خونه بودم. سیگما زودتر از من رسیده بود. داشت بقیه وسایلاشو جمع می کرد. منم دو سه تا چیز دیگه به چمدون اضافه کردم و حاضر شدم و رفتیم سوار ماشین من شدیم که بریم خونه سیگماینا. ساعت یه ربع به 3 رسیدیم خونشون و ماشین رو بردیم تو حیاط. کلی هم گرممون بود. مامانبزرگ سیگما و نینی اومدن در رو باز کردن و باهاشون خدافظی کردیم. کلی طول کشید تا مامان سیگما با قرآن اومد و بعدشم خواهرش از سر کار اومد و از زیر قرآن رد شدیم و این وسط هم همش سعی داشتیم اسنپ و تپسی بگیریم که گیر نمیاوردیم و بالاخره اسنپ پیدا کردیم و با 34 تومن ما رو برد فرودگاه امام. مامان و بتاینا هم از اونور ماشین گرفته بودن و خیلی جالب بود که نزدیک فرودگاه که شدیم بتا به من زنگید که کجایین؟ گفتم نزدیکیم. گفت ما هم دم تابلوی فلانیم. ما هم همونجا بودیم. سرمو برگردوندم دیدم ماشین پشتیمونن. خیلی باحال بود. ساعت 4:20 رسیدیم و دیر شده بود (پرواز ساعت 17:45 بود). بدیو بدیو رفتیم کارت پرواز بگیریم و گفتن کلا 8 تا جا مونده تو هواپیما فقط (که 6 تاش ما بودیم) و کلی پراکنده بهمون جا داد! بعد هم بدیو بدیو رفتیم واسه کنترل پاسپورت و اون وسط هم هی باید لخت میشدیم! (کاپشن و چکمه اینا رو باید درمیاوردیم.از معایب سفر زمستونی) خلاصه با سلام صلوات سوار هواپیما شدیم و جاهامون شدیدا پراکنده بود. هیچ دو نفری کنار هم نبودن. تیلدا گریه زاری کرد که میخوام پیش خاله بشینم. مهماندار هم دید نمیشه بچه رو تکی بندازن یه گوشه، گذاشت کنار من بشینه و دو نفر دیگه رو هم جابجا کرد و بتا و شوهرش اومدن اون طرف تیلدا نشستن ولی سیگما و مامان کلی دور بودن که بالاخره اونا رو هم آورد نزدیک ولی باز دید نداشتیم نسبت به هم. پرواز حدود 3 ساعت بود و به تیلدا یه هواپیما دادن که اسمبل کردنش کلی سرگرممون کرد. آخرای سفر وقتی خلبان ارتفاع کم می کرد، تیلدا گوش درد گرفت و کلی کولی بازی درآورد. هی میگفت آی گوشم، آی گوش خوبم کل هواپیما رفت رو هوا
خلاصه رسیدیم استانبول و گلاب به روتون شدیدا دسشویی داشتم. رفتم دستشویی و مانتوی زیر کاپشنم رو درآوردم گذاشتم تو کیفم و باز کاپشن رو پوشیدم. بعد هم مراحل پاسپورت چکینگ و تحویل گرفتن چمدونا و کوفت و درد. کلی طول کشید. بعد رفتیم مسئول ترنسفر هتل رو پیدا کردیم و گفت منتظر باشید تا بیام. انقدر طول کشید که. مردیم از خستگی. بالاخره اومد و کلا تو اتوبوس فقط ما 6 نفر بودیم. تو فرودگاه هم یه کم با سیگما حرفم شد و قهر بودم باهاش. رسیدیم آیکون هتل و خورد تو ذوقمون. 3 تا اتاق دبل گرفتیم که فقط یکیش تخت دو نفره داشت. بقیه 2 تا سینگل بودن. البته من استقبال کردم چون قهر بودم با سیگما. خخخ. جدا جدا خوابیدیم. اتاقاشم کلی کوچیک بود و مسواک و خمیردندون هم نداشت. خدا رو شکر یه مسواک نو با خودم برده بودم. سرعت اینترنتشم هم خیلی بد بود. کلا خورد تو ذوقمون شدیدا!ولی از هر کی که شنیدیم میگفتن کلا هتلای ترکیه، یه ستاره پایین تر از چیزیه که باید باشه! فقط خدا رو شکر تمیز بود خیلی وگرنه که من عمرا نمیموندم. همون شب من رفتم حموم و بعدش خوابیدم.
چهارشنبه 4 بهمن، اولین روزی بود که اونجا بودیم. برنامه ریخته بودیم که بریم مرکز خرید فروم. من قبلا کلی سرچ کرده بودم که چجوری به جاهایی که میخوایم بریم. اول رفتیم پایین واسه صرف صبحانه. صبحانه ش بد نبود ولی عالی هم نبود. در حد همون 4 ستاره بود. بیشتر چیزا رو داشت. حوصله ندارم دقیقا توضیح بدم که چه چیزایی. خخخ. بعد از صبحونه برگشتیم بالا و حاضر شدیم که بریم خرید. من شلوار مشکی تنگ، چکمه مشکی تا وسطای ساق پا، کیف مشکی کوچیک، کاپشن قرمز و شال و کلاه بافت صورتی پر رنگ پوشیدم. برنامه روز اول این بود که بریم مرکز خرید فروم و اونجا یه سری خریدای اولیه رو بکنیم و بتا اینا هم کالسکه بخرن واسه نینی جدید که تو این سفر تیلدا رو هم باهاش حمل کنن این ور اون ور. پیاده رفتیم میدون تکسیم. یه نم برفی هم میزد و سوز برف میومد قشنگ. کل اولویتم تو گرفتن هتل این بود که نزدیک تکسیم باشه ولی حدود یه ربع راه بود، اونم چه راهی، سربالایی! 6 نفری رفتن هم سخته. هی یکی می ایستاد تا عکس بگیره یا دستکش بچه رو دستش کنن و اینا. کلی طول کشید تا برسیم تکسیم. خوشگل بود. کلی پرنده وسط بود و داشت دون می خورد. کلی عکس انداختیم. رفتیم اونجا که با مترو بریم فروم. میدونستم که باید یه بار خط عوض کنیم و ایستگاه kocatepe پیاده بشیم. رفتیم تو ایستگاه و یه تیکه من تنها بودم تا سیگما بره مامانینا رو بیاره. یه پسره اومد بهم گیر داد دوست شه! نمیدونم کجایی هم بود! خلاصه اومدن و من و سیگما رفتیم استانبول کارت بخریم. هیچ دکه ای هم نبود. فقط پلیس مترو بود که ازش پرسیدیم و انگلیسی هم بلد نبود و گفت باید از از اون دستگاه زردا کارت بخرید. دستگاهشم زبونش ترکی بود! دم دستگاها کلی ایرانی وایستاده بود که بلد نبود باید چی کار کنه. دیگه خودم رفتم دم دستگاهش ایستادم و از شکل و شمایل ماجرا و یه ذره ربطی که ترکی به فارسی داره فهمیدم و خریدم. اول یه اسکناس 100 لیری میدادم که هی میدادش بیرون! با اینکه نو بود. بالاخره یه 20 لیری رو قبول کرد و کارت رو گرفتیم و رفتیم سمت قطار. یه استانبول کارت رو میشه واسه همه استفاده کرد، فقط بدیش اینه که واسه نفر اول ارزونتره و واسه نفرات بعدی گرونتر. یعنی به صرفه تره که واسه هر نفر یه استانبول کارت بگیرین ولی ما کلا یکی گرفتیم و همگی استفاده میکردیم. کلا هم قیمت متروشون بیشتر از ماست. اگه کارت نداشته باشی و برای سفرات بخوای ژتون بگیری (در حکم بلیط تک سفره ما)، 5.2 لیر باید بدی. ولی وقتی از استانبول کارت استفاده می کنی، واسه نفر اول 1.8 لیر و واسه نفرات بعدی 2.6 لیر میفته که خب یعنی نصف قیمت. ایستگاهاشون بد نبود، ولی مال خودمون خوشگلتره. البته اونجا خلوت تر بود متروش. رفتیم ایستگاه ینی کاپی که خط عوض کنیم و فهمیدیم که اینجا واسه خط عوض کردن هم باید کارت زد! کارت ما هم دیگه شارژ نداشت چون 6 لیر که قیمت خود کارته، 13 لیر هم واسه 5 نفرمون خرج شده بود. رفتیم شارژش کردیم و این بار بالاخره دستگاه اسکناس 100 لیری رو قبول کرد و 100 لیر شارژش کردیم و رفتیم ایستگاه کوکاتپه پیاده شدیم. تیلدا هم تو راه خوابش برد بعد از اینکه کلی غر غر کرده بود. مرکز خرید فروم همونجا بود. رفتیم داخل و خب اونجا بعد از حملات تروریستی سالای اخیر، خیلی فضای امنیتی ای پیدا کرده، همه پاساژا ورودیش دستگاه داشتن و کیفا باید از توش رد میشد و این داستانا. همون اول داماد و سیگما رفتن با گرو گذاشتن پاسپورت سیگما، یه کالسکه اجاره کردن واسه تیلدا و رفتیم کوتون. همه جا تابلوهای indirim (تخفیف) رو میدیدیم ولی خبر خاصی نبود. چنتا جنس چرتشون آف داشت. تو کوتون چیزی نپسندیدم. موندنمون تو همین یه مغازه کلی طول کشید و هیچی هم نخریدیم. بعدش رفتیم ال سی وای کیکی و خیلی خفن و بزرگ بود. کلی لباس بچگونه واسه تیلدا و خواهرکش پسندیدیم و بعد من و سیگما رفتیم طبقه بالا لباسای زنونه و مردونه. همون اول بسم الله یه کتونی آبی دیدم و دلمو برد. خیلی ست میشد با کت آبیم و تیپ خوبی از آب درمیومد. همون اول پوشیدم و 38ش بهم تنگ بود و 39ش گشاد. سه چهارتاشو پوشیدم تا آخر همون 39 رو برداشتم. بعد هم دیگه مامانینا و بتاینا اومدن و کلیییییییییی خرید کردیم. من یه لباس خیلی گرم زمستونی با طرح گوزن ناز برداشتم. یه عالمه لباس برداشتیم. یادم نیست دقیق. یه پانچو واسه خودم و زنداداش از یه طرح و یه پانچو واسه مامان و مامان سیگما و مامان داماد برداشتیم و کلی چیز میز دیگه. بعدش شدیدا گرسنه مون بود و ساعت نزدیک 4 بود. بدیش این بود که هر کاری کلی تایم می برد. مثلا دو ساعت طول کشید تا همه برن دستشویی و بعد فود کورت فروم رو پیدا کنیم و بریم واسه نهار. اونجا سیگما از برگر کینگ یه برگر گرفت و من و مامان از یه پیده فروشی! یه پیده گوشت گرفتیم که خوب بود. داماد و بتا هم دونر کباب خوردن که خیلی مزه گوسفند میداد. گوشتاشون خیلی چربه و بو و طعم دمبه میداد. اون وسط هم تیلدا شدیدا اذیت می کرد و اعصاب مامانشو به هم ریخته بود. هی گریه می کرد و میرفت رو مخ. غذا نمی خورد و اینا. کلا داستانی شده بود. بعد از نهار تصمیم گرفتیم جدا جدا بریم خرید چون اینجوری خیلی وقتمون تلف میشد. بیرون هم عجب برفی میومد. من و مامان و سیگما جدا رفتیم و بتاینا جدا. مامان میخواست واسه داداش و بابا کلی خرید کنه. رفتیم واسه داداش یه کفش خوشگل از دیفکتو انتخاب کردیم و خریدیم. بعد هم یه کاپشن که مامان تو کوتون پسندیده بود رو رفتیم خریدیم و بعد رفتیم کولیزیون. آف خیلی خوبی داشت. دوتا بخر 3 تا ببر بود. ما هم 14 قلم چیز میز خریدیم. 5تاش واسه مامان بود و بقیه ش ما. 3 تا شلوار کتون (مشکی، سرمه ای و بنفش)، یه شلوار جین، یه دامن مشکی کوتاه با ساس بند خوشگل، یه کلاه طوسی مروارید دار و یه دستکش طوسی واسه من و کلی چیز میز واسه بقیه خریدیم. دیگه خیلی خیلی خسته شده بودیم. سیگما کمردرد گرفته بود. تا اومدن بتا اینا رفتیم از فلو واسه بابا یه جفت کفش قهوه ای خریدیم و بعد رفتیم سمت ایکیا. تنها ایکیای استانبول کنار فروم بود. بسیار بسیار هم بزرگ. اصلا یه چی میگم یه چی میشنوین. بتاینا هم یه کالسکه قرمز و بزرگ واسه نینی جدید خریده بودن که همونجا افتتاحش کردن که تیلدا بشینه روش و دیگه غر نزنه. ما همگی خیلی خسته بودیم و چیز زیادی نمیخواستم. یه گلدون و 7-8 تا قاب عکس و چیزای خورده ریز خریدم و میخواستیم بریم حساب کنیم. گفتن باید دنبال فلش ها برید. ما هی میرفتیم مگه تموم میشد. سیگما هی میگفت بیا ایناش رو هم ببینیم، من نمی کشیدم فقط می گفتم بریم ولی مگه میرسیدیم به صندوق. نابود شدم تا رسیدیم. خیلی خیلی بزرگ بود. حساب کردیم و رفتیم رو یه مبلی ولو شدیم تا بقیه بیان که کلی طول کشید که بیان. تیلدا هم از صبح پیله کرده بود که بستنی میخوام، اونجا بستنی فروشی بود و مامان گفت چنتا میخواین برم بگیرم. ما همه بی حال گفتیم نمیخوایم. دوتا گرفت واسه خودش و تیلدا و یه ذره بهمون داد دیدیم چه خوشمزه س. 1 لیر بیشتر هم نبود بستنی قیفیاش. دیگه هی میرفتیم میخریدیم. نفری 2-3 تا بستنی خوردیم! بعدش دیگه واقعا خسته بودیم و از فکر اینکه با اون همه خرید بریم تو مترو لرزه به تنمون میفتاد. گفتم که سیگما یه سیم کارت ودافون از دوستش تو ایران قرض گرفته بود؟ اونجا سیم کارت داشتیم و سیگما اوبر نصب کرد و دیگه راحت شدیم از مترو. اوبر همون اپلیکیشن جهانی ایه که اسنپ و تپسی ازش تقلید کردن. سیگما درخواست خودرو داد و ما چون تعدادمون بیشتر بود، اوبر ایکس لارژ درخواست داد و یه بنز ویتو اومد دنبالمون. کالسکه و خریدا رو گذاشتن صندوق عقب و خودمون 6 تا روبروی هم نشستیم، بسی راحت. حال سیگما بد شده بود و گفت دارم بالا میارم. یه کیسه بهش دادم و بالا آورد. حالا مامان و بتا گوشاشونو گرفته بودن که نشنون. خخخ. من نگرانش بودم ولی گفت هر وقت زیاد خسته میشه بالا میاره و بعدش خوب میشه حالش و همین طور هم شد. رسیدیم هتل و یه استراحتکی کردیم و رفتیم اتاق مامان و خریدامون رو به هم نشون دادیم و چای و کیک و آجیل و تنقلات خوردیم. بعد هم نخود نخود هر کی رفت اتاق خودش و خوابیدیم.
پنج شنبه 5 بهمن، روز دوم سفرمون بود. برنامه سیاحتی داشتیم. انقدر اوبر بهمون حال داد که دیگه کلا از فکر مترو اومدیم بیرون. یه بنز دیگه گرفتیم به مقصد مسجد سلطان احمد یا همون مسجد آبی. تا نزدیکاش رفت و بقیه راه رو باید پیاده میرفتیم چون ماشینا نمیتونستن از یه جایی به بعد جلوتر برن. اونجا راسته شیرینی فروشی بود انگار. کلی شیرینی هیجان انگیز. ولی ما تا خرتناق صبحانه خورده بودیم. رفتیم از سقاخونه ش آب خوردیم و کلی عکس انداختیم. انقدرم هم سرد بود که نگو. من کاپشن گل بهی – نارنجی، شلوار و کلاه و شال صورتی پر رنگ و کتونی و کیف مشکی پوشیده بودم. شلوارم خیلی چسبون نبود و زیرش هم شلوار دیگه ای نپوشیده بودم و از پا داشتم یخ میزدم. خیلی سرد بود، خیلی. برف پراکنده هم میومد. رفتیم داخل و مامان که پالتو بلند داشت و بتا هم کاپشن بلند ولی به من که کاپشنم کوتاه بود گیر داد و گفت باید دامن بپوشی. سیگما رفت برام دامن و شال گرفت. حالا فکر کن دامناش زرد و شالاش آبی بود! خیلی تیپ مزخرف و مضحکی شد و کلی همه بهم خندیدن و کلی عکس یادگاری انداختیم. جالب بود مسجده. کلی ستون داشت که این اسامی روش نوشته شده بود: الله، محمد، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین. جالب بود. از مسجد که اومدیم بیرون یخ زدیم. تیلدا گریه میکرد میگفت سردمه. سریع کالسکه ش رو آوردیم (کالسکه رو توی مسجد راه نمیدادن) و پتو پیچش کردیم و پیاده راه افتادیم سمت کاخ توپکاپی. محیط خوشگلی بود و کلی عکس انداختیم و کلی یخ زدیم. کاخ یا موزه توپکاپی موزه اسلامی بود و شمشیر امام علی و نامه پیامبر و از اینجور چیزمیزا داشت. ورودی کاخ 40 لیر و حرمسراش 25 لیر بود. طبق تحقیقات من میتونستیم موزه کارت تهیه کنیم و دیگه لازم نباشه صف طولانی وایسیم و چندجا رو هم میشه با قیمت کمتر دید. البته همه جاهاش رو نمیخواستیم ببینیم. فقط ایاصوفیه و توپکاپی رو میخواستیم که اگه جدا جدا میخواستیم ببینیم، میشد 65 لیر واسه توپکاپی و 40 لیر هم واسه ایاصوفیه، یعنی 105 لیر روی هم. اما اگه موزه کارت تهیه می کردیم، میتونستیم با 85 لیر همه اینجاها و چند جای دیگه رو هم ببینیم. البته واسه گرفتنش اولین بار باید صف رو می ایستادیم که کلی هم طولانی بود. مردا رفتن تو صف و ما یه کم بیرون نشستیم و با داداش ایمو تصویری حرفیدیم و بعد هم رفتیم فروشگاه موزه رو دیدیم و بالاخره کارت رو گرفتن و رفتیم توی موزه. ساعت 2 بود تقریبا و باید قبل از 4 خودمون رو به ایاصوفیه هم میرسوندیم! این بود که بدو بدو رفتیم داخل موزه. کلی شعر فارسی رو در و دیوار بود. شمشیرای یاران اسلام و محفظه حجرالاسود و عصای موسی! و سبیل شریف پیامبر و این داستانا. به قول سیگما و داماد اوسکلمون کردن. سبیل پیامبر آخه؟! لیدر هم نبود و خودمون میخوندیم و میفهمیدیم چی به چیه. کالسکه رو هم تو راه نمیدادن و باید نوبتی می رفتیم میدیدیم که وقتمونو تلف می کرد. بعدشم رفتیم حرمسرا رو دیدیم که اونم چرت بود به نظرمون. خخخ. کلا روحیه موزه دیدن نداریم. البته مامان خیلی خوشش اومده بود. اونجا من دیگه موبایلمو روشن کردم و از سرویس رومینگ استفاده کردم. هر چی به بتا زنگ میزدیم پیداش نمی کردیم و دیدیم ساعت 3.5 شده و اگه بخوایم بمونیم به مسجد ایاصوفیه نمیرسیم. این بود که من و مامان و سیگما راه افتادیم به سمت ایاصوفیه. خیلی فاصله شون از هم کم بود. چون موزه کارت داشتیم دیگه صف نایستادیم و زودی رفتیم داخل. بتا بالاخره تماس گرفت و گفت دارن میان اونا هم. ولی 1 دقیقه از 4 گذشته بود و دیگه راهشون نداده بودن. ما سه تا رفتیم توی مسجد (که قبلا کلیسا بوده) رو دیدیم و باحال بود. اینجا هم اون ستونا رو با همون اسامی داشت، اما بزرگتر. معماریش هم خیلی خیلی خوشگل تر از سلطان احمد بود داخلش. (اون بیرونش خوشگل تر بود). دیگه زود اومدیم بیرون که بریم پیش بچه ها و با هم بریم نهار. واسه نهار رفتیم اون طرف خیابون یه رستوران 360 درجه بود که اسمشو یادم نیست. خوشگل بود و شلوغ بود و حدس زدیم غذاهاش خوشمزه باشه. نفری یه سوپ اول گرفتیم که گرم شیم و بعد تقریبا هممون آدانا کباب سفارش دادیم که بسی خوشمزه بود. بوی دمبه رو بسیار بسیار کمتر داشت و یه کم هم تند بود. برای اولین بار برنجشون رو هم خوردیم که من خوشم اومد. کته نرم بود. توش دونه های قهوه ای هم داشت. نهار خیلی چسبید. یه گارسون افغانی به اسم غنی هم داشت که باحال بود و کلی باهامون حرف زد. گفت یکی دو سال ایران بوده و اونجا خیلی زندگیش خوب بوده و ایران رو دوست داشته ولی به خاطر حقوق بیشتر اومده استانبول. میگفت حقوقم بیشتره ولی زندگیم ایران بهتر بود. میگفت اینا کلاشن، خیلی سر بقیه کلاه میذارن و اینا. بهش دسر سفارش دادیم، یه سوفله، یه پودینگ برنج (که همون شیربرنج خودمون بود) و یه کونف گرفتیم. همشون هم خیلی خوشمزه بودن و حال داد.بعدشم یه اوبر گرفتیم به مقصد هتل و تو ماشین ولو شدیم. چیزی که جالب بود و من تو هیچ سفرنامه ای نخونده بودم این بود که استانبول خیلی شیب داره. یعنی همش انگار ولنجکی. در این حد. بیشتر کوچه هاش هم سنگفرشه، چون نفت نداشتن و بنابراین آسفالت براشون گرون بوده. خلاصه برگشتیم هتل و ساعت حدود 7-8 بود. سر راه داماد رفت مقادیری چیپس و پفک خرید. البته پفک گیر نیاورد. چیپس و اسنکای دیگه. بعد هم رفتیم هتل و دور هم جمع شدیم و حرف زدیم و برنامه فردا رو چیدیم. تعریف جمعه بازارش رو زیاد شنیدیم همونجا که بودیم. تو هتل همه ایرانی بودن و میگفتن خیلی خوبه. چه شلوار جینایی داره. ما قرار بود جمعه بریم مرکز خرید اولیویوم. یه سرچ کردیم و دیدیم جمعه بازار تو منطقه فیندیک زاده تشکیل میشه که به اولیویوم نزدیک بود. این بود که قرار شد جمعه صبح اول بریم جمعه بازار و بعد بریم اولیویم. مامان هم سرماخورده بود و نیاز به استراحت داشت، این بود که رفتیم تو اتاقمون و سر عکسایی که سیگما واسه خانواده ش فرستاده بود دعوامون شد. اون عکس من تو مسجد سلطان احمد با اون دامن ضایع که واسه خنده گذاشتم ازم عکس بگیرن رو فرستاده بود واسه خانواده ش! اونا هم به همه مخابره می کنن عکسا رو! خیلی حرص خوردم. دوش گرفتم و خوابیدم.
جمعه 6 بهمن، سومین روز سفر، صبح قبل از اینکه حاضر بشیم و برای صبحانه بریم سیگما ازم معذرت خواهی کرد و آشتی کردیم. رفتیم صبحانه و بعدش من یه تیپ گرم انتخاب کردم. شلوار جینم که پاییناش صورتی پر رنگ داره رو با پلیور یقه اسکی طوسی (که خیلی خیلی هم گرمه) پوشیدم و کلاه طوسی مرواریدیم رو هم گذاشتم با دستکشای طوسی و کاپشن قرمز. اوبر گرفتیم و رفتیم جمعه بازار. کاملا مثل جمعه بازارای خودمون بود. ماهی و میوه و اینا میفروختن یه جاش. غرفه بزازی طوری و همه چی داشت. شلوار جین داشت یکی از غرفه ها، خوشگل و با کیفیت، 25 لیر. خیلی خوب بود. اتاق پرو هم داشت و من پرو کردم و یکی خریدم واسه خودم. میخواستم سوغاتی هم واسه دختر خاله سیگما بگیرم ولی سایزش رو نداشت. یه ست لباس تو خونه و کلی زیرپوش مردونه هم خریدیم. موچین و مروارید اینا هم خریدم از این بزازیاش. دیگه زیاد وقت تلف نکردیم، سریع یه اوبر دیگه گرفتیم و رفتیم اولیویوم. خیلی بزرگ بود. اول بسمه الله یه مغازه کتونی دیدیم و رفتیم توشو بگردیم. من یه کتونی ساقدار دیدم که مشکی با خط های صورتی پر رنگ بود، یهو عاشقش شدم. آف هم خورده بود شدیدا. نصف شده بود قیمتش. بهش گفتم سایز 39 بیاره گفت نداره، فقط همین یه سایز مونده، 38. گفتم خب اشکال نداره بده بپوشم (اینا استثنائا انگلیسی بلد بودن)، پوشیدم و چقدر پام توش راحت بود. سایز سایز بود. سیگما هم خیلی خوشش اومد ازش و گفت بردار. بسی کیف کردم. بعد سیگما هم داشت کتونی میپوشید اونجا که من دیدم از کتونی من مردونه، طوسی تیره با خط های سبز فسفریش رو داره و اونم آف خورده. به سیگما گفتم و اون یکی دیگه رو پسندیده بود که سایز پاش رو نداشت و از این یکی داشت و بهش گفتم بگیره با هم ست شیم. اصلا تو ذهنش نبود با فسفری دار بگیره ولی گرفت و کیف کردم. من که انقدر با کفشه حال کردم که دیگه درنیاوردمش و با همون به ادامه خرید پرداختم. خصوصا که شلوارم هم پاییناش خط صورتی همون رنگی داشت و دیگه شدیدا ست شده بود. بعدش رفتیم ال سی وای کیکیش و کلی خرید کردیم واسه بچه ها. فقط بخش بچگونه ش رو رفتیم و واسه کاپا هممون خرید کردیم. مامان یه کاپشن خوشگل و یه کفش ناز واسه سال بعدش گرفت. من و سیگما یه ست پیرهن و شلوار و ساس بند و پاپیون واسه عیدش گرفتیم. بتا هم یه جلیقه و یه کتونی براش برداشت. واسه نوه خاله هم از طرف خودشون یه لباس خوشگل گرفتیم. بتا هم کلی واسه نینی جدید و تیلدا خرید کرد. بعدش مامان دیگه حالش خوب نبود اصلا. نا نداشت دیگه. سردش هم بود. قرار شد بره توی نمازخونه بشینه تا ما باز خرید کنیم. من بردمش تا دم نماز خونه و کلی از خریدا رو هم پیشش گذاشتیم و آب و قرص هم بهش دادم و برگشتم بالا ادامه خریدها. دیگه افتاده بودیم رو دور سوغاتی خریدن. سوغاتی داداش و کاپا رو خریده بودم، از اونوریا هم مال مامان سیگما و پسرخاله هاش رو خریده بودیم. ولی کلی دیگه مونده بودن. رفتیم دیفکتو و یه بلوز واسه دخترخاله ش پسندیدم، رفتم پرو کنم که دیدم سیگما یه کت صورتی ملیح رو برام پسندیده و داد که پرو کنم. وقتی پوشیدم دیدیم خیلی بهم میاد، یه دل نه صد دل عاشقش شدیم. سیگما هم رفت شلوار پرو کنه که من یه سویشرت ورزشی براش دیدم طوسی تیره با خط های سبز فسفری که دقیقا ست میشد با کتونیش. اونم من بردم براش که پرو کنه و بسی پسندید. بعد هم من یه کتونی سفید مدل آل استار دیدم با روبانای صورتی که دقیقا ست میشد با همین کت جدیدم. اونم از همون دیفکتو خریدم. کلی چیز میز دیگه هم خریدیم و داشتیم از گرسنگی تلف میشدیم. مامان هم هی حالش بدتر میشد.کاپشنامون رو داده بودیم بهش که روش بندازه. بتا اینا یه چمدون خریدن که واسه برگشت بتونن وسایلشون رو بیارن. همه خریدای اون روز رو گذاشتیم تو چمدونشون و رفتیم فودکورت همون اولیویوم. از برگر کینگ و کی اف سی، برگر و مرغ سوخاری سفارش دادیم و واسه مامان هم سوپ گرفتیم و بردیم براش که نخورد زیاد. دیگه یه کم دیگه بتاینا خرید کردن و نمازخونه هم داشت بسته میشد و اوبر گرفتیم برگشتیم هتل. مامان خیلی مریض بود. بردمش تو اتاقش و قرص بهش دادیم و خوابوندمش و خودمم برگشتم اتاق. حالمون خوب بود و کلی با هم خلوت کردیم و خوش گذروندیم. بعد هم سیگما یکی از چمدونا رو پر کرد از خریدامون و بست. (ما یه چمدون سایز متوسط خودمون رو پر از لباس و مایحتاج کرده بودیم و با خودمون آورده بودیم. دوتا چمدون بزرگ و متوسط هم از مامان سیگما گرفته بودیم که متوسطه رو گذاشتیم تو بزرگه و یه ساک بزرگ هم واسه مامانم گذاشتیم توش و تقریبا خالی آوردیمشون که از خرید پر کنیم و برگردونیم). بعدشم من رفتم به مامان سر زدم و باز بهش قرص دادم و اومدم خوابیدیم.
این بود سفرنامه استانبول ما که پر بود از ماجرا. روز آخر باعث شد خاطره خیلی عالی ای نمونه ازش، ولی خب در کل هم بد نبود. خوب بود.
خیلی پست خوبی بود البته کلی طول کشید تا خوندمش. شما برای دختر خاله و پسرخاله هم سوغاتی میخرین؟ اینجوری که همه وقت و پول آدم پی سوغاتی میره
استانبول به ما هم خیلی خوش گذشت ما معمولا سفرهای اینجوری که جای جدیده رو تنها میریم یعنی خانواده ۴ نفره خودمون چون وقتمون دست خودمونه و بیشتر بهمون خوش میگذره کلا وقتی تعداد زیاد میشه عقاید هم بیشتر میشه و هرکسی دوست داره اونجور که می خواد خوش بگذرونه بعد ممکنه بحث و اینا پیش بیاد. منتظر عکساتم
برای فامیلای خودم که نه، ولی فامیلای سیگما در این حد هستن که مثلا پسرخاله ش اردوی مدرسه میره واسه ما سوغاتی میاره یا شوهر خاله ش ماموریت میره، مثلا واسه من لباس میاره. دیگه با این اوصاف زشته ما نبریم. واقعا هم آزار دهنده س چون از نظر وقت که کلی دغدغه بود برامون، از نظر پولی هم فکر کنم بیش از 1 میلیون تومن سوغاتی خریدیم! مسخره س دیگه!
کار خوبی می کنید تنهایی میرید، ما هم دیگه باید تنهایی بریم. سخته هماهنگی ها.
چشم حتما میذارم. انشالله آخر هفته درست حسابی وقت کنم چنتا عکس سلکت کنم.
سلام لاندای عزیز
خدا رو شکر ک خوش گذشته بهتون
مرسی که جزئیات رو هم می نویسی خیلی کمک کننده هس
امیدوارم بهتر شده باشی
سلام عزیزم. ممنونم. خدا رو شکر. اتفاقا سعی کردم جزییات رو بگم شاید به درد کسی بخوره.
خدا رو شکر من بهترم
سلام
من چند وقته می خونمتون
دیکه خجالت کشیدم با همچین پستی کامنت نذارم،اتفاقا وقتی گفتن فرودگاه بسته س،یاد شما بودم
خدارو شکر خیلی اذیت نشدین،با وجود یه بجه کوچیک و خانم باردار،سخت بود براتون.
همیشه شاد باشین
سلام. خوش اومدین.
مرسی که کامنت گذاشتین و به یادمون بودین.
خدا رو شکر بهترین حالتی که میشد، برگشتیم.
خدا رو شکر بهتون خوش گذشته. خیلی عالی بود سفرنامه. با جزئیات. ممنونم
ممنونم. امیدوارم مورد استفادتون باشه
خوشم امد چقدر واقعی نوشتی ، معمولا سفر های دست جمعی قهر و آشتی داره تو هم آفرین که واقعیت رو نوشتی
ممنون. دلداری خوبی بود. واقعا حرص میخوردم از اینکه این همه قهر و آشتی داره