اولین روزهای 97

از روز آخر 96 بگم که سال تحویل رو هم شامل بشه. ساعت 9-10 بود که بیدار شدم و صبحونه خوردیم و رفتم سراغ کارها. اول از همه میز توالت رو چیدم و گردگیری کردم، بعد کتابخونه اتاق رو و دیگه اتاقا دسته گل شدن. بعدش تمام وسایل پخش و پلای توی هال رو جمع و جور کردم و گردگیری کردم و وسایل سفره هفت سین رو پیدا کردم. هنوز سیب و سمنو و سبزه و ماهی نداشتم. سیگما هم به عنوان مدیر ساختمون رفت کلی لامپ خرید و لامپ همه پاگردا رو عوض کرد. این وسط هم دو تا از همسایه ها بهش گفته بودن که ماشین دومتون رو نباید بیارید تو پارکینگ (ما از همسایه طبقه اول پارکینگشو اجاره کردیم!) هر چی بهشون گفته بود که مگه مزاحمتی واسه شما داره؟ گفته بودن نه، ولی چون اون به ما اجاره نداده، شما هم حق نداری بذاری! منطقشون تو حلقم. خلاصه کلی عصبانیمون کردن! من یه چرت خوابیدم و بعد روزای قرمز تقویم بالاخره شروع شدن! دم عید  خلاصه ظهر حریر سفید واسه زیر هفت سین رو اتو کردم و حاضر شدم و با سیگما رفتیم خرید. یه گلدون لوتوس داشتیم که گلدونش باید عوض میشد. مامان خیلی از این خوشش اومده بود و رفتیم که براش از همین بخریم، ولی هیچ جا به این بزرگی نداشتن. این بود که مال خودمون رو دادیم تو گلدون بزرگتر بکارن و بدیم به مامانینا و خودمون یه کوچولوشو خریدیم واسه خودمون. ماهی هم 2 تا خریدیم و گل لاله. بعد من رفتم خونه و سیگما رفت دنبال بقیه خریدا. سفره رو چیدم و سیگما با سبزه و سیب و سمنو اومد. سبزه نارنج خریده بود. بنظر من نارنج سبزه نیست، بوته س. ولی خب دیگه. خودم هم میخواستم سبز کنم نارنج، ولی نشد. خلاصه سفره خوشگل رو چیدم و رفتم حموم. بعدشم حاضر شدم و سیگما هم داشت حاضر میشد. من واسه سال تحویل کاملا آماده بودم ولی سیگما دیر کرد یه کم. لب مرزی اومد. ساعت 19:45 سال تحویل بود. شبکه 1 روشن بود و آشغال. حتی آهنگ نقاره عید رو هم نزد! همش هم گریه زاری بود مراسم سال تحویلشون! شورشو درآوردن دیگه! همش عزاداری! خلاصه ما واسه خودمون فیلم گرفتیم از خودمون لحظه سال تحویل و بعدش زنگیدیم به اعضای خانواده عید رو تبریک گفتیم و کلی عکس گرفتیم دوتایی و بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانمینا. تو راه رادیو افتضاح بود. هیچ کانالی خبر از ساعات اولیه سال 97 نداشت! انگار نه انگار! بگذریم. گلدون رو هم بردیم و چقدر خوششون اومد همه. داداشینا اونجا بودن و بتاینا هم یه ربع بعد اومدن. کلی عکس گرفتیم دور هفت سین و بعد شام خوردیم و من یه کم با تیلدا و کاپا بازی کردم و داداشینا رفتن و ما به عید دیدنیمون پرداختیم و با بتا برنامه ریزی عید دیدنی کردیم و بعد خاله گفت که عید دیدنی میان اونجا چون فردا عازم یزدن. ما هی نشستیم دیدیم نیومدن. سیگما رفت خوابید رو تخت من و بالاخره ساعت 12.5 خاله اینا اومدن! خیلی دیر بود دیگه. تا ساعت 1.5 نشستن و بعد رفتن و ما هم 2 شب برگشتیم خونمون و خوابیدیم. 

روز اول فروردین، چهارشنبه، صبح 10 اینا پاشدیم و زودی حاضر شدیم و موهامم سشوار کشیدم و رفتیم گل بخریم. مامانبزرگ سیگما گفته بود که عصر دارن میرن سفر و واسشون گل نخریم. واسه مامانشینا یه کاج مطبق خریدیم و رفتیم اول خونه مامانبزرگش. تیپ عیدم رو بسی دوس داشتم. همه چی روشن و بهاری. بعد از خونه مامانبزرگش رفتیم خونه مامانشینا و خواهرشینا هم اومدن و دور هم نهار خوردیم و عید دیدنی بازی کردیم. بعدشم تا 5 عصر اونجا بودیم و من یه کم چرت زدم رو تخت سیگما. عصر دیگه حاضر شدیم و زنگ زدیم به بتاینا که بریم خونه دایی بزرگه من. رفتیم و بعدشم از اونجا رفتیم خونه دایی وسطی. خوبیش این بود که خیلیا مسافرت بودن و عید دیدنیامون کم بود به نسبت. بعد از این دوتا عید دیدنی رفتیم خونه مامانینا و دایی بزرگه اومدن خونه مامان. خخخ. قسمت اول پایتخت بود که نصفش رو دیدم. بعدشم داداشینا اومدن و دور هم شام خوردیم و با نینیا بازی کردم و بعد خونه و لالا.

روز دوم فروردین، دل درد شدید داشتم. ولی خب باید به برناممون میرسیدیم. رفتیم خونه دایی کوچیکه با بتاینا و بعد از اونجا رفتیم خونه جدید عمه اینا. قشنگ بود خونشون. بعد هم نهار خونه مامان. من دلدرد و کمردرد داشتم و یه کم استراحت کردم و بعد رفتیم خونه خاله سیگما. از اونجا رفتیم خونمون و یه کم استراحت و حاضر شدیم واسه تولد کاپا جونم. قبلش البته گفتیم 2جای باقی مونده هم بریم عید دیدنی و اول رفتیم خونه پسرخاله م با مامانینا و بتاینا و بعد هم خونه دخترداییم و بالاخره پروسه عید دیدنی رفتن ها تموم شد. (خواهرامون مونده بودن هنوز البته که اونا رو قرار بود شام و نهار بریم). اون شب داداش واسه کاپا تولد گرفته بودن تو رستوران با خانواده خانمش. ما قرار بود پول جمع کنیم و همگی یه ماشین بزرگ واسه کاپا بخریم، ولی انقدر دست دست کردن که نخریدیم و پولش رو دادیم. کاپا چسبیده بود به خاله ش و حتی بغل مامانش هم نمیرفت و با تیلدا هم بازی نمی کرد! یه کم ضد حال بود، ولی بچه س دیگه. خیلی هم بداخلاق بود و أصلا نمی خندید ولی بد نگذشت بهمون. شام و کیک و کادوش رو هم دادیم و رفتیم خونه و همه لباسامون رو انداختیم تو ماشین و خوابیدیم. 

سوم فروردین، جمعه، دوش گرفتیم و کلی رفرش شدیم. بعد شیرینی های عیدمون که یه سریاش رو داشتیم درآوردیم و آجیل رو هم آماده کردیم، چون 4ام قرار بود مهمونای ما بیان. یه بررسی کردیم که چه شیرینی هایی باید بگیریم و بعد حاضر شدیم و ساعت 2 رفتیم خونه بتا عید دیدنی. تولد داماد هم بود. پسرخاله اونجا بود. قراره برن گرجستان کنسرت ابی. ما هم قرار بود بریم ولی جور نشد. اونا رفتن و بتا نهار سفارش داد آوردن و خوردیم و یه چرت هم زدیم و بعد عکسای تولد دیشب رو دیدیم و دیگه رفتیم. ما رفتیم چند رقم شکلات و شیرینی خریدیم و رفتیم خونه لباس عوض کردیم و رفتیم خونه گاماینا. تولد گاما هم بود. تولد تو تولد شده. خخخ. شام خوردیم و با نینی بازی کردیم و پایتخت دیدیم و بعد برگشتیم خونه و من خیلی دپرس طوری بودم. کم خواب شده بودم و خسته. خوابیدم و خوب شدم. 

چهارم فروردین، شنبه، قرار بود ملت بیان خونه ما عید دیدنی. همه اینایی که رفته بودیم خونشون قرار بود بیان. 8.5 پاشدیم و سیگما رفت میوه بگیره و منم همه شیرینی ها رو چیدم تو ظرف و ظرفای میوه خوری و آجیل خوری آماده کردم و دیدم تو تلگرام،  تو گروه فامیل، همه اینایی که موندن تهران با هم قرار گذاشتن و رفتن صبحونه برج میلاد!!! به ما هم نگفتن. خیلی ناراحت شدم چون پارسال هم رفته بودن و به ما نگفته بودن. به مامانم زنگ زدم و کلی غر زدم و مامان هم گفت به خودشون بگو. منم تو گروه نوشتم! ولی گفتم بیان خونمون گله نمی کنم، چون خونه ماست و زشته. سیگما اومد و میوه ها رو شستم و چیدم. خلاصه دختر دایی و پسرخاله از همونجا با شکم سیر اومدن خونه ما! منم هیچی نگفتم أصلا. به خوبی و خوشی برگزار شد و رفتن. لباسامو درآوردم و لم دادیم و قسمت اول پایتخت رو که دانلود کرده بودیم داشتیم میدیدیم که دایی بزرگه یهو زنگ زد. با سرعت نور لباس عوض کردیم و اومدن بالا. دایی خودش بحث صبحونه رو پیش کشید (خودشون نرفته بودن ولی درجریان بودن و دخترشون رفته بود) و منم ناراحتیم رو گفتم واسه اولین بار. والا! همش ما هیچی نمی گیم، همه هی گله گزاری می کنن! ولی خیلی مودبانه و خیلی خوب گفتم. خلاصه اونا رفتن و ما پایتخت 2 رو هم دیدیم و نهار خوردیم و بعدش خاله سیگما اومد خونمون و یه کم بودن و بعد به دخترخاله ش عیدی دادیم و رفتن. داییم زنگید ازم لوکیشن گرفت و دیگه فکر می کردیم بیان ولی دو ساعت بعد اومدن دو تا دایی ها. به بچه های اونا هم عیدی دادیم. بزرگ شدیم دیگه. خخخ. بعدش مامان زنگید که دارن میان که با هم بریم خونه مادرشوهر من. مهمونامون رفتن و ما حاضر شدیم و با ماماینا رفتیم. من شام سفارش داده بودم که ساعت 10 بیارن. پیک زودتر زنگید که نزدیک خونتونم. دیگه ما هم بلند شدیم و بدیو بدیو با بابا و مامان اومدیم خونه و دم در غذا رو گرفتیم. قرار بود داداشینا هم بیان (بتا اینا صبح رفته بودن شمال)، نزدیکای 11 داداشینا اومدن و کاپا خواب بود. چلوماهیچه سفارش داده بودم و شام رو آوردم و بسی خوششون اومد همه. واسه بعد از شام هم تیرامیسو سفارش داده بودم و اونم خوردیم. بعد زنداداش رفت کاپا رو بیدار کرد که شب باز بتونه بخوابه. اونم شدیدا بداخلاق بود و هی گریه می کرد و میگفت بریم دَدَ. یعنی کوفت کرد مهمونی رو. عکسای تولدش رو گذاشتم دید و بعد دیگه انقدر نق زد که 12 رفتن همه. قرار بود من فرداش برم سر کار و میخواستم چند ساعتی دیرتر برم. ولی نصف شب حالم بد شد و کلی بالا آوردم. دو روزی هم بود که گلودرد داشتم و دیگه خیلی حالم بد شد و همون شب به سیگما گفتم فردا بیدارم نکنه، نمیرم سر کار.

پنج فروردین، یکشنبه، من 12 از خواب بیدار شدم! سیگما رفته بود سر کار. اصلا میل نداشتم غذا بخورم. یه کم هله هوله خوردم و پایتخت دیدم و نت گردی کردم و ظهر باز خوابیدم. سیگما 5.5 اومد خونه، گفت هیشکی نرفته بوده شرکت. قرار شد بریم دکتر و بعد سینما. بلیط گرفتیم و رفتیم پردیس زندگی واسه دومین بار، فیلم مصادره. باحال بود. خوشمان آمد. بعدش میخواستیم شام بریم سنسو و گفتیم که با دوستای سیگما بریم بهتره. این بود که رفتیم دنبال یکیشون و به یکی دیگه هم زنگیدیم که بیا و اون با خودش یه دوست دیگشون رو هم آورد. خلاصه 5 نفری رفتیم سنسو. خیلی شلوغ بود. تقریبا 1 ساعتی تو نوبت بودیم بیرون. ولی می ارزید. غذاش عالی بود. خیلی دوس داشتم. سالاد سزارش عااالی. تا خرتناق خوردیم و بعدش قرار شد بریم شرکت جدید و تا صبح بازی کنیم. ما رفتیم خونه لباس عوض کردیم و بعد رفتیم شرکت ساعت 1.5 شب! پسرا صحبتای کاری می کردن و من رفتم رو مبل دراز کشیدم و خوابم برد. ساعت 3 سیگما بیدارم کرد و گفت یکیشون خوابش میومد و رفته و بقیه هم بریم. دیگه رفتیم خونه ساعت 4 و خوابیدیم!

شش فروردین، دوشنبه، بازم دیر بیدار شدیم و چون شب مهمون داشتیم، سیگما نرفت سر کار. بنده هم که 3 روز استعلاجی، نرفتم. سیگما رفت وسایل مهمونی رو خرید و اومد. منوی شام شد شیشلیک، سوپ شیر و سالاد. همین. دوستم و شوهرش که الان دوست سیگما شده قرار بود بیان. من کرم کارامل درست کردم و قارچ هم خورد کردم و ظهر خوابیدیم باز هم و عصری من سوپ و سالاد درست کردم و رفتم حموم. خونه رو مرتب کردیم و میوه چیدیم براشون و دیر اومدن، ساعت یه ربع به 9 با یه گلدون آنتریوم خوشگل اومدن. پذیرایی کردیم و من پلو درست کردم و سیگما رفت تو بالکن کباب درست کرد و این وسط من با اینا گپ میزدم. اینا هم عازم استانبولن واسه کنسرت ابی. همه رفتن یعنی. کاش سال دیگه هم بخونه ابی  خلاصه کبابا حاضر شد و من قبلش میز رو چیدم و شام رو آوردیم. چقدر حال کردن با سوپ. هاه. تا حالا نشده کسی از این سوپه تعریف نکنه با شیشلیکا هم حال کردن خصوصا که مهمونمون از کرمانشاه بود و دنده کباب خور حرفه ای. بعد از شام سیگما رفت از شرکت، بورد گیم هامون رو آورد سه سوت و نشستیم با بچه ها به بازی کردن. کلی با استوژیت حال کردن. بعدشم یاتزی بازی کردیم و بسی خوش گذشت. تا ساعت 1.5 بودن و بعد چون کلید نداشتن مجبور شدن برن. وگرنه میموندن بازی می کردیم. خخخ. خلاصه اونا رفتن و ما هم میز رو جمع کردیم و چیدیم تو ماشین ظرفشویی و قابلمه ها رو سیگما شست و ساعت 3 رفتیم خوابیدیم. 

هفت فروردین، من 10 صبح بیدار شدم و 20 دقیقه ای رفتم خونه مامانینا که با هم بریم استخر. با مامی 2 ساعتی رفتیم استخر سر کوچشون و بسی حال داد. به مامان گفتم دیگه هفته ای دو بار بره استخر. بعد برگشتیم خونه و کتلت دستپخت بابا رو خوردیم. خوشمزه بود. کلی خوردم. بعدشم تکرار پایتخت رو دیدم و مامانینا داشتن می رفتن ییلاق و منم دیگه حاضر شدم و رفتم خونه خودمون. سیگما رفته بود سر کار و بعدشم جلسه شرکت جدید داشت. من خوابیدم تا 7 عصر و بعد هی نت بازی و حوصله م سر رفت. واسه شام سالاد خوردم و داشتم پایتخت میدیدم که سیگما اومد بالاخره. شامش رو دادم و با هم پایتخت رو دیدیم و بعد کلی پوییدیم و 12 رفتم بخوابم که فرداش بالاخره برم سر کار!

هشت فروردین، چهارشنبه که امروز باشه، بنده صبح 7 بیدار شدم و 7:30 از خونه اومدم بیرون با ماشین و پارکینگ شرکت خالی بود و پارک کردم و 7:40 کارت زدم! در این حد خلوت بود! 10 مینه کارت زدم! باورم نمیشه! خیلی حال کردم. صبح که هیشکی نبود ولی کم کم اومدن بقیه. دوستام هم همه اومده بودن این چند روز رو. تا ظهر کارامو کردم و بعدشم نشستم به نوشتن این پست! 

امروز هم زود میرم خونه و میخوابم. هوا هوای خوابه. خخخ. فردا شب هم خانواده سیگما رو دعوت کردم. البته باز میخوام غذا از بیرون بیارم و کار نکنم


سال نو مبارک

سلام سلام به همه خواننده های گل و بلبل این وبلاگ. خوبین؟ خوشین؟ رو به راهین؟ رو به رشدین؟

سال نوتون مبارک. امیدوارم امسال به همه آرزوهای ریز و درشتتون برسید 

من امروز اومدم سر کار بالاخره. قرار بود از 5ام بیام، ولی نصف شبش حالم بد شد و نیومدم. بعدشم 3 روز استعلاجی گرفتم و خونه موندم. بالاخره امروز اومدم و از صبح دارم کارای عقب مونده رو تند تند انجام میدم. فرصت بشه میام کامل عید رو تعریف می کنم 

آخرین روزهای سال...

سلام سلام. چه می کنید با بدو بدوهای اسفندونه ای؟ ما که تو اسفند مثل اسفند رو آتیش میپریم اینور اونور.

چهارشنبه رفتم خونه سیگما پمادمالیم کرد و رفتم لیزر و بسی درد کشیدم باز ولی میارزه بعدش بدیو بدیو رفتم خونه ماشین رو دادم سیگما که بره به جلساتش برسه. البته قبل از اینکه بره با هم شام خوردیم و سیگما رفت و من یه سری لباس ریختم تو ماشین و نشستم پای دیدن سریال آنام و وقتی تموم شد پاشدم خونه رو مرتب کردم و وسایل اضافه رو برداشتم که فردا کارگر میاد، چیز اضافه ای نباشه. همه عکسامونم برداشتم چون این بار کارگره مرد بود. لباسا رو از تو ماشین درآوردم و تو خونه رو مبلا و شوفاژا و پهنش کردم و قبل از 12 خوابیدم که صبح زود بیدار شم.

پنج شنبه 24 ام، 7.5 صبح بیدار شدیم و عکسای بزرگ عروسیمون که رو شاسی به در و دیوار بود رو برداشتیم و پیچیدیم لای ملحفه و بردیم گذاشتیم تو ماشین. لباسای دیشب هم خشک شده بودم و همه رو تا کردم گذاشتم تو کشوها و آقای کارگر اومد. صبحونه بهش دادیم و منم رفتم تو اتاق صبحونه خوردم و بعد یه لیست از شوینده های مورد نیازش گرفتم و پتوهامون رو گذاشتم تو جعبه هاش و بردم تو ماشین که ببرم خشک شویی. قبلش رفتم از سر کوچه همه شوینده هایی که خواسته بود رو خریدم و بردم دادم به سیگما و بعد پتوها رو بردم خشک شویی. بعدشم زنگیدم به گاما که میرم دنبالش که بریم آرایشگاه. طلاهامونم همه رو یه پک کرده بودم و بردم خونه مامان سیگما و دادم بهشون که وقتی کارگر داریم، طلا تو خونه نباشه. اونجا هم یه دور دیگه صبحونه خوردم با گاما و بعد حاضر شد و رفتیم آرایشگاه. اون قبلا اونجا موهاشو هایلایت کرده بود و راضی بود. این دفعه میخواست رنگ کنه. منم یه نمونه هایلایت نشونش دادم و گفتم میخوام رو بیس موهای خودم، لایت دربیاره. عکس رو که دید گفت دو مدل لایت داره، یکی با دکلره و یکی رنگ خالی. گفتم اوکی، این موهای من و این شما. دیگه فرآیند طولانیش شروع شد و آخرشم صدبار رنگساژ کرد. بعدش جلوی موهام رو کوتاه کرد و بعد هم یکی سشوار کشید و خودش موهامو فر درشت کرد و حالت داد و نتیجه واقعا رضایت بخش بود. البته تا اینجاش، بخش پرداختیش بد بود  گفت 750 میشه که دیگه چون اول گفته بود حدود 500-600، قبول کرد که 650 بگیره. زیاد بود ولی خوشگل شد موهام. دوسش داشتم. مادرشوهر هم زنگ زد که نهار بیا اینجا. منم از خدا خواسته، گاما رو که بردم برسونم، خودمم نهار رفتم اونجا و کلی هم گرسنه بودم. بعد از نهار یه کم با نینیشون بازی کردم و بعد رفتم رو تخت سیگما خوابیدم. سیگما هم بنده خدا با کارگر داشتن خونه تکونی می کردن. حتی توی کابینتا رو هم از اول چیده بودن! من نگفته بودم بهشون اصلا. خخخ. من یه کم خوابیدم و یه کم دیگه نینی بازی کردم. مادرشوهر و مادربزرگ کلی از موهام خوششون اومده بود و حال کردن. دیگه عصری خدافظی کردم و رفتم دنبال خرازی تا گل بگیرم واسه دوختن روی مانتوم. پیدا کردم چیزی که میخواستم رو و رفتم خونه. کارگر هنوز بود و اول قرار بوده که 2 روز بیاد، ولی گفت یه روز بیشتر نمیاد و واسه همین تا 10 شب موند. بهش شام هم دادم و بعدش سیگما برد رسوندش تا ایستگاهای خطی که بره کرج. ولی خونه تموم نشده بود و قرار بود بازم بیاد. همه مبلا وسط خونه بود و من دیدم سیگما هم کمردرد داره و شدیدا خسته شده، این بود که وقتی رفت خودم تنهایی مبلا رو کشوندم سر جاشون و یه حالت مرتب به خونه دادم. خیلی خسته بود سیگما، شامش رو هم دادم و با هم قسمت 7 سریال شهرزاد رو دیدیم و خوابیدیم.

جمعه 25 ام، 9 اینا پاشدیم و من رفتم سراغ بعضی از کارای مونده، مثل چیدن دکوریا و درست کردن یکی دوتا از کابینتا و سیگما هم رفت بیرون به کاراش برسه. دو سری غذا درست کردم و لباس شستم. آهنگای سوزان روشن رو گذاشته بودم و هی قر میدادم. سیگما سلمونی هم رفت و دیر اومد و من خوابیدم. قرار بود عصر با دوستامون بریم استخر که اونا گفتن نمیتونن بیان استخر و قرار شد بریم پیاده روی. رفتیم پیاده روی و 1 ساعت و ربع راه رفتیم و کلی هم گپ زدیم با هم و بعد اونا رفتن و ما رفتیم پردیس سینمایی باغ کتاب، فیلم بدون تاریخ، بدون امضا. قشنگ بود ولی خیلی ناراحت کننده بود خب.... وقتی اومدیم بیرون ساعت 10 بود و تازه میخواستیم بریم بی بی کیو واسه شام که دیدیم دیگه تو این ترافیکای شب عید خیلی دیر میشه، به جاش رفتیم باروژ. هوس چیکن استریپس داشتم که بجاش فیله استریپس سفارش دادیم. قبل از گرفتنش متوجه اشتباهمون شدیم و رفتیم که فاکتور رو عوض کنیم ولی نپذیرفتن! خیلی مسخره بود چون اونجا یه عالمه از چیکن و فیله استریپس آماده داشتن و واسه ما کار خاصی نکرده بود هنوز، ولی قبول نکرد. خوشم نیومد ازشون. البته فیله استریپسشم خوشمزه بود. با یه پیتزا خوردیم و رفتیم خونه و یه کم بعد خوابیدیم، ولی انقدر بد بود با شکم پر خوابیدن که، همش خوابای چرت دیدم 

شنبه 26 ام، صبح میخواستم با ماشین خودم برم سر کار که سیگما گفت میرسونمت. فکر می کردیم خلوت شده تهران ولی زهی خیال باطل. شلوغ تر از هر روز دیگه ای بود. خلاصه رفتم سر کار و بالاخره بسته های عیدانه مون رو دادن. تقویم شرکت، سررسید، سایه بون ماشین بالاخره پس از کلی انتظار و خودکار اینا توش بود. از طرف یکی از پیمانکارا هم واسم یه بسته آوردن که خیلی خیلی بهتر از شرکت خودمون بود. سررسید و تقویم رومیزی خیلی هیجان انگیز با کلی لوازم تحریر طوری و یه بسته آجیل تواضع! خیلی خوبن  بسی شاد شدم. با کلی بار با تاکسی رفتم خونه و قیمه رو گذاشتم رو گاز که بقیه مراحل پختش رو طی کنه. سیگما اومد و جشن پایان سالشون بود و پاداش گرفته بود. سررسید هم بهشون داده بودن. دیگه گیفتامو بهش نشون دادم و شامش رو دادم و باید میرفت جلسه شرکت جدید. رفت و من کته درست کردم و ماکارونی هم درست کردم که دو روز خونه نیستم تنوع غذایی داشته باشه. ادویه های قیمه رو هم زدم و دوییدم یه دوش 10 مینی گرفتم و نشستم پای آنام. وسطش دیدم نمیشه بشینم کلی کار دارم. رفتم غذاها رو بسته بندی کردم که یکشنبه که کارگر میاد بهش قیمه بده. خونه رو هم مرتب کردم یه کم که کارگر میاد آبرومون نره. فیلم که تموم شد موهامو سشوار کشیدم و بدو بدو هی کار میکردم. بالاخره 10.5 رفتم تو تخت و تا 11 بچه بالایی همش میدویید و درا رو میکوبید به هم! به سیگما زنگ زدم که به بابای بچه بزنگه که تمومش کنه! نمیدونم زنگید یا نه. ساکت شد و من دیگه خوابم برد تنهایی.

یکشنبه 27 ام، صبح با گیلی رفتم سرکار و به کارگر پارکینگ گفتم بشوره ماشین رو. خودمم رفتم نون خریدم چون قرار بود با بچه ها ساعت 10-11 چاشت بخوریم چون روزای آخره و مدیر قراره نهار بده، ولی ساعت 3 نهار میداد و میمردیم از گرسنگی. اون وسط یه جلسه رفتم و بعد رفتیم با بچه ها نون و پنیر و گوجه خیار بخوریم که زنگیدن که مدیرعامل کارت داره. هنوز نخورده برگشتم بالا و گفتن نه دیگه الان رفت تو جلسه! خلاصه برگشتم پایین ولی تقریبا دیگه تموم شده بود! یه چیزی خوردم و برگشتم سر کارم. اصلا هم حالم خوب نبود. شدیدا خسته بودم. خلاصه تایم نهار شد و رفتیم یه نهاری خوردیم! خیلی هم مسخره طور! بعدش برگشتم سر کارم و خیلی سرم شلوغ بود باز. حال و حوصله هم نداشتم. تا ساعت کاریم تموم شد زودی پریدم بیرون و رفتم گیلی تر و تمیز رو تحویل گرفتم و رفتم خونه مامانینا. از یه جا نزدیک مرکز خرید رفتم و بسی اون تیکه شلوغ بود. له شدم تو ترافیک. وقتی رسیدم اصن اعصاب نداشتم. تیلدا هم نبود خونه ماماینا. 10 مینی با مامی حرف زدم و دیدم نخیر، اصلا متوجه موهام نشده. تازه عکسشم براش فرستاده بودم. خودم بهش گفتم و گفت عه مبارک باشه و خوشگله و اینا. حرصم گرفت. بداخلاق هم بودم و خسته، رفتم یه کم خوابیدم. قرار بود دایی اینا شب بیان اونجا. دیگه کلی با مامی حرف زدم و بعدش بابا اومد. یه ساعتی حرف زدیم و شام خوردیم با هم ولی بابا هم کوچکترین اشاره ای به موهام نکرد! آخر خودم گفتم، کلی با دقت دیده، میگه عه؟ ولی من همیشه دوس داشتم تو موهات مشکی باشه  در این حد! خلاصه دیگه آنام دیدیم و بعدش من رفتم کلی موهامو سشوار کشیدم و ریختم دورم و دایی اینا اومدن. این زندایی من هم دقیییق. ولی خب کوچیکترین اشاره ای نکرد که! دختردایی هم! رفتن رو مخم اصلا  دیگه تا برن شد 11.5 و تا من بخوابم شد 12.5! اون طرف هم کارگر رفته بود خونمون و با سیگما داشتن خونه رو تمیز می کردن و تا همون 12.5 طول کشیده بود! (کارگره تازه ساعت 6.5 عصر اومده بود)

دوشنبه 28 ام اسفند هم که امروز باشه، من 6.5 صبح بیدار شدم و با ماشین بابا اومدم سر کار. به کارگر پارکینگ گفتم ماشین بابا رو هم حسابی بشوره. سرکت کلی خلوته، خیلیا نیومدن دیگه. عصری هم باید برم آرایشگاه برای اصلاح و ابرو! و چون نزدیک خونه مامانیناس بعدش میرم اونجا ولی کاش خیابونا خلوت باشه که بتونم شب زودتر برم خونمون. خیلی کار دارم. هنوز جای وسایل هفت سین رو نمیدونم کجاست! ماهی نخریدم نی نی شکلکفقط شانس آوردم که مامان برام سبزه سبز کرده و سیر هم بهم داد. سمنو هم قبلا داده بود که سیگما دخلش رو آورد. فردا صبح برم دنبال خرید این چیز میزا!

فکر کنم این آخرین پست سال 96 باشه. احتمالا اگه برسم تا فردا هی آپدیتش می کنم که روز آخر رو هم شامل بشه!

خب اینم از آپدیتش: عصر رفتم آرایشگاه و به نسبت شب عید بودن زود کارم تموم شد. 2 ساعته تموم شد. بعد رفتم خونه مامانینا و فقط مامان بود. بتا اینا رفته بودن خرید. دیگه ما یه کم کار کردیم و میخواستم برم خونه که بتا اینا اومدن. دلم خیلی واسه تیلدا تنگ شده بود. کلی بغلش کردم و شام خوردیم و بعدش مامانینا وایستادن به تغییر دکوراسیون و من رفتم که برم خونه. بار و بندیل زیاد داشتم و سبزه عیدم رو گذاشتم رو سقف ماشین و برگشتم بقیه بارها رو بیارم که یادم رفت سبزه رو و همینجوری رفتم خونه. وسط راه یه صدایی اومد ولی نفهمیدم چی بود. رسیدم خونه فهمیدم سبزه م بود که از رو سقف ماشین افتاده :( بسی ضد حال خوردم. دیگه خیلی خسته بودیم و زودی خوابیدیم در آخرین شب سال 96.

به همه شما دوستای خوبم سال جدید رو تبریک میگم. انشالله که پر باشه از شادی و موفقیت و حال خوش و به همه آرزوهای رنگی رنگی خوشگلتون برسید 

شکلکهای جالب و متحرک آروین

دغدغه های قبل از عید

سه شنبه عصر رفتم خونه مامانینا. سیگما نیومد و خودم آخر شب برگشتم خونه و بازم دیر خوابیدم طبق معمول. 

چهارشنبه صبح هم سر کار و عصر با تاکسی برگشتم خونه و بسیار خسته بودم، یه ربع نیم ساعتی خوابیدم و بعدش سیگما اومد شام خوردیم و سریال شهرزاد، قسمت 6 رو دیدیم. آخ که چقدر هیجانی بود و چقدر غصه خوردیم بعدش. واسه اینکه بشوره ببره سریال گلشیفته رو دیدیم قسمت اول و باحال بود، بد نبود. بعدشم کلی گوشی بازی کردم و خیلی دیر خوابیدم.

پنج شنبه صبح قبل از 10 بیدار شدم و قرار بود 11.5 دوستم بیاد ازم کارت تخفیف لیزر بگیره. صبحونه خوردیم زود و ظرفای ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دور جدید ظرف چیدم. خیلی شلخته طوری بود خونه. هنوز از مهمونی ظرف های تمیز رو جمع نکرده بودم و رو میز نهار خوری بود! همه رو جمع کردم و گذاشتم تو کابینتا، یه دور لباس ریختم تو ماشین و آشپزخونه رو دسته گل کردم و کابینتا رو دستمال کشیدم. هر چی ریخت و پاش بود رو جمع کردم و بدیو بدیو رفتم حموم و چنتا لباس هم با دست شستم و زود اومدم بیرون که دوستم بیاد. دیگه وقت نکردم خشک بشم، دوستم اومد با حوله بودم. خخخ. البته تو نیومد. دم در کارت رو گرفت و رفت و کلی هم تخفیف گرفته بود با این کارته. بعدش قرار بود سیگما بره سر کار که گفت بیا بریم واست میخوام کادوی روز زن بگیرم، بیا که نظر خودتم باشه. (قبلا عادت داشت سورپرایزی برام طلا بگیره، ولی من دوس داشتم خودمم باشم، واسه همین چند بار یواشکی گفته بودم که میخوام باشم ) این بود که با خودم رفتیم. اول قرار بود انگشتر بگیریم که یهو یه نیم ست دیدم و عاشقش شدیم. یه کم دیگه گشتیم و بعد برگشتیم نیم سته رو خریدیم. شامل یه آویز، گوشواره و یه انگشتر رزگلد. یه انگشتر رزگلد دیگه هم گرفتیم. دیگه اینا شد سه تا هدیه م، روز زن و عیدی و کادوی تولدم. ولی نفهمیدیم چجوری تقسیم بندیش کنیم. خخخ. همه کادوها پیش پیش گرفته شد و بعد رفتیم خونه نهار خوردیم و دیگه دیدیم دیره که سیگما بره سر کار. من حاضر شدم که برم دوره و سیگما خوابید که عصر بره به بقیه کاراش برسه. منم موهامو اول اتو کشیدم و بعد یه طرفه بافتم و پیرهن صورتی باربی طوریم رو پوشیدم با کفش تخت صورتی و رفتم خونه خاله اینا، دوره. وسط راه به مامان زنگ زدم که گفت دیرتر میرسن و واسه همین من زودتر رفتم مغازه پسرخاله که بدم گلس گوشیم رو عوض کنه و یه قاب هم خریدم. 200 تومن هم کارت کشیدم که پول نقد بهم بده واسه صندوق دوره. بعد که رفتم خونه خاله مامانینا هم دم در بودن ولی بقیه همه دیر اومدن. زندایی هم از طرف دوستش کلی لباس از آمریکا آورده بود که واسش بفروشه. خوب شد یادم اومد، برم پولشو کارت به کارت کنم. خب! کردم! خخخ. از مزایای روزانه نویسی. من یه بلوز اچ اند ام خوشگل از این یقه قایقیا خریدم ازش. بعد هم آش خوردیم و کلی زنونه گپ زدیم و رفتیم خونه ماماینا. تیلدا با من اومد و مامان با بتا رفت. تو راه کلی آهنگ شاد گذاشتم واسه تیلدا و باهاش میخوندیم. دوباره هوس بستنی کرد بچه و زنگیدم به سیگما که حالا که داره با مترو میاد، سر راهش بستنی هم بخره. اون زودتر از ما رسیده بود پیش بابا. ما هم رفتیم و بعد داداشینا اومدن که سه هفته بود کاپا رو ندیده بودم و شدیدا دل تنگش بودم. بعدشم داماد اومد با کلی شیرینی هیجان انگیز. کادوی روز مادر واسه مامان سرویس قابلمه سفارش داده بودم دیجی کالا چارشنبه برده بود خونه. بتا هم اتوپرس گرفته بود واسه مامی. اونا رو باز کردیم و اتو رو سرهم کردیم. شام خوردیم و من گوشی مامان رو درست کردم که کلی وقتم رو گرفت. آخر شب هم بردیم داداشینا رو رسوندیم. سیگما خوابش میومد و من رانندگی کردم. اصلنم نخوابید تو راه. چارچشمی بیرونو نگاه می کرد که از رانندگی من ایراد بگیره  آخرشم دید هیچی گیر نیاورده، گفت چرا دنده رو زود عوض می کنی؟ یه چیز چرتی که اصلا اونجوری نبود و یه چیز دیگه میگفت. بهش گفتم دفعه دیگه خوابت ببره تو دره هم بریم من نمیشینم پشت فرمون، چون هی میخوای ایراد بگیری  البته بعدش خودش اذعان داشت که ایراد چرت گرفته  خلاصه رفتیم خونه و بیهوش شد و من گوشی بازی کردم و دیرتر خوابیدم.

جمعه 18 ام، خیلی خوابم میومد و تا 12 خوابیدم. بعدشم یادم نیس سر چی قهر کردم یه کم. حوصله نداشتم اصلا. هنوز خوابم میومد. دوباره ساعت 2-3 خوابیدم! عصر ساعت 5 بیدار شدم و دیگه شارژ بودم و آشتی کردم. یه دوش دبش هم گرفتم و حاضر شدم رفتیم خرید مانتو. ولی هیچ مانتوی خوبی ندیدم. کمرمون هم درد گرفت و دست از پا درازتر برگشتیم. کادوی مامان سیگما رو برداشتیم و رفتیم خونه سیگماینا. دیدن مامانبزرگش هم رفتیم و کادوشون رو با بقیه شریک شده بودیم و قبلا داده بودن. بعدشم خونه خودشون و نینی بازی و شام و شستن ظرفا و یه کم با مادرشوهر گپیدیم و عکسای دوستاشو نشون داد و بعدشم با دامادشون تقسیم کار کردیم و کارای این هفته رو به هم نشون دادیم و اینا. دیگه 11 بلند شدیم و رفتیم خونه. تا بخوابیم شد 12.5 و من اصلا خوابم نمیبرد. شدیدا گرمم بود. خیلی بد خوابیدم.

شنبه 19 ام، صبح با سیگما رفتم سر کار و دیدم جام سرده (میزم روبروی پنجره س و وقتی زیاد باد میاد سردم میشه)، یه میز خالی موقت پیدا کردم کوچ کردم اونجا. باصفاست، کنارش پر از گله. حالا عکسشو میذارم اینستا. خلاصه عصری میخواستم با دوستم برم خرید که گفت تو برو من میام پیشت بعدا. من رفتم ونک دنبال مانتو. 300 تا پاساژ و مغازه رو گشتم و وقتی خیلی ناامید شده بودم، اون مانتویی که میخواستم رو تو مغازه آخر پیدا کردم. خیلی هم چیز ساده ای میخواستما، ولی نبود. خلاصه یافتمش. حالا میخوام روش گل بدوزم، شیتان پیتانش کنم. بسی شاد شدم از خریدش. چون دیگه لازم نبود شب بازم بریم خرید. از دستفروش میدون ونک یه سینی خوشگل هم خریدم و رفتم خونه. گشتم دنبال شلوار و شالم که با این مانتو ست می شد و وقتی با کیف و کفش پوشیدم، سیگما در رو باز کرد و اومد تو. بسی حال کرد با مانتوم. البته عکسشو براش فرستاده بودم و ازش اوکی گرفته بودم قبل از خرید، ولی گفت اینجوریش قشنگ تره. خلاصه بسی حال کردیم و شام آوردم خوردیم و آنام رو دیدیم و 10 رفتیم تو تخت ولی من بازم کلی دیرتر خوابم برد. به هم ریخته شده مدل خوابم 

یکشنبه 20 ام، صبح با ماشین سیگما رفتم سر یوگا و بعدشم شرکت. یوگا کلی خوب بود. صبح اصلا دلم نمیخواست برم چون هفته قبل آسیب دیده بودم و موقع هداستندینگ هم همش میفتادم. ولی این هفته عالی بود. واسه اولین بار اون بخش هداستندینگ رو خوب انجام دادم تنهایی و کلی تشویقم کرد. شارژ شدم اصلا. بعد هم که شرکت سرم شلوغ بود اساسی و جلسه داشتم با رییس. عصر هم میخواستیم با ساحل بریم استخر! همش ددر دودور. رفتیم استخری که شرکت واسمون رزرو کرده بود. مربی هم داشت و بهش گفتم بیا کرال من رو درست کن. اونم کلی ایراد گرفت و کلی تمرین خفن داد واسه قوی کردن دست و پام. مردم یعنی. باید ایستاده تو عمیق، فقط با دست، عرض استخر رو میرفتم و میومدم. نابود شد بازوم یعنی. خیلی سخت بود. ولی حال داد. بعدشم جکوزی و سونا و اینا، حال کردیم اساسی. البته بعدش تو یه ترافیک 1 ساعته موندم و پوکیدم تا برسم خونه. ولی بالاخره رسیدم و خدا رو شکر که از مهمونی قرمه سبزی داشتیم هنوز و خوردیم و بسی هم حال داد. نصف قسمت 2 گلشیفته رو دیدیم تا آنام شروع شد و بعد آنام دیدیم و رفتیم تو تخت. این بار زودتر خوابم برد.

دوشنبه 21 اسفند، صبح خارجیامون اومده بودن ایران و یه کم راهنماییشون کردیم و باهاشون رفتیم اون یکی ساختمون جلسه. واسه نهار برگشتم شرکت و کار و کار و کار، تا عصر که رفتم تیراندازی. استاده خیلی باحاله. منو یادش بود قشنگ. بهم گفت از وسطای امروز دیگه تفنگ رو از رو سکو برمیداریم و میذاریم رو پایه. اینجوری نشونه گیری دقیق سخت تر میشه چون پایه هی میلرزه. خلاصه گذاشتیم رو پایه و بازم خوب زدم. همش تو قسمت سیاه سیبل بود و این نسبت به بقیه خوب بود. حال کردم. گفت دو سه جلسه دیگه، کلا دیگه باید تفنگ رو بگیری دستت و کلی هم ازم تعریف کرد و حال کردم. بعد دیگه عجله داشتم که برم خونه مامانینا ولی ساحل هی طولش می داد. خلاصه دیگه رفتم و ساعت 7:15 رسیدم. بتا و داماد داشتن میرفتن بیرون و من کلی با تیلدا بازی کردم. بعد دیگه همه اومدن. سیگما هم اومد و شام خوردیم و فیلم دیدیم و کلی گپ زدیم و بعد یه ماشینه رفتیم خونه لالا.

سه شنبه 22 اسفند، صبح دیرتر رفتم سر کار و یوگا هم نرفتم. سیگما منو رسوند و تو ماشین اومد کتش رو دربیاره که شونه ش گرفت شدیدا در حدی که زد کنار یه کم و ماساژ داد. بعد هم شروع کرد به غرغر کردن! خدا رو شکر نزدیکای شرکت بودیم و من زود پیاده شدم و بقیه روز رو باهاش قهر بودم  روز شلوغ و گندی هم بود. مثلا چارشنبه سوری بود! زود هم تعطیلمون نکردن و من دو ساعت مرخصی گرفتم و صبح هم که دیر رفته بودم، هیچی دیگه همه مرخصیام اینجوری داره میره! 3.5 از شرکت زدم بیرون و انقدر شلوغ بود همه جا که نگو. تاکسی گیر نمیومد و وقتی هم اومد کلی تو راه بودم و اعصابم خط خطی شد قشنگ. 5 رسیدم خونه و خسته بودم و رفتم بخوابم که بچه بالایی سر و صدا کرد و بعدم سیگما هم زود اومد و کلا نشد بخوابم و بداخلاق تر شدم. رفتم حموم و وقتی برگشتم بهتر شدم. حاضر شدم و خواهر سیگما اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامانشینا. معمولا خاله هاش میان اونجا و ترقه بازی و اینا میکنیم، ولی این دفعه هیچ کار نکردیم. رفتیم خونه مامانبزرگش و خاله دومیشم نیومده بود و فقط شام خوردیم و سریال دیدیم. حتی یه بالون آرزو هم نفرستادیم هوا. خیلی مسخره بود. شب هم دامادشون رسوندمون و خوابیدیم زود.

چهارشنبه 23 اسفند، که امروز باشه، صبح جلسه داشتم یه جای دیگه و اول رفتم اونجا و نزدیک ظهر برگشتم شرکت. کارت ورزشیمون آماده شده بود بالاخره و بسی حال کردم. شدیدا خسته ام، دوس دارم یه کم استراحت کنم. امشبم نمیشه. باید زودی برم خونه و پمادمالی کنم برم لیزر. شب هم یه سامونی به وسایل بدم که فردا از صبح کارگر داریم. بعدشم باید برم آرایشگاه واسه هایلایت موهام (واسه اولین بار میخوام هایلایت کنم، دعا کنید خوب بشه) و بعدشم برم به خونه تکونی برسم 

دغدغه های قبل از عید خیلی قشنگن، به شرطی که آدم سر کار نره صبح تا شب 

آخر هفته با تیلدا

از چارشنبه بگم براتون که با دوستام قرار بود بریم پارک آب و آتش. ساعت کاریم که تموم شد اومدم بیرون و با بچه ها قرار گذاشته بودیم میدون ونک. همگی به هم رسیدیم و با ماشین دوستم زهرا، رفتیم آب و آتش. نینی 3 ماهه ش رو هم آورده بود. اولین و تنها بچه گروهمونه. خدا رو شکر تو کالسکه ش خواب بود تمام مدت و اصلا اذیت نکرد مامانش رو. رفتیم فودکورت پل طبیعت و 4 تا نت برگ هم خریدیم. من بودم و زهرا و نوا و فرنوش. کلی گپ زدیم با هم و از غرفه های مختلف فود کوردت، بیف استراگانوف، کومپیر اکسترا لارج، استریپس، سیب زمینی و پای سیب و شیک سفارش دادیم. ما گامبوییم. کلی گپ زدیم و بعدش همسر زهرا اومد و یه کم نشست و اونا رفتن و ما سه تایی تا ساعت 9:15 اینا اونجا بودیم و به حرفای فرنوش گوش میدادیم، درد دل می کرد... بعدشم اسنپ گرفتم و ساعت 10 رفتم خونه. خخخ. لات شده لاندا، هر شب بیرونه. :پی بعدش با سیگما نشستیم نصف سریال شهرزاد رو دیدیم و من با بتا هماهنگ کردم که صبح زود تیلدا رو بیارن پیش من و ساعت 1.5 خوابیدم. 

پنج شنبه ساعت 6 صبح سیگما رفت که مامانش رو ببره آزمایشگاه و من باز خوابیدم و 7 با صدای زنگ در بیدار شدم. داماد تیلدا رو آورده بود. تحویل گرفتمش و عشقم بیدار بود. بردمش تو تخت که بخوابیم ولی نخوابید که. کلی قصه براش گفتم و خودمم وسطش خوابم میبرد و هی میگفت بگو دیگه. آخرش دیگه سیگما اومد خونه و ما هم بلند شدیم و سه تایی صبحونه خوردیم. خیلی کیف میداد برای تیلدا لقمه نون و حلوا شکری می گرفتم و چایی شیرین بهش میدادم. تا ساعت 9 اینا سیگما بود و بعد رفت دنبال کاراش. منم یه سی دی کارتون (تنها سی دی ای که تازه براش گرفته بودم از افق کوروش!) براش گذاشتم و خودم رفتم سراغ گلدونام. گلدونا رو بردم توی بالکن و بهشون سم زدم و گلدون حسن یوسفم رو هم عوض کردم. تیلدا هم یه کم اومد کمکم. بعد دیگه حوصله ش سر رفته بود و حاضرش کردم و رفتیم پارک سر کوچمون. اول کلی رو تاب چند نفره بزرگا نشستیم و تاب خوردیم تا یه کم پارک شلوغ بشه. تازه ساعت 11 بود با اینکه این همه کار کرده بودم از صبح. بعد رفتیم سرسره بازی و کم کم هی پارک شلوغ شد. یه سرسره باحال داشت و همه بچه ها رو اون بودن. همسایه واحد بغلیمون هم بچه 2.5 سالشو آورده بود و من اون وسط هی مواظب همه بچه ها بودم. در حدی که تیلدا حسودیش شد که چرا کم نگاهش می کنم. خلاصه یه کم هم تاب بازی کرد و بعد دیگه به بهونه خرید خوراکی و بستنی رفتیم. رفتیم از اون یکی سر کوچه، افق کوروش، بستنی و چیپس و پفک براش خریدم. هر چی گفتم پاپ کورن بردار که مضر نباشه، پفک خواست. دیگه منم اوکی دادم بهش. قبل از اینکه حساب کنم بستنی رو شروع کرد به خوردن. عاشقشم یعنی. آقای فروشنده بهش یه سی دی کارتون داد، لوپ دیدو. وقتی رسیدیم دم خونه دیدم سیگما رسید. قرار شد با هم بریم سر کوچه و یه سری خرید داشت واسه شرکت جدید. سه تایی رفتیم. از خیابون که رد میشدیم، تیلدا دست دوتامونو گرفته بود. دیگه رفتیم سیگما خریداشو کرد و بعد هم رفتیم خونه. تیلدا خیلی خسته بود، ولی میخواست کارتون ببینه. کارتونش رو براش گذاشتم و سریع رفتم نهار براش گرم کردم که قبل از اینکه خوابش ببره نهار بخوره. قول هم داده بود که اول نهار بخوره تا بعد بذارم پفک بخوره. نهارامون رو گرم کردم و یه زیر انداز انداختم و سفره رو زمین انداختم و همین جور که داشت کارتون میدید، قاشق قاشق غذا بهش میدادم. بعد از نهار هم گیر داد که پفک. من هی میخواستم خوابش ببره تا عصر بهش پفک بدم ولی قفلی زده بود : دی خلاصه بهش پفک رو دادم و سیگما هم رفت بیرون سراغ کاراش و ما خوابیدیم. از 3 تا 5 خوابیدیم و بعد بیدار شدم تی وی رو روشن کردم دیدم 1-0 عقبیم دربی رو. شت. یه کم تخمه خوردم و 20 مین پایانی رو نگاه کردم تا کامل باختیم و تیلدا بیدار شد. باز براش کارتون گذاشتم و عصرونه آوردم خوردیم با هم. بعدشم زنگیدم به سیگما که گفت کارش طول میکشه و قرار شد ما دوتایی بریم خونه مامی. مامان گفت عقب بشونم تیلدا رو. همین کار رو کردم و چون بازی تازه تموم شده بود هنوز خیابونا خلوت بود و زود رسیدیم خونه مامانینا. من شدیدا خسته بودم و خوابم میومد. تیلدا بازم کارتون دید و مامان پیتزا درست کرده بود. گپ زدیم و فیلم دیدیم تا کم کم بقیه هم اومدن و شام خوردیم و 12 برگشتیم خونه و انقدر خوابمون میومد که سه سوت بیهوش شدیم.

جمعه ساعت 10 صبح بیدار شدیم و من یه موز و یه لیوان شیر خوردم و رفتم حموم و بعد حاضر شدم که واسه نهار بریم خونه سیگماینا. ساعت 1 رفتیم و نهاریدیم و بعدش کلی با دامادشون راجع به بیزینس جدید حرف زدیم و تقسیم کار کردیم. تا 4 اونجا بودیم و بعدش رفتیم ونک خرید مانتوی عید. یه مانتو دیدم که بد نبود، ولی یه کم رنگش تیره تر از چیزی که میخواستم بود. نخریدیم و رفتیم تیراژه. انقدر شلوغ بود که حالم بد شد. توی مغازه ها بوی گند عرق میومد!!! همه مانتوها هم تکرار همدیگه. همشو نگشتم و زودی پیچوندیم رفتیم خونه سراغ کارامون. ریحون هم بهم 15 تومن تخفیف داده بود و یه ساندویچ لارج سفارش دادیم و نشستیم بقیه شهرزاد رو دیدیم در حین خوردنش و بقیه تایم رو هم به کارامون رسیدیم. شب هم زودی خوابمون گرفت و 10 رفتیم که بخوابیم و 10.5 خوابمون برد دیگه!

شنبه 12 اسفند، ساعت 7 خیلی شارژ بیدار شدم! سیگما منو رسوند شرکت و یه عالمه کار داشتم و یکی یکی تیک میزدم تا ظهرکه شیرینی ازدواج دو تا از همکارا رو خوردیم. عصری با دوستم پیاده رفتیم تا تاکسیا و باز حرفیدیم کلی. بعدشم رفتم خونه و واسه خودم کتاب خوندم تا سیگما اومد. بعد با هم سریالای تی وی رو دیدیم و کلی گپ زدیم و هر کار کردم زود بخوابم نشد. همون 12 خوابم برد.

یکشنبه 13ام، سیگما نرفت سر کار چون یه عالمه کار دیگه داشت. به جاش من صبح زود رفتم یوگا و بعدشم شرکت. تو یوگا یه نمه مصدوم شدم. پشت زانوی چپم خیلی کش اومد و درد گرفت. وسطش نشستم. شرکت هم خوب بود. سرم شلوووغ. عصری رفتیم یه ساختمون دیگه قرار بود جلسه 2 تا 4 باشه که باز دیر شروع شد و تا 5 طول کشید و دیگه وقت نمیشد که با ساحل برم استخر. اصلا حتی نرفتم شرکت ماشینم رو بردارم! مستقیم رفتم خونه و سر راه کلی خرید کردم و زودتر رسیدم. با سیگما یه چای و شکلات خوردیم و رفت دنبال کاراش و منم نشستم واسه خودم کتاب خوندم و شام خوردم و تی وی دیدم تا اومد و با هم سریال دیدیم و گپ زدیم و لالا. بازم نشد زود بخوابم!

دوشنبه 14ام، صبح با سیگما اومدم سر کار و دیگه تاخیر نخوردم بالاخره.خخخ. کلی کار مفید کردم و عصری با ساحل رفتیم کلاس تیراندازی! آموزشی اسم نوشتیم و مربیش خیلییییییی باحال بود. کلی حال کردیم باهاش. انقدرم خوب تیراندازی کردم که. هم کلی نزدیک هم میزدم و هم همش تو اصل هدف بود و هم سرعتم زیاد بود. حال کرد مربیه. البته که نشسته تیراندازی می کردم. گفت دو سه جلسه دیگه ایستاده رو پایه میزنیم و بعدش کامل ایستاده. خلاصه بسی شارژ شدم و رفتم خونه. واسه خودم سالاد درست کردم و نشستم زیر نور آباژور، کتاب میخوندم و سالاد با سس رژیمی میخوردم که سیگما اومد. گفت شام نمیخوره و به جاش هله هوله خورد. بعد هم رفت بستنی پریما دبل چاکلت رو آورد و خب کیه که بتونه مقاومت کنه در برابرش. خوردم دیگه.خخخ. بقیشم که تکرار دو شب پیش

امروز سه شنبه، صبح رفتم یوگا و بعد شرکت و کلی کار باحال کردم. الانم بدوام برم جلسه. اودافیظ