سومین خرید جهیزیه

رفتیم خرید جهیزیه دوباره. با اینکه من یه ارائه مهم دارم این روزا و هی به همه می گفتم، وقتمو نگیرن، ولی در مقابل پیشنهاد مامان واسه خرید جهیزیه، نتونستم مقاومت کنم. پنج شنبه ظهر ماشین رو برداشتم و با مامان و بتا رفتیم خرید. تیلدا رو هم گذاشتیم پیش بابا!!! اونجا داماد هم بهمون ملحق شد. کلیییییییییییییی وسایل ریز و درشت واسه آشپزخونه. وای خدای من. این من بودم که واسه آشپزخونه ی خونه ی عشقمون، دونه دونه وسایلا رو با دقت انتخاب می کردم. خب من عاشق صورتی ام، صورتی خیلی ملیح. لذتی که از دیدن صورتی میبرم رو هیچ جایی ندیدم. یادمه بچه بودیم، صورتی ملیح زیاد نبود. عاشق رنگ قرمز بودم و سبز. سبز به خاطر طبیعت. ولی خب هیچ وقت به لباسا و وسایلام تم نمیدادم، نهایتا تم قرمز. مامان عاشق صورتی بود، ولی من صورتی رو لوس میدونستم (نینی ها وسایل صورتی داشتن اون وقتا)، بعد نمیدونم از کی دقیقا، ولی یهو فهمیدم که عاشق صورتی ام. اوایل صورتی جیغ، یعنی سرخابی. بعد کم کم صورتی ملیح، انقدری که مطمئن بودم لباس نامزدیم صورتییییهههه از سالها پیش.

داشتم می گفتم، من میخواستم همه وسایل آشپزخونه م رو صورتی بردارم. هر چیزی که میشد البته. حتی بدم نمیومد مبلا هم صورتی باشن. ولی یه روز رفتیم خونه ی یه تازه عروسی که همه چیزش بنفش بود و دیدم واقعا زشت میشه همه چی یه رنگ. این بود که بیخیال شدم. ولی همچنان صورتی میپسندیدیم. قابلمه های صورتی خوشگلم وسایل آشپزخونه، مثل پلاستیکا، صورتیشون پررنگ بود و زشت، سفید برداشتم. تمام وسایل برقی کوچیکا هم که سفیدن و بزرگا رو هم قراره سفید بگیرم. این بود که خورده ریزام رو هم همه رو سفید برداشتم. سطل برنج و حبوبات و جای سیب زمینی پیاز و .... سفید رو هم خیلییییییی دوس دارم، فقط حیف که خیلی زود کثیفش می کنم تو پوشیدنی ها.

اون شب سیگما خسته بود و زودتر رفته بود خونه ما، پیش بابا و تیلدا. ما ساعت 10 شب با یه ماشین پُر وسیله رسیدیم خونه و سیگما همشونو آورد تو و دونه دونه خریدامو بهش نشون دادم و دیدیم عه، یادم رفته بگم قوری فلزی نذاره و چینی بذاره و اینکه شیشه آبی رو  که خریدیم تو خریدا نبود. قرار گذاشتیم فرداش بریم اینا رو درست کنیم.

جمعه، من و مامان و سیگما رفتیم و بازم کلیییییییییی خرید کردیم. سطل زباله های اتاق و حمام و دسشویی و فرچه ها و سبد لباس چرکا و شیشه های مربا و ..... خیلی بود، نمیشه نام برد. آخرین چیز موند سرویس ادویه و شکر و چای اینا که من واقعا نمی تونستم انتخاب کنم. اینو گذاشتم به انتخاب مامان و سیگما و اونا هم یه سرویس گل گلیه پینک موری برام انتخاب کردن و بسی لذت بردم. انقدر دوسش دارم که.

همه رو آوردیم خونه و چپوندیم گوشه اتاقم و الان یه تیکه از اتاقم اشغال شده ولی دیدنشون لذت داره. این وسط یه چیزایی رو صورتی خریدم، مثل مگس کش و فرچه اینا

لذت دارن این کارا، یادتونه غر میزدم که من ظرف و ظروف دوس ندارم؟ چرت گفتم. الان عاشق وسایل خونه مونم.  این اولین باری بود که سیگما هم باهام میومد خرید جهیزیه و کلییییییییییییی ذوق کرده بود که داریم واسه خونه ی عشقمون، این ریزه پیزه ها رو میخریم. کلی خدا رو شکر کردیم و ازش خواستیم این روزا رو 

هفته دوم اردیبهشت دوست داشتنی

بیاین براتون تعریف کنم این هفته رو. وسط هفته که درگیر کارای پروژه بودم هی هی. سه شنبه عصر، دوستم قرار بود بیاد یونی ما که باهام مصاحبه کنه واسه یکی از پرسشنامه هاش. یک ساعت و نیم دیرتر از قرارمون اومد و سوالاش رو هم با خودش نیاورده بود. (اسمایلی مو کندن بلاگفا اینجا به درد میخوره ها) به هر حال اومد و تا 8 شب یونی بودیم با هم و چون بچه محل سیگمایناس، منم باهاش رفتم دم خونشون و سیگما اومد دنبالم و شب رفتیم خونه سیگماینا.

از دوشنبه تا 5شنبه داداشینا اومده بودن خونه ما مونده بودن تا به نینیشون (کاپا) رسیدگی کنیم ما. شب منو رسوند خونه سیگما.

چهارشنبه با بتا و تیلدا رفتیم کفش بخریم. تیلدایم انقدر بچه خوبی بود تو پاساژ که، اصلا اذیت نکرد. باید صبحا باهاش بریم خرید. یه کفش و کیف نقره ای مجلسی خریدم واسه عروسی ای که دعوت بودیم، نهار انقدر خوب بود، هم داداشینا بودن، هم بتا. انگار نه انگار وسط هفته بود. خخخ. عصر هم باز رفتیم خرید و شب من کاپا رو نگه میداشتم. کل شب رو گریه می کرد

پنج شنبه، من و مامان و بابا و بتا رفتیم امین حضور، خرید لوازم خانگی های کوچیک. کلی گشتیم و آمار گرفتیم که چیا بهتره و اینا و تازه ساعت 1 شروع کردیم به خرید. نابود شدیم انقدر دوییدیم این ور اونور. بالاخره همه برقی های کوچیک رو خریدیم. بسی شادم الان. ساعت 4 هم رسیدیم خونه! شب هم سیگما اومد خونمون و اینا رو دید و کلی لذت برد از خریدام. می گفت تصور می کنم که مثلا بعدا جایی هستی و دیر میای، شام درست کردن با منه، تو پلوپز غذا درست می کنم و اینا

4-5 تا از قطعه ها دقیقا شدن همون مارکی که بتا خریده بود. یه دختره اومده بود، می گفت من بار ششمیه که میام اینجا، ولی نمیدونم چیا بگیرم! اون وقت ما یه دفعه ای همه رو خریدیم

این شد دومین سری خرید جهیزیه. سری اولش رو هم از طریق اینستا در جریانین دیگه، قابلمه و ظرف و ظروف چینی و کریستال و اوپالم بود که گرفتیم. حالا مونده کلی دیگه

جمعه چه خبر بود؟ بله بله، عروسی پسردایی. صبح رفتم پشت خونه وقت آرایشگاه گرفتم و حمومیدم و نهاریدم و ساعت یه ربع به 2 رفتم آرایشگاه. سر میکاپ کلی گیر داده بودم که خیلیییی ملو باشه آرایشم. صد دفعه پاک کرد بنده خدا. آخرش هم زیاد کمرنگ نبود از نظر خودم، ولی هر کی دید گفت چه آرایش ملایم و خوشگلی. با اینکه به نظر خودم زیاد ملایم نبود، اما از نتیجه خیلی راضی بودم. موهام رو هم کرل کردم و ریختم دورم. لباسم یک عدد دکلته تا زانو بود که من اصلا روم نمیشد بپوشم، اما همه انقدر گفتن چه خوبه و همینو بپوش و اینا که پوشیدم و بازم راضی بودم یه تیکه از خونه رو پارچه سفید زدیم و شرایط رو مثل آتلیه کردیم و کلی عکس گرفتیم من و مامان و بابا و سیگما. بعدش هم جدا جدا پیش به سوی عروسی. وای که چقدر رقصیدم و خوب بود. بعدش هم دنبال ماشین عروس رفتیم خونه داییم. البته ما جا موندیم از ماشین عروس. تو پارکینگ دایی اینا، مختلط یه ذره رقصیدیم با همون مانتو اینا. برنامه نداشتن، ولی ما خودجوش ریختیم وسط خود عروس داماد رفتن، ما هنوز داشتیم میرقصیدیم نوبریم دیگه.

شنبه هم بنده مدرسه داشتم، اولش دلم خوش بود که زود تموم میشه و میرسم برم پاتختی، ولی از این خبرا نبود. بعد از مدرسه جشن روز معلم داشتیم تا 5! منم پیچوندم ساعت 4 و خودم رفتم خونه دایی. قبلا وسایلو داده بودم مامان ببره برام. ولی بسی خسته رسیدم اونجا، کلی پیاده روی کرده بودم یه کم که خستگیم در رفت، باز رقصیدم کلی. بعدشم به عنوان یه خانواده، به عروس و داماد هدیه دادیم و واسمونم جداگونه دست زدن همه. خخخ. تازه کارت عروسی جداگونه هم داشتیم. خانواده شدیم رفت

امروزم رفتم کتابخونه که درس بخونم، واسه نهار رفتم رو نیمکتای پارکش نشستم ساندیچمو بخورم. یه یارو اومد درخواست رابطه عاطفی داد! با همین لفظ. منم مثل فیلما، به حلقه م اشاره کردم و گفتم نخیر آقا، بنده متاهلم خوب شد متاهل بودم، وگرنه نمی دونستم چجوری یه چیزی بگم که خجالت بکشه از این کارش! یه کاره! از راه رسیده دختر تنها دیده رو نیمکت پیشنهاد داده! انقدر بدم میاد که هنوز همچین چیز ساده ای واسه ملت جا نیفتاده.

دیگه اینا بود داستان این هفته من. تولدم هم نزدیکه. بیب بیب هوراااااااااااااااااااااااااااااااا