هشدار: یک عدد لاندای سرماخورده در حال خوردن معجون عسل آبلیمو در حال نوشتن این پست می باشد.
سلام. چطورین؟ من ای، بدک نیستم.
چهارشنبه 1آبان، عصر تو بارون رفتیم خونه. قرار بود همسایه بیاد خونمون. تا رسیدیم شروع کردم به تر و تمیز کاری. خوبیش این بود که تو اتاقا نمیخواست بره. در نتیجه همه چیز رو بردم تو اتاق. نمیخواستم اتاق هم مرتب شه ولی بد نشد، چون هر چی رو بردم سر جای خودش گذاشتم. بعد هم رفتم سراغ آشپزخونه که کار زیاد داشت. این وسط شام هم خوردیم چون همسایه گفته بود که عمرا شام نمیاد و ساعت 9-10 میاد یه ساعت میشینه و میره. این همسایمون یه خانم 60 ساله س که تنها زندگی میکنه. 4 ماه کانادا بود و چون مدیر ساختمون بود، تو بازه ای که نبود سیگما به جاش کارا رو میکرد. حالا که برگشته بود ما میخواستیم بریم دیدنش که خودش گفته بود اون میخواد بیاد. خلاصه من خونه رو مرتب کردم و میوه شستم و چیدم و شیرینی هم چیدم تو ظرف و ساعت یه ربع به 9 اومد. سوغاتی برام یه شال پلنگی گرم خیلی خوشگل آورده بود با یه بوگیر ماشین. دیگه نشست و بیشتر درباره ساختمون حرف زدن که کی شارژ داده و چه کارایی شده و اینا. بعدشم یه کم راهنماییمون کرده بود راجع به سفر که در مورد اونم حرف زدیم. راهنماییمون کرد راجع به سفر ایتالیا. خوب بود حرفاش. ساعت 11.5 هم تازه در مورد پرداخت عوارض شهرداری سوال کرد که کلی رفتیم سرچ کردیم براش و تا 12.5 سرگرم بودیم! خلاصه تا ساعت 1:15 تو خونمون بود. حالا همه اینا درحالی بود که من داشتم یخ میزدم ولی چون هی میگفت گرمه و اینا، نمیتونستم برم سویشرتی چیزی بپوشم. 1:15 که رفت من رفتم دوتا شلوار و سویشرت پوشیدم و کلاهشم کشیدم رو سرم و خوابیدم! خونه مثل یخچال بود. 4 ساعت و نیم نشست همسایه. پوکیدیم واقعا. تازه باید کله سحر هم بیدار میشدیم میرفتیم سفارت ایتالیا.
پنج شنبه 2آبان، صبح ساعت 7 بیدار شدیم. رفتیم سفارت ایتالیا. تو مرکز خرید گالریا بود تو ولنجک. خانمه از آژانس هم اومده بود. مدارک ترجمه شدمون رو داد دستمون و امضا کردیم و رفتیم داخل. اول نفری 81 یورو (4شنبه 2000 یورو خریده بودیم به اسم مامان سیگما، هر یورو 12500) دادیم و بهمون نوبت دادن و همون لحظه هم نوبتمون شد. سیگما با مدارک نشست پشت باجه و ازش پرسیده بودن که برای چی میرید و کی میرید و کارت چیه و اینا. من رو هم خانه دار معرفی کردیم. انگشت نگاری شدیم و ازمون عکس هم گرفتن و زودی کارمون تموم شد و 9.5 برگشتیم خونه. هنوز خونه سرد بود. رفتم حمام و وسایل جمع کردم که برم خونه مامانینا. سیگما هم قرار بود شوفاژا رو سرویس کنه. دیگه من رفتم خونه مامانینا و تا رسیدم با مامان رفتیم پاساژ نزدیک خونه که برای تولد بتا کادو بخریم ولی هیچی نپسندیدیم و برگشتیم خونه. مامان برام همبرگر سرخ کرد و نهار خوردیم و کلی حرف زدیم و از تصمیمات بلند مدتمون واسه مامان گفتم. بعدشم رفتم خوابیدم چون خیلی خسته بودم. خیلی وقت بود ظهر رو تخت خودم نخوابیده بودم. بیهوش شدم. ساعت 6 مامان بیدارم کرد که پاشم حاضر شم بریم خونه دایی کوچیکه. دیگه بدیو بدیو حاضر شدم. موهامو اتو کردم و پیرهن مخمل مشکیم رو پوشیدم با جوراب شلواری و کفش مشکی. رفتیم دنبال بتاینا و رفتیم خونه دایی. صندوق دوره ایمون بود. حالا از صبح داماد به من گفته بود که میخواد بتا رو برای تولدش سورپرایز کنه و برنامه چیده بودیم ولی هی توش انقلت دیده میشد. خلاصه من تو کل مهمونی هی داشتم یواشکی با داماد و سیگما هماهنگ می کردم. برگشتنی زنداداش هم با ما اومد و رفتیم خونه مامانینا. قرار بود داماد و سیگما و بابا تو خونه برقا رو خاموش کنن و یهویی برای بتا تولد مبارک بخونن. حالا بارون خفن میومد و جاپارک هم نبود تو کوچه و سر اینکه بتا رو معطل کنیم تا من ماشین رو پارک کنم و اینا یه کم تابلو کردیم. خلاصه رفتیم تو و تولدش رو تبریک گفتن. بدک نبود. ولی زنداداش کل مدت، اخماشو جمع کرد و رفت تلفنی هم با داداش دعوا کرد و اصلا نیومد نه عکسی بندازه نه چیزی. تازه به بتا تبریک هم نگفت!!! فاز حسودی طوری! چمیدونم والا. کیک رو سیگما از بی بی ردولوت گرفته بود و بینهایت تازه و خوشمزه بود. مثل دیو خوردم! واسه شام هم قرار بود بریم بیرون. منتظر بودیم داداش هم بیاد. وقتی اومد، داماد و سیگما رفتن سفارش دادن و بعدش ما هم رفتیم رستوران. خوش گذشت دور هم. دوباره برگشتیم خونه مامانینا و باز چای و کیک خوردیم (من نخوردم دیگه) و تا ساعت 1 بودیم و بعد رفتیم خونمون، بیهوش شدیم.
جمعه 3 آبان، ساعت 11.5 بیدار شدیم. هر دو سرماخورده، با گلو درد و آبریزش بینی. سیگما دیروز که مونده بود خونه، هم شوفاژا رو حسابی سرویس کرده بود، هم بالاخره بعد از 10 روز، آب لیموها رو گرفته بود. آخیش. کار خاصی نداشتیم. مریض هم بودیم. اول یه عسل آبلیمو خوردیم و بعدش نشستیم پای تی وی. بتمن بیگینز رو دانلود کرده بودم و شروع کردیم به دیدنش. وسطش از غذای دیشب که آورده بودیم نهار خوردیم. فیلمش طولانی بود، ما هم هی استپ میکردیم، خیلی طول کشید. قشنگ بود ولی. خیلی دوسش داشتم. باز وسطش از این سوپ آماده ها درست کردیم خوردیم. عصری هم شیرنسکافه. بعد پاشدم عدسی درست کنم، دیدم بهتره سوپ عدس بشه. چند تیکه جوجه هم داشتیم ریختم توش و سوپ حسابی شد. خوردیمش و ستایش دیدیم. بعدشم کارتون شیرشاه رو از نماوا دانلود کردیم و نصفش رو دیدیم. اون وسطا با دوستمم چت کردم واسه کار سیگما. دیگه 12 رفتیم خوابیدیم.
امروزم بسته لباس خواب قشنگم که سفارش داده بودم رسیده. اکسسوری های باحال هم داشت. دیگه باید یه برنامه بذارم واسه پوشیدنش
چه خوبه این هفته یه روز درمیون میایم سر کار. کاش همیشه همین جوری بود ها.