سلام سلام. من اومدم با پست تولد. خب یکشنبه تولدم بود. من همیشه صبر می کردم تا 12 شب. ولی اون شب بسیار خسته بودم و 11 خوابم برد.
صبح که بیدار شدم و گوشی رو روشن کردم، همینجور پیامای تبریک تولد بانکا و البته دوستام بود که میومد. از همون 11.5 دیشب شروع کرده بودن به گفتن تبریک ها. خلاصه که خوشحال بودم. 9.5 صبح بیدار شده بودم. آخه امروز رو مرخصی استعلاجی گرفته بودم که برم بیمارستان واسه تزریق آهن. بعد از صبحونه حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان. تا سیگما بره جاپارک پیدا کنه، من رفتم پیش پزشک اورژانس ویزیت شدم و دادم نسخه م رو که تاریخش گذشته بود دوباره بنویسه. ولی بهم گفت که فرینجکت دیگه نیست و پیدا نمی کنی. رفتم از داروخونه بیمارستان پرسیدم که نداشتن. سیگما هم اومد و یه داروخونه دیگه هم رفتیم و نداشتن. به دوستام سپردم، گفتن 13 آبان هم نداره و کلا دیگه نمیاد آمپولش. زنگ زدیم به 1490 اطلاعات دارویی که گفت سمت غرب دوتا داروخونه داره و شمارشون رو داد. یکیشون گفت تموم کردم و اون یکی گفت فقط یه دونه میدم، بدون بیمه. که دیگه سیگما اسنپ رفت و برگشت گرفت و رفت داروها رو گرفت و اومد. تا بیاد شد 12.5. بالاخره رفتیم واسه تزریق. خیلی هم دنگ و فنگ داشت. چون من کلا به خیلی چیزا و بعضی داروها حساسیت دارم، باید خیلی با احتیاط تزریق می کردن. توی سرم و با سرعت کم. قبلش هم کلی آمپول ضد حساسیت هم به خودم هم تو سرم زده بودن. تا ساعت 3 عصر طول کشید. بعدش دیگه سیگما گفت درسته که قرار بود بعد از سفر رژیم بگیریم، ولی امروزم تولدته و نهار بریم بیرون که از فردا ماه رمضون میشه. رفتیم رستوران بونلی. یه سالاد سزار و یه پاستا سفارش دادیم. خیلی خوشمزه بود. محیطش رو هم دوست داشتم. بعدش برگشتیم خونه و من لباس واسه شب برداشتم و سیگما هم دوش گرفت و رفتیم کیک تولد خوشگل خریدیم و رفتیم خونه مامانینا. 7 رسیدیم. بتاینا خواب بودن. عصرونه خوردیم و با بچه ها بازی کردم و بعد داماد هم اومد و شام خوردیم و بعدشم عکس گرفتیم و کیک خوردیم و فهمیدیم که فردا روز اول ماه رمضون نیست. هوراا. دیگه 11.5 رفتیم خونمون و لالا و بدین ترتیب وارد 29 سالگی شدم. آخرین سال از دهه سوم...
دوشنبه، بالاخره بعد از 4-5 روز رفتم شرکت. خودم ماشین بردم. خب امسال دومین سالیه که من دیگه روزه نمی گیرم. قبلش هم دل خوشی از روزه نداشتم و بی نهایت بهم سخت می گذشت تا اینکه دیگه سال 96 مصادف شد با شروع کارم و زد معده م رو ترکوند! از اون موقع دیگه اصلا حال نمی کنم با روزه. خلاصه سر کار به کارام رسیدگی کردم و عصری گفتیم کادوی همکارم رو بهش بدیم. یه شکلات خوری و یه قندون میناکاری از دیجی براش خریده بودیم. وقتی رفتیم کادوی اون رو بدیم، اونا هم کادوی من رو دادن. یه شیرینی خوری خوشگل با جوجو و یه بلوز شلوار تو خونه ای. خیلی ذوق کردم. عصری چون بار و بندیل زیاد داشتم، با دوستم رفتیم تو لابی و بهش گفتم پیش وسایل بایسته تا من برم ماشین رو بیارم. رفتم آوردم و با هم رفتیم. وقتی با یکی دیگه میرم ترافیک اذیتم نمی کنه. سر راه اونو پیاده کردم و خودم رفتم خونه. قرار بود شب بریم خونه مامان سیگما. زودی پریدم تو حموم و سیگما هم اومد و حاضر شدیم و رفتیم. آهان. نصف کیک دیروزم مونده بود. به سیگما گفتم از مامانش بپرسه اگه بد نیست، همین نصف کیک رو ببریم. آخه قنادیا کیک کوچیک کم دارن یا ندارن. دیگه بزرگ گرفته بودیم و خب چه کاریه که بذاریم بمونه و دوباره یکی دیگه بخریم؟ خلاصه مامانش اوکی بود و همون نصف کیک رو بردیم. پدرشوهر با دوستاش رفته بود سفر. اگه میدونستیم فرداش میرفتیم. خلاصه کلی گپ و گفت کردیم با گاما و مامانش و دیگه شام خوردیم و بعدشم عکس انداختیم و کیک خوردیم. کادو هم بهم پول دادن. اونجا هم کار سیگماینا طولانی بود و باز 11.5 رفتیم از اونجا. کم خوابی گرفتم این دو شب.
سه شنبه 17ام، روز اول ماه رمضون بود. با سیگما رفتم سر کار. معلوم شد که ساعت کاریمون 1 ساعت کم شده. ذوق کردیم حسابی. هیچی نمیشد سر کار بخوریم. نهار نون پنیر سبزی خوردم ایستاده تو آبدارخونه! معده م هم به هم ریخت باز! من قشنگ مثل روزه ها بودم. کلی بی حال بودم. عصری یه ساعت زودتر رفتم خونه. سیگما خونه بود. خوابیدیم. 1.5 ساعت خوابیدم و بعد با بیچارگی بیدار شدم. واسه افطار سیگما میخواستم فرنی آرد برنج درست کنم. دیگه میز رو براش چیدم و فرنی هم درست کردم. خودم باهاش نشستم یه کوچولو فرنی خوردم و بعد واسه شام هم دو پرس جوجه کباب برامون آورده بودن که یکیشو دادم سیگما، یکیشم یه کمش رو خودم خوردم و بقیه جوجه هاش رو خرد کردم که فردا با خیارشور ببرم سرکار سرد بخورم! سریالای بعد از افطار شبکه 3 و 2 رو هم دیدیم و من 11 باز بیهوش شدم! خوبه این همه عصر خوابیده بودم!
چهارشنبه 18 ام هم که امروز باشه، 7.5 بیدار شدم با سیگما اومدیم شرکت. باز کلی خوابم میاد امروزم. نمیدونم چم شده. فکر کنم آهن زدم به جای اینکه خستگیم کمتر شه بیشتر شده. خخخ. یه عالمه هم کار سخت داشتم که خدا رو شکر همه رو انجام دادم. بریم که ساعت کاری در شرف تموم شدنه. هورااا. سلام آخر هفته
سلام. اوه اوه چقدر ننوشتم. بیشتر از یه هفته شد. شروع کنم نوشتن ببینم کی تموم میشه. خخخ
خب از یکشنبه ی پیش باید بگم. اصلا یادم نیست که. فقط اینکه بعد از بحث با یکی از بچه ها تو گروه دوستام، از گروه اومده بودم بیرون و اعصابم خورد بود از این اتفاقات. خیلی هم خورد بود. دو سه تا از بچه ها اومدن تو پی وی و ازم خواستن برگردم. گفتم وقتی عصبانیتم بخوابه برمیگردم. عصری سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. تو تخت ولو شدیم و گوشیامونو چک کردیم و کل روز رو برای هم تعریف کردیم. بعد هم شام خوردیم. اصلا یادم نیست چی. آهان یادم اومد. سیگما گفت هوس فست فود کرده و پیتزا سفارش داد. مثل گامبوها یه عالمه هم خوردیم. البته من خیلی سعی کردم کم بخورم، پنجره ای بود و 4تا خوردم ولی. ادامه فیلم فیوریت رو هم دیدیم و تموم شد و بعد هم لالا.
دوشنبه هم باز با سیگما شرکت. یه عالمه جلسه داشتم پشت سر هم. نهار دیر خوردم. عصری رفتم پیاده روی تا خونه. بعد هم عدسی پختم و یه کم کتاب "یک به علاوه یک" رو خوندم. هنوز جذبش نشدم.
سه شنبه باز شرکت با سیگما. کارام کم شده بود. از اسنپ فود سفارش کیک تولد دادیم. من و دوتا دیگه از دوستام تو شرکت، تولدمون تو یه بازه دوهفته ایه و با هم کیک رو سفارش دادیم. عصری کار که تموم شد کیک رو برداشتیم و رفتیم کافه نزدیک شرکت. قبلش هم من و اون یکی رفتیم کادوی این یکی! رو گرفتیم و آوردیم (همونکه هفته پیش خریده بودیم و هنوز تو مغازه بود)، چای سفارش دادیم و با کیکمون عکس گرفتیم سریع چون یکی از بچه ها شب برنامه داشت و خیلی عجله داشت. اون که رفت خودمون نشستیم دور هم حرف زدیم و تا 7:15 بودیم و دیگه بعدش رفتیم خونه. من یه کوچولو پیاده رفتم. شام هم نخوردم چون کیک تولد خورده بودم. برای سیگما هم کیک بردم. سیگما با همسایه ها رفته بود پشت بوم. پشت بوم رو ایزوگام کرده بودن و چند روزه هی همسایه ها میرن بالا پشت بوم. اومد و با هم یه قسمت دیگه از فیلم رقص روی شیشه رو دیدیم و خوابیدیم. دوباره هم برگشتم تو گروه دوستام.
چهارشنبه صبح زود بیدار شدم که با اسنپ برم جشن شرکت. ولی دیگه سیگما هم بیدار شد و گفت میرسونمت. رفتیم یکی از هتلای معروف تهران، به مناسبت روز کارگر برامون جشن گرفته بودن. ولی چون صبح زود بود اصلا حال نداد. مدیرعامل حرف زد و خبرای خوبی داد. یه کنسرت هم برگزار شد و بعدش نهار و بعد پیش به سوی خونه. یکی از همکارا میرفت سمت خونه مامانینا و منم باهاش رفتم بخشی از راه رو. مامان خونه بتا بود. بابا خونه خودمون. قرار بود بابا بره دندونش رو بکشه و مامان گفته بود ماشین بابا رو بردارم باهاش برم خونه بتاینا و بعد بریم دنبال بابا چون ممکنه بعد از دندون پزشکی حالش خوب نباشه. خلاصه من همون خونه مامانینا رفتم دوش گرفتم و بعد با ماشین بابا رفتم خونه بتا. یه کم با بچه هاش بازی کردیم و بعد با مامان رفتیم دنبال بابا که خدا رو شکر بابا هم اوکی بود. بردمشون خونه گذاشتمشون و خودم با مترو رفتم سمت خونه خودمون. همه صف های پمپ بنزینا هم که غلغله بود بخاطر خبری که ملت شنیده بودن که قراره بنزین گرون بشه و بشه 2500! هیچی دیگه. خیابونا هم قفل شده بود بخاطر همین خبر. سیگما اومد دم مترو دنبالم و رفتیم افق کوروش سر کوچه و مقادیری چیپس و پفک و تخمه اینا خریدیم و رفتیم خونه. شام سیگما رو دادم و خودمم عدسی خوردم و نشستیم پای دیدن فیلم Anon، نصفش رو دیدیم و بعد چون حوصله چمدون جمع کردن نداشتیم، یه لیست نوشتیم و خوابیدیم. قرار بود بریم شمال. نگفتم؟ برنامه ریخته بودیم که دو روز آخر هفته رو بریم شمال، رامسر.
پنج شنبه 12 اردیبهشت، ساعت 6:30 صبح بیدار شدیم و چای دم کردم و رفتیم سر وقت چمدون بستن. چون دو روزه میرفتیم چیز خاصی نمیخواستیم. چمدون کوچیکه رو بردیم و تا حد خوبی هم خالی موند. زیرانداز و صندل و سیخ و الکل هم برداشتیم واسه ماهی کباب کردن لب دریا. 8:30 راه افتادیم. بنزینمون نصفه بود ولی انقدر صف ها شلوغ بود که دیگه بیخیال شدیم و گفتیم تو جاده بنزین میزنیم. رفتیم جاده چالوس. چه خوشگل و سرسبز بود. تا 10:30-11 تاختیم و بعد یه جای خوشگل زدیم کنار. نسکافه درست کردم و با بیسکوییت خوردیم. یه کم هم استراحت کردیم و باز به راه ادامه دادیم. یه جا هم فکر کنم جریمه شدیم. اه. همش باید با 50 تا سرعت می رفتیم! بالاخره 12 رسیدیم نمک آبرود و رفتیم آبادگران برای نهار. عاشق جوجه ترشای آبادگرانم. یه جوجه ترش و یه میرزاقاسمی سفارش دادیم. من که میرزاقاسمی دوس ندارم. یعنی کلا غذایی که خیلی طعم سیرش غالب باشه دوست ندارم. در نتیجه غذای گیلکی های عزیز، علی رغم همه بو و برنگش، واسم جذاب نیست. البته یه نوکی زدم بهش. خلاصه بعد از نهار راه افتادیم به سمت رامسر. سیگما هتل رامسر، سوییت ماه عسل رزرو کرده بود. کلی حال کردیم با سوییته. هوس کردیم بعدنا اتاق خوابمون اینجوری باشه. تختش گرد بود. خوشگل بود. ولو شدیم رو تخت و سیگما گیر داده بود که چای بیاره بخوریم. من هی میگفتم بذار بخوابیم بعد، میگفت نه الان. دیگه رضایت دادم و دیدم با چای، واسم کادوی تولدم رو هم آورد. یه دستبند ظریف با سه تا گل رز (طرح گل شنل). خودم قبلا از اینستای الی گالری بهش نشون داده بودم که اینو دوست دارم. اونم برام گرفته بودش. کلی ذوق کردم و انداختم تو دستم. دیگه هم درنیاوردمش. چای خوردیم و یه کم گپ و گفت باحال! و بعد یه چرت یه ساعته زدیم و پاشدیم رفتیم گشت و گذار. رفتیم تله کابین رامسر. چقدر حال کردم باهاش. تا حالا تله کابین رامسر رو سوار نشده بودم. بنظرم بهتر از نمک آبرود بود. خلوت تر بود و اون بالا هم جای بیشتری داشت. تازه از روی جاده رد می شد. کلی ذوق مناظر شمالی و سرسبز رو کردم. رو ابرا بودم اصن. اون بالا با سیگما یه آش خوردیم و یه ساعتی تو آلاچیقا نشستیم و بعد برگشتیم پایین. وقتی برگشتیم خورشید غروب کرد و یه موج شکن تو دریا درست کرده بودن که رفتیم روش یه کم پیاده روی کردیم و دیگه خیلی باد میومد و سرد شده بود. برگشتیم سمت ماشین و رفتیم سراغ غذا. دنبال رستوران ایتالیایی میگشتیم که رستوران گستو رو دیدیم. اول یه پیتزا و یه پاستا میخواستیم سفارش بدیم که خود سفارش گیرشون! اصرار کرد که اسکالپ مرغمون رو بگیرید که خیلی خوشمزه س. گرفتیم. اصلا هم خوب نبود! دوتا فیله مرغ بود با پنیر و کاهو! پیتزاشون خوب بود ولی. آخرش هم خانمه پرسید که با اسکالپ حال کردین؟ گفتیم نه. فکرکنم ناراحت شد! ولی تا اون باشه که دیگه اصرار نکنه. خلاصه دیگه ساعت 10 بود. برگشتیم هتل. فلش رو زدیم به تی وی و بقیه فیلم Anon رو پلی کردیم. وسطاش یه حالی به خودمون دادیم و بالاخره فیلم رو تموم کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و لای پنجره رو باز گذاشتیم. با این حال با ملافه خوابیدم.
جمعه 13 اردیبهشت، 8 صبح بیدار شدیم و حاضر شدیم رفتیم صبحانه. خوب بود صبحونه ش. همه چی داشت بجز شکلات صبحانه که خب اکثر هتلا ندارن. املت بار هم نداشت البته. ولی من راضی بودم در کل. بعد از صبحونه برگشتیم بالا که وسایلمون رو جمع کنیم. آخه دیر تصمیم گرفتیم که سفرمون رو اکستند کنیم و خب دیگه هتل جا نداشت. وسایل رو تا حدی جمع کردیم و بعد رفتیم تو وان حموم بازی و شادی. خخخ. بعد هم موهامو خشک کردم و حاضر شدیم و رفتیم واسه چک اوت. بعد راه افتادیم دنبال هتل دیدن. یه هتل آپارتمان دیدیم و یه ویلا ولی خوب نبودن. رفتیم هتل کیمیا که خوب بود با ویوی دریا. تا اتاق حاضر بشه رفتیم ماهی فروشی و یه ماهی قزل سالمون زنده انتخاب کردیم و یارو کشتش! بدم میاد نمیذارن خودش بمیره. اصلا خیلی فرآیند رو مخیه. دیگه نمیرم اینجور جاها کلا. سری قبل که لب ساحل ماهی کباب کردیم ماهی سوف خریده بودیم و فقط داخل شکمش رو تمیز کرده بود و سر و دم داشت. ولی این دفعه کلا میخواست تیکه تیکه اش هم بکنه که دیگه نذاشتیم و فقط از وسط نصف کرد و شست. برگشتیم هتل رو تحویل گرفتیم و اونجا با لیمو و نمک و فلفلی که برده بودم ماهی رو طعم دار کردیم و گذاشتیم تو یخچال. فیلم beautiful boy رو پلی کردیم و نصفش رو دیدیم و کلی چیپس و ماست موسیر خوردیم و تخمه. بعدش هم خوابیدیم یه چرت کوتاه و عصری بساط ماهی و زیراندازاینا رو برداشتیم رفتیم ساحل. من با سنگ جای آتیش رو درست کردم و سیگما آتیش به پا کرد ماهی ها رو سیخ کشیدیم و روی آتیش کباب کردیم. خیلی باحاله این فرآیند. هر وقت بریم ساحل این کارو میکنیم. ساحلش خیلی خاص بود. اولا که دریا اصلا موج نداشت. بعدشم کلی چوب ریز تو ساحل بود که ریختیم تو آتیش. ماهیمون که کباب شد خوردیمش و سیگما رفت آب جوش خرید و اومد نسکافه درست کردیم و خوردیم با شوکورول. نشستیم تا هوا تاریک بشه. یه کم خنک شده بود. دوباره آتیش رو به پا کردیم و یه کم همونجا نشستیم و تنقلات خوردیم و دیگه برگشتیم هتل. بقیه فیلمه رو دیدیم و تموم شد. طوفان شده بود. هوا هم سرد شد. اسپلیت رو گذاشتیم رو 28 درجه و خوابیدیم. نه به دیشب که با پنجره باز خوابیدیم، نه به امشب!
شنبه 14 اردیبهشت، صبح 8 بیدار شدیم و رفتیم طبقه 5، صبحونه. ویوش به دریا عالی بود. هوا ابری بود و بارون هم میومد و دریا هم طوفانی. صبحونه بد نبود. بعد از صبحونه برگشتیم تو اتاق یه کم جمع و جور کردیم و سیگما یه دوش گرفت و دیگه اتاق رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت تهران. تو راه شروع کردیم با هم انگلیسی صحبت کردن. یه ساعتی راه بود تا نمک آبرود. اونجا یه فروشگاه لوازم تزیینی دیدیم که چون دنبال گل مصنوعی می گردم رفتیم ببینیم. چیزی که میخواستم رو نداشت. کنارش رستوران مرغ سوخاری کنتاکی بود و رفتیم واسه نهار. یه مرغ 3 تیکه سفارش دادیم و یه پپرونی. آخ که چقدر غذاش تازه و خوشمزه بود. پیشنهاد می کنم برید. بعد از نهار راه افتادیم به سمت تهران. بارون هم بند اومده بود. هوا خیلی خوشگل و خوب بود. دم کلوچه تی شین نگه داشتیم و واسه مامانینا سوغاتی خریدیم. آلبالو خشکه هم خریدیم تو راه خوردیم. دیگه زیاد نگه نداشتیم تا دم دهاتی. از دهاتی هم دَلار و لواشک خریدیم و بستنی. اصلا بستنیش رو دوس نداشتم. خیلی چرب بود. حس می کردی داری پالم رو گاز می زنی! من که نخوردمش. تو راه یه جاهایی ترافیک بود به خاطر تصادف. مثلا دم سد کرج تصادف بدجوری شده بود که البته خدا رو شکر تلفات جسمی نداشت. خلاصه یه ربع به 7 عصر رسیدیم خونمون. سیگما رفت بالاپشت بوم جلسه و منم پریدم تو حمام. تو این فاصله هم یه دور ماشین لباسشویی رو روشن کردم و بعد از حمام پهن کردم لباسا رو تا خشک بشن و چمدون رو خالی کردم. ولی خونه خیلی به هم ریخته شده. آخر هفته حتما باید تمیزکاری کنم.
اینم از سفرمون به رامسر. بقیه ش رو فعلا وقت ندارم بنویسم.
امروز اولین روز ماه رمضونه. نماز روزه هاتون قبول. موقع سحر و افطار ما رو هم دعا کنید
سلام. روز بخیر. اول هفتتون به شادی و خرمی. خوبین؟
چرا هوا انقدر سرد شده؟ من کلا از ایناییم که به سرما و گرما حساسم. یعنی هر دوش آزارم میده، خصوصا سرما! الانا هم که حس می کنم ممکنه به خاطر فقر آهنم باشه، خیلی سردم میشه. تو محل کار هم روبروی تنها پنجره ی بازشونده میشینم و همش بقیه میان پنجره رو باز می کنن، من یخ میزنم. هییی
چهارشنبه با دوتا از همکارا رفتیم خرید کادوی تولد اون یکی همکار. خیلی تولدامون تو هم تو هم شده. همگی با فاصله یه هفته به دنیا اومدیم رفتیم خانه سفید و براش یه ست 6 نفره فنجون نعلبکی خوشگل جوجودار خریدیم با یه قاب عکس سه تایی با دوتا مجسمه. بعدشم هر کی رفت سی خودش. من با تاکسی رفتم خونه مامانینا. 7.5 رسیدم. بتاینا اونجا بودن. فینگیلی بازی کردم. سیگما هم که عروسی بود. داداشینا اومدن و شام خوردیم و 11 سیگما اومد. قرار بود شب خونه ماماینا بخوابیم. 1 بقیه رفتن و ما تا 2.5 اینا حرف زدیم و بعد لالا.
5شنبه 5ام، صبح سیگما رفت جلسه. من که بیدار شدم بابا داشت میرفت ییلاق. به مامان گفتم توام برو چون من زود میخوام برم. خلاصه مامان هم رفت و من لباسایی که انداخته بود تو ماشین رو پهن کردم و دوش گرفتم و نهار هم خوردم و بعد رفتم آرایشگاه پشت خونه مامانینا. میخواستم بافت تل بزنم. کلی یارو قمیش اومد که دستم پره و نمیگیرم و اینا. آخرش مدیریت سالن اومد بهش گفت باید بگیری! قبلش رفتم موهامو سشوار کشیدم و بعد بافت زد. دوس داشتم پهن تر باشه ولی بازم بد نبود. بعدش با مترو رفتم سمت خونه خودمون. تو راه هم یه عالمه چیز میز خریدم! ساک دستی واسه وقتی میخوام نهار ببرم شرکت، یدک فرموژه و فیکسر کابل شارژ و از این چیزا. خخخ. وسط راه هم به سیگما زنگیدم بیاد دنبالم که اومد و رفتیم خونه. هنوز انتخاب نکرده بودم چه لباسی بپوشم. یه عالمه لباس ریختم بیرون و از توش یه لباس کوتاه مشکی انتخاب کردم و با جوراب بالابنددار پوشیدم. بعد هم آرایش کردم و خیلی دیر حاضر شدیم هر دو. البته وسطاش سیگما اومد کمک من که واسه مژه. یه چشمم رو گذاشتم (من مژه های خیلی سبکی انتخاب می کنم که اصلا تابلو نباشه)، اون یکی رو 4 بار گذاشتم نشد. دیگه دوبار هم سیگما ترای کرد و شد بالاخره. آرایشم رو تکمیل کردم و 8 راه افتادیم. عروسی هم گرمدره بود و کلی دیر رسیدیم. یه ربع به 9! البته خوب بود عروس داماد تازه بعد از ما اومدن تو سالن. دوستای سیگما دوتاشون با نامزدهای آینده اومده بودن. خوشحالم دارن رسمی میشن. بیشتر میتونن باهامون بیان. الان همینی که عروسیش بود از این به بعد تو دوره همی های نصفه شبیمون میاد. آخ جون. تا حالا من تنها دختر جمع بودم. اون دوتای دیگه هم رسمی کنن نصفه شبا بیان و سفر هم بتونیم بریم خیلی حال میده. دیگه ترکوندیم، خیلی خوش گذشت عروسیشون. بعد هم که برگشتیم خونه جورابا کار خودشونو کردن. شب خیلی خوبی بود
جمعه 6ام، 12 ظهر بیدار شدیم و صبحونه خوردیم. بعد یه کم حرفیدیم و قسمت اول رقص روی شیشه رو دیدیم. واسه نهار باقالی پلو با گوشت درست کردم که گوشتش زیاد خوشمزه نشد. ساعت 5 خوردیم. دوباره گذاشتم بپزه و طعمدارترش کردم واسه نهار فردامون. بعد هم نشستیم پای دیدن فیلم The Favorite. نصفش رو دیدیم و خوشم اومد از فیلم. بعد هم یه بحث مزخرفی با دوستام داشتم تو گروه که به گند کشیده شد. نتیجه ش این شد که شب درست حسابی خوابم نبرد و کلی اسید معده م ترشح شد! اه! این چه کوفتی بود دیگه تا یه کم بحث می کنم میاد سراغم به همین دلیل واسه پیشگیری از اینکه بحث سرش پیش بیاد دیگه اینجا عنوانش نمی کنم.
شنبه 7ام، با سیگما رفتیم سر کار. بعد از کار با ساحل رفتم سمت خونه مامانینا. آخه شب سیگما دم خونه مامانینا عروسی دعوت بود. مامان تازه از خونه بتا اومد و فقط من و مامان بودیم تا شب که بابا هم اومد و شام خوردیم. بعد هم سیگما از عروسی اومد و یه چای خوردیم و برگشتیم خونه لالا.
یکشنبه هم که امروز باشه، صبح باز با سیگما اومدم. میخواستیم واسه همکار تولد بگیریم که دیگه بقیه گفتن که حالا که شماها همتون تولدتون با همدیگه س، بیاین با هم بگیرید. خلاصه فعلا دست نگه داشتیم تا یه روز همگی بریم بیرون و جشن بگیریم. دیگه اینجوریا
سلام. روز بخیر. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه می کنین با این روزای خوشگل بهاری؟ روزای اردیبهشتی خوش آب و رنگ. الان بهترین موقع است واسه تمرینای مایندفولنس. هی آدم بشینه جلوی پنجره، به خودش یادآوری کنه که الان بهاره و داره توی این هوای خوب نفس می کشه و سرسبزیا و گل های ریز بهاری رو تماشا می کنه.
تعریف کنم از هفته پیش، چهارشنبه عصر که واسه همکارجان رفیق، تولد گرفتیم و ساعت کاری که تموم شد رفتم خونه و یه کم دراز کشیدم و بعد حاضر شدم که بریم خونه مادرشوهر. اول ابروهامو صفا دادم و بعد دیدم موهام حالت نمیگیره، یه مدل جدید بستمش بالا. سیگما اومد و حاضر شدیم رفتیم تو پارکینگ که مامان سیگما زنگید که عمشینا هم میان! هیچی دیگه تیپم خیلی تین ایجری بود، برگشتم بالا عوض کردم تیپم رو. البته دیگه به مدل موهام دست نزدم و سیگما دوست نداشت موهامو. وسط مهمونی بعد از شام رفتم دوباره فرق کج باز کردم. کلا من چارشنبه ها خیلی خسته ام و واسه مهمونی جدی حوصله ندارم. این بار هم اصلا حوصلشونو نداشتم. این همون عمه ش بود که کلا بچه هاش رو بار دومی بود که میدیدم. کلی با نینی سیگماینا حرف زدیم و تا 12 هم نشسته بودن اونا، ما چرت میزدیم. دیگه 12 اومدیم خونمون و بیهوش شدیم.
پنج شنبه 29ام، 9.5 بیدار شدم. سیگما رفت جلسه. منم کار خاصی نداشتم. خونه که خیلی تمیز بود و مرتب. رفتم سراغ دسر و غذا. مرغ گذاشتم بپزه واسه ته چین و پاناکوتا هم آب کردم و رنگی رنگی کردم و ریختم تو ظرفاش. ابروهامو رنگ گذاشتم و رفتم حمام. به مامان زنگ زدم که زودتر بیاد، گفت رفته حموم که بیاد و یهو کمرش گرفته. با بابا رفتن درمانگاه که آمپول بزنه. گفتم بعدش واسه نهار بیان. تو این فاصله میوه ها رو هم چیدم و خورش کرفس از فریزر درآوردم یخ زدایی کردم و پلو هم پختم و سیگما اومد. سرویسا رو شست و مامان و بابا هم اومدن. نهار رو آوردم دور هم خوردیم و تا 3 اینا گپ زدیم. بعد مامان و بابا رو فرستادم رو تخت بخوابن و خودمونم رفتیم تو اون یکی اتاق یه کم دراز کشیدیم و حرف زدیم. بعد هم موهامو اتو کشیدم و چای گذاشتم و بیدارشون کردم. چای و قطاب خوردیم و بعد من و مامان حاضر شدیم که واسه صندوق بریم خونه پسردایی. من هی گفتم کمرت درد می کنه نریم. گفت نه زشته، بریم. قبل از رفتن لیست خرید رو به سیگما دادم و چون هم تخفیف اسنپ مارکت داشتیم هم شیرینی از اسنپ، جفتش رو سفارش دادیم. چیز کیک از نان سحر سفارش دادیم بیارن. دیگه من و مامان رفتیم خونه پسردایی و به جز یکی از زنداییا همه قبل از ما رسیده بودن. یه بلوز زرد با دامنش که مشکیه و گلای زرد داره پوشیده بودم با کیف و کفش زرد. تا رفتم تو همه گفتن چقدر لاغر شدی از 13بدر تا الان. کلی ذوق کردم. 2 کیلو فقط لاغر شدم ولی شکمم قشنگ کوچیک شده بود. همه متفق القول گفتن و پرسیدن که چی کار کردی؟ گفتم هیچی، روزی نیم ساعت پیاده روی کردم و غذام رو هم یه کم کردم. دیگه بسی ذوق نمودم و با فامیلا بگوبخند کردیم و خانم پسرخاله داشت آمار دبی رو ازم میگرفت که مسافر بودن و دختر دایی هم که الان دبی بود خودش. قرعه کشی کردیم و به نام دختردایی بزرگه افتاد و دیگه من و مامان 7.5 پاشدیم برگردیم خونه، چون بابا و سیگما تنها بودن. رفتیم خونه و دیدم خریدا رسیده. چای گذاشتم و با چیزکیک خوردیم و رفتم سروقت درست کردن ته چین. مامان هم کمردرد داشت و نشسته بود. ساعت 9.5 داداشینا اومدن و کباب هم رسید. میز رو چیدیم، کباب و خورش کرفس و ته چین مرغ غذاها بود. کاپا فینگیلیم که لب نزد به غذا. فقط کلی بلبل زبونی کرد برامون و قربون صدقه ش رفتیم. بعد هم پذیرایی کردیم ازشون. دسرا رو آوردم که حال کردن همه.دیگه 12.5 مامانینا رفتن. کاپا گیر داد که عمه لانی بیاد با من بریم دور بزنیم، هیشکی هم نیاد. بهش گفتم اگه غذا بخوری میام. دیگه لطف کرد یه کم شام خورد و منم حاضر شدم و وقتی میخواستن برن، من و سیگما هم باهاشون تا حیاط رفتیم و دیگه رفتن و ما برگشتیم خونه. این بار اصلا خسته نشده بودم چون خونه تمیز کردن نداشتیم. خیلی حال داد. ولی بعدش فهمیدیم داداشینا که رفتن خونه دیدن قلک کاپا شکسته و فهمیدن که دزد اومده. رفتن سراغ کیف طلاها و دیدن نیست.... دزد برده بود! به پلیس خبر میدن و خونشون دوربین و نگهبان داشته. تو دوربین دزده افتاده ولی کلاه داشته و یه جعبه هم گرفته بوده جلوی صورتش و واضح نیست! هیچی دیگه... خیلی ناراحت شدیم... شانس رو حالا، یه بار اومدن خونه ما این اتفاق افتاد و خاطره بد موند براشون...
جمعه 30 ام، 11.5 بیدار شدیم و چیزکیک خوردیم واسه صبحانه. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. لباسایی که دیروز شسته بودم رو تا کردم و گذاشتم سر جاش. به گلدونا آب دادم وظرفا رو چیدم سر جاهاشون و یه کم دراز کشیدم تا سیگما که رفته بود بیرون برگرده. اومد و حاضر شدیم و وسیله جمع کردیم که بریم ییلاق، پیش مامان و بابا. رفتیم و 8 اینا رسیدیم. فیلم هشت نفرت انگیز(The Hateful Eight) رو پلی کردیم و با مامان دیدیم. خیلی طولانی بود. وسطش شام خوردیم و تا 12.5 اینا طول کشید. من اولاش خیلی حوصله م سر رفته بود از فیلمه. ولی آخراش قشنگ شد. هر چند که خیلی خشن بود و خون و خون ریزی داشت. پیشنهاد نمیدم فیلمه رو خلاصه.
شنبه 31 ام، بین التعطیلین بود و مرخصی گرفته بودم. صبح بیدار شدم و صبحونه خوردیم. چقدر سرد بود اونجا. چنتا بخاری روشن بود تو خونه. چنتا کار مدیرم باهام داشت که از راه دور انجام دادم. با سیگما رفتیم پیاده روی. تا آرامگاه پیاده رفتیم و دور زدیم از اونور، از روی یه پل روی رودخونه برگشتیم. خیلی محیط باحالی بود. همون حالت کم بودن سرعت زندگی، کنار رود پر سرعت رو آدم حس می کنه همیشه. یه ساعتی پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه. نهار خورش بادمجون خوردیم و ظهر نصف فیلم گرین بوک رو دیدیم و سیگما واسه کاری برگشت تهران و من خوابیدم. عصری که بیدار شدم خبر دزدی خونه داداش رو شنیدم و مامان کلی دپرس بود. با هم پیاده رفتیم کنار رودخونه و یه ساعتی راه رفتیم. البته با مامان که میرم پیاده روی حساب نمیشه چون آروم میریم. بعدش برگشتیم خونه ماشین بابا رو برداشتم و خاله هم اومد و رفتیم خیابون گردی شب نیمه شعبان. خبر خاصی نبود خیابونا. رفتیم قنادی که خاله شیرینی بگیره که همه شیرینی هاش تموم شده بود و برامون بستنی خرید. تو اون سرما تو ماشین بستنی رو خوردیم و برگشتیم خونه. داشت می گفت که پسرشینا که میخوان برن دبی، بچه دوساله شون رو نمیبرن و میذارن پیش خاله. عروسش واسه من تعریف کرده بود که خیلی سختشه ولی پسرخاله میگه اگه بچه قراره ببریم، کلا نریم. جفتشون حق داشتن به نظرم. با بچه هیچ جا نمیشه رفت سفر. پارک آبی میخواستن برن که خب با بچه نمیشد. کلا سفر سخته. تو اون مهمونی همه میگفتن بچه نیاریا. اول همه کاراتو بکن بعد. راست می گن خدایی. الان دور و بریامونو که میبینیم سختشونه واقعا. خلاصه خاله رفت خونشون و ما هم رفتیم خونمون و بعد خاله و شوهرش اومدن خونه ما. سیگما هم نبود و من خیلی حوصله م سر رفته بود. خاله اینا که رفتن ساعت 11 سیگما برگشت از تهران. شام خوردیم و تا 12 با مامانینا بودیم و بعد رفتیم طبقه خودمون فیلم ببینیم. یه کم گرین بوک دیدیم و سیگما خوابش برد. من یه قسمت ممنوعه دیدم. چقدر بدم میاد از این فیلم. دیگه از قسمت 7 به بعد فصل دومش رو نخریدم. از دوستم گرفتم. یه قسمت دیدم و ساعت 3 نصف شب خوابیدم.
یکشنبه، 1 اردیبهشت، نیمه شعبان، روز خوشگلی بود. 9.5 بیدار شدیم و بعد از صبحونه، با مامان و بابا و سیگما رفتیم یه زمین خوشگل رو دیدیم و عاشقش شدیم. قرار شد بابا با بنگاه صحبت کنه و اگه به پولمون میخورد بخریمش. برگشتیم خونه و بتاینا هم از شمال اومدن اونجا. کپل خانومی رو خوردم یه کم و بعدشم نهار خوردیم و با این فینگیلیا بازی کردم. بعد دوباره با سیگما رفتیم سر اون زمینه و جذبش کردیم. برگشتیم بابا و سیگما رفتن بنگاه و کلی انقولت واسه اون زمین وجود داشت و نشد که بشه. بتاینا برگشتن تهران و ما موندیم. سیگما خوابید و من و مامی یه قسمت ممنوعه دیدیم و بعد مامان آش پخت و دور هم آش رشته خوردیم و دیگه 10 راه افتادیم به سمت تهران. یه کم شلوغ بود. 11.5 رسیدیم خونه و 12 خوابیدیم.
2شنبه 2/2، تاریخ خوشگلی بود. صبح به زور و با بدبختی بیدار شدم. با سیگما اومدیم شرکت. یه عالمه کار داشتم. عصری هم وسط راه از تاکسی پیاده شدم و پیاده برگشتم خونه. تا رسیدم قبل از اینکه لباسمو عوض کنم، دستامو شستم و سیب زمینی پیاز نگینی کردم و با عدس گذاشتم بپزه. خیلی سردم بود. رفتم زیر پتو و کتاب "یک بعلاوه یک" از جوجومویز رو شروع کردم به خوندن. 40-50 صفحه خوندم و غذام حاضر شد ولی چون منتظر بودم سیگما نون بیاره، نخوردمش و کلی گرسنه م بود. سیگما 9.5 اومد و اعصابم خورد بود. سر این سرمایه گذاری های مالی هم بی اعصاب بودیم. واسش برنج پخته بودم و با خورش خورد. بعد نشستیم پای دیدن گرین بوک. باز یه کمش موند. قسمت نیست تمومش کنیم. قشنگه فیلمش. کلی هم جایزه برده. ولی دلایل بردن این جایزه ها مسخره س. هر فیلمی که در مذمت نژادپرستی و در ستایش همجنس گرایی باشه کلی جایزه درو می کنه حالا نژادپرستی اوکی. ولی من با ترویج همجنس گرایی شدیدا مشکل دارم. اونم ترویج رابطه های موقت فقط جنسی. لااقل رابطه عاشقانه دوتا همجنس باشه باز یه چیزی. هر چند که اونم تهوع آوره، ولی باز خیلی بهتر از رابطه های یه شبه ست! خلاصه فیلم رو دیدیم و یه عالمه لباس پوشیدیم چون خیلی سرد بود و با بخاری برقی جونمون خوابیدیم.
3شنبه، 2/3، بازم با بدبختی بیدار شدم. سیگما من رو رسوند و دوست و همکار سابق که داره از ایران میره پی ام داد که امروز نهار با هم بریم بیرون. من و یکی دیگه از همکارا. دقیقا همون تایم نهار هم رییس جلسه گذاشته بود. دیگه بهشون گفتم من یه کم دیرتر میام. بعد از جلسه رفتم و نهار رو 4تایی با هم دوتا پیتزا گرفتیم و گپ زدیم و خوردیم. دلم براش تنگ میشه. خدافظی کردیم باهاش و اونا رفتن و ما برگشتیم شرکت. چقدر هوا سرد بود. استخون درد گرفتم اصن. پیاده روی عصر رو هم تعطیل کردم حالا که انقدر سرده هوا. به جاش رفتم آرایشگاه نزدیک شرکت واسه ابرو و اصلاح و بعدشم سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. خیلی سردم بود. رفتم حمام. خبرای بدی از زمین ها رسید و هیچی باز موندیم رو هوا. سیگما هم اعصابش خورد بود دیگه. شام بهش پلو خورش دادم و خودم سوپ خوردم. واسه فردامون هم غذا نداشتم بدم ببره. این هفته اصلا خیلی بد شد، نرسیدم غذا درست کنم. با هم فیلم گرین بوک رو تموم کردیم. قشنگ بود. شب هم از 10 رفتم تو تخت و 10.5 خوابیدم تا صبحا انقدر زجر نکشم موقع بیدار شدن.
4شنبه، 4ام، صبح خیلی بهتر بیدار شدم ولی بازم نه عالی. با اینکه 9 ساعت خوابیده بودم! با هم اومدیم شرکت و داشتم برنامه میریختم که بریم سفر، که دیدم نمیشه مرخصی بگیرم. هییی. هیچی دیگه. اینجوریا. انقدر هم شرکت سرده که من دارم یخ می زنم. عصری کاش بشه پیاده رویم رو برم و بعدشم برم خونه مامانینا. آخه سیگما امشب عروسی همکارش دعوته. فردا هم عروسی دوستشه که منم هستم. شنبه هم باز عروسی یه همکار دیگشه