از صبح تو یونی دلم قیلی ویلی میرفت. کلی هم تمرین و پروژه داشتیم. دیدیم تایم کم داریم و هر کاری هم می کنیم پروژه ها جواب نمیدن، تقسیم کار کردیم. ضعف داشتم. ولی کارامو کردم و اومدم خونه و خوابیدم. خواب عمیق خوب. ولی وسطش مامان بیدارم کرد که پاشو، قرار بود بریم خرید و خونه آقاجان! سردرد گرفتم، ولی رفتیم. کفشی که می خواستم و پیدا نکردم و بسیار بداخلاق شدم دیگه. همش غر میزدم. قیلی ویلی دلم هم باز شروع شد. اومدم خونه، فشارمو گرفتم دیدم 11 رو 6.4 شده! بیخود نبود حس ضعف داشتم. خودمو بستم به توصیه های خوراکی مامان و سیگما، زیادی خسته ام این روزا. برم زود بخوابم که یه ذره انرژی سیو کنم...
کجایی دختر هر روز میام چرا خبری نیست ازت، خوبی!!!!!
آخی عزیزم. من فکر می کردم دیگه هیشکی نیس تو وبلاگستان. انگار کسی نمیخونه اینجا رو. واسه همین منم دیگه زیاد ننوشتم. البته یه کم هم سرم شلوغ بود و هست. حالا ایشالا یه کم فعالیتا بیشتر شه
خانمی خب بنویس دیگه. خاطراتتو
باشه چشم. فعلا یه کم سرم شلوغه، ولی مینویسم