پاگشا 2

تا عصر یونی بودم. بنده خدا مامان همه کارها رو تنهایی انجام داد. البته من اگه بودم هم تو پخت غذاها عملا هیچ کمکی نمی تونستم بکنم. عصر که اومدم رفتم سر وقت ژله آلوئه ورا که دیشب گذاشته بودم خودشو بگیره. با سرنگ مخصوص شروع کردم به تزریق خامه های رنگی به ژله. اسم عروس دیشب "نیلوفر" بود، منم گل نیلوفر براش درست کردم. بدون داشتن الگو با تصور خودم درستش کردم و از چیزی که فکر می کردم بسیار بسیار بهتر شد. بعد دیدم نیلوفر آبیه، به بتا گفتم سر راه که داره میاد یه ژله بلوبری هم بگیره که 2 سانت زیرش بلوبری بریزم که مثلا تو آبه. اینم عکسش:


http://s3.picofile.com/file/8204551134/CYMERA_20150806_102503.jpg


بعدش سیگما هم اومد. کلی تیپ زده بود و ست پوشیده بود، قبلا با هم هماهنگ کرده بودیم منم تو همون رنگا بپوشم 

بعدش دیگه  من خونه رو گردگیری می کردم که سیگما هم کمکم کرد و میز نهار خوری رو تمیز کرد. بعد رفتیم سر تزیین الویه که اصلا خوب درستش نکردم. چیزی که می خواستم نشد. کلی عکس انداختیم دوتایی و بعد دیگه خاله اینا اومدن. شام خوردیم و همه کلی از شام تعریف کردن و ژله البته

بعد از شام، پسرا یعنی دوتا پسرخاله ها و داداش و داماد، می خواستن حک.م بازی کنن، به سیگما هم گفتن بیا، ولی بازی 4 نفره بود و سیگما نرفت. از اونور هم دوتا عروسای خاله که با هم می حرفیدن، بیتا هم مریض بود و با زنداداش تو اتاق من بودن. مامان و خاله و بتا هم تو آشپز خونه. بابا و شوهرخاله و آقاجان هم با هم می حرفیدن. من دیدم سیگما تنها می مونه، دیگه نرفتم سراغ ظرف شستن. نشستم کنار سیگما عکسایی که واسه مدل مو و آرایشم تو نامزدی تو گوشی سیو کرده بودم رو دیدیم. البته دوس داشتم به ماماینا کمک کنما، ولی خب نمیشد سیگما رو تنها بذارم که.

آخرای مهمونی یه کهیر زیر چشمم زدم. نمی دونم به چی حساسیت داشتم. نصف شب یهو دیدم کل هیکلم داره می خاره. ساعدم کلی دون دون بالا اومده بود و شدیدا می خارید. البته همه جام. نمی دونم به چی حساسیت داده بودم. صبحم که بلند شدم هنوز پاهام تیکه تیکه باد کرده! یه آنتی هیستامین خوردم. هیچ ماده ی جدیدی نبود تو غذاها، مگر همین ژله بلوبری که یادم نیس کی خورده بودم آخرین بار. امیدوارم تا شب خوب شم، آخه امشب عروسی دوستم دعوتم. این دوستم هم  بیش از 6 ساله که با هم دوست بودن و امشب بالاخره دیگه به هم میرسن. خیلی خوشحالم براشون. تیپ طلایی میزنم

خرید لباس 2 + کدبانوگری!

بالاخره رفتیم یه گام دیگه هم برداشتیم. لباس داماد. دوباره رفتیم همون پاساژ  و اون کت و شلواری که من و گاما پسندیده بودیم رو سیگما دوباره پرو کرد و پسندید و گرفتیم.کت و شلوار سرمه ای( بلوبلک) دامادی.  البته شلوارش یه کم خیاطی داشت که گفتن یک ساعت طول می کشه و ما تو اون فاصله رفتیم دفتر ازدواج ببینیم باز. از دو جایی که مد نظر بود یکیشون باز بود و رفتیم دیدیم. سفره عقدش خوشگل بود. 20 نفر هم جا داشت، ولی مسئولش، یه کم رو مخ بود. هر سوالی پرسیدیم پیچوند و جواب نداد! نه قیمت داد، نه گفت خودش عاقده یا نه، خلاصه هیچی رو جواب نداد. ما هم باز تصمیم گرفتیم بریم دو سه جای دیگه رو ببینیم و بعدا تصمیم گیری کنیم. یه هویج بستنی دبش زدیم و دوباره برگشتیم پاساژ و شلوار رو سیگما پرو کرد و اوکی بود. رفتیم دنبال کراوات. صورتی کالباسی می خواستیم که با لباس من ست بشه. کل پاساژ رو گشتیم و چند رنگ مختلف دیدیم، ولی نه عکسی از لباس داشتیم و نه پارچه، همین جوری ذهنی حس کردیم یکیش بیشتر میخوره به لباسم (سیگما تو این چیزا خیلی دقیق ه) و از همه هم گرونتر بود شانسمون! خلاصه مقادیری بارگنینگ کردیم و گرفتیمش. کروات و پوشت کالباسی یا پوست پیازی (آخرشم نفهمیدیم اسم رنگ لباسم چیه ). بعد هم یه پیراهن سفید واسه زیر کت. هورا، پروژه خرید لباس بسته شد. البته هنوز کفش های جفتمون، کمربند سیگما، شنل من و زیورآلات من (احتمالا مروارید بندازم اگه به لباسم بیاد) مونده. کلی کار دیگه هم مونده


----

ترم قبل بسیار بسیار سرم شلوغ بود. اتاقم انگار زلزله زده بود! واسه خواستگاری و بله برون تمیزش کرده بودم، ولی از بس هر روز خسته میومدم خونه، به طرفة العینی دوباره اتاقم نابود می شد. هی می خواستم بعد از امتحانا مرتب کنم، نمی شد. گفتم بعد از پروژه ها، باز نشد. و هی همینجور موند و موند (خرده تمیز کردم، مثلا یه روز کل میزتوالتم رو آوردم پایین و کلیاشو چپوندم تو کشوها و مرتب کردم، ولی بازم کثیف شده بود)، تا اینکه واقعا سگ میزد و گربه میرقصید تو اتاقم. تیلدا هم هی می اومد وسایلم رو برمیداشت و جاهاشونو عوض می کرد و می برد بیرون از اتاق و خلاصه دامن میزد به کثیفی. دیگه دو شب پیش که روز بسیار گندی رو گذرونده بودم و با عالم و آدم دعوام شده بود!، با خوندن دو سه تا از وبلاگا که کلی از تمیزی خونشون گفته بودن، تصمیم گرفتم یه حالی به اتاق بدم و شبونه افتادم به جون اتاق و خیلی سریع، یکی دو ساعته، مرتب مرتبش کردم و چقدررررررررررررر انرژی مثبت گرفتم از این حرکت. حالا الان دیگه همش مواظبم که هر چیزی رو که برمیدارم سر جاش بذارم و از بیرون که میام، لباسام رو مثل دوران مدرسه قشنگ بذارم سر جاشون و نذارم به مرحله چندش آوری برسه دیگه باید از یه جایی شروع کنم کدبانوگری رو. آشپزی که بلد نیستم، لااقل خونه تمیز باشه خسته نباشم!!!

خرید لباس

هفته پیش همش رفتیم دنبال لباس. دو روز با بتا رفتم. یه روز هم با سیگما. و همش نا امید بودم. اول یه لباس می خواستم که خیلی راسته نباشه و یه نمه پف داشته باشه، ولی بعد دیدم پفی های تو بازار خوشگل نیستن و همه مدل ها ماهی هستن. میخواستم بدم بدوزن که دیدم اصن به ریسکش نمی ارزه، اگه خوب ندوزه چی؟ بعد تازه اصن نمیدونم این مدل تو تنم خوشگل میشه یا نه. اینه که بیخیال دوخت شدم. یه روز دیگه به مامان و سیگما گفتم پاشین بریم بخریم و رفتیم. دومین مغازه ای که رفتم واسه پرو، پسندیدم. صورتی کالباسی. همون رنگی که میخواستم. مدل ماهی، ولی فوق العاده به تنم می شینه. من سایزم 38عه در کل، ولی خانومه گفت لباس مجلسی 36 بهت میخوره و واقعا چقدر فیتم بود. سیگما و مامان کیف کرده بودن. مامان میخواست حساب کنه که سیگما نذاشت و خودش برام گرفت. بعدش هم مامان برگشت خونه و من و سیگما رفتیم خیابون کریمخان تا حلقه ببینیم. کلی دیدیم و فکر می کردیم انتخاب کردیم و بعدا بریم واسه خرید، ولی بعدا نظرمون عوض شد. هنوز نمیدونیم چجوری بخریم. از اونجا دیگه رفتیم نهار شیلا ساندویچ خوردیم و بعدش می خواستیم بریم خونه، ولی دیدیم عصر وقت دکتر داریم و چه کاریه این همه راه رو بریم؟ رفتیم کافی شاپی که اولین بار با هم رفته بودیم و کلی خاطره داشتیم. سیگما از عشق زیاد چشماش پر از اشک شده بود اون موقع. یادش بخیر. اونجا فهمیدم واقعا دوستم داره. این بار واسه فرار از گرمای ظهر مرداد رفتیم اونجا و الحق که خنک بود. سیگما مثه همیشه موکا و منم شیک شکلات سفارش دادم. بعد بین خودمون بمونه، هوس سیگار کردیم من که نه، سیگما هوس کرد. رفت خرید و اومد و دوتایی کشیدیم. من که بلد نیستم، به قول سیگما همه رو چُس دود می کنم دو ساعت داشت یادم میداد. خیالش راحته که زیاد خوشم نمیاد و نمی کشم. خودشم نمیکشه البته. ولی کلا جالب بود. بعد از اونجا دو عدد آدامس انداختیم بالا و رفتیم خونه سیگما اینا. کلی چیزای خنک خوردیم و بعد من رفتم لباسم رو با کفش عروسی گاما پوشیدم و مامان و باباش و گاما دیدن و کلی خوششون اومد و کلی تعریف کردن از لباسم. بعد دیگه حاضر شدیم و رفتیم دکتر پوست دوتایی. بعد هم داروها رو گرفتیم و پیش به سوی خونه ما. سر راه رفتیم مامان رو از خونه خاله برداشتیم و رفتیم خونه. بتا و داماد گیر داده بودن بریم بام تهران. ما هم از صبح بیرون بودیم و واقعا خسته شده بودیم. وقتی کنسل شد انقدر خوشحال شدیم که به جاش با سیگما نشستیم سیگما کامپیوتر بابا رو سرویس کرد (سرویس خوب یعنی ) و دیگه ساعت 1 شب رفت بنده خدا.
پروژه لباس من بسته شد.
موند لباس سیگما که جمعه که من نبودم با خانواده رفته بود دنبال کت شلوار. دو مدل تو هاکوپیان پسندیده بود که قرار شد من رو ببره ببینم. من و سیگما و گاما رفتیم واسه خرید که به نظرمون خوب نیومد اون هاکوپیانیا. رفتیم پاساژ آرین و هی بگرد، هی بگرد. من دوس دارم کت جذب بپوشه هیکل خوشگلش دیده شه سلیقه من و گاما تقریبا مثل هم بود، یکی دو مورد پسندیدیم ولی هنوز مرددیم و این پروژه بسته نشده هنوز. کلی کار داریم...

داستان خواستگاری

این پست رو قبلا نوشته بودم. اون موقع دلم می خواست رمزی باشه. اما الان لزومی نمی بینم رمزی باشه:

http://dailyevents.blogsky.com/1394/02/12/post-364/%DA%86%D8%A7%DB%8C