نوتایتل آبان 1402

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهر و داستاناش

سلام سلام. حالتون چه طوره؟ اوضاع خوبه؟

خیلی وقته ننوشتم. این مدت خیلی درگیر بودم. یه سفر دو روزه با دوستامون رفتیم و یه ویلای خفن اجاره کردیم و میخواستیم حالش رو ببریم که شب خوابیدیم صبح پاشدیم، دلتا تب کرد و مریض شد! دیگه بقیه ش زهر شد قشنگ. دلتا مریض و نق نقو چسبید به باباش و یه ثانیه هم بغل من نمیومد. باباش هم له و خسته و بی اعصاب. خلاصه اینجوریا. دو روز بعدش هم مامان عمل داشت. پارسال که آپاندیس مامان ترکید و اون اتفاقا افتاد، یادتون باشه بعد از عمل شکم مامان باز بود و دیگه تقریبا 3 ماه بعد خودش بسته شد. بعد دچار فتق شد از چندجا. 3-4 جا تقریبا. و روده هاش تو یکی از فتق ها گیر کرد و اومده بود جلو! خلاصه دیگه باید همونا رو عمل می کرد. واسه اینکه مامان قبل عملش مریض نشه، چند روزی دلتا رو بردیم خونه مادرشوهر. بعد هم که مامان عمل کرد و دیگه درگیر بیمارستان رفتن و اینا بودیم هی. تا مامان بیاد خونه دیگه دلتا خوب شده بود و ما رفتیم دو سه روزی خونه مامانینا مستقر شدیم. حالا کلی کار دارم، باید مریض داری بکنم، مهمون داری هم بکنم، دلتا هم که هنوز اخلاقش بعد از مریضی درست نشده، می چسبید بهم و نمیذاشت هیچ کاری بکنم. دخترای بتا هم مریض بودن و نمیشد خونه مامان بیان، اینه که چسبندگی دلتا به من بیشتر می شد و منم کاملا دست تنها بودم. یاد روزای دو سال پیش افتادم که همش بغلم بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم. چقدر کلافه می شدم. خلاصه هر جوری بود اون روزا هم گذشت و حال مامان بهتر شد خدا رو شکر. دیگه سیگما وسایلش رو جمع کرده آورده خونه که این هفته از خونه کار کنه. صبحا دلتا رو نگه میداره و عصرا من میرم دلتا رو تحویل می گیرم و میریم خونه مامانینا، مریض داری و مهمون داری کنیم. مهمون چی میگه دیگه این وسط؟  خوبه ها ولی سخت هم هست. اینا هم که ماشالله انگار نه انگار عیادت مریضه، ساعت 10.5 شب تازه میان دیدنش وسط هفته! یه شب دیگه وسطش ساعت 11.5 ما اومدیم خونمون و مهمون جان 12.5 رفته بود تازه. خلاصه اینجوریا. 

دلتا خیلی بامزه شده. یه چیزای خنده داری می گه که. الان یه مدته یاد گرفته میگه مسخره، اسم بابات اصغره. بعد به همه هم میگه و همه غش می کنن از خنده. مثلا راه میره هی به بابام میگه اسم بابات اصغره  یا مثلا یه روز بعد عمل، مامان خیلی درد داشت، داشت ناله می کرد میگفت ای خدا، چی کار کنم؟ یهو دلتا بهش گفت "آهومو پیدا کنم"  مامان دیگه درداشو یادش رفت از خنده  


باز آمد بوی ماه مهر

سلام، چطورین؟

آقا من از اون دسته آدمام که پاییز و زمستون رو دوس ندارم. از چند روز مونده به پاییز، همش داشتم با خودم می گفتم کاشکی الان میرفتم استرالیا که شروع بهارشونه. واااای، فکر کن از یه بهار و تابستون، بپری تو یه بهار و تابستون دیگه. خیلی لذت بخش می تونه باشه. حالا سعی می کنم زیاد فاز پاییزی برندارم و تو تابستون غوطه بخورم هنوز. اینه که این سری ناخنام رو بنفش کردم و طرح گل زدم، انگار نه انگار که پاییزه. 

اینکه ساعت رو امسال عوض نکردن، اصلا دوس نداشتم. تنها خوبیش این بود که الان که پاییز شده، ساعتا عقب کشیده نشد و حس گند زود تاریک شدن، خورد خورد رفت تو وجودمون، نه یهو! حالا خوبه پاییز فصل عاشقیم بوده وگرنه دیگه اصلا دوسش نداشتم. خخخ. 

باید یه کارایی بکنم مودم نیاد پایین تو این فصل. فعلا میخوام روتین پوستیم رو کامل پیگیری کنم. نذارم اگزمام حاد بشه تو پاییز و پوستم رو نرم نگه دارم. واسه ترافیک مهر هم باید یه فکری بکنم که داغون نشم. 

سیگما یه کارت هدیه داشت برای مجموعه رویا پارک و هیومن پارک و دکتر لند اینا. تصمیم گرفتیم با بتاینا بریم که به بچه ها خوش بگذره. بچه های بتا تازه رفته بودن هیومن پارک و دکترلند. دیگه تصمیم گرفتیم دسته جمعی بریم رویاپارک. و نگم که چقدر خوب بود. تا تایممون بشه 1.5 ساعت وقت داشتیم. رفتیم امیرشکلات تو همون مجموعه و کلی چیزای خوشمزه زدیم بر بدن و بعدش هم نوبتمون شد. ما بزرگا که لذت بردیم، چه برسه به فسقلیا. کلی لوکیشن عکاسی بود که ژستای باحال می گرفتیم و عکس مینداختیم. خیلی هم سیف بود و بچه ها واسه خودشون جولان میدادن. دلتا که همش واسه خودش این ور اون ور می رفت. کلی عکس انداختیم. 1.5 ساعت هم دیدن مجموعه طول کشید و دیگه حسابی خسته شدیم. 11 شب تازه رفتیم رستوران و بعدشم خونه ی ما به صرف چای و چیزکیک و تا 2 شب با هم بودیم! یه شب خوب رقم خورد. ممنون از کارت هدیه که برامون برنامه ریزی کرد 

این مدت دو سه باری استرس های شدید کشیدم. سخت گذشت بهم. آخرش هم ختم به خیر شد، ولی با ضررای زیاد. در واقع انقدر به مرگ گرفته شدیم که به تب رضایت دادیم ... 

دیگه اینکه دلتا و تتا اصلا با هم نمی سازن و دیوونه می کنن آدم رو انقدر که کل کل می کنن. هر چی تتا برمیداره دلتا هم میخواد. البته اونم تحریکش می کنه. مثلا میگه تو که از اینا نداری. اینم گریه که منم میخواااام. هیچی دیگه اعصاب ما رو به فنا میدن. خیلی وقتا هم با هم بازی می کننا، ولی دعواهاشون بیشتره. 

خب همین الان خیلی خوشحال شدم. یه سری آت و آشغال از اینستا سفارش داده بودم، به دستم رسید. چیاست؟ یه کلاه برای حمام دلتا که آب نریزه تو چشمش. یه بسته گیره شبیه برگ برای نظم دادن به برگای پتوس، یه همزن فوری کوچولو برای فوم شیر، یه تبلت طراحی کودک از اینا که یه دکمه میزنی همش پاک میشه و یه سری اسکاچ سیلیکونی و جای دستمال توالت و کیسه و از این شر و ورا  ولی خیلی ذوق کردم. دیگه اینجوریا. برم یه کم با اینا سرگرم شم  

نوتایتل مهر 1402

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از همه جا

سلام. چطورین؟ اوضاع خوبه؟

ما هم هستیم خدا رو شکر. 

چند وقتی بود که حس می کردم اعصابم خط خطیه. بیشتر از قبل. از زمستون پارسال شروع شد. با دوست روانپزشکم مشورت کردم که یه دارویی رو شروع کنم. بعد از جلسه مشاوره، یه دارویی رو بهم پیشنهاد کرد، ولی هنوز مردد بودم که استفاده کنم یا نه. از عوارضش می ترسیدم. تقریبا 6 ماهی طول کشید تا این آخرا که دیگه به این نتیجه رسیدم بد نیست بالاخره. خصوصا که چند ماهی بود که دوران پی ام اسم طولانی شده بود و با اعصاب خوردی فراوان سپری می شد. دیگه دل به دریا زدم و شروع کردم ش. الان با گذشت 6 هفته، از نتیجه ش راضیم. یه "دنیا به یه ورم" خاصی تو نگاه و روش زندگیم هست دیگه. حوصله خیلی بحثا رو ندارم. اصلا حوصله حرف زدن ندارم حتی. ولی به جاش دیرتر عصبانی میشم. سعی می کنم با دلتا مهربون تر باشم. بیشتر حوصله ش رو دارم و کمتر ازش عصبانی میشم. همه ی ایناش خیلی خوبه. ولی اینکه حوصله ی آدما رو ندارم زیاد جالب نیست به نظرم. خصوصا که یکی از همکارا همش میاد میشینه پیشمون و حرف میزنه و من نمیدونم چجوری باید حوصله اومدنش رو داشته باشم. 

یه تغییراتی تو محل کار پیش اومده که یه سریاش خوبه، یه سریاش بد. سعی می کنم با فکر به خوباش گذران زندگی کنم و اون بداش کمتر اذیتم کنن. 

اوضاع مالیم خرابه. به دو نفر قرض دادم و پس دادنشون طول کشیده و شدیدا بی پول شدم. مجبورم آمار پول تو کارتم و خریدام رو ریز به ریز داشته باشم. خدایا یه پولی برسون. 

این بی حوصلگیم تو خیلی از جنبه های زندگیم داره خودش رو نشون میده. البته همش هم به قرصه مربوط نیست. از قبلشم همینجوری بودم. سالیان ساله. در واقع حس می کنم تاثیر شبکه های اجتماعیه. به هر حال که خوبی هایی داره که نمیذاره ازش دست برداریم ولی حس می کنم بی صبرترم کرده. انتظار دارم همه چیز کوتاه باشه، سریع عنوان بشه و در کوتاهترین زمان لب مطلب رو برسونه. خاصیت اینستاگرام برام همینه. ولی خب بدعادتم کرده. برای هر موضوع فقط چند ثانیه وقت میذارم و دوس دارم فوری موضوع بعدی مطرح بشه! در واقع حس می کنم فرصت فکر کردن رو دارم از خودم میگیرم. کتاب خوندن برام سخت شده، فیلم دیدن برام سخته، تو یه مرحله نمیتونم ببینم فیلمی رو و کلا بی طاقت شدم. البته از اول هم بودم ها. ولی بدتر شدم در چند سال اخیر. نمیدونم برای متوقف کردن این اتفاق باید چه کنم. احتمالا از کم کردن ساعت کار با شبکه های اجتماعی شروع کنم. ولی خب واقعا حوصله کار دیگه ای رو هم ندارم. حس می کنم یه خستگی مزمن دارم. 

تا اینجای پست خیلی کسل کننده شد، بذار ببینم چیز جذاب چی دارم تعریف کنم. خخخ. 

آهان، یه روز با دلتا و سیگما رفتیم باغ کتاب. انقدر که من و سیگما از خرید و دیدن لوازم تحریر جدید کیف کرده بودیم، فکر کنم به دلتا خوش نگذشت. البته اونم خوشحال بودا، ولی ما خیلی کیف کردیم. 2-3 ساله که تو شهریور حتما یه بار میریم باغ کتاب. به بهونه خرید برای دلتا، خودمونم کیف می کنیم. چنتا کتاب براش خریدم و یه کم لوازم تحریر و یه کم اسباب بازی. از همه بیشتر با ست وسایل پزشکی حال کرده. هی میگه خانم دتکُر، خانم دتکر.  ولی خیلی گرون بود همه چیز. تو این دو سه ساله قشنگ دارم کوچیک شدن کیسه های خریدمون رو به چشم میبینم. دیگه چی گرون نشده؟