سلام دوستان. این بار طول کشید تا بیام. خیلی سرم شلوغ شده و روزی یکی دو ساعت اضافه کاری میمونم این چند روزه. چهارشنبه ساعت 6.5 داشتم با ماشین میرفتم خونه که داماد زنگ زد که گوشیش گم شده و اطلاعات ایمیلش رو داد که برم مکانیابی کنم گوشیش رو. یادتونه یه پست در مورد گم شدن گوشی نوشته بودم دیگه؟ به درد خورد. من وسط راه یه کناری نگه داشتم ماشین رو و نیم ساعتی تو ماشین در حال سر و کله زدن با گوگل بودم تا گوشی داماد رو بیابم. گوشیمم شارژ نداشت و چقدر خوشحالم از خرید شارژر فندکی توی ماشین که به دادم رسید. خلاصه گوشیش رو پیدا کردم که تو یکی از اتوبانای تهران در حال حرکت بود. داماد تاکسی سوار شده بود (البته ماشینه تاکسی نبوده) و بعد گوشیش گم شده بود. هنوز نمیدونست که ازش زدن یا افتاده تو ماشین. ولی برنمیداشتن گوشی رو. خلاصه رفت خونه و ماشینش رو برداشت و با گوشی بتا راه افتاد دنبال لوکیشن گوشیش. 4 ساعتی هر جا رفت اینم رفت تا اینکه آخر دید لوکیشن ثابت شده. رفت اونجا و هی بهش زنگ میزد و می گشت دنبالش تا اینکه آخر دید صداش داره از وسط بلوار میاد. صداش بود ولی خودش نبود. بالاخره فهمید که گوشی زیر خاکه و 20 سانت زمین رو کنده بود تا به گوشیش رسیده بود!!! گویا دزده میخواسته گوشی رو خاموش کنه ولی خوشبختانه نتونسته (گوشیش واسه خاموش شدن رمز میخواد حتما) و احتمالا چال کرده تا شاید باتریش تموم شه و بعدا بتونه بیاد سراغش!!! خیل عجیب بود ولی خدا رو شکر پیدا کرد گوشیش رو. دم تکنولوژی گرم!
من اون روز ساعت 7.5 رسیدم خونه و سیگما هم خونه بود و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. از معدود دفعاتی بود که گاما اینا اونجا نبودن و من راحت با آستین حلقه ای می گشتم. پدرشوهر هم سخت سرما خورده بود. تا 11 اونجا بودیم و بعد رفتیم خونمون وسیله جمع کردیم و رفتیم خونه مامانمینا که شب اونجا بخوابیم. بابا خواب بود و مامان داستانای موبایل داماد رو تعریف کرد و بعد خوابیدیم.
پنج شنبه 22 شهریور، صبحونه خوردیم و بعد سیگما رفت سر کار و ساعت 12 ما راه افتادیم به سمت ییلاق. من رانندگی کردم. اونجا که رسیدیم نهار رفتیم رستوران و حسابی خوردیم! بعد رفتیم خونه و 3 ساعت خوابیدم! نزدیکای غروب با مامان رفتیم باغ و دایی هم اونجا بود و دوتا پسردایی ها و بچه یکیشون هم اومدن و یه کم حرف زدیم و ما برگشتیم خونه که دیدم بتاینا اومدن. بقیه شب به خوردن تتا گذشت. آخر شب هم بغلش کردم که بخوابونمش. بتا گفت باید بچسبونمش به خودم تا خوابش ببره. منم چسبوندمش و سه سوت خوابش برد. خیلی حال داد.
جمعه صبح بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و دو ساعت طول کشید تا تصمیم بگیریم بریم بیرون. رفتیم رودخونه و از تتا یه عکس گرفتیم شبیه عکسی که از تیلدا تو همین سن و همینجا گرفته بودیم. مو نمی زدن با هم. خیلی شبیه هستن. بعد از رودخونه برگشتیم خونه و نهار و لالا و عصری رفتم حمام و ساعت 7 اینا راه افتادیم بیایم تهران. جاده شلوغ بود و ترافیک. تهران که رسیدیم من اسنپ گرفتم و رفتم خونه پیش سیگما. با هم شام خوردیم و خوابیدیم.
شنبه 24ام، سر کار خبرای جدیدی رسید. رییسم داره میره! و این خیلی بده. من خوب بودم باهاش و تازه تونسته بودم خودمو بهش ثابت کنم. ضدحال خوردم. بعدشم کار فشرده در حدی که نشد یه چای بخورم. تا ساعت 7 سر کار بودم و بعد با تاکسی رفتم سمت خونه. اونجا که باید یه تاکسی دیگه سوار میشدم، چون سیگما نزدیک بود صبر کردم و با هم رفتیم خونه. حس خوبی بود. بعد هم یه کم دراز کشیدم و لباسا رو ریختم تو ماشین تا واسه دو ساعت دیگه شستنش تموم بشه و با سیگما پیاده رفتیم رستوران نزدیک خونمون. خیلی حال داد. کلی تو راه حرف زدیم. به یاد روزای دانشگاه که خیلی میرفتیم پیاده روی. یه عالمه غذا خوردیم که خدایی نکرده کالری نسوزونده باشیم و بعد برگشتیم خونه. تو خونه هم کلی گپ زدیم. دیشب اصلا سراغ گوشی و لپ تاپ نرفت و همش به حرفام گوش کرد. خیلی خوب بود. شب هم زود خوابیدیم.
یکشنبه 25ام، خودم با گیلی اومدم شرکت و باز یه عالمه کار داشتم. عصری وقت آرایشگاه گرفته بودم بالاخره ولی خب جلسه هم داشتم که مدیر رفته بود جلسه و گفته بودن 6-7 برمیگرده. این بود که ساعت کاری که تموم شد من رفتم آرایشگاه کنار شرکت و گفتم بعدش برمیگردم. خیلی کارم طول کشید. 2 ساعت تو آرایشگاه بودم. ناخنامو باز ژلیش کردم. خیلی دوس دارم ژلیش رو. ناخنای خودم و کوتاه و نازک و قشنگ. لاک کمرنگ چشم گربه ای مگنتی! هم انتخاب کردم که سر کار تابلو نباشه. هر وقت بخوام لاک تیره روش میزنم. کار ابرو و اصلاح هم انجام دادم. خیلی حال می کنم باهاشون. کارشون تمیز و بادقته. تیغ هم نمیزنه ابرو رو. بند میندازه همش. یه کم هم کلفت تر برداشت ابرومو که دوس دارم و قشنگ شده. بعد از آرایشگاه برگشتم شرکت که با مدیر برم جلسه ولی مدیر هنوز از جلسه قبلیش برنگشته بود! هوا دیگه داشت تاریک میشد و رفتم گیلی رو برداشتم و رفتم خونه. با سیگما با هم رسیدیم تقریبا، اون 10 مین قبل از من. دو تیکه پیتزامون مونده بود که گرم کردیم و نفری یه تیکه خوردیم و بعد تصمیم گرفتیم باز بریم پیاده روی. البته که مسیرایی که انتخاب می کنیم کوتاهه فعلا. رفتیم تا جانبو که یه کم خرید کنیم. اونجا هم هیچی نوار بهداشتی نداشت. دیگه یه کم شوینده و دستمال و رب و دوغ و ماست اینا خریدیم و یه عالمه شد. ماشین هم که نبرده بودیم! هیچی دیگه یه عالمه بار با خودمون حمل کردیم. البته که بارهای سیگما خیلی خیلی بیشتر از من بود. پوکیدیم تا برسیم خونه. ولی حال داد که پیاده رفتیم. وقتی رسیدیم دیگه سیگما رفت سراغ کاراش و منم یه ساعتی واسه خودم تو تخت گوشی بازی کردم و اومد خوابیدیم.
امروز صبح هم 7:15 پاشدم و دستام بی حس بود. سیگما هم بیدار شد و یه کم ماساژشون داد تا حس برگرده بهش. فکر کنم بخاطر سنگین بلند کردن دیروز بوده. بعد با گیلی اومدم شرکت. حس کردم یه کم خیابونا خلوت شده. احتمالا همه رفتن یا دارن میرن. امروز هم یه عالمه کار دارم. این پست رو بالاخره تکمیل کردم بفرستمش.
پ.ن: چرا بلاگ اسکای اینجوری شده؟ با بدبختی این پست رو آپ کردم. وبلاگا هم که باز نمیشن شکر خدا!!!!
خدا را شکر
چقدر خوب که گوشیش پیدا شد
چقدر خوب که بلد بود... اگه من بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم
با اینکه پستت را خونده بودم
باید دوباره خوانی کنم
شانس آورد که دزده هم حرفه ای نبوده. وگرنه راه بود واسه اینکه اینترنت گوشی رو قطع کنه.
سلام عزیزم خوبی؟ ماجرای گم شدن وپیداشدن گوشی دامادتون خیلی جالب بود خانم مارپل کی بودی تو
کلی خندیدم. والا بیشتر از من داماد پوآرو بود که تونسته پیدا کنه گوشی رو
ماجرای گوشی خیلی جالب بود. نوار بهداشتی تو خیابون بنی هاشم که بورس لوازم بهداشتیه دارن البته شهروند هم هست. ما هفته پیش شمال بودیم و تمام مغازه ها داشتن فکر کنم فقط تهرانیا رفتن تا زمان یائسگیشون خریدن انبار کردن
عه؟ خوب شد گفتی. البته صبح بالاخره چک کردم دیدم 1 بسته دارم تو خونه. امیدوارم تا ماه بعد فرجی بشه. خیلی مسخره س که هیچ جا نیست!!! واقعا فکر کنم ملت همین کارو کردن!!!