سلام و صبح بخیر. بریم سر تعریف کردنیا که آخر هفته رو خیلی دوست داشتم. چهارشنبه از سر کار یه سر رفتم بیرون که برم داروخانه و یه کم خرید کنم. چند وقتیه که دهانم آفت زده و خوب نمیشد. دیگه دکتر شرکت برام دارو نوشته بود و بالاخره رفتم که بگیرم. سر راه یه دسته گل آفتابگردون هم گرفتم که عصری ببرم خونه مامان. مامان پارچ سفالی آبی داره و به نظرم آفتابگردون تو اینا خوشگله فقط. سر کار همه خوشحال بودن. خوب گذشت 4شنبه. عصری هم بالاخره ساحل باهام اومد بعد از مدت ها و با هم برگشتیم و تو راه کلی حرف زدیم. البته که هی باز داشت اعتراض می کرد از همه چی. من واقعا دیگه خسته ام از این صحبتا. این که ایرانیا بدن و داغونن و فلان و بهمان! بعد هی داشت از بی قانونی می گفت، دیدم خودش کمربند نبسته. بهش گفتم خانوم قانون مدار، کمربندت کو؟ (بار اولش هم نیست همیشه باید بهش بگم تا ببنده!!!!) گفت من این یه قانون خیلی سختمه و نمیتونم رعایت کنم! همه همینن دیگه. همه قانونه سختشون بوده که رعایت نکردن! خلاصه حرصم گرفته بود. همه فقط اعتراض می کنن بدون اینکه یه نگاهی به خودشون بندازن! البته دوسش دارما ولی خب دیگه. اونو رسوندم و خودم رفتم ساعت سازی دم خونه مامانینا که بدم ساعتامو باتری بندازه که بسته بود و رفتم خونه مامان. مامان و بابا و بتاینا بودن. بتا و بچه هاش خواب بودن. منم دستم پر گل و اینا. شرکت شیرینی داده بود و برده بودم اونجا. بتا هم بیدار شد و چای و سوهان خوردیم و گل ها رو گذاشتیم تو همون پارچ سفالی. کلی حرف زدیم 4تایی به یاد دوران تجرد. بعد رفتم به زور کپلک رو بیدار کردم و یه کم چلوندمش. تیلدا هم بیدار شد و اومد بغلم. بعدشم سیگما هم زود اومد با یه کیک به مناسبت عید و با بچه ها بازی می کرد. خصوصا با تیلدا. من و تیلدا هم کلی بدو بدو کردیم. بعد دیگه داماد هم اومد و شام خوردیم. داداش هم ماشینش خراب شده بود و نیومد. کیک و چای خوردیم و 12 اینا دیگه سیگما رفت و من موندم. بعد هم بتاینا رفتن و من بی نهایت خوابم میومد و فکر کنم 2 خوابیدم. پ هم شدم. بیخود نبود دو شب پیش زده بودم زیر گریه!
پنج شنبه ساعت 11 بیدار شدم و صبحونه خوردم. بابا رفته بود ییلاق و مامان از 7 بیدار بود. یه کم حرف زدیم و بعد یه کم آهنگ واسه گوشی مامان ریختم و با بتا برنامه چیدیم که عصر تیلدا رو ببریم باغ وحش و بعدشم شب بریم شهربازی. من با تیپ سرکار رفته بودم خونه مامانینا و گفتم پس ما اول میریم خونه ما که هم ماشینمو بذارم و هم لباس عوض کنم. آخه سیگما واسه باغ وحش نمیومد ولی قرار شد شهربازی رو بیاد و خب الکی دیگه ماشین اضافه نبریم. این بود که عصر من و مامان رفتیم خونه ما. مامان تا رسید اومد خونه رو مرتب کنه. رفت تو آشپزخونه ماشین ظرفشویی رو خالی کرد و جای ظرفا رو پرسید و چید تو کابینتا. من قشنگ شرمنده طور بودم. ولی مامان گفت تو کارمندی و نمیرسی و اینا. من یه دقیقه ای برات مرتب می کنم. بعد دیگه همه وسایل آب چکون رو هم میداد بهم بذارم سر جاشون. چارپایه گذاشتم و همه رو گذاشتم کابینتای بالا. هر چیز اضافه ای بود جمع کرد. حوله هامونم از رو مبل تا کرد بذارم سر جاش. خخخ. شانس آوردم اتاقا رو نیومد ببینه. ولی سه سوت خونه انقدر مرتب شد که نگو. باید یاد بگیرم ازش که سریع وسایل اضافه رو جمع کنم از این به بعد. من حاضر شدم و کتی که واسه سیگما گرفته بودم رو هم به مامان نشون دادم و چای آوردم و فلاسک رو هم پر از آب جوش کردم که ببریم با خودمون. تی بگ و لیوان اینا هم برداشتیم. مامان هم میوه و زیرانداز و خوراکی آورده بود. بتا اینا اومدن و همگی رفتیم پارک ارم. اول رفتیم باغ وحش. کالسکه آورده بودن و تتا تو کالسکه خوابید. ورودی باغ وحش خرسا رو دیدیم. من فکر کنم 20 سال بود باغ وحش نرفته بودم. خیلی واسم تازگی داشت. سایز و قیافه واقعی حیوونا رو یادم رفته بود اصلا. بعد میمونا رو دیدیم. کلی بو میدادن. تیلدا بدش اومده بود. هی میگفت بریم یه حیوون دیگه ببینیم. پفک هندی و پاپ کورن میخوردیم و گوزن و آهواینا رو دیدیم. کانگورو. روباها رو دیدیم. الهی بمیرم غم همه عالم تو چشمای روباهه بود. اینکه تو قفس بودن خیلی از حیوونا، خیلی ناراحتم کرد. ولی خب چه میشه کرد؟ ... لااقل سالم باشن و بهشون برسن کاش. گراز وحشی، الاغ سفید و شتر و لاما و فیییل. عاشق فیلَم. دوتا فیل بودن بامزه. هی با هم کل کل میکردن. بعدشم رفتیم سراغ شیرها. خیلی خوشگل بودن. هی میومد از کنار شیشه ها رد میشد. خیلی بزرگ و ترسناک بود. ولی عاشق شیرها ام. بعد یه سری اسب کوچیک یا پانی بودن که به بچه ها سواری میدادن. تیلدا سوار شد و یه عالمه ذوق کرده بود. تتا رو هم دادیم بغلش یه عکس انداختن. بعدشم ببرها رو دیدیم. گنده بودنا. اصلا یه چیزی. سپس! از تونل مارها و خزنده ها رد شدیم و رفتیم سوسمارها رو دیدیم. بعد من واسه همه بستنی قیفی گرفتم و نشستیم خوردیم و باز برگشتنی رفتیم پیش خرسا. یه چیز جالب این بود که همه جا نوشته بود به حیوونا خوراکی ندید، ولی خیلیا میدادن! هی چیز میز مینداختن براشون! انگار نه انگار! تو راه بیرون رفتن از این تستای تمرکز هم دادیم. از اینا که باید یه دسته رو از میله بگذرونیم و به هیچ جا نخوره. من زود باختم، ادامشو داماد بازی کرد اونم زود باخت. خخخخ. خلاصه از باغ وحش رفتیم بیرون و سیگما تو راه بود که بیاد و بریم شهربازی. کلی تو ورودی پارکینگ به ترافیک خورده بود. ما رفتیم نزدیک شهربازی بساط پیک نیک کوچیکمون رو علم کردیم. همه خیلی مجهز اومده بودن. اینکاره بودن اصلا. ما فقط زیرانداز و میوه و چای داشتیم که تازه تی بگ ها رو هم تو ماشین جا گذاشته بودیم و اونجا یکی بهمون چای خشک داد که ریختیم تو فلاسک. جامون خیلی یه گوشه بود و امکان نداشت سیگما پیدامون کنه. ولی من واسش لوکیشن فرستادم و از روی اون پیدامون کرد و حال داد. اونم اومد نشست و چای و سوهان خوردیم و میوه و بعد پاشدیم رفتیم توی شهر بازی. مامان کنار تتا کوچولو نشست و ما رفتیم تو شهربازی. میخواستیم بریم بازیای بزرگونه ولی خب تیلدا رو چه می کردیم. اون بخشی هم که بودیم بازی بچگونه نداشت. یه دونه از اینا که با چنگک باید عروسک بردارن بازی کردیم و باخت. دو دور بازی کرد و خانمه دلش سوخت یه عروسک کوچیک بهش داد. بعد تیلدا رو بردیم پیش مامان گذاشتیم و پسرا گفتن اسکیت هوایی بریم. همونی که من و سیگما تو چیتگر رفته بودیم و من از ترس رنگم پریده بود و میلرزیدم! بتا که گفت نمیاد اونو ولی من گفتم میام. صفش خیلییییییییی طولانی بود. پسرا وایستادن تو صف. من یه کم وایستادم خسته شدم. رفتیم با بتا که تیلدا رو ببریم بازیای بچگونه که دیدیم تتا گریه می کنه و شیر میخواد. دیگه بتا نشست به اون شیر داد و من و مامان تیلدا رو بردیم بازیای بچگونه. اول قطار سوار شد. بعد ماشین برقی سوار شد. حال میکرد. بعدشم بردیمش قصربادی. از اون بالا سر میخورد و میومد پایین. مثل فرفره دوباره سریع میرفت بالا. خیلی حال کرده بود. تو این فاصله اونا تو صف بودن. به من زنگ زدن که بیا نوبتمون شد. من دوییدم رفتم و هماهنگ کرده بودن که من یه نفر آخرش از در خروج برم تو. البته خداییش این بنظرم کار بدی نبود. چون اونا تو صف بودن و من یه نفر فقط بعدا اضافه شدم و همه هم قبلش میدونستن که من تو صفم و هیچ کس هم اعتراض نداشت. خلاصه سوار شدیم و آقا ترسناک بوداااا. من از ته دلم جیغ میزدم. از ترس هم چشمامو میبستم. اینجوری دیگه به مرز سکته نرسیدم و مثل دفعه پیش نشدم. ولی خیلی حال داد. ترشح آدرنالین خالص رو حس می کردم قشنگ. بعدش دیگه بتا هم اومد و 4تایی رفتیم سفینه. فکر می کردیم اون دیگه ترسناک نباشه ولی اونم بود یه کم. داماد کمردرد داشت و دیگه بدتر شده بود. یه کم وایستاده بودیم که یهو خاله کوچیکه ی سیگما رو دیدیم. یعنی اونا ما رو دیدن. خیلی جالب بود. یه کم خوش و بش کردیم و اونا رفتن و ما رفتیم تو صف تاب پرنده که داماد که گفت نمیاد و بتا هم رفت پیش بچه هاش و من و سیگما دوتایی سوار شدیم. اصلا ترس نداشت. فقط اون بالا خنک شدیم وگرنه خیلی مسخره بود. بعدش تیلدا رو آورد و گفتیم برن سرسره بزرگه. به منم گفت خاله توام بیا. دیگه تصمیم گرفتیم من و بتا و تیلدا سرسره رو بریم. تیلدا انقدر خوشحال بود هی دستمونو فشار میداد، بغلمون می کرد. خیلی ذوق داشت. رفتیم بالا و تیلدا ترسیده بود از ارتفاع. خیلی سخت سطح شیبدارشو رفت بالا. اونجا هم به بتا گفت میخوام تو بغل تو باشم و تو بغل اومد پایین. اونم ترس داشت خب. یه جاهاییش دل آدم میریخت. سیگما رفته بود پیش تتا و مامان اومده بود پیش ما. دیگه ساعت 12:15 رفتیم سمت سیگماینا که دیگه جمع کنیم و بریم. کپلک خاله خواب بود. گذاشتیمش تو کالسکه و من و سیگما از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین خودمون. خیلی راه بود ولی حال داد پیاده روی. سیگما هم خیلی خوشش اومده بود از اینکه با هم اومدیم شهربازی و یه کم تخلیه روانی شدیم. به این نتیجه رسیدیم سالی یه بار بریم. خیلی خوب بود. ساعت 1.5 رسیدیم خونه و سیگما 2 خوابید و من تا 3 گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم.
جمعه 9 شهریور، سیگما 9 جلسه داشت و رفت و من تا ساعت 12 ظهر خواب بودم!!!! دو روز قبل با مهسا دوستم قرار گذاشته بودیم جمعه بریم استخر، ولی اینجوری که شدم قرار رو عوض کردیم. قرار شد بریم بیرون. ولی دیدم حال بیرون رفتن ندارم. خونشون به ما خیلی نزدیکه. بهش زنگیدم گفتم میای خونمون و گفت آره. ساعت 4 میام. دیگه من پاشدم خونه رو مرتب کردم و 1 نهار خوردم و خونه رو تمیز می کردم و مرتب. البته بد نبود اوضاع. سه سوت تمیز شد. بعد رفتم دوش گرفتم و سیگما 2 اومد نهارشو دادم و یه چرت خوابید که دوباره 4 بره جلسه. اون رفت و مهسا ساعت 4:15 اینا اومد. شربت به بهش دادم و کلی حرف زدیم. میوه خوردیم و چای آوردم و گل ریز ریختیم توش و خوردیم با مسقطی. 2 ساعتی حرف زدیم و دیگه 6 رفت. سیگما هم 6.5 اومد. حاضر شدیم و 8 رفتیم خونه مامانشینا. من یه سرهمی جین داشتم که از ترکیه آورده بودم. یه کم بهم گشاد بود قبلا. الان یه کم چاق شدم سایزم شد پوشیدمش. خخخ. خاله ش دم در بود با نینیشون. یه سر هم به مامانبزرگش زدیم و بعد رفتیم بالا. نینی بازی کردیم. پسرخاله سیگما واسم کتاب "بی شعوری" رو آورده بود. حال کردم. میخونمش حالا. فعلا که گیر ملت عشق افتادم. جذبم نکرده که بخوام تمومش کنم. دوست هم ندارم نصفه ولش کنم. حالا میخونمش دیگه. بدم نمیاد ازش ولی حوصله م نمیگیره بخونم. خلاصه اینجوری. دیگه شام و گپ و گفت. من دلدرد هم گرفته بودم. دیگه 11.5 پاشدیم اومدیم خونه. منم زدم زیر گریه از دلدرد و اینکه حس چاقی مفرط داشتم. یه کم گریه کردم و خوابیدیم ولی سیگما قول داد که حالا که حالم بده و شب تا صبح هم باید صدبار بیدار بشم، صبح منو برسونه.
امروز صبح بازم یه کم بیشتر خوابیدیم و بیدار که شدم نق نقو و گرسنه بودم. رفتیم شیرکاکائو و پچ پچ خوردیم تو راه و بعد من و گلدونامو رسوند شرکت. چنتا از گلدونامو آوردم شرکت بچینم دور میزم. الانم که یه کم کار کردم و بعد اینا رو نوشتم.
سلام بچه ها. خوبین؟ من دیروز تا 8.5 سر کلاس زبان بودم و کلی چیزای باحال یاد گرفتم. اینورژنا رو اصلا خوب بلد نبودم. همه رو توضیح داد معلممون. شاد شدم حسابی. بعدشم یه تپسی گرفتم و رفتم خونه. یکشنبه که تپسی گرفته بودم پلاک ماشینه مال تهران نبود و راننده اصلا بلد نبود تهران رو. دائم سرش تو ویز بود که مسیر رو ببینه! خیلی بدم میاد که همش تو موبایلن، حتی تو اتوبان و با سرعت! آخرشم از یه مسیر پرترافیک رفت. البته بهش 10 دادم ولی خب این که نشد. این دیشبیه انقد خوب بود. ماشینش تاکسی بود و راه رو مثل کف دستش بلد بود. از راه خودم رفت و سه سوت هم رسیدم. حرف هم نمیزد اصلا. حال کردم باهاش. تا رسیدم پریدم تو حموم. سیگما بعدش اومد و رفت ماست خرید. اومدم بیرون و شام رو گرم کردم و از بس گرسنه بودم کلی خوردم! سیگما هم استرس داشت و یه سطل ماست پرچرب رو خورد! وقتی استرس داره بی رویه میخوره شب یه ربع به 11 رفتم تو تخت و نیم ساعتی گوشی بازی کردم و دیگه انقدر خسته بودم که خوشبختانه وقتی واسه فکر کردن به بدبختیا نداشتم و راحت خوابیدم.
امروز صبح میخواستم 6.5 بیدار شم ولی 6 بیدار شدم. البته تا 6.5 تو تخت موندم و بعد سرحال حاضر شدم و اومدم شرکت و جلوی در شرکت جای پارک بود. البته خیلی فیت بود ولی لانی شوماخر پارک کرد شوماخری که با 1000 فرمان در جای تنگ پارک دوبل می کند!!! اومدم سر کار صبحونه خوردم. گردوم هم تموم شده بود و دیروز بدون گردو سر کرده بودم ولی امروز دیگه نمیتونستم. خوشبختانه ساحل داشت و ازش گرفتم. الانم میخوام در مورد لوازم آرایش و پیرایش صحبت کنم.
اهم اهم.
خب اول از همه از ضدآفتاب عزیزم شروع می کنم. ایشون هستن. تلفظش لَروژ ه. (بعضیا هم میگن لاروش) داروخونه ها دارن. ایشون اویل فری هستن و رنگی. آنتی شاین هم هست و خیلی ماته. به پوست من میسازه کاملا. دیگه کرم پودر هم استفاده نمی کنم. روزی یکبار اینو میزنم میام سر کار. موقع برگشتن هم یادم میره تمدیدش کنم. البته من تو ماشینم و زیاد تو آفتاب نیستم.
دوست بعدی روزانه م رژ لبه. معمولا شماره 12 یا 32 گلدن رز رو میزنم. خیلی خوب رو لبم میشینه ولی چون چربی نداره زمستونا لبم داغون میشه روزی چند بار بزنمش. در اونجور مواقع رژ بیو رو میزنم. شماره ش رو یادم نیست الان. رژهای آرت دکو هم رنگای پررنگ تر رو بیرون از شرکت میزنم. مداد لب های همرنگ رژ هم همین مارک میزنم. البته من کلا مداد هم کم استفاده می کنم. از خط تابلو انداختن زیاد خوشم نمیاد. حتی اگه همرنگ باشه. دوس دارم یه کم فید طور باشه همه چیز
مداد چشم هم من فقط میتونم بدون چربی بزنم. چون چشمم حساسه. مداد خشک خشک میزنم. هر چی که گیرم بیاد و خشک باشه!
و میرسیم به ریمل جان. من ریمل میبلین (سرخابی و زرد) و ریمل دوسه استفاده می کنم. دوسه خرده مژه داره و یه کم بیشتر به نظر میرسه. میبلین هم حجم میده حسابی البته. روزانه اینا استفاده میشن با فرمژه. البته ریمل رو همیشه نمیزنم. یه روزایی به مژه هام استراحت میدم.
کرم پودرم نوبا شماره 101 ئه. اونم خیلی دوسش دارم.
رژگونه کاپریس میزنم و شمارشو یادم نیست. هلویی، بژه.
پرایمرم ایزادوراست.
سایه هم چندرنگ ایزادورا و آرت دکو استفاده می کنم.
براش ها رو هم اکثرا آرت دکو استفاده می کنم.
بعد یه چیز دیگه. شامپو خشک (dry shampoo) واسه موهای چرب. اسپری طور هست و واسه وقتایی که حس می کنم مثلا موهام تا عصر چرب میشه و وقت ندارم حمام برم یا واسه خشک نشدن موهام نمیخوام حموم برم، این رو به جلوی موهام اسپری می کنم و یه کم ماساژ میدم و موها پاک و تمیز میشه. انگار از حموم اومدی. من مارک urban گرفتم از ترکیه. چندتا گرفتم و هر کی هم که میره ترکیه میگم برام بیاره
حالا میریم سر رسیدگی به پوست. ضد آفتاب رو که گفتم. هر روز داشته باشید. کرم دور چشم هم هرشب بزنید بعد از 25 سالگی. البته من الان خودم 2 ماهه که کرمم رو گم کردم و انقدر هر شب خسته ام که نمیزنم! خیلی کار بدی می کنم. من بازم به دلیل حساس بودن چشمم، هر کرمی رو نمیتونم بزنم. باید حتما پایه ش آب باشه. کرم دور چشم سینره از همه بیشتر بهم میسازه. اثرش هم خیلی خوبه واسم. کرم مرطوب کننده اویل فری سینره هم استفاده می کنم و لوسیون افتر دپیلاتوری برای بعد از بند انداختن صورتم. تونر سینره هم دارم واسه بعد از پاک کردن آرایش، برای بستن منافذ پوست. البته اینم تنبلی می کنم هر شب نمیزنم. این 4تا مارک سینره ان. تو ایرانیا سینره خیلی خوبه. دوستم که داروسازه اینو میگه. منم واقعا تاثیراتشو دیدم و دوسش دارم.
مهمترین بخش رسیدگی به پوست پاک کردن آرایش صورت و چشمه. هر شب هر شب هر شب باید باید باید آرایشتون رو پاک کنید. حتی اگه از صبح همش رفته باشه. من میسلرواتر استفاده می کنم.سبکه و به چشمام خیلی میسازه. واسه چشم و واسه صورت جدا. مارک بایودرما. (البته میسلرواتر گارنیه رو هم خیلی دوس میدارم.) با پنبه. اصلش اینه که نمالیم رو چشم و فقط نگه داریم، ولی نگم که من میمالم؟
مام هم هر روز مام رکسونا یا ویکتوریا سیکرت استفاده می کنم.
دیگه چی؟ آهان. لوسیون بدن. لوسیون بدن کیووی دوست صمیمیمه. از حمام که میام میزنم. زمستونا هر روز میزنم.
گفتم حمام یاد وسایل لازم توی حمام افتادم. توی حمام هم حتما شامپو بدن کرمی نیوآ برای پاهام استفاده می کنم. از وقتی هم که موهامو رنگ کردم، ماسک موی انار دیترون واسه ساقه موهام استفاده می کنم. پن آنتی باکتریال مدیپن واسه شستن صورت و بدنم استفاده می کنم.
آهان یه چیز دیگه. مارک لاک. من هر لاکی که ببینم خوشرنگه میگیرم. ولی بهترین لاکی که تا حالا استفاده کردم لاک H&M هست. هم شاین عالی ای داره. هم زود خشک میشه. هم دیر لب پر میشه. اصلا عالیه. لاک نوبا هم خوبه. از تاپ کوت هم استفاده می کنم که لاکم زودتر خشک بشه و برق خوشگلی هم بگیره. تاپ کوت سالی هنسن استفاده می کنم که اینم البته تو ایران پیدا نکردم. تا میزنم لاکم خشک میشه و دیگه به اینور اونور نمیماله.
خب دیگه فکر کنم همه چیز رو گفتم. درسته؟
شما هم بیاین تجارب آرایشیتونو در اختیار بذارین. چیزایی رو که خیلی به دیگران توصیه می کنید رو بگید ما هم فیض ببریم شاید یه چیزای دیگه ای هم باشه که مصرفش ضروری باشه ولی ما نمیدونیم. بگید بهمون
سلام. صبح بخیر. حالتون چطوره؟ ممنونم از تبریکای قشنگتون. خیلی خوشحالم کردین.
شنبه عصر رفتم خونه مامانینا. خیابونا تقریبا خلوت بود و نیم ساعته رسیدم. تیلدا پرید بغلم. خیلی دلش تنگ شده بود. مامان و بتا رو بوس کردم و تتا رو بغل کردم. گرد و قلنبه ی خالشه. تیلدا واسم از سیرکی که رفته بودن تعریف کرد و تعطیلات در ییلاق. ساعت 8 اینا هم سیگما اومد. کلی تتا بازی کردیم. شام خوردیم و 10 بلند شدیم اومدیم خونمون و 11 خوابیدیم ولی من باز خیلی بد خوابیدم.
یکشنبه صبح هی آلارم بیداری رو نیم ساعت نیم ساعت شیفت میدادم. اصلا نمی تونستم بیدار شم. از 8 هم که خونه پشتی سر و صدای ساخت و سازش شروع شد. انقدر بی اعصاب بودم که. همش می گفتم من نمیخوام برم سرکار. سیگما هم دوستش قرار بود و نمیتونست منو ببره. منم دیگه جای پارک نداشتم و غصه م شده بود چجوری ماشین ببرم. حاضر شده بودم که یهو دوست سیگما زنگید که من حلیم مجید گرفته م و دم درتونم. واسه لاندا هم گرفتم. دیگه گفتیم بیاد بالا. خدا رو شکر خونه تمیز بود فقط یه کم حوله اینا رو مبل بود که تا برسه طبقه چهارم جمعش کردیم. اومد و با هم حلیم خوردیم. من دیگه خوش اخلاق شدم. بادکنکای سالگرد هم هنوز همون وسط بود و نیما بهمون تبریک گفت. بعدش چیزی که میخواست رو گرفت از سیگما و رفت و منم با سیگما رفتم سر کار. 10 رسیدم! کلاس داشتم. رفتم سر کلاس. ولی خسته طور و خواب بودم. عصری هم رفتم کلاس زبان. دیگه خسته شدم از کلاسه. دوس دارم زودتر تموم شه. رُسَم داره کشیده میشه. شب باز خسته رفتم خونه. شام خودمو خوردم و سیگما که اومد غذای اونم گرم کردم دادم بهش. سرم درد می کرد. یه قرص سرماخوردگی خوردم و 11 خوابیدم. بالاخره بعد از دو شب بد خوابیدن خوب خوابیدم.
دوشنبه صبح مثل آدم بیدار شدم و با ماشین خودم اومدم شرکت و دادم بشورتش. خیلی کار داشتم و یه سره داشتم بدو بدو می کردم. یه کم هم اضافه کار موندم و بعد آرایش کردم و رفتم ماشینو تحویل گرفتم و رفتم پارک آب و آتش. الهام هم داره میره از ایران و گودبای پارتیش بود. رفتیم ویونا پلاس، 6-7 نفر بودیم. خیلی این جمعمون رو دوست دارم. کلی گپ زدیم و بعدش خدافظی کردیم از رفتنیا. یکیشون که از ایران میره، دوتا پزشکا هم دارن میرن طرح. لحظه ناراحت کننده ای بود ولی گریه م نگرفت. دوستمو بردم مترو رسوندم و رفتم خونه. سیگما خونه بود. حالم گرفته بود. هم واسه دوستام و هم یه خبر بدی که تو شرکت شنیده بودم. 3-4 ماه پیش گفتم یه خبر خوبی شنیدم، قرار بود ماموریت خارج از کشور برم. ولی انقدر اوضاع کشور داغونه همه چیز ملغی شد و دیروز فهمیدم که کلا دیگه منتفیه. هر نوع سفری منتفیه فعلا... خیلی ضد حال خوردم. کلی هم گریه کردم. نه فقط واسه این. کلا هی داریم خبرای بد بیزینسی میشنویم. بعد دوباره بدخواب هم شدم و خوابم نمیبرد و تا 12.5 اینا داشتم گریه می کردم. سیگما گفت بیا فردا نریم سر کار. با این فکر یه ذره حالم بهتر شد و 1.5 خوابیدم. ولی خب هر جور حساب کردم دیدم نمیشه نیام سر کار.
و امروز یه کم دیرتر ولی 8.5 دیگه بیدار شدم و 10 اومدم سر کار. تو راه هم یه کم صحبتای رییس جمهور رو گوش دادیم. ولی هیچی نمیشه. خانه از پای بست ویران است و الان شدیدا تو فاز افسردگی ام! اما شما نباشید
سلام سلام، من اومدم بعد از 3 روز تعطیلی رفرشینگ حسابی.
یادتونه که سه شنبه عصر قرار بود گلدونامون رو بیارن؟ آوردن. 6 تا باکس 25 تایی سفارش داده بودیم. همگی رفتیم لابی شرکت تحویلش گرفتیم و اومدیم بالا. کل طبقه دورمون جمع شده بودن گلامون رو ببینن. یه سری از بچه ها که چیدنشون رو دیوارای پارتیشن. چن نفرمون هم میخواستیم ببریم خونه که گلدوناشو عوض کنیم. حالا من کلاس زبان هم داشتم و کلی کتاب باید با خودم میبردم به اضافه کلی چیز دیگه. کیفم و دوتا ساک سنگین باهام بود و باکس این گل ها! تا به ماشین برسم دست نموند برام! گل ها رو گذاشتم تو صندوق عقب و رفتم کلاس. خیلی دوس دارم کلاس زبانمو. قشنگ چیزای جدید یاد میگیرم. تازه کلی هم سر کلاس حرف می زنم و وقتی میام بیرون دوس دارم هنوز به انگلیسی حرف زدن ادامه بدم. خلاصه تا 8.5 کلاس بودیم و بعد رفتم خونه. 9 رسیدم. سیگما نبود. مامانشو برده بود دکتر. منم واسه خودم شام خوردم و فیلم دیدم. سیگما اومد و شام خورد. با خودش رولت آورده بود. من خیلی خسته بودم و میخواستم بخوابم ولی سیگما گفت که باید اول رولت بخوریم. دیگه شیر قهوه درست کردم و با رولت خوردیم و خوابم پرید. تا نصف شب بیدار بودم و خیلی دیر خوابیدم. هر چی باشه شب سه روز تعطیلی بود، نباید زود میخوابیدم.
چهارشنبه 31 شهریور، روز عید قربان بود. 9.5 اینا بود که بیدار شدیم و سیگما گفت که نظرت چیه حلیم مجید بگیرم؟ گفتم اگه حال داری برو بگیر و رفت. منم یه کم دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. وقتی سیگما اومد بلند شدم و دیدم اوه اوه، گردنم گرفته. اصلا نمیتونم به سمت چپ بیارمش. هر چی ماساژ دادیم خوب نشد. دیگه همونجوری کج کج حلیم خوردیم و چقدرم خوشمزه بود. جاتون خالی. بعد رو تخت دراز کشیدیم و یهو موبایلم زنگ خورد و دیجی کالا بود. پاوربانکو آورده بود. سیگما فهمید واسش یه چیزی خریدم دیگه. آهان نگفتم؟ من دیروز دیدم دیجی کالا پاوربانک سیلیکون پاور رو تخفیف شگفت انگیز زده با 80 تومن تخفیف. بعد سیلیکون پاور مارک خیلی خوبیه. من هاردشو داشتم. دیدم عالیه سفارش دادم. بعد شب قبلش به سیگما گفته بودم که پاوربانک 300 شده و خودشم گفته بود که نگیر. وقتی سه شنبه سفارش دادم، بهم پی ام داد که یادته میخواستی برام کفش گراد بگیری؟ بگیر. منم نمیخواستم لو بره ولی گفتم باشه بریم بگیرم. (قبلا یه سری بن گراد خریده بودم از کسی) خلاصه اون موقع رفتم سریع پایین تحویل گرفتم و بردم تو اتاق قایمش کردم. هی میپرسید چی گرفتی برام؟ منم لو نمیدادم. بعد دیگه رفتم سراغ آشپزخونه که افتضاح بود. 3 روز همش شبا دیر رفته بودم خونه و همه ظرفا مونده بود. همه رو چیدم تو ماشین. لباسا رو هم ریختم ماشین شست ولی گردن کج نتونستم پهن کنم و سیگما کرد. اتاقا رو هم مرتب کردم. بعد هم نشستم پای بساط گل کاری. بعضی از گلدون کاکتوسا رو عوض کردم و کلی خاک بازی کردم. سیگما هم داشت گلدون کریستال منو میشست (گفت این خطریه، بذار خودم زود بشورمش) بعد پایه ش از خودش جدا شد و خودش فرود اومد تو سینک و یه گوشه ش لب پر شد! پایه اش هم جدا شد! شت! البته تقصیر اون نبود. ولی ضد حال بود دیگه. ظهر کلی با هم گپ زدیم و گردنمو بستم و گرم کردم و خوابیدیم. عصری که بیدار شدم هنوز درد می کرد گردنم. رفتم دوش آب گرم گرفتم، یه ذره بهتر شد ولی نه زیاد. هنوز کج بودم. آرایش کردم و رفتیم خونه سیگماینا. همونجوری کج کج. کلی نشستیم و با بچه هم نمیتونستم بازی کنم زیاد. بعد از شام رفتم یه کم رو تخت سیگما دراز کشیدم. نینی هم هی میومد برام کرم میمالید به گردنم. کرم مرطوب کننده! دیگه این طرف گردنم هم درد گرفته بود. خیلی خسته بودم. گوشت قربونی مامانبزرگ و خاله سیگما رو هم بهمون دادن. شب سر راه رفتیم از داروخونه به سفارش دوستام، قرص باکلوفن و پماد دیکلوفناک گرفتیم و استفاده کردم و خوابیدم.
پنج شنبه 1 شهریور، 10.5 اینا بیدار شدم. بهتر بود گردنم. ولی عادی نشده بود. صبحونه درست کردم و خوردیم. ساعت 1 پاشدیم بریم خرید. من یه انگشتر دولاین تو پیج الی گالری دیده بودم و پسندیده بودم. یه بارم که رفته بودم پالادیوم دستم کرده بود که هم سایزم نداشت و هم اینکه رزگلد بود ولی من طلایی میخواستم چون دوتا انگشتر رزگلد داشتم که به عنوان حلقه استفاده کنم. ولی طلایی مدل حلقه طور نداشتم. خلاصه قرار بود کادوی سالگرد ازدواجم این بشه. شعب الی رو سرچ کردیم و تک تک بهشون زنگ زدیم که ببینیم کدومشون دارن که آخر تصمیم گرفتیم بریم شعبه کوروش. رفتیم و از اون انگشتر طلاییشو داشت که کوچیک هم بود و تقریبا سایز دستم. البته باید یه کم چسب میزدم باز تا تنگ بشه. خلاصه خریدیم و بعد رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم گراد فاطمی. سر راه یه دفتر فنی دیدیم و سیگما رفت صورتحسابای ساختمون رو پرینت کرد که تحویل مدیر ساختمون جدید بدیم. استعفا داد از مدیر ساختمون بودن. کلا که بخاطر کارای خودش اصلا وقت نداره، کارای ساختمون دیگه قوز بالاقوز بود! سوار که شد از دم یه مغازه رد شدیم که من از کاغذکادوهاش خوشم اومد و دور زدیم برگشتیم که برم بخرم. دیدم عه چقدر چیزمیز تزیینی داره. گفتم واسه سالگرد ازدواج چی داری؟ بادکنکای خوشگل داشت. با گاز هلیوم پرش کرد و دوتا شمع سبیل و لب هم خریدم و کلی کاغذ کادو. با اونا رفتم سوار ماشین شدم و کلی ذوق کرد سیگما. بعدش رفتیم گراد. کفشاش رو نپسندیدیم و به جاش یه کت تک اسپرت چارخونه پسندیدیم که خیلی به سیگما میومد. بعدشم کیف پولاشو دیدیم که چقدر خوشگل بود. قرار بود روز مرد (که فروردین بود) واسه سیگما کیف پول بگیرم که هنوز نتونسته بودیم. دیگه دیدیم کیفاش خوشگله و خریدیم. قرار شد کیفه کادوی روز مرد گذشته ش باشه، کت کادوی تولد آینده ش باشه و اون چیزی هم که دیجی آورده بود کادوی سالگرد ازدواج. بعدش خواستیم بریم دکتر آرین پیتزا بخوریم که بسته بود و گفتن عصر باز میشه. به جاش رفتیم میخوش میدون سلماس و دوتا پیتزا قارچ و گوشت و پپرونی گرفتیم. پنج تا تیکه هم زیاد اومد که جعبه گرفتیم ببریم خونه. تو همه این فرآیندا گردن من کج بود. از میخوش که اومدیم بیرون رفتیم قنادی شهرزاد که خامه قنادی بخرم. خامه های شهرزاد خیلی خوشمزه س. سبکه. گفت طول میکشه آماده بشه. سیگما گفت میخوای کیک آماده بگیریم؟ گفتم نه، میخوام خودم تزیینش کنم تو این فاصله یه جعبه کوچیک چیزکیک خرید سیگما. خامه آماده شد و رفتیم سمت خونه. دوستام بهم گفته بودن گردن دردت طولانی شده و دیگه برو آمپول بزن. رفتیم درمانگاه که داروخونه ش بدون نسخه آمپول نداد و رفتم دکتر ویزیت شدم. واسم سه تا آمپول نوشت. مسکن و شل کننده عضلات. همه رو زدم و نابود شدم. خیلی درد داشت بعد از آمپول. رفتیم خونه و مثل چی خوابم میومد ولی نخوابیدم و یه لیست خرید به سیگما دادم که واسه کیک خرید کنه و یه کم دراز کشیدم و بعد پاشدم رفتم سراغ کیک. با دستور اشرف سلطانی کیک اسفنجی درست کردم. تو قالب گرد. بعدشم تو اپ ماهدخت یه تزیین کیک دیده بودم که پروانه درست می کرد با کیک، همونو خواستم درست کنم که دیدم رنگ خوراکی ندارم. سیگما رفت خرید و من خامه رو آماده کردم و شروع کردیم به تزیین. پروانه م خوشگل شد. دوسش دارم. کیک رو گذاشتم تو یخچال و بادکنک سبیل و لب پارسالی رو دادم سیگما باد کنه و ریسه هم دادم که بزنه و خودم رفتم تو اتاق که پاوربانکشو کادو کنم با کاغذ کادوهای جدیدم. شبیه پیرهن مردونه کادوش کردم. اینم باز از ماهدخت یاد گرفتم. یعنی سرویس کردم اپش رو انقدر ویدیوهاش رو دیدم و کاندید کردم و حتی استفاده کردم. خیلی خوشگل شد. اومدم بیرون و تقدیمش کردم به سیگما. خیلی حال کرد وقتی دیدش. البته نذاشتم بازش کنه. اون رفت حمام و من هم حاضر شدم. آرایش حسابی کردم و موهامو اتو کشیدم. بعد هم یه پیراهن سفید نو داشتم که مامان سیگما از ترکیه برام سوغاتی آورده بود. همونو پوشیدم. سفید و نقره ایه. کفش نقره ای هم داشتم و باهاش پوشیدم. یه گل سر سفید هم زدم و سیگما هم حاضر شد و دوربین رو حاضر کردیم و آهنگ گذاشتم و کلی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. بعدشم کلی عکس انداختیم و کادوهای هم رو دادیم. خیلی ذوق کرد از اینکه پاوربانک براش گرفته بودم. اونم مارکی که قبولش داره. منم که با انگشترم حال کردم. بعدشم شیر قهوه درست کردم و با کیکمون خوردیم و خاطره سازی کردیم. شب هم دیر خوابیدیم.
جمعه 2 شهریور، دقیقا 2 سال از روز عروسیمون گذشت. ساعت 10 بیدار شدیم و همونجا هی فیدیلیو رو زیر و رو کردیم که ببینیم نهار کجا بریم که هم جدید باشه هم غذاشو دوس داشته باشیم. رستوران کاپیتان رو انتخاب کردیم و از روی منوش هم غذامونو انتخاب کردیم و و واسه ساعت 1.5 رزروش کردیم. مامان سیگما یه اس ام اس قشنگ تبریک بهم داده بود. آشپزخونه دوباره منفجر شده بود با کیک پزی من. ظرفای توی ماشین رو درآوردم و باز ظرف چیدم توش. سیگما سرویس ها رو شست و منم آشپزخونه رو تمیز کردم. بعدشم حاضر شدم و رفتیم پاسداران. کافه رستوران کاپیتان بسی خوشگل بود. کباب ترش و لابستر سفارش دادیم! من تا حالا خرچنگ نخورده بودم. گفتم یه بار بگیریم ببینیم چیه. اصلا دوسش نداشتم. مثل ماهی بود تازه خامش! البته پخته بود ولی خیلی بد بود. کلی هم سس شیرین و اینا داشت که بوی زهم نده مثلا! اصلا دوسش نداشتم. خیلی هم گرون بود لعنتی. تازه کباب ترشش رو هم زیاد دوست نداشتم. اونم بوی گوشتش خیلی معلوم بود. تازه من حساس نیستم به بوی گوشت ولی اینجوری بود. البته کباب ترشه صد درجه بهتر بود. البته من همه اینا رو به سیگما نگفتم. فقط حال نکردیم زیاد. همین. بعدش دیگه برگشتیم خونه و من بی نهایت خواب بودم. بیهوش شدم و سه ساعت بعد با زنگ تلفن بیدار شدم. مامان بود. باز بهم تبریک گفت و همه ییلاق دور هم بودن. ولی حسودیم نشد. اینجا بیشتر خوش گذشت بهم. دیگه گوشت قربونی رو از ظهر گذاشته بودم بیرون و یخش آب شده بود و رفتم وایستادم به غذا پختن. به سیگما گفتم زودپز رو بیاره پایین تا سعی کنیم باهاش کار کنیم. یه بار همون دو سال پیشا باهاش غذا پخته بودم که خیلی بد بود. هم آب غذام زیاد بود، هم کلی بخار ازش با فشار بیرون اومده بود و همه جا رو به گند کشیده بود. طرز کار باهاشو سرچ کردم و استفاده کردم. خیلی خوب بود. نیم ساعته گوشت پخت و نرم نرم شد. حال داد. بعد با سیگما یه سر و سامونی به کیسه هایی که دو ساله کنار یخچال نگه داشتم دادیم و یه عالمه ش رو ریختیم دور. شیر قهوه با بقیه کیک پروانه ای خوردیم و بعدش من رفتم حمام. اون چنتا پیتزا رو گرم کردم و با شربت آبلیمو خوردیم. بعدشم غذاهای فردامونو آماده کردم و لباسای رو بند رو تا کردم و گذاشتم سر جاهاشون و سیگما هم مانتوهای منو اتو کرد. لاکم رو پاک کردم و لاک جدید زدم و دیگه آماده خواب شدم. خیلی سخت خوابم برد و صدبار بیدار شدم. بد خوابیدم ولی صبح خسته نبودم.
شنبه 3 شهریور، صبح 6.5 پاشدم که زود بیام شرکت که عصر بتونم برم خونه مامی. میخواستم دوشنبه برم ولی دوشنبه دوستم الهام که داره از ایران میره دعوتمون کرده کافی شاپ و نمیتونم برم خونه مامی. اینه که امروز اگه بشه میرم. ماشین رو نزدیک شرکت پارک کردم و اومدم. اول صبحه و خلوت. یه کم کارا رو کردم و بعد اینا رو نوشتم. پست کنم و برم دنبال بقیه کارها که شرکت داره شلوغ میشه.