سلام سلام
من اومدم بگم که لبم خیلی خیلی بهتره. بادش تا حد خوبی خوابیده و بتا هی بهم میگه اصلا معلوم نیس که زدی
سیگما هم خیلی اوکی شده و هی میگه چه خوب شده، مامان هم پسندید. حس خودمم خیلی بهتره بهش اما هنوز به نظرم متقارن نیست که اونم دوستم هی میگه باید بیای ترمیم، ولی میترسم تو ترمیم نیم سی سی باقی مونده رو هم بزنه و خیلی زیاد شه دیگه
اقا من از مرداد میخواستم یه روز مامانمینا رو دعوت کنم رستورانای کنار رودخونه چالوس، ولی اون اتفاقات پیش اومد و نشد. بعدشم گفتیم سرده واسه دلتا و هی موند و موند. امسال تولد مامان رفتیم خونه بتا، تو ذهنم بود تولد بابا هم من دعوت کنم بیان خونمون. دوشنبه تولد بابا بود. واسه یکشنبه شب خونمون دعوتشون کردم تا اینکه پنج شنبه سیگما داییش رو برد جاده چالوس و گفت رفتن رستوران مهستان و خیلی خلوت بوده و آلاچیقاش هم کنار آبه و توش بخاری داره، منم به مامانینا پیشنهاد دادم و رو هوا زدن که اره بیشتر خوش میگذره. دیگه شغلا یه جوریه که میشد وسط هفته بریم. مرخصیاشونو گرفتن و هماهنگیاشونو کردن و دوشنبه روز تولد بابا رفتیم مهستان. ما قبلش کیک خریدیم و دادیم به گارسون. اصلنم به روی خودمون نیاوردیم که تولده. البته فسقلکا سوتی دادن سریع. تتا گفت باباجون تولدت مبارک، بعد تیلدا گفت مامان مگه نگفته بودی نگیم؟ چرا تتا گفت؟ من میخواستم نفر اول بگم. حالا ما هی شلوغ میکردیم بابا نشنوه اینا رو. حرص عظیمی خورد بتا از دست بچه ها
جاتون خالی دور هم نهار خوردیم و بعدش کیک رو آوردن و بابا هم واقعا سوپرایز شد. البته گفت حدس زده بودم. خخخ. بعد من دوبسته سبیل با خودم برده بودم که هممون چسبوندیم و مسخره بازی درآوردیم. حتی برای دلتا هم سیبیل چسبوندیم، این طور خجسته. خیلی کیف داد. همه حال کردن. اخه دوسال پیش برای بابای سیگما هم همچین تولدی رو گرفته بودیم و خاطره خیلی خوب مونده بود. با همین سیبیلا. اینجا هم همگی لذت بردیم. دخترکم هم واسه خودش چاردست و پا میرفت و میخندید و دست میزد. اخرش گفتیم الان به ترافیک میخوریم و دو ساعت تو راهیم، همه بریم دستشویی. اول بتا بچه هاشو برده بود. بعدش من رفتم دیدم یه دستبند افتاده کف توالت. مال بتا بود. با چنتا دستمال برداشتمش و رفتیم پیشش، اصلا نمیدونست افتاده. دیگه مامان یه چیزی پرسید ازش که یهو خواست نشون بده دستبندشو، گفت ااااخ دستبندم کووووو؟ بهش دادم! شانس آوردیم من بعد از اون رفته بودم. خلاصه به خیر گذشت. بعدش دو ساعت تو راه بودیم و جغل خانوم کل راهو خوابید. ما له و لورده رسیدیم خونه و خوابمون میومد ولی ایشون سرحااال. یه قهوه هم خوردم ولی اوکی نشدم. دیگه بالش و پتو آوردم تو هال کنارش دراز کشیدم و اون حسابی ورجه وورجه کرد. کتاب هم خوندم براش سه تا. اخرش ساعت ۱۲ خوابید! تا جمع و جور کنم بخوابم شد ۲!!!
ولی خیلی حال داد، وسط هفته تو زمستون یه تفریح آخر هفته ای داشتیم. دیگه تا نرفتم سر کار همه کارایی که میخواستم رو بکنم. از ده روز دیگه باید برم سر کار
چقد دل منم شاد شد، انگار باهاتون بودم، میتونم دخترکو مجسم کنم وقتی گفتی دست میزده، خوش باشین همیشه ❤️
ای جانم. دقیقا الان تو بیشتر از هر کسی میتونی تصور کنی
تولد باباتون مبارک. ان شاالله همیشه سایه اش بالاسرتون باشه
چه کار خوبی کردی. هم خوش گذشت و هم خسته نشدین
باز خوبه تا بری سرکار دوماه بعد زودی عید میاد و تعطیلات هست. من سر بچه اولم مرخصیم اینماها تموم میشد واقعا امید به تعطیلات عید خیلی خوب بود
مرسی آبگینه جان.
اره دقیقا امیدم به عیده و البته دورکاری.
سلام. چقدر خوبه که دوباره تند تند می نویسی.
همیشه به شادی و دور همی های خوب
مرسی عزیزم
تولد بابا مبارک تنشون سلامت باشه انشالله سایه شون روسرتون همیشه
من مستقیم بعدزایمان بیمه بیکاریمو استفاده کردم ۲۴ماه
اشتباه کردم مرخصی زایمانمو استفاده نکردم
هر روز دلم میخاست فرار کنم سرکار نمیذاشتن خخ
حالا ما شهرستان ساعتمون اداری تا دو و نیم
و مادرا بچه زیر۶سال یکساعت پاس شیر داریم
شماها تا میاین خونه ۵ غروبه واقعا برای بچه سخته
خداکنه زود عادت کنه نی نی واسش طبیعی بشه
سلامت باشی. مرسی.
عه چه حیف که مرخصی زایمان رو استفاده نکردی. تازه دوقلو یکساله مرخصیش. بعد از 24 ماه برگشتی سر کار؟
آره والا. تازه 5 خوبشه.
اونقدر در قوانین ضعیفن گفتن اگه بری مرخصی زایمان بعد باید یکسال بیای سرکار نمیتونی از بیکاری استفاده کنی... عوض شده بود قانون خود تامین اجتماعی اطلافات نداشت یکسال بیمه و مرخصی زایمان پرید
چون من نمیتونستم با دوقلوهابرگردم سرکار
بعدش رفتم یک شرکت دیگه سرکار
والان باز یکجای دیگم
ولی درسته بچه خیلی شیرین و ..
استقلال داشتن کار کردن شخصیت اجتماعی شاغل بودن عالیه
نباید دست کشید ازش
از منبر بیام پایین
دلتا رو زیاد ببر پیش مامان
مثلا دوساعت تنها بزار عادت کنه کم کم
یهویی نمیشه ها
انشالاه زود بزرگ میشه عزیزم
خاطره میشه
آهان آره دیگه. سخت میشد اونجوری برات.
اره بابا استقلال و تو جامعه بودن یه چیز دیگه س. با مادری هم در منافات نیست انشالله. خخخ
والا اتفاقا الان 2-3 باره میذارمش پیش مامان 2 ساعت اینا. اصلا نمیمونه. بچه های خواهرم برن پیشش میمونه، ولی تنهایی نه، همش بغض می کنه و گریه
چقدر خوب شد دستبند را تو دیدی وگرنه طفلکی چقدر غصه اش میشد.
تولدت بابات مبارک باشه ... انشاالله همیشه به خوشی و سلامتی دور هم جمع بشید
آره واقعا. خاطره خیلی بدی میشد از اونجا
مرسی عزیزم