برف و آدم برفی

سلام سلام. از تهران برفی. البته با تاخیر. چه خوب که برف اومد بالاخره. ما هفته گذشته که قرار بود برف بیاد، رفته بودیم ییلاق که برف بیشتری بیاد و دلتا قشنگ برف رو ببینه و برف بازی کنیم. و هیچی برف نیومد. دیگه این هفته برنامه ریخته بودم که خانواده همسر رو برای شام پنج شنبه دعوت کنم. وقتی اونا قراره بیان با وسواس بیشتری باید خونه تمیز باشه و چون استرس زا میشد برام، بعد از مدت ها، مثلا فکر کنم بعد از 9 ماه، تمیزکار گرفتم برای خونه و همون 5شنبه از 11 تا 3 اومد و کل خونه رو کرد دسته گل. آخیش. در حین کار اون هم خودم مرتب کاری می کردم. اسباب بازیای دلتا رو جمع کنم و لباسا رو تا کنم و از این کارا. خیلی خونه مرتب شد. خسته هم نشدیم. بسی راضی بودم. در حدی که همیشه تا لحظه آخر اومدن مهمون بدو بدو داریم، اصلا نداشتیم این سری. برای شام هم مایه کباب کوبیده و جوجه کباب گرفته بودم که شب سیگما بره رو باربیکیوی بالا پشت بوم، کباب کنه. فقط یه پلو خودم گذاشتم و سالاد اینا. دیگه همه چی حاضر بود و مهمونا شب اومدن و بچه ها حسابی با هم کیف کردن. همه چی خیلی خوب برگزار شد، فقط اون تیکه ای که اسلایم رو ریخته بودن تو جعبه اسباب بازیای دلتا و کل اسباب بازیا اسلایمی شده بود رو باید نادیده بگیرم. صبح جمعه پاشدم دیدم حسابی برف اومده و داره میاد. دیگه با سیگما مشورت کردیم که واسه برف بازی بریم پارک یا بریم ییلاق که ییلاق رای آورد چون مامانینا هم اونجا بودن. دیگه زدیم به جاده برفی و رفتیم ییلاق. حسابی برف بازی کردیم با دلتا و کاپا. روی برفا قلت خوردیم و حال داد. بالاخره چکمه دلتا هم خوب استفاده شد دیگه. هر چند که با التماس می پوشدش! و همین بساط رو با شال گردن و دستکش هم داریم. در حدی که روز دوم هیچ کدوم رو نخواست بپوشه و فقط لطف کرد کلاه کاپشنش رو گذاشت رو سرش باشه. رفتیم یه آدم برفی خوشگل تو باغ درست کردیم و شال و کلاه و دستکش هم تنش کردیم. واسه دماغش هویج نداشتیم خیار گذاشتیم. خخخ. خیلی باحال شد. فقط حیف که هاپوجان هی میومد روش خراب کاری می کرد که اعلام کنه کی اینجا رییسه  و ما هی مجبور بودیم تن آدم برفی رو بتراشیم و دوباره درستش کنیم تو همون نیم ساعت  ولی کلا تفریح خیلی خوبی شد یهویی. فقط حیف که دخترک سرش سرما خورده و آبریزش بینیش بند نمیاد دیگه! از بس که حاضر نبود کلاه بپوشه!  پوووف...

بالاخره بارون

سلام چطورین؟

چه بارونی داره میاد. بعد از مدت ها یه بارون درست و حسابی. با یه ترافیک درست و حسابی تر. خخخ. کلی توی راه بودم و کلی دیر رسیدم. 

خب این یه خط رو دیروز نوشتم. امروز هم بارونیه. خدا بخواد تا چند روز بارونیه و هوا خوبه. ترافیکش البته جانکاهه. انقدر خسته ام که امروز اصلا دلم نمیخواست بیام سر کار. ولی دوس دارم واسه مرخصیام از قبل برنامه بریزم. حتی اگه قرار باشه کاملا تو خونه باشم، از چند روز قبل براش خوشحال باشم. اینجوری یهویی دوس ندارم. خلاصه که اومدیم سر کار.

خب از خودم بگم که بعد از 6 ماه اومدم قرص خوشگلم رو کم کنم که بعد قطع کنم، دیدم روح و روانم نمی کشه، باز میخوام برگردم به داستان. البته همه اینا با مشورت روانپزشک جانمه که رفیقمه. دم به ثانیه مزاحمش میشم. خخخ. بوتاکس هم رفتم زدم، از اردیبهشت نزده بودم و دیگه چیزی ازش نمونده بود. بعد یه حس کدری ای روی پوستم داشتم که بعد از زدن بوتاکس برطرف شد. انگار کش اومد پوستم. من نمیدونم چرا اصلا نمیتونم به چیزی پایبند باشم. روتین پوستی رو شروع می کنم، دو سه هفته هم خوب پیش میرم، بعد دیگه سمتش نمیرم اصلا یا نصفه نیمه. از بس که شبا خسته ام البته. 

دیگه اینکه دخترک شیرین زبونی میکنه و دلم رو میبره. خب دلتا خیلی وقته حرف افتاده. از 1.5 سالگی حرف میزد قشنگ. ولی خب یه سری از حروف رو خوب تلفظ نمی کنه. مثلا "س" و "ز" رو نوک زبونی میگه. "ش" رو میگه "س". "ج" و" ژ" رو میگه "د". یا همچین چیزایی. الان 2 سال و 9 ماهشه. نمیدونم که آیا باید ببرمش گفتاردرمانی، یا هنوز زوده. یه بار مشورت گرفتم گفتن زیر 4 سال اوکیه، حالا نمیدونم. 

با کلاسای مادر و کودک دلتا سرگرمم. البته یه روز در هفته س. یه کلاس موسیقی مادر و کودک هم بردمش که اصلا خوشش نیومد و یه جلسه بیشتر نرفتیم. دیگه هوا خوب بشه، اینم 3 ساله بشه، ببینم میشه بذارمش مهد. 

دلم ورزش کردن میخواد. ولی نه وقتش رو دارم نه همتش رو. از بعد از تابستون که دو دوره ورزش کردم، دیگه نشد مرتب ورزش کنم. توی پاییز چند بار شروع کردم، ولی نصفه موند. زمستون هم که دیگه حتی سعیشم نکردم. فعلا فقط بتونم وزنم رو ثابت نگه دارم، هنر کردم! 


نوتایتل بهمن 1402

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زمستون 1402

سلام سلام. چه طورین؟

صبحی که خیلی خلوت شروع بشه، گلی است از گل های بهشت. بیای سر کار، هیچ کدوم از بچه های اداره نیومده باشن. کار ناتموم فورس نداشته باشی. یه صبحونه دبش بخوری با حضور ماگ سرامیکی جدید خوشگلت (که از سیگما پیچوندی )، نون سنگک، پنیر و گردو جان به علاوه چای سبز که یه هفته ای هست جای چای سیاه رو گرفته برام. بعدشم از خلوتی استفاده کنی و قشنگ بری یه مسواک تپل بزنی و نخ دندون هم بکشی و سرحال بیای صفحه وبلاگت رو باز کنی که بنویسی. خیلی خوبه دیگه. کاش این آرامش رو روزای دیگه هم داشتیم. 

خب خب خب. از کجا بیام بگم؟ از دیروز بگم که تایمی که سر کار بودم، ماشین رو دادم کارواش و گیلی دسته گل رو تحویل گرفتم و رفتم خونه. قرار بود برای اولین بار، سیگما، دلتا رو ببره استخر. تا رسیدم بهش گفتم یه کاپوچینو برام درست کنه و خوردم که نخوابم فقط. وگرنه با اون سردرد و خستگی، سریع میخوابیدم. بعدش پدر دختری رفتن استخر و این جز معدود بارهایی بود که من نه سر کار بودم و نه پیش دلتا، و در نتیجه میتونستم توی تخت لش کنم و فیلم ببینم. زخم کاری 2 قسمت مونده بود که تموم بشه، سینمایی ابلق رو هم نصفه دیده بودم. تراکتوری تا 9 شب که اینا از استخر بیان، فقط دراز کشیدم و اینا رو دیدم و اصلا دست به هیچی نزدم. آخیش. میدونین من همیشه یا سر کارم، یا پیش دلتا. اگه یکی دو ساعت هم بشه که مثلا بذارمش خونه مامان یا بتا، انقدر استرسش رو دارم که به جز کارای ضروری  هیچ کار دیگه ای نمیتونم بکنم. یعنی تفریح نمی تونم بکنم. تهش اینه که خونه رو تمیز کنم یا مثلا برم دکتر! این آپشن که بدون من بره تفریح و من عذاب وجدانش رو نداشته باشم، خیلی خوبه. دیگه هفته ای یه بار با باباش می فرستمش استخر. خخخ. 

خودمم هفته گذشته برای اولین بار باهاش رفتم استخر. قبلا استخر ویلا رفته بودیم باهاش. ولی استخر عمومی نه. این سری براش یه سانس تفریحی مادر و کودک رو رزرو کردم و رفتم و چقدر خوشش اومد. کلی تیوپ و اسباب بازیای بادی و اینا توی آب بود و حسابی کیف کرد. فقط حاضر کردنش توی این زمستونی، عذاب الیمه. موهاشو سشوار بکش و صدتا لباس تنش بکن و ... زودتر تابستون شه همونجوری بپریم بیرون. خخخ. 

راستش امروز تصمیم گرفتم که قشنگیای زمستون رو ببینم. یه عمر همش نالیدم از سرمای زمستون، آلودگیش و ترافیکش و این باعث شد که نفهمم وقتی روی کوه های تهران برف مینشست (چه قابل دیدن بود و چه نبود)، چه نعمتی بود. الان که از این نعمت بی بهره ایم، تازه جای خالی سفیدی روی کوه ها اذیتم می کنه... کی میدونه چند سال دیگه چی میشه...


گوشواره 2 + یلدا

سلام  سلام چطورین؟

یلداتون مبارک با تاخیر


اسم این پست رو گذاشتم گوشواره 2 که بگم چقدر پشیمونم از فرآیند گوشواره انداختن. دلتا فقط اذیت شد. اون گریه برای گوش دومش که بماند، بعدش گوشش حساسیت داد به گوشواره ضدحساسیتی که توی مطب دکتر انداختن براش. و البته خود من هم حساسیت دادم. من عوض کردم و طلا انداختم ولی بازم گوشم عفونت کرد! قلمبه شد و باد کرد و شدیدا درد می کرد. اوضاع گوش دلتا بهتر بود تا اینکه دیدیم به پشت گوشواره حساسیت داده و روی گردنش پشت گوش، داره زخم میشه هی. و اصلا هم نمیذاشت دست به گوشش بزنیم. حتی در حد انداختن عکس! هر کاری کردیم نذاشت. گفتم پس بریم دکتر دربیاره گوشواره رو. رفتیم مطب یه دکتر دیگه و دلتایی که هیچ وقت تو مطبا گریه نکرده بود، انقدررررررررر گریه کرد که نذاشتم دکتر کار رو انجام بده و آوردمش خونه. فقط دکتر گفت باید آنتی بیوتیک بخوره بخاطر عفونت. که البته من به جاش پماد آنتی بیوتیک رو انتخاب کردم. هم برای خودم هم دلتا. دیگه با سیگما عزممون رو جزم کردیم همون شب هر جور شده گوشواره رو دربیاریم وقتی که دلتا خوابه. این بچه انقدرم هوشیار میخوابه که نمیشه کاری کرد. دیگه سیگما با دمباریک سرعتی گوشواره ها رو درآورد و البته یه کم هم گریه کرد تو خواب. بعدش دیگه هر کاری کردیم نذاشت که گوشواره طلا براش بندازیم توی همون خواب. فرداش که بیدار شد کلی باهاش صحبت کردیم که اگر نذاری بندازیم گوشِت پر میشه و دیگه نمیتونی گوشواره بندازی. گفت باشه دوس دارم پر بشه. و من چون خودم هم همین الان دارم اذیت میشم با وجود گوشواره طلا، کوتاه اومدم و رضایت دادم که نندازه. فقط الکی کلی دردسر به جون خریدیم این یه ماهه. باید همونجور که برنامه داشتم میذاشتم بزرگ بشه. همیشه میگفتم هر موقع خودش دلش خواست، فکر نمی کردم تو 2.5 سالگی دلش بخواد و بعدشم انقدر دردسر بکشیم. هر دو حساسیتی هستیم و این مشکل کرد کار رو. دیگه عطاش رو به لقاش بخشیدیم. در حدی اذیته که حتی پماد رو هم نمیذاشت ما بزنیم. من میزدم به انگشتش و خودم انگشتش رو میزدم به گوشش. خلاصه که مچل شدیم! 

دیگه اینکه برای شب یلدا، من و دلتا باسلوق ژله ای درست کردیم به رنگای قرمز و سبز. دلتا هم همکاری می کرد و خیلی خوشش اومده بود.  یه دسر یلدایی هم شبیه کیک درست کردم با بیسکوییت پتی بور. اونم خیلی باحال شد. بعدشم طرح هندونه خامه زدم روش و بامزه شد. صبح یلدا، دلتا که بیدار شد گفت مامان بیا با مقوا انار و هندونه درست کنیم! من انار درست می کنم تو هندونه. نمیدونم اصلا از کجا این به ذهنش رسید. ولی منم که عاشق کاردستی، مقواها رو هم دیروز دیجی کالا آورده بود (اینم بگم که تبلیغش نشه، انقدر بدقولی کرد که بعد از 10 روز وقتی که دیگه نمیخواستمشون رسید به دستم!) رفتیم سراغ کاردستیا. بماند که همشو خودم درست کردم، ولی نتیجه ش خیلی خوشگل شد. یه انار و یه هندونه ی ناز که شب زدیم رو یخچال. دلتا پیراهن قرمز با تل هندونه ای پوشید، خودمم پیراهن زرشکی با تل انار. تتا توی پیش دبستانی، یه شعر یلدا یاد گرفته بود که از بس خونده بود، 3-4 بیتیش رو دلتا هم حفظ شده بود و میخوند قشنگ. بعد شب کنار سفره یلدا، بهشون گفتیم با هم شعر رو بخونید، دلتا دید نمیتونه پا به پای تتا بخونه، یهو شروع کرد به خوندن یه توپ دارم قلقلیه وسط شعر یلدایی تتا  دوتاشونم همزمان هر کی با تمرکز کامل شعر خودش رو خوند و فیلمشون عالی شد  تازه یه لاک یلدایی خوشگل هم زدم با طرح هندونه و انار. دوتا خرس روی دوتا انگشتام کشیده برام، به صورت برجسته که یکیشون انار بغل کرده، یکیشون هندونه. دیگه ته یلدا رو درآوردیم