سالگرد نامه - 7

بالاخره قرار گذاشتیم که جشن هفتمین سالگردمون رو بگیریم.بعد از 10 روز که از سالگردمون میگذشت:

http://s6.picofile.com/file/8222724900/7sal.png

البته میخواستیم بساط جوجه اینا ببریم پارک امسال، ولی دیگه چون یهویی بود و هنوز هم مخفی طور! بیخیال جوجه، کباب کردن شدیم و قرار گذاشتیم مثل سال های قبل بریم. حالا من از روزی که آقاجان فوت کرده، دیگه به احترام مامان خیلی کم آرایش می کنم. اصن نمیدونم که ناراحت میشه از آرایش کردنم یا نه ها، ولی بای دیفالت خودم خیلی نامرئی و کم آرایش می کنم. بعد واسه سالگرد دلم نمیخواست کم باشه واقعا، واسه همین یه خط چشم تپل کشیدم بعد از مدتها و آرایش بی رنگ. ولی دلم رژ قرمز هم می خواست. اونو گذاشتم واسه تو ماشین! باز هم یواشکی طور! سیگما اومد دنبالم و  کلی خوشش اومد و گفت چقدر بشاش شد صورتت، این مدت همش انگار غم داشت چهره ت. رفتیم دنبال کیک کوچیک تازه و یکی دوتا قنادی رفتیم که نداشت. بعد رفتیم همون قنادی ای که کیک اولین سالگردمون رو از اونجا گرفته بودیم. اون موقع ها من اصلا محدوده خونه سیگماینا رو بلد نبودم و محل اون شیرینی فروشیه، واسم مثه یه رویا گنگ بود. نمیدونستم کجا رفته بودیم. ولی وقتی اندفعه رفتیم، حجم خوشحالیِ عظیمی داشتم، انگار تیکه های یه پازل رو پیدا کرده بودم. دوتایی با هم رفتیم تو شیرینی فروشی و دوتا سایز کوچیک داشت، یه نسکافه ای و یه کاکائویی که نسکافه ایه دلم رو برد و برداشتیمش. یه شمع 7 هم انتخاب کردیم که عینکی بود . وقتی کارتشو داد که پول بردارن، فروشنده گفت عه شما نوه ی آقای علی سیگماییانید؟ (فامیلیشو از رو کارت خونده بود)، سیگما گفت نه ایشون عموی پدرم هستن و خلاصه فروشنده آشنا دراومد. منم سریعا دست چپم رو از زیر کاپشنم آوردم بیرون که آشنا حلقمونو ببینه فوبیای آشنابینی دارم خلاصه با کیک کوچولوی خوشگلمون رفتیم پارک رویاییمون.


http://s3.picofile.com/file/8222724984/Cake_77.jpg


ورودی پارک دیدیم چای فروشی هم باز شده و خوشحال رفتیم به سمت جای همیشگمون که با وجود اینکه پارک به نسبت تو این سالا شلوغ تر شده بود، ولی جامون بازم خالی بود. زیرانداز همیشگیمون رو انداختیم و بساط کردیم. کیک و دوربین و پایه دوربین و حتی مونوپاد هم برده بودم که استفاده نشد. بشقاب و چاقوی یه بار مصرف هم داشتم که برده بودم. چنگال نداشتم که سیگما سر راه خریده بود. کبریت هم خودمون سر راه خریده بودیم، ولی یادمون رفت شمع رو روشن کنیم! با همون شمع خاموش عکسا رو گرفتیم. خخخ. اون دوربینه که اینستنت فتو  بود و همون لحظه عکس رو میداد بیرون رو هم برده بودیم و یه عکس یادگاری باهاش گرفتیم.

قبل از اینکه شروع به بریدن کیک کنیم، یه دور آرزوهامونو گفتیم و واسه سلامتیمون دعا کردیم. بعد سیگما رفت دوتا چایی نبات خرید و اومد با کیکامون خوردیم. نصف کیک رو خوردیم دوتایی. بعد هم بساط رو جمع کردیم و نصفه ی دیگه ی کیک رو دادیم به آقای چای فروش و رفتیم به سوی نهار.

واسه نهار رفتیم رستوران ژوانی. تعریف پاستاشو شنیده بودم، یه پاستای تورینو سفارش دادیم و یه پارمژان مرغ. پاستاش عااالی بود، ولی پارمژانش رو اصلا دوست نداشتیم.موبایلش زنگ خورد و داشت با دوستش صحبت می کرد، من اون وسط ذوقش رو می کردم و ازش عکس مینداختم. خخخ.

بعدش قرار بود که سیگما منو برسونه خونه و خودش بره خونشون و به کاراش برسه، ولی بعد از نهار شدیدا خوابمون میومد و قرار شد که سیگما که من رو رسوند، بیاد بالا یه چرت بزنه و بعدا بره خونه. تو راه خوابش نبره. رفتیم خونه و ماماینا هم داشتن میرفتن خونه دایی و ما کلی خوابیدیم و چسبید. بعد هم یه شیر نسکافه و کمی میوه زدیم بر بدن و دیگه سیگما رفت و بدین ترتیب هفتمین سالگردمون هم برگزار شد و تموم شد.


پ.ن: آپدیت شد: این زاغی ه همش میومد کنارمون و علاقه زیادی به کفشا و وسایلمون داشت و خیلی اهلی طور بود و هر کار می کردیم نمیرفت. کلی فیلم ازش گرفتیم:

http://s3.picofile.com/file/8222742800/photo_2015_11_14_21_04_41.jpg

اولین سفر

دیگه روزای آخری بود که داییش ایران بودن. برای عقد ما اومده بودن و حالا داشتن برمیگشتن. تقریبا این مدت هر شب مهمونی داشتن. خیلیاش رو بودم، ولی همش رو دیگه نمی شد باشم. مهمونیای دو شب آخر رو رفتم. خونه خاله ی سیگما بودیم. شب قرار بود آقایون برن فیلم محمد رسول اله و واسه همینم من ماشین برده بودم که خودم برگردم خونه. ولی سیگما خیلی دوست داشت منم باهاشون برم. خلاصه قرار بر این شد که برم. با همه آقایون فامیلشون. یه بستنی زدیم و رفتیم تو سالن. بین سیگما و پدرش نشسته بودم تو سینما. خیلی دوس داشتم فیلم رو.  سر نامگذاری حضرت محمد، خیلی از اسم محمد خوشمون اومد. گفتیم بعدا در موردش فکر کنیم واسه اسم نینی آِیندمون. تا الان هیچ اسم عربی ای تو گزینه ها نبود. کلا صحنه های فیلم خوشگل بودن. یعنی جلوه ویژه و کارگردانیش عالی بود. سر اون بخشاییش هم که آمنه و عبدالمطلب فوت کردن، کلی گریه کردم. سیگما هم چشماش پر از اشک بود و دستام رو تو دستاش نوازش می کرد. شب رفتیم خونشون و ماشین رو برداشتم و سیگما و پسرخاله ش هم پشت سرم می اومدن و اسکورتم می کردن. خخخ.

شب آخر هم که دایی رفت، اونجا بودم. خواهرا گریه می کردن. منم گریه م گرفته بود. یاد رفتن احتمالی خودمون افتاده بودم....

فرداش قرار گذاشته بودیم با گاما اینا بریم کاشان. اولین مسافرتمون محسوب می شد. هتل سنتی نگین رو رزرو کرده بودن واسه شب. صبح اون روز هم صبحانه رستوران گردون برج میلاد رو رزرو کرده بودن. سیگما 7 صبح اومد دنبالم و رفتیم دنبال گاما اینا و 8 برج میلاد بودیم. صبحونه ش فوق العاده بود. انقدر خوردیم که. خیلی چسبید. بعدش راه افتادیم سمت کاشان. سیگما راننده بود و دامادشون کنارش. من و گاما هم عقب نشسته بودیم. جاده ش خوب بود. باز و ایمن. بعد چنجا میشد که با سرعت 150 میرفت سیگما! (ماکس سرعت مجاز 120 بود) بعد دیگه یه جا رکورد 170 هم زد. خیلی حال داد . البته 3 کیلومتری کاشان، پلیس جریممون کرد، به خاطر داشتن سرعت 138 خلاصه رسیدیم کاشان. بسیار گرم بود ظهر. رفتیم اتاقامونو تحویل گرفتیم. شناسنامه هامونو برده بودیم و چقدر ذوق داشتیم که این اولین جاییه که داریم از عقد کردنمون استفاده می کنیم. گفتن اتاق دونفره هاشون پر شده، اما چون ما رزرو کرده بودیم، به هر کدوممون یه اتاق 4 تخته میدادن. چه بهتر، اتاق بزرگتر. خخخ. دوتا اتاقا رو نشون داد که انتخاب کنیم. یکیشون یه اتاق معمولی بود، اون یکی سقفای گنبدی داشت و بسیار بسیار خوشگل بود. سیگما گفت ما همینو می خوایم. آخ جون وگرنه من روم نمیشد بگم که  یه استراحتکی کردیم و چمدون رو باز کردیم(منم وسایلم رو تو چمدون سیگما گذاشته بودم)، بعد رفتیم بیرون، دنبال رستوران واسه نهار. رفتیم رستوران گلشن. چنجه و سلطانی زدیم بر بدن که خیلی خوشمزه بود. ساعت حدودای 4 بود که نهار خوردیم و دیگه صبحونه کاملا هضم شده بود. بعد از نهار هم رفتیم بستنی فالوده خوردیم! یعنی دائما داشتیم می خوردیم! بعدش برگشتیم هتل و می خواستیم بچرتیم که گفتن همه جا تا 6 بیشتر باز نیست و واسه همین دیگه نخوابیدیم، فقط لباس عوض کردیم و رفتیم خانه های تاریخی رو ببینیم. ما رفتیم خانه عامری ها. حیاط خیلی خوشگلی داشت. عکس انداختیم و دیگه تاریک شده بود. گفتن بازار هم بسته ست و کلا جایی نبود که بریم ببینیم. از یه مغازه دوتا انار قرمز سفالی خریدم. بعدشم آب طالبی خوردیم و رفتیم هتل و چون بسیار خسته بودیم، خوابیدیم. ساعت 8.5 شب بیدار شدیم و اندفعه باز واسه شام رفتیم بیرون. رفتیم سفره خانه سنتی خانه تاریخی عباسی. یه عروس و داماد دم در بودن. شام عروسی اونجا سرو میشد. فکر کردیم دیگه پذیرش عادی ندارن، ولی داشتن. خلاصه رفتیم و غذای محلی کاشان، یعنی گوشت لوبیا سفارش دادیم و یه چلو ماهی. جالب بود گوشت لوبیا. مثه آبگوشت بود، بدون نخود و سیب زمینی و رب و گوجه! خخخ. در واقع فقط لوبیا سفید بود و گوشت که با شویدپلو خوردیم. خوشمزه بود. سفره خانه سنتی با آهنگای پاپ به مناسبت عروسی. جالب بود.

  

ادامه مطلب ...

اردیبهشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دریاچه + 13بدر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.