نیمه ی بهار

آقا من دیروز عصر که از شرکت رفتم، خوشحال و شاد و خندان گفتم برم ونک و از اون گلفروش دستفروش! واسه خودم گل بخرم! ولی نبود که. صدبار اونجا رو بالا پایین کردم ولی نبود. از یکی پرسیدم گفت شهرداری جمعشون کرده! مشکلتون چیه خب؟ اه! دیگه رفتم داروخانه قانون و ضدآفتاب و آ اچ آ م رو که در شرف تموم شدن بودن خریدم. دلار هم رفته بود بالا و اینا هم گروووون شده بودن. بیشتر ضدآفتابم البته. حالا دلار گرونترم میشه. باید چنتا می گرفتم احتکار می کردم. وای حالم داره از مملکت به هم میخوره انقدر هر روز داره خبرای گند به مشام میرسه! دلار شد 7 تومن!!! خیلی مسخره س! سکه 2100!!! ولش کن. با تاکسی رفتم تا نزدیکای خونه و کورس دوم رو ماشین سوار نشدم و پیاده روی کردم تا خونه. 6.5 رسیدم خونه و مانتوم و لباس کثیفا رو ریختم تو ماشین. پرده آشپزخونه رو دادم کنار و دیدم گلدونای پشت پنجره که خشک شده بودن باز سرسبز شدن! فکر کنم با آب بارون های این چند وقت جون گرفتن وگرنه 6 ماه بود که بهشون آب نداده بودم. بهشون آب دادم و رفتم نشستم سر کتابم. حدود 300 صفحه خوندم از "پس از تو" و تازه یه کم جذبم کرده. هر چند که کلا زیاد دوسش ندارم. یه ساعتی خوندم تا صدای ماشین لباسشویی دراومد. لباس قبلیا رو از رو بند برداشتم و داشتم لباس جدیدا رو پهن می کردم که سیگما اومد. رستوران رو واسه ساعت 8.5 رزرو کرده بودیم که گفته ولی 9 نوبتتون میشه. خخخ. سیگما تولدم رو تبریک گفت باز و بعد گفت که سر کار یه مشکلی پیش اومده و بحثش شده بود. کلی ناراحت اون بود و گفت تازه خیلی سعی کردم که موضوع رو واسه خودم حل کنم که به تولد تو گند نزنم ولی خب هر چی باهاش حرف میزدم حواسش نبود و یهو شروع می کرد حرف زدن از مشکل شرکت. دپ طور هم بود. هییی. خلاصه حاضر شدیم رفتیم رستوران سنسو. تو راه هم همین بود حرفا. دیگه داشتم شاکی می شدم ولی هی به خودم می گفتم اعتراض نکن، بدتر میشه. خخخ. رسیدیم سنسو. همیشه شلوغه حتی شنبه. حدود 9 رسیدیم و 5مین تو صف بودیم و نوبتمون شد. فیله استیک گوشت سفارش دادیم و سالاد سزار معروف سنسو. دیگه خوب شد سیگما، از جو شرکت اومد بیرون. راجع به غذا حرف زدیم و یادم نیس دیگه چیا. غذاش عالی بود. بعدش رفتیم پیش علی دوست سیگما که خونشون نزدیک اونجا بود. یه چیزی باید بهش میدادیم. دیگه کلی خندیدیم باهاش و بسی حال داد. بعدشم به سیگما گفتم که چند روز پیش هوس سیگار کرده بودم. اونم پایه سیگار خرید که بکشیم ولی خب یادمون رفت. منم تا خرتناق پر بودم حس می کردم سیگار بکشیم بالا میارم. خخخ. رفتیم خونه و زود خوابیدیم ولی چون زیاد خورده بودم خوابم خیلی بی کیفیت بود. اصلا حال نداد.

صبح امروز هم 6.5 بیدار شدم با ماشین سیگما رفتم یوگا. مربی بسی باهام حال کرده بود و هی حرکتای سخت به من میداد و به بقیه میگفت لاندا رو ببینید. یه حرکت رو تا فاینالش رفتم و ازم عکس انداخت! گفت میخوام به بقیه نشون بدم. خخخ. خیلی حال کرد و کردم. دیگه روزم ساخته شد. خخخ. برم سراغ کارم که واسه عصر هم کلی کار دارم.

تولدم مبارک

بله بله. امروز تولدمه. 28 سالم تموم شد. قبل از اینکه شاغل بشم روز تولدم خیلی خاص بود و همه کارامو تعطیل می کردم و باید در دل طبیعت می گذروندم این روز رو. ولی خب دیگه کنسل شد این سوسول بازیا دیگه الان باید 9 ساعت بیام بشینم سر کار و بعدشم دیگه حال و حوصله پارک رفتن نمی مونه. تهش خیلی حوصله داشته باشیم شام بریم بیرون

البته واسه اینکه دلم نسوزه، جمعه یه تولد خوشگل واسه خودم برگزار کردم. خیلی ساده طوری ولی خوب. حالا تعریف می کنم. اول برم سراغ هفته قبل که پر از تعطیلی بود ولی زیاد هم خوش نگذشت.

شنبه ی پیش، 8 اردی، من که رفتم خونه سیگما دیر اومد. کارشون تو شرکت خیلی به گره خورده و باید زیاد میموند شرکت. شب دیر اومد. من داشتم میخوابیدم. فقط شامش رو دادم و یه کم تعریف کرد برام و من رفتم خوابیدم.

یکشنبه صبح رفتم یوگا و عصر شنا. عجیب بارون و تگرگی هم میومد. با ساحل با هم رفتیم شنا و بعدش اون باید برمیگشت شرکت، با من اومد تا دم شرکت. به خاطر بارون انقدر هم ترافیک بود که نگو. حالا منم میخواستم بین مریض برم دکتر گوارشم. انقدر دیر رسیدم که ترسیدم رفته باشه. خدا رو شکر جا پارک خوب و سریعی گیرم اومد و رفتم و با هزار بدبختی پذیرشم کرد. تو نوبت نشستم و حالا شدیدا دستشویی هم داشتم. معمولا دوس ندارم جاهای عمومی زیاد برم دستشویی ولی مجبور بودم. خلاصه بالاخره نوبتمون شد و دکتر نتیجه آزمایشم رو دید و از نتایج چربی و اینا کلی راضی بود تا بهش گفتم برو ذخیره آهنم رو ببین! رنگش پرید اصلا. خخخ. معاینه م کرد و گفت یه آزمایش دیگه برات می نویسم. روند درمانیمون کلا عوض می شه احتمالا! گفتم حدستون چیه؟ گفت ممکنه سلیاک داشته باشی. حساسیت به گندم و جو. گفت باعث میشه جذب مواد مغذی از روده ت کم بشه. خیلی جدی نگرفتمش. گفتم خب از بچگی من دارم اینا رو میخورم دیگه. چرا یهو الان باید اینجوری شده باشم؟! خوشحال و شاد و خندان رفتم پاساژ نزدیک مطب و یه کم خرید کردم. آخه سیگما گفته بود که دیر میرسه چون خیلیییی کار دارن تو شرکت. بعدشم رفتم خونه و 9 رسیدم. آنام دیدم و خواستم به سیگما زنگ بزنم که اس ام اس داد که تو اتاق مدیرعاملشونه. یه شام کوچیکی خوردم و آماده خواب شدم. سیگما زنگ زد که شب نمیاد خونه چون باید بمونن و کار کنن. من رفتم خوابیدم و دیدم ساعت 5.5 صبح اومد و خوابید.

دوشنبه 10 اردیبهشت، ساعت 6.5 بیدار شدم و با ماشین رفتم شرکت. راجع به سلیاک سرچ کردم و دیدم علائمش رو دارم از همون بچگی! ضدحال شدیدی خوردم و بقیه ش رو هم که در جریانید. پست قبلی بود. عصری باز وقت دکتر داشتم. واسه تیروییدم. یادم افتاد که مطبش تو طرح زوج و فرده و ماشین من فرد. دیگه رفتم بالاتر از همت پارک کردم و با اتوبوس رفتم پایین. باز بارون و کلی ترافیک. وسطای راه پیاده شدم و پیاده رفتم. تیروییدم اوضاعش خوب بود با قرص. واسه 6 ماه دیگه با سونو باید برم پیشش. بعد از دکتر پیاده راه افتادم برم آزمایش بدم. نیم ساعت پیاده روی کردم. آزمایش خون دادم و بعد کلی پیاده رفتم زیر بارون چون تاکسی گیر نمیومد و تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. بارون و ترافیک شدید و اتوبوس شلوغ. 1.5 ساعت تو راه بودم و ایستاده تو اتوبوس. حالم بد شده بود دیگه. سیگما هم زود رفته بود خونه که بخوابه. ساعت 8.5 به من زنگ زد و گفت که ساعت 9 با دوستاش واسه کار جدید جلسه داره! اعصابم خورد شد قشنگ. همش نبود. من حدود 9 رسیدم خونه و سیگما یه کم باهام حرف زد و حوصله نداشتم. آنام میدیدم. دیگه اون 9.5 رفت و من یه شام کوچیک خوردم و خونه رو مرتب کردم و زود خوابیدم.

سه شنبه 11 اردیبهشت، ساعت 8 بیدار شدیم که بریم دنبال کارهامون. نگفتم؟ روز کارگر بود و ما تعطیل بودیم. بعله. اینجوریاس. بنده کارگرم  تلگرام رو که فیلتر کردن و رفتن رو مخمون. البته من هنوز داشتم ولی خب شده بود دیگه. صبح با سیگما رفتیم بانک مسکن کاراشو انجام داد و صبحونه شیرکاکائو و پچپچ خوردیم و بعد رفتیم اون یکی بانک واسه وام گرفتن که بسی شلوغ بود و منم 12 قرار داشتم و بیخیال شدیم و قرار شد 5شنبه بریم. سیگما منو گذاشت مترو و خودش رفت شرکت. راستی اینم نگفتم. ماشینم روغن ریزی داره و قرار شد فعلا دیگه تکونش ندم. بی ماشین شدم رفت. با مترو رفتم خونه مامانینا و قرار بود که با بتا و تیلدا بریم سینما، فیلشاه. خیلی وقت بود که به تیلدا گفته بودم یه روز میبرمت سینما. آخرشم خود بتا پیشنهاد داد. خخخ. بتا از 10 ام دیگه نمیره سر کار. آخرای ماه نینیش به دنیا میاد آخه. خلاصه رفتم خونه مامانینا و با مامان گپ زدیم و بتا اومد دنبالم و من نشستم پشت فرمون و رفتیم سینما. فیلشاه باحال بود. انیمیشنش که خیلی خوب بود ولی صداگزاریش خوب نبود. نمیدونم به خاطر سینماش بود یا خودش مشکل داشت. بچه ها جذب نشدن زیاد. این کوچولوها ماجرای فیلم رو هم نمی تونستن خوب دنبال کنن و خسته شده بودن. البته تیلدا از ما میپرسید موضوع کارتون رو و در جریان قرار گرفت. آخرشم خیلی قشنگ واسمون توضیح داد کل داستان فیلم رو. شادفیل آدم! بی ادبی شده بود وقتی فیلشاه شده بود. بعدش دختره اومد و بهش گفت یاد حرف بابات بیفت، بعد فیلشاه آدم خوبی شد. قربونش بره خاله ش  بعدش رفتیم خونه مامانینا و نهار خوردیم و خوابیدیم. 4.5 بیدار شدم و رفتم حمام و حاضر شدیم و ساعت 6 رفتیم خونه دایی. مهمونی دوره خانوما بود. با اینکه هی مامان میگفت دیر شده ولی بازم جزو نفرات اول بودیم. خلاصه بقیه هم اومدن و قرعه کشی کردن و به اسم بتا در اومد! مهمونیش رو باید با یه بچه 5-6 روزه برگزار می کرد. این بود که انصراف داد و اون یکی زندایی به جاش شد. همه ناراضی بودن از وضع مملکت. هیییی. تا 9 اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه مامانینا. شب نیمه شعبان بود و ترافیک شدید. یه قدم راه رو یه ساعت طول کشید. به سیگما گفته بودم که نیاد چون خیلی ترافیکه. با بابا و داماد شام خوردیم و بتا اینا رفتن و من همونجا خوابیدم.

چهارشنبه 12 اردی، روز نیمه شعبان بود. مامانینا میخواستن برن ییلاق و ما نمی رفتیم چون سیگما کار داشت. واسه مامان فیلترشکن نصب کردم و اونا رفتن. من موندم و عکسایی که آتلیه برامون فرستاده بود رو دیدم. دوتا عکس داده بود واسه مامانامون. مال اینوریا رو زدم رو دیوار اتاقم. بعد هم هارد فیلم عروسی رو که فرستاده بود دیدم و بهش گفتم فیلم عروسی رو نهایی کنه و بزنه رو فلش برام. یه کم پای کامپیوتر چرخیدم و عکسای مجردیم رو دیدم و هی میگفتم چقد لاغر بودم. هییی. دیگه بیخیال شدم و حاضر شدم و با کلی بار و بندیل رفتم خرید. یه کتونی آبی خریده بودم از ترکیه که هیچ کیفی نداشتم باهاش ست کنم. گفتم اول میگردم دنبال کیف آبی، اگه نبود کیف سفید میگیرم. مغازه سوم یه کیف شبیه جغد دیدم که دقیقا رنگ و جنس کفشم بود. کلی مغازه دیگه رو هم گشتم دنبال یه دونه بزرگونه طوریش، ولی پیدا نکردم. بعد اومدم همین جغده رو خریدم. خخ. خیلی هم خوشال طور. بعد با مترو رفتم نزدیک خونه و سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانشینا. روز معلم رو به مامانش تبریک گفتم. آبگوشت داشتن و گفتن بیاین دور هم بخوریم. منم آبگوشت دوس ندارم. خخخ. یعنی گوشت کوبیده دوس ندارم. نکوبیدشو دوس دارم. سیگما گفته بود واسه من نکوبن. تازه اصلا دور هم خوردنی هم نبود. مامان باباش که زودتر خوردن و رفتن. دامادشون هم که داشت بچه نگه میداشت و دیرتر اومد سر غذا. خلاصه دور هم نبودیم.  یه کم نشستیم و بعد پسرخاله ش هم یه سر اومد بالا و حواس نینی رو پرت کرد و من و سیگما و داماد رفتیم شرکت که کار کنیم. از 3 تا 8 شب اونجا بودیم و کلی کار رو جلو بردیم. بعد رفتیم خونه و آنام دیدیم و اول میخواستیم شام بریم بیرون که بی خیال شدیم و نرفتیم. شام گرم کردم و خوردیم. شهرزاد دیدیم و خوابیدیم.

پنج شنبه 13 اردیبهشت، صبح 7 بیدار شدیم و رفتیم بانک. حساب جدید باز کردیم و کارهای وام گرفتن رو انجام دادیم. واسه این سرمایه گذاریه کلی پول کم میاریم و افتادیم به وام گرفتن از همه جا  کارا رو انجام دادیم و بعد سیگما من رو گذاشت خونه و خودش رفت دنبال مامانش که برن بانک و یه کارای دیگه بکنن. منم بسی خسته بودم، حتی  با صدای خونه کوبیدن خونه پشتی خوابیدم. تلفن زنگید مزاحم بود، از برق کشیدمش. موبایلم رو هم خاموش کردم. دو ساعتی خوابیدم و بیدار شدم دیدم سیگما کلی زنگ زده. پیک موتوری یه چیزی واسش آورده بوده که من خواب بودم و باز نکردم. خودش اومده بوده دم در گرفته و رفته شرکت. خخخ. ظهر واسه خودم املت درست کردم و نشستم پای یه سری از کارای شرکت. این وسط کتاب هم میخوندم و گوشی بازی هم می کردم و دو سری لباس شستم و ظرفا رو چیدم تو ماشین. تا 6 به همین منوال گذشت. 6 سیگما اومد و قرار بود بریم استخر که خسته بود و خوابش برد. باز تا 8 کارای شرکت رو کردم. بیدار شد و من شدیدا دپرس شده بودم از اینکه تعطیلاتم داره به حالت مزخرفی میگذره. اونم این روزای اردیبهشت که همه مسافرتن و خاله اینا هم قرار بود شام برن ییلاق پیش مامانینا و همه اونجا جمع بودن و فقط من نبودم. بعد سیگما که بیدار شد ایراد گرفت از کارایی که از صبح واسه شرکت کرده بودم و منم که دلم پر بود و دعوامون شد. همسایه بالایی هم مهمون داشت و خونه رو گذاشته بودن رو سرشون. اعصابم به هم ریخته بود. میخواستم برم بیرون و فقط خونه نباشم. ماشینم هم که خراب! از سیگما سوییچ ماشینشو گرفتم و رفتم خونه مامانینا. هیشکی اونجا نبود. تو آرامش اونجا یه کم آروم شدم و تلفنی آشتی کردیم و یه قرص کدیین خوردم سردردم خوب بشه و خوابیدم.

جمعه 14 اردی، ساعت 12:20 بیدار شدم!!! حدود 12 ساعت خواب بودم! صبحونه خوردم و بعد حاضر شدم برگردم خونه. سر راه رفتم توت فرنگی و موز و نون سنگک و شیر خریدم و رفتم خونه. سیگما هم یه ربع بعد از من اومد و نیمرو درست کردم با نون سنگک تازه خوردیم و بسی حال داد. بعد دیگه آشتی کردیم و یهو به ذهنمون رسید که تغییر دکوراسیون بدیم. جای تی وی و ویترین رو عوض کردیم و یه کم دلبازتر شد هال. بعدش یه کم چرتیدیم. عصری من پاشدم کیک درست کنم و سیگما رفت استخر. کیک اسفنجی دو سری درست کردم. عالی شد بافتش. بعد یه دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم. دوتا کیک اسفنجی تو قالب قلب درست کردم و گردو ریز کردم و موز خورد کردم و رفتم حمام. وقتی برگشتم سیگما اومد. خامه فرم گرفته درست کردم و شروع کردم به تزیین کیک. رو یکی از لایه ها آبمیوه ریختم و بعد خامه و بعد گردو و موز، یه لایه کیک دیگه و روش خامه مالی. بعد هم با ماسوره گل خامه میزدم رو کیک. عالی شد. بسی خوشگل شد. البته یه کم خامه کم اومد و پشتش رو دیگه تزیین نکردم. بعد رفتم موهامو سشوار کشیدم و پیرهن صورتی پررنگمو پوشیدم و کلاه تولد گذاشتم و کلی عکس گرفتیم. موقع بریدن کیک، سیگما گفت اگه گردو هم توش داشت دیگه کاملا میشد کیک قنادی ها. گفتم خب داره دیگه. هم گردو داره و هم موز. حال کرد اساسی. چای گذاشتیم و با کیک خوردیم. بسی خوشمزه بود، جاتون خالی. حالا باید دستورشو بنویسم که بعدا هم با همین دستور درست کنم. عالی بود. شب عکسا رو ریختم تو گوشی و رفتیم خوابیدیم.

شنبه 15 اردیبهشت هم که امروزه. وسط وسط بهار. صبح سیگما زود رفت بانک و من به خودم هدیه تولد دادم و با اسنپ دیر رفتم. 9 اینا رسیدم شرکت. از صبح بچه ها تو گروه کلی بهم تبریک گفتن و حال داد. دوستای همکار هم هیشکی تبریک نگفت تا بهشون گفتم کیک آوردم و بالاخره گفتن  عالین. بعد یهو دیدم یکی از همکارا که خیلی صمیمی نیستیم اومده میگه تولدت مبارک. بهش گفتم تو از کجا میدونی گفت آخه فردا هم تولد خودمه  خخخ خیلی خوب بود. از ساحل شنیده بود. با بچه ها نهار خوردیم و بهشون گفتم عصر بریم کیک بخوریم. الانم رفتیم تو آبدارخونه دور همی کیک خوردیم. هم با مزه ش حال کردن و هم با قیافه ش. حال داد. واسه شب برنامه داریم با سیگما شام بریم بیرون. برم کمی کار کنم که باید برم دیگه.

بریم ببینیم 29 سالگی چه شکلیه. دهه سوم داره تموم میشه برم متن سمت راست وبلاگ رو هم آپدیت کنم.

پ.ن: همین الان جواب آزمایشم اومد و به دوستام نشون دادم، گفتن سلیاک ندارم خب حالا بریم ببینیم پس چه بیماری کوفتی ای دارم احتمالا همون IBS باشه

بدآموزی

امروز یه کم بدآموزی دارم  حالا میگم

داستان از این قراره که بنده یه روز صبح که داشتم با اسنپ میومدم سر کار، یه آهنگ شنیدم که بسی خوشم اومد. رو ماشین ساب بسته بود راننده و با کیفیت عالی پخش می شد آهنگ. خلاصه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.یه کم دپ هم بود و می چسبید. اپ شَزَم رو باز کردم و گفت آهنگه اسمش کجا باید برم از روزبه بمانیه. دانلود نکردم و کلا دیگه یادم رفت تا دیشب که رفته بودم دکتر و بعدش رفتم یه سر پاساژ گردی، دوتا از مغازه ها این آهنگ رو گذاشته بودن و همونجا دانلودش کردم و تا خونه صدبار ریپلیش کردم.

بعد امروز رفتم حرفای دکتر رو سرچ کردم. آخه واسم یه آزمایش خون دیگه نوشت و احتمالاتی داد. بعد دیدم گویا یه بیماری دیگه هم دارم!!! حالا بعد از آزمایش خون مشخص میشه. ولی واقعا کشش نداشتم. سرِ کار این آهنگه رو پلی کردم و با هندزفری گوش می دادم و همینجور اشکامم میرفت. البته ربطی به بیماری نداره. بیماریه هم خطرناک نیست ولی کلی رعایت غذایی و این چیزا داره! یه جورایی بریده م. حالا بدآموزی چی بود؟ شدیدا دلم میخواد تو این هوای ابری برم یه جای دنج بشینم هی این آهنگ رو گوش بدم و سیگار بکشم و گریه کنم! چند تا پک به سیگار زدم تا حالا ولی هیچ وقت حال خوبی ازش نگرفتم و حال نکردم. نمیدونم چرا الان هوس سیگار دارم! خلاصه که الان بنده دپرسم و دوس دارم گریه کنم ولی سر کار نمیشه که.

 

سرمایه گذاری + انگشت کوچیکه

چهارشنبه عصر حال نداشتم برم تیراندازی. اول با خودم فکر کردم که برم شرکت پیش سیگماینا، ولی بعد دیدم خیلی خسته ام. رفتم خونه و خوابیدم یک ساعت عمییق. بیدار شدم و واسه خودم یه کم گوجه و فلفل دلمه ای با سه قاشق پلو تو کره تفت دادم و خوردم. یه دور لباسا رو ریختم تو ماشین. داشتم آنام میدیدم که سیگما اومد. شامش رو گرم کردم و خورد و نشستیم شهرزاد ببینیم. قسمت 9 رو من دیده بودم و کتاب می خوندم و سیگما دید و بعد نصف 10 رو دیدیم. این وسط هی حرف هم می زدیم. یه تصمیم گیری بزرگ باید می کردیم و هنوز مردد بودیم. یه تصمیم مالی سخت. ساعت 3 نصف شب خوابیدیم بدون اینکه قطعیش کنیم.

پنج شنبه 6 اردیبهشت، ساعت 9.5 صبح سیگما اومد بیدارم کرد. دیدم شلوار جین پوشیده حاضره. میگه پاشو بریم بانک! تصمیمشو گرفته بود. خخخ. منم از خدا خواسته پاشدم و بدون صبحونه حاضر شدم رفتیم. تو راه یه شیرکاکائو و پچ پچ خوردیم و من رفتم بانک خودم و سیگما بانک خودش. همه پولا رو ساتنا کردم و رفتم اون یکی بانک هم پولامو برداشتم. یه حسابمم بستم اصلا تا بریم سراغ اون کار مالی. توکل کردیم و انجامش دادیم. بعد من نمونه آزمایش بردم آزمایشگاه تحویل دادم و برگشتم خونه و پیتزا سفارش دادیم بیارن. تو این فاصله ظرفا رو چیدم تو ماشین و لباس شستم. نهار رو خوردیم و نیم ساعت باقی مونده شهرزاد رو هم دیدیم و لباسا رو تو بالکن پهن کردم و دیدم اوه، چه هرم گرمایی میاد! دیدم باربیکیو روشنه! از یکشنبه که سیگما جوجه کباب درست کرده بود روشن مونده بود!!!! کاج مطبقمون که کنارش بود یه کم وا رفته بود و بی حال بود. خدا کنه خراب نشده باشه. به گلدونا آب دادم و لباسا رو پهن کردم و بعد حاضر شدیم و ساک استخر برداشتیم و رفتیم استخر. حدود 1 کیلومتر شنا کردم. خیلی حال داد. خودم بنظرم کرالم درست شده. حالا یکشنبه باید با مربیم چک کنم. بعد از استخر رفتیم خونه مامانینا. با مامان و بابا راجع به اون سرمایه گذاری کلی صحبت کردیم و همه متفق القول بودن که کار خوبی کردین، ولی خب نتیجه ش اصلا معلوم نیست. بتاینا رفته بودن آتلیه که عکس بارداری بگیره. حدود ساعت 9 اومدن! گفت 3 ساعته تو آتلیه ان!!! انقدر بهشون پوز داده بوده و لباس عوض کرده که انقدر طول کشیده!!! گفت تیلدا هم نهایت همکاری رو کرده و یه خروار عکس انداختن. خخخ. باحاله. بعد سیگما رفت کیک خرید که شیرینی بدیم. نزدیکای ساعت 10 هم داداشینا اومدن. کاپا دیگه یه کم بزرگ شده و از همون اول که میاد خوش اخلاقه بزنم به تخته! رفتن با تیلدا بازی کردن. من میز شام رو چیدم و شام خوردیم و بعدشم کیک خوردیم. گپ زدیم و ساعت 12 پاشدیم رفتیم خونه و داشتیم از خستگی بیهوش می شدیم و خوابیدیم.

جمعه 7ام، من 10 بیدار شدم و تا 11 تو تخت گوشی بازی می کردم. 11 پاشدم و رفتم سراغ عدسی درست کردن واسه صبحانه. سیگما هم 12 بیدار شد و عدسی خوردیم. بعد رفتم واسه نهار گوشت چرخ کرده سرخ کنم. داشتم پیاز خورد می کردم که چاقو لیز خورد و دستم رو بریدم سیگما رفت خرید و چسب زخم خرید ولی دیگه زخمم بسته شده بود. نهار رو درست کردم ولی سیر بودیم. رفتیم دوتایی رو کاناپه نشستیم و لپ تاپامون رو گذاشتیم رو پامون و شروع کردیم به کار کردن واسه شرکت جدید. دو ساعتی کار کردیم و نهار خوردیم و باز کار و بعد سیگما رفت از دوستش یه چیزی بگیره و من خوابیدم. دو ساعت بعد دیدم سیگما بالای سرم ایستاده. خخخ. بیدار شدم و رفتم حمام و حاضر شدیم و رفتیم خونه خاله کوچیکه سیگما. هی دعوتمون می کنن. خوش می گذره ها. ولی وقتی هی دعوت می کنن خب انتظار دارن آدم هم سالی یکی دو بار دعوت کنه. بعد من واقعا سختمه این همه آدم رو دعوت کنم! خلاصه دردسری شده! اونجا خوش گذشت. گپ زدیم دور هم و کیک تولد شوهرخاله ش رو هم خوردیم. 12 بلند شدیم و تا بریم خونه و بخوابیم 1 هم گذشته بود حالا این هیچی، همون 1 نصف شب که میخواستیم بریم بخوابیم، انگشت کوچیکه پام خورد به کنار دیوار و نابود شدم. فکر کردم شکست. ناخنش از بیخ برگشته بود و از زیرش خون میومد! خیلی درد داشت لعنتی! چسب زخمه به کار اومد. زدم روش و خوابیدم.

شنبه 8ام، 7:15 بیدار شدیم و سیگما منو رسوند شرکت. رفتم نون بخرم که دیدم خدماتیمون هم داره میره بخره و بهم گفت من برات می گیرم. بسی حال داد. یه صبحونه دبش زدم بر بدن. نون بربری و پنیر و گردو. بعدشم همکار کناریم اومد گفت من آخر هفته رفتم خواستگاری. خخخ. خوشحال شدم براش. بهش گفتم اتفاقا سه شنبه هم سالگرد خواستگاری ماست. اردیبهشت اصلا ماه خوشالی بازیه. آقا سه سال گذشت از خواستگاریمون ها. من باورم نمیشه اصلا. با چه سرعتی داره میگذره. اَی خِدا!

هنوز انگشت کوچیکه پام درد می کنه و شل می زنم

این بود آخر هفته ما! بریم سر کار و زندگیمون.

هفته خستگونگی!

دوشنبه عصر زودتر از شرکت رفتم بیرون و رفتم خونه مامانینا. یه چرت کوتاه زدم تا تیلدا و بتا بیدار بشن. بعد دور هم نشستیم و حرف زدیم و با تیلدا بازی کردم و رفتم حمام. بابا اومد و شام خوردیم و آنام دیدیم و بتاینا رفتن خونشون و من یه کم با بابا حرفیدم راجع به خرید خونه و این حرفا. ساعت 12 شب هم خوابیدم. کلی دلتنگ سیگما بودم.

سه شنبه 6:15 بیدار شدم و با گیلی رفتم یوگا. خیلی خوب بود کلاس. بعدش رفتم شرکت و کار. عصری میخواستم برنامه بیرون رفتم بریزم که دیدم سیگما و دامادشون قرار گذشتن برن شرکت جدید که رو پروژه جدید کار کنن، منم رفتم. البته قبلش رفتم خونه یه چرت نیم ساعته زدم و بعد رفتم شرکت. داماد کلی هله هوله خریده بود. منم که مثلا رژیم. سخت بود هی نخورم. کلی کار کردیم تا ساعت 9. من با اپلیکیشن آیو سریال آنام رو دیدم و اونا یه سری حرفاشونو زدن و دیگه 9.5 من رفتم خونه و سیگما 10 اومد. خیلی خسته بودیم جفتی. شامش رو دادم و یه کم حرف زدیم و خوابیدیم.

امروز 7:15 بیدار شدم و اومدم شرکت. خیلی کار داشتم. چهارشنبه ها کار زیاد ستمه. الانم آخر وقته و دارم فکر می کنم تیراندازی رو نرم. این هفته خیلی تنبل بودم. همش هم فکر می کردم حالا که ذخیره آهن بدنم تقریبا 0عه، هی از خودم کار نکشم. قشنگ حس می کنم نابودم. از اونور هم خبر رسید که سه شنبه که روز کارگره، تعطیلیم. رو ابرا ام اصلا. همون روز مهمونی دوره هم دعوت شده بودم که فکر می کردم سر کار میام و گفته بودم نمی تونم مهمونی رو بیام. و اینکه وقت دکتر داشتم. حالا با این اوصاف اگه بتونم وقت دکترمو جابجا کنم حتما مهمونی رو میرم :پی 4 روز تعطیلی رو عشق است. فقط مشکل اینه که هر چه زودتر باید این دکتر رو برم و دارو بگیرم واسه آهن. خیلی حس بدی دارم. این هفته هم نشد برم چون هنوز آزمایشام کامل نشده. آزمایش مدفوع بهم داده و سه روز باید رژیم خاص می گرفتم و بعد سه روز آزمایش و بعدشم سریع ببرم آزمایشگاه! دردسری بود. اسنپ باکس میگرفتم نمونه آزمایش ببره آزمایشگاه J) خلاصه پوکیدم. فردا هم آخرین روز آزمایشه، بدیم ببینیم چمونه. هی یییی.

آخر هفته خوبی داشته باشید :*