بای بای تعطیلات

سلام. چطورین؟ چه می کنین با تموم شدن تعطیلات؟

از یکشنبه عصر بگم. یادتونه گفتم برم یه برنامه مفرح بچینم؟ چیدم اونم چه برنامه ای. اون روز خیلی بارون میومد. شدیییید. سیگما اومد دنبالم. اول رفتیم یکی دو جا که تخت ببینیم. واسه خونه ییلاق که اتاقامون عوض شد و بزرگ، تخت میخواستیم که همه بسته بودن. بعد رفتیم خونه و میخواستیم برنامه سینما بچینیم که دیدیم همه سانسا پره. چه کنیم چی کار کنیم زنگ زدیم به علی، دوست سیگما که شب بریم بیرون؟ گفت بریم. دیگه سیگما به همه دوستاش زنگ زد و برنامه شد ساعت 9. یه کم خوشگذرونی کردیم و 9:15 رسیدیم رستوران ژمیس تو بلوار فردوس. هنوز بقیه نیومده بودن. اسم نوشتیم واسه 8 نفر. همه اومدن. دانی با دوست دخترش اومده بود. بار دومی بود که میدیدیمش. دختر خوبی بود. من سالاد سزار خوردم و خوشمزه بود. بعد از شام دخترخانم رفت خونشون و ماها همگی رفتیم شرکت سیگماینا که تا صبح بمونیم و بازی کنیم. اولش که یه عالمه حرف زدیم. بیشترم که پسرا در مورد فوتبال حرف می زنن. دربی هم بود و تنها استقلالی جمع رو سرویس کردن. بعد دیگه رفتیم دور میز کنفرانس نشستیم و بلوف بازی کردیم. چقدر حال داد این بازی. تا صبح بازی کردیم. 6 صبح تموم شد و تا آماده رفتن بشن، من رو کاناپه خوابیدم. 1 ساعتی خوابیدم و بیدارم کردن که بریم کلپچ بزنیم. من هی گفتم منو برسونید خونه ولی گوش ندادن و منم رفتم طباخی و نصف بناگوش خوردم! بعد دیگه بالاخره خدافظی کردیم و تو بارون رفتیم خونمون و 9.5 صبح خوابیدیم! همسایه ها هم نبودن و راحت تا 3 خوابیدیم. بیدار شدیم و سریع چمدون بستیم بریم ییلاق. چه بارونی هم بود تو جاده. ولی امن و امان بود. خود اونجا از بارون و سیل خبری نبود. هر چند که رودخونه طغیان کرده بود و آب به زمینای کنارش پس داده بود. ولی کنار رودخونه اجازه ساخت و ساز ندادن و مشکلی ایجاد نشده بود. خونه چقدر خوب شده بود. اسباب کشی تموم شده بود. طبقه بالا کلا شد هال و پذیرایی و آشپزخونه و یه اتاق واسه مامانینا و طبقه پایین شد یه هال و 3 تا اتاق واسه ما 3 تا. ما که رسیدیم یه کم بعدش هم بتاینا و داداشینا اومدن. بتا کیک سالگرد ازدواجشو آورده بود و داداشینا کیک تولد کاپا. 3 سالش تموم شد نینی فینقیلی. حاضر شدیم و بادکنکا رو باد کردیم و براش تولد گرفتیم. من براش دوتا دروازه گل کوچیک و یه توپ قرمز گرفته بودم. انقدر حال کرد که. سیگما و داماد هم حال کرده بودن. هی میخواستن توپ رو ازش بگیرن خودشون فوتبال بازی کنن. یه عالمه هم بازی کردن. بعد کیک خوردیم و بعدشم شام. ساعت 10.5 بود که یهو زنگ در رو زدن! بعله. مهمون اومد پشت هم! اومده بودن عید دیدنی و دیدنی خونمون. داییا و خاله اینا. 30 نفری بودیم فکر کنم. از همه پذیرایی کردیم و بعد پسرخاله ها دروازه ها رو دیدن و مسابقات برگزار کردن. وسط خونه  همه مبلا رو چیدیم دورتا دور و مسابقاتشونو برگزار کردن. عالین. آخراش دیگه خانما رفتیم پایین نشستیم به گپ زدن. همه رفته بودن لب ها و چروک های صورتشونو بوتاکس کرده بودن و از این کارا. خب من زیاد از این کارا خوشم نمیاد. لب اگه طبیعی باشه و خیلی کم بدم نمیاد، ولی بقیه چیزا رو دوس ندارم. مصنوعی میشه قیافه ها. سیگما هم که از این کارا متنفره. خلاصه کلی حرف زدیم و دیگه ساعت 1.5 اینا بود که رفتن و ما هم 3-3.5 خوابیدیم!

سه شنبه، 13 بدر بود. صبح یه دوش مشت گرفتم و با سیگما رفتیم زمین ببینیم. ظهر برگشتیم و قرار بود بریم زمین دایی که هنوز نساختتش پیک نیک. هر خانواده ای سبزی پلو ماهی درست کرده بود و بردیم تو اون زمین، زیرانداز انداختیم و خوردیم. بعدش هم پاشدیم استپ هوایی بازی کردیم. یه جا داماد اومد منو با توپ بزنه، از پشت زد تو گردن و سرم. انقدر درد داشت که. نگران شده بودم واسه خودم ولی خدا رو شکر جدی نبود و یکی دو ساعت بعد خوب شد سردردم. واسه داییا هم تولد گرفتیم و کیک خوردیم و آجیل و بعد رفتیم خونه. یه کم استراحت کردیم و مامان آش درست کرد خوردیم و بعد رفتیم خونه آقاجان. همه اونجا آش خورده بودن و داشتن پانتومیم بازی می کردن. ما هم باهاشون بازی کردیم و بعد نشستیم به حرف زدن. دایی هم مخ سیگما رو کار گرفته بود و تا 12 موندیم اونجا! انقدر نظرات من باهاشون فرق داره اصلا دلم نمیخواد بشنوم حرفاشونو و به سیگما هم بگن! اه! تو همه چیز! خلاصه رفتیم خونه و خوابیدیم.

چهارشنبه 14ام، صبح باز با سیگما رفتیم زمین ببینیم. یه عالمه دورتر رفتیم و یه چیزایی دیدیم. بعد برگشتیم باغ خودمون و با سگ ها بازی کردم یه عالمه. خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تیلدا به من حسودیش شده بود که چرا سگ ها انقدر باهام خوبن! خخخ. بعدش یه دور دیگه هم با بقیه رفتیم همون زمینا رو و یه ویلای خفن رو دیدیم. برگشتیم خونه نهار خوردیم و نصاب اومد ماهواره نصب کرد. ظهر یه کم استراحت کردیم و یواشکی بازی و بعدش گفتیم بریم پیاده روی. از مشهد که برگشتیم من 1 کیلو چاق شدم. در کل هم که قبل از عید چاق شده بودم. 2-3 کیلو از دبی چاقترم الان! خیلی بد شدم دیگه. تو ییلاق سعی کردم کم بخورم و پیاده روی کنیم. از 6:15 رفتیم بیرون با سیگما. یه عالمه راه رفتیم و از یه سری مغازه هم خرید کردیم. یه چوب لباسی پشت دری گرفتیم و دوتا گلدون واسه تهران. رفته بودیم بستنی بخوریم ولی چون هنوز هوا سرد بود بستنیه باز نشده بود و ما هم دیگه هیچی نخوردیم واسه لاغر شدن و برگشتیم خونه. 9 رسیدیم و شام خوردیم. بعد با تیلدا بازی فکریش رو بازی کردیم و بعد هم یه دست منچ که من آخر شدم. بعدشم یه دست حکم که من و سیگما داداش و داماد رو بازوندیم و حال داد. بعدش خوابیدیم.

پنج شنبه 15 ام، صبح رفتیم خونه دوتا عمه ها یه سر زدیم. برگشتیم خونه نهار خوردیم و وسایل رو جمع کردیم که برگردیم تهران. سیگما با داماد رفت بیرون و تا برگشت ساعت شد 5 عصر! دیگه هول هولی اومدیم تهران و دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامان سیگما. راجع به زمین صحبت بود و دیگه مخم تاب برداشت انقدر همش حرف زمین بود. دپرس برگشتیم خونه. یه کم فیلم دیدیم و خوشگذرونی و خوابیدیم.

جمعه صبح با صدای بالایی ها بیدار شدم. کلی کار داشتیم. چمدون رو خالی کردیم و سه دور لباس شستم و پهن کردم. خونه رو مرتب کردم تا حدی. باقالی پلو با گوشت درست کردم و ساعت 5 خوردیم! بالاخره گرگ وال استریت رو هم تموم کردیم و 6 اینا حاضر شدیم رفتیم بوستان جوانمردان. تا حالا نرفته بودم. رودخونه کن چقدرررررررر آب داشت. یه جاهایی سرریز کرده بود. یک ساعت پیاده روی کردیم با هم و بعد برگشتیم خونه، سالاد درست کردم خوردیم و 11.5 رفتیم بخوابیم که من تا 1 خوابم نبرد فکر کنم. چرا تعطیلات تموم شد؟ 

امروز هم شنبه، 9 صبح تو بیمارستان وقت دکتر آنکولوژیست داشتم! واسه این مشکل عدم جذب آهنم. اونم گفت باید آهن تزریق کنم. دیگه 10:15 اومدم سر کار و یه عالمه کار داشتم. کم کم حاضر شم برم خونه. میخوام با تاکسی یه بخشی از راه رو برم و بقیه ش رو پیاده برم. ببینم میشه یا نه 

نظرات 3 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 05:44 ب.ظ

همیشه به شادی و گشت و گزار
همیشه خوش باشی
یعنی حالا باید تزریق داشته باشی یا بازم مشورت میگیری؟

مرسی :* نه دیگه دو سه تا دکتر گفتن تزریق، دیگه تزریق می کنم. به امید خدا

فرناز یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 10:03 ق.ظ

منم اصلا بوتاکس و این کارا رو دوست ندارم آدم باید با سنش پیش بره. چین و چروک هم طبیعیه دیگه.

آره واقعا. کلا هم اگه از این کارا می کنن یه جوری باشه که مصنوعی نشن. خیلی بد میشه خنده و اخمشون :(

میترا دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 12:10 ق.ظ

چه تعطیلات باحالی داشتین تو ییلاق
تعطیلات به دودهم بودن و بازی کردن
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و خوش باشی لانداجونم

آره واقعا جای همگی خالی. خوش گذشت.
ممنونم. شما هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد