آخر هفته پر و پیمون

سلاااام. چطورین؟ خوبین؟ من اومدم با یه پست تپل مپل. انقدر که خبرا بود این چند روز.

چهارشنبه عصر سیگما اومد دنبالم و من رو رسوند مرکز مشاوره و خودش رفت. 5-6 ماهی بود که پیش این مشاورم نرفته بودم. این سری راجع به کنترل خشم و منیج کردن رفتارم تو دعواها میخواستم باهاش صحبت کنم. یه حرفایی راجع به کودک و والد و بالغ زد. دیدم همیشه کودکانه رفتار می کنم. بهم تمرین داده که بعد از دعواها و تنش ها، خودم رو چک کنم و ببینم کجاهاش کار کودک درونم بوده؟ جالب بود. بنظرم اومد هیچ وقت بالغانه رفتار نکردم. البته دقیقا نمیدونم رفتار بالغانه چجوریه. شاید تا جلسه بعدی یه کم راجع به این چیزا سرچ کنم. خلاصه که جلسه خیلی خوبی بود. بعدشم از منشی مرکز یه کم لوتوس گرفتم بذارم تو آب. ذوق کردم کلی. ابلغ بود لوتوساشون حسابی. بعدش رفتیم خونه و شب قرار بود دور همی داشته باشیم با دوستای سیگما، به مناسبت اومدن پویا از کانادا. من رفتم حمام و بعدش اون دوستم که همسر دوست سیگما بود زنگ زد و گفت که ما هم میایم. خوشحال شدم. آرش هم که با پرستو دوسته و هنوز رسمی نشدن، گفت پرستو هم میاد. خوشحال شدم. دیگه موهامو اتو کشیدم و بلوز زرشکی با شلوار و صندل کرم پوشیدم. سیگما رفت چیپس و پفک اینا خرید و ساعت 9 رفتیم دفتر سیگماینا. آرش و پرستو زودتر رسیده بودن. میخواستم لاک دستم رو بزنم که پرستو گفت بده من بزنم. اون زد برام. بعدشم پویا و دانا اومدن و کم کم بقیه. پوریا و سمیرا هم اومدن و یه جعبه شیرینی هم آورده بودن. دیگه کم کم همه اومدن. 11 نفر بودیم. شام سفارش دادن همه. من چون چیپس و ماست موسیر خورده بودم و خونه هم با قرمه سبزی ته بندی کرده بودم، سیر بودم و سفارش ندادم. فقط یه تیکه از پیتزای سیگما رو خوردم. یه عالمه حرف زدیم و بعدش تایمز آپ بازی کردیم. من و سپهر یار هم شده بودیم و اول شدیم. بسی حال داد. وسطای بازی ساعت 1، پرستو باید میرفت خونه و آرش هم رفت. تا 3 بازی کردیم و وقتی تموم شد سمیرا و پوریا هم رفتن. دانا هم خوابید. 5 نفر بودیم رفتیم دور میز جلسه پوکر بازی کردیم. ژتونای پویا خیلی خفن بود. با خودش نمیبره کانادا. مخشو بزنیم بذاره دفتر بمونه ژتوناش. خخخ. خب تو پوکر شاخ نیستم اصلا. یعنی هر سری باید از اول برام توضیح بدن. البته کلی گولشون زدم و بد بازی نکردم. ولی خب حرفه ای هم نیستم.

پنج شنبه 3 مرداد،  تا 6 صبح بازی کردیم و بعد دیگه من رفتم خونه ولی چون محسن باید تا 8 میموند، سیگما و پویا هم موندن. دانا من رو رسوند خونمون و من از 6.5 خوابیدم. ساعت 8.5 سیگما زنگ زد و اومد و با هم خوابیدیم تا 12. حالا ماجرا از این قرار بود که بتا تو ییلاق، مهمونی دوره ماهانه که با خانمای فامیل داریم رو به صرف شام گرفته بود و همه داییا و پسرخاله ها و پسرداییا و اینا رو دعوت کرده بود. بماند که دوتا دایی بزرگا سفر بودن و نیومدن. خلاصه باید زودتر میرفتیم که کمکش هم بکنیم یه کم. بیدار شدیم من یه دوش گرفتم و وسیله اینا جمع کردیم و 1.5 راه افتادیم و 3 رسیدیم. یه کم با فینگیلیا بازی کردم و میخواستن بخوابن همه. خوابیدیم ولی من خوابم نبرد. نهار هم نخورده بودیم گرسنه م بود. رفتم بالا یه کم به دلمه ها و قرمه سبزی ناخنک زدم. یه عالمه هم لواشک مامان پز خوردم. با همون آلوهایی که هفته پیش خودمون کنده بودیم لواشک درست کرده بود مامان. عالی شده بود. همون موقع دوستم نوا زنگید که این هفته فرشاد کشیک نیست و میتونیم با هم باشیم. گفتم اومدم ییلاق. گفت فردا چی؟ گفتم باشه. گفت پس بیاین خونمون. منم اول گفتم نه و اینا ولی دیگه قبول کردم.  وقتی بقیه بیدار شدن من دو طبقه رو گردگیری کردم و بالکن رو موکت کرده بودن و جاروبرقی کشیدم و دیگه با بچه ها بازی می کردم. ساعت 7.5 برق رفت! خاله اومد همون موقع و من رفتم آرایش کردم و لباس پوشیدم و بعد زندایی ها هم اومدن با دختراشون. هنوز برق نبود. البته هوا کاملا تاریک نشده بود. رفتن تو بالکن نشستن. حالا مامان هم ذوق کرده بود که آخجون برق رفته من برم فانوس و چراغ نفتی روشن کنم. روشن کرد و کلی ذوق کرد ولی درجا برق اومد. دیگه از مهمونا پذیرایی کردیم و خورد خورد همه اومدن. با همه بچه ریزه ها 40 نفر بودیم. ولی همه تو بالکنا نشسته بودن. کار پذیرایی خوب پیش میرفت. با دوتا باردارای فامیل (زندایی و خانم پسرخاله) حال احوال کردیم. نینیاشون اسفند به دنیا میان. شام رو سلف سرویس چیدیم. همه چی دستپخت مامان بود. عالی. بعدشم خانما رفتیم تو بالکن پایین قرعه کشی صندوق رو انجام دادیم و زندایی برنده شد. یه کم بزن برقص کردیم و بعد یه چیزی شد بین من و دختردایی بزرگه که حوصله ندارم تعریف کنم فعلا. شاید بعدا گفتم. از دستش ناراحت شدم و شاکی. البته بعدش ازش عذرخواهی کردم. خلاصه هیچی دیگه. از اینجا به بعد مهمونی دیگه بهم خوش نگذشت زیاد. فکری بودم. تا 1.5 مهمونا بودن و 2.5 رفتیم بخوابیم ولی من 3 -3.5 خوابم برد. ذهنم مشغول بود.

جمعه 4 مرداد، صبح قبل 10 بیدار شدیم و من و سیگما و داماد صبحونه خوردیم و بقیه بچه ها دیرتر بیدار شدن. بمبای مهمونی دیشب رو یه کم جمع و جور کردیم و بعد من زنگیدم به دخترخاله که بیا موهای من رو بباف. قبلشم رفتم حمام. اومد و کادوی تولدش رو بهش دادم و گفتم الکی کشیدمت تا اینجا که اینو بهت بدم. شال براش گرفته بودم. دیگه گفت بیا موهاتم ببافم. تیغ ماهی میخواست ببافه. ولی نتونست. موهای من خیلی لخته و موهای خودش فر و حالت گیر. شل می بافت زرتی همه موهام باز میشد. حرصشو درآوردم. آخر دیگه یه چیزی سرهم کرد ولی راضی نبودیم. با هم موهای زنداداش رو هم بافتیم و بعدشم نهار از غذاهای دیشب خوردیم دور هم. یه پیشی سفید گنده ی خیلی اهلی هم اومده بود توی خونه و بهش غذا دادیم. تتا انقدر ذووووق می کرد. خیلی مودب بود پیشیه. ما سر سفره بودیم، این دم در نشسته بود رو زمین. جلو هم نمیومد. خلاصه کلی حال کردیم باهاش و دیگه بعد از نهار بیتا (دختر خاله جان) رفت و ما هم جمع و جور کردیم و راه افتادیم با سیگما که بیایم تهران. رفتیم شیر و ماستمون رو هم خریدیم و بنزین زدیم و راه افتادیم. توی تهران که رسیدیم باز یه کم بحثمون شد سر چرت و پرت! اولاش حواسم به کودک هیجانی بود که نذارم چرت و پرت بگه، یهو آگاهانه ولش کردم گفتم بذار بگه :)) خیلی خنده بود. خلاصه رسیدیم دم در خونه و دیدیم کلید نداریم! سیگما خان کلیدا رو ییلاق جا گذاشته بود!!! کاملا تقصیر خودش بود. رفتنی من بهش گفتم کلید خودتم بیار، گفت نه تو داری بسه. بعد من ریموت پارکینگو زدم و کلید رو گذاشتم تو ماشین. فوبیای کلید تو ماشین موندن داره! برده بود کلید رو به جاکلیدی ییلاق آویزون کرده بود! و جاموند دیگه! همون موقع زنگ زدم بتا که اومده بود تهران پشت سر ما، به تک تک داییا و دختردایی و پسرخاله زنگ زدم ولی همه اومده بودن. داداشینا و پسرخاله آخر شب میومدن، مامان و خاله هم صبح! هیچی دیگه! یه سری کلید یدک هم خونه مادرشوهر داشتیم که کامل نبود. بدیش این بود که شب هم مهمون بودیم! کلی عصبانی شدم ولی خیلی جالب بود که هیچی به سیگما نگفتم! فقط گفت چه کنیم؟ گفتم بریم خونه مامانتینا دیگه. رفتیم اونجا و شیر و ماست رو دادیم بهشون و یه کم هم آلبالو برده بودم که اونم دادم بهشون. کلیدامون اونجا خیلی ناقص بود. قفلای آکاردئونی رو نداشت. دیگه قرار شد که از همونجا بریم مهمونی تا آخر شب داداشینا بیان و کلید ما رو بیارن. خوبیش این بود که چون ییلاق هم مهمونی بودیم، همه چی داشتم. کیف لوازم آرایشم کامل بود. حمام هم که صبح رفته بودم. لباس هم داشتم که فقط گفتم چون دیشب پوشیدم آب بکشمش. شستیمش و گذاشتیم جلو کولرگازی که خشک شه. ولی نمیشد. دیگه گاما دو دست لباس آورد گفت اینا رو اینجا دارم. یه بلوز گل گلی زرد با شلوار کوتاه زرد. مادرشوهر هم کفش زرد داشت و خیلی ست شد دیگه. خوشم اومد. بعدشم مادرشوهر و گاما دوتایی موهامو سشوار کشیدن. بسی حال کردم. یه بافت ریز هم برام زد گاما. تو این فاصله سیگما هم رفت حمام و دیگه حاضر شدیم و رفتیم که بریم خونه نواینا. سر راه رفتیم یه گلدون بزرگ خرفه هم براشون گرفتیم و راس ساعت 8 رسیدیم. دیگه داستان رو براشون تعریف کردیم و کلی خندیدیم. حسابی پذیرایی کردن ازمون. اولش میخواستیم زود برگردیم چون فرشاد سربازه و 5 صبح باید بیدار میشد. تازه عصر هم میرفت سر کار بعد از پادگان. ولی نشد که. تازه 11 شام سفارش دادن و دیگه شلم بازی کردیم و کلی خندیدیم. خیلی خیلی خوش گذشت بهمون. بعد از شام هم باز بازی کردیم و کلی هم گپ و گفت. از اونور هم چک میکردم ببینم داداش کی میرسه. تو ترافیک بود و 2 میرسید. نواینا هم گفتن بمونین شب بخوابین اینجا. گفتیم نه بابا. دیگه خلاصه تا 2 نگهمون داشتن. اسنپ فرستادیم کلید رو آورد برامون و دیگه زحمت رو کم کردیم! ساعت 3 هم خوابیدیم! یعنی این 3 شب هیچ کدوم رو قبل از 3 نخوابیدیم! یکیشو که 6.5 خوابیدیم.

شنبه ساعت 10 صبح جلسه داشتم سازمان. دیگه تا 9 خوابیدم و سیگما من رو برد. باز خوبه لازم نبود 7 پاشم. رفتم و از شانس جلسه هام تا 6 عصر طول کشید. نهار هم مهمونمون کردن. داشتیم می پوکیدیم دیگه. بی نهایت خسته شدم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. اول میخواستم غذا درست کنم، ولی دیدم نهاری که خودم برده بودم که نخورده بودم، غذایی هم که اونا دادن نصفه مونده بود، دیگه همه اونا رو شام خوردیم. نهار فردا هم سیگما گفت نیمرو درست می کنه میخوره. خوشحال شدم. به جاش نشستیم فیلم A Quite Place رو دیدیم. تخیلی بود ولی خیلی دوس داشتم فیلمش رو. یه نمه هم ترسناک بود معده م به هم ریخت. ولی دوسش داشتم. دیگه ساعت 10.5 رفتیم تو تخت که مثلا زود بخوابیم، ولی نشد که. هم گرم بود هم بالایی مهمون داشت. فکر کنم 11.5 خوابم برد.

صبح امروز یکشنبه، باز با بدبختی بیدار شدم. تا 8 خوابیدیم البته و باز دیر رفتم سر کار. ولی چی کار کنم نمیتونستم دیگه. یه عالمه هم کار داشتم ولی گفتم اینا رو وسطش بنویسم حتما. یه آخر هفته پر و پیمون بود. 

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:17 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com


پس آخر هفته ی هممون خیلی شلوغ بوده
حسابی پر کار
حسابی شلوغ
میشه از این مشاوره ها بیشتر بگی شاید ما هم یاد بگیریم

آره حتما. این جلسه اول این دوره م بود. خیلی حرف خاصی گفته نشد. یا شایدم من انقدر بعدش سرم شلوغ شد که وقت نکردم فکر کنم. خودش بهم میگه صدای جلسه رو ضبط کن و بعدا گوش بده. حالا باید برم گوش کنم بعدا باز اضافه می کنم

فرناز یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 04:59 ب.ظ

ول کردن کودک درون خیلی باحال بود این کودک درون که تا آخر عمر هست و کلا هم بی تربیته واقعا بعضی وقتا غیر قابل کنترل میشه. من که تا وقتی خودم مامان نشدم حس بزرگ شدن بهم دست نداد. جا گذاشتن کلید که از کارهای روزمره همسر منه باورت نمیشه هفته پیش رفتیم شمال با مادرشوهرم اینا جمعه ما برگشتیم و کلید یدکی ویلا رو همسر با خودش آورده بود تهران من اولا عصبانی میشدم ولی الان فهمیدم حواسشون واقعا نیست

واقعا؟ پس امیدوار باشم که بالاخره یه زمانی کودک درونم بالغ میشه؟
امان از آقایون. آخه جالب اینه که کلا سیگما خیلی ادعاش میشه که حواسش هست به همه چی. انصافا هم هست، اما اگه بخواد خرابکاری کنه یهو گنده می کنه!

انه سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 05:14 ب.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

چقدر منم نیاز دارم برم پیش یه مشاور و چقد وقت ندارم!

ببین مشاوره تلفنی هم هست ها. بعضا بد هم نیستن. البته معمولا آدم اگه وقت نداشته باشه، واسه تلفنیش هم وقت نداره

هستی سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 06:32 ب.ظ

واقعا چه آخر هفته پرباری داشتی. من اگه یه آخر هفته اینقدر مهمونی برم کل هفته کاری بعدش رو کسلم. حس میکنم استراحت نکردم اصلا

کسل نبودم، ولی خسته بودم قشنگ. یعنی کل این هفته جنازه بودم تو خونه. حتی نمیتونستم به کرمام برسم یا آشپزی کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد