سال نو مبارک + سفرنامه مشهد

سلاااام و صد سلام. سال نوتون مبارک. خوبید همگی؟ چه اوضاعی شد این چند وقت! از سیل آق قلای گلستان بگیر تا شیراز! کی فکر می کرد شیراز سیل بیاد؟ چش شده خدا؟ چرا یهو گذاشته جواب همه ی بی فکری های مسئولین رو الان داره میده و چرا همش هم سر مردم بیچاره میاد؟ لابد یه حکمتی توشه!!!!

بگذریم. بریم سر اصل مطلب 

سه شنبه 28ام آخرین روز کاری بود. رییس بهم عیدی داد. یه مودم قلقلی داد.  نهار هم که مهمون رییس بزرگه بودیم و دیگه ساعت 3.5 از شرکت زدیم بیرون با همکارم. گیلی رو برداشتم و با هم رفتیم. انقدر حرف زدیم که به جای اینکه اونو برسونم رفتم دم خونه خودمون. خخخ. خوبه خلوت بود حالا. دور زدم رفتم رسوندمش و برگشتم خونه. کارام با دور تند شروع شد. میز توالت رو آوردم پایین و حسابی تمیز کردم و کشوهاش رو ریختم بیرون و دوباره چیدم. بعد هم ابرومو رنگ گذاشتم و رفتم حمام. وقتی اومدم سیگما سر تا پا گِل اومده بود خونه. لباساشو شستیم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مادربزرگ سیگما (طبقه پایین مامانشینا) برای 4شنبه سوری و تبریک روز پدر به پدرش. کادو که پول دادیم. 4شنبه سوری هم برگزار نشد! سر راه 3 تا بالون هم خریده بودیم ولی هیچی به هیچی! هر سال می گفتن ما برنامه داریم و میرفتیم اونجا، ولی هیچ خبری نبود. شام خوردیم و دور هم بودیم با خالشینا. دیگه 10.5 هم پاشدیم از همه خدافظی کردیم و توصیه های لازم در مورد خونه مشهد رو از خاله ش گرفتیم و رفتیم خونه. (خاله سیگما یه خونه تو مشهد داره که کلیدش رو به اطرافیان میده برن، این بار هم ما گرفتیم). وقتی رسیدیم خونه خسته بودم و نمیتونستم چمدون ببندم. فقط نشستیم یه لیست نوشتیم از همه چیزایی که باید ببریم و رفتیم خوابیدیم.

چهارشنبه 29 ام، ساعت 1:20 ظهر بلیط قطار داشتیم به سمت مشهد. 8.5 پاشدیم و شروع کردیم به جمع آوری وسایل. خیلی زود چمدون بسته شد. سیگما رفت لپ تاپ ها و پول نقد و یه دسته کلید رو بذاره خونه مامانشینا و خرید کنه و تو این فاصله من خونه رو مرتب و تمیز کردم که اگه یه وقت از خانواده ش کسی اومد خونمون، خونه تمیز باشه. بعد گفتم حالا که یه سفره هم بندازم. همون رومیزی ترمه ای که عیدی گرفته بودم رو انداختم رو کانتر و ماهی سال پیش و سبزه نارنج پارسال رو گذاشتم روش. هیچی از هفت سین دم دستم نداشتم. یه کم تزیینش کردم با گلدون و یه عکس ازش انداختم. بعد گل ها رو انداختم بیرون و حاضر شدم. سیگما اومد و چمدون رو گذاشت تو ماشین. رفتیم سر کوچه بالایی من و چمدون رو پیاده کرد و خودش رفت ماشین رو گذاشت تو خونه. منم همونجا اسنپ گرفتم. (این کار رو کردیم چون یکی از همکارام تعریف کرده بود که یه بار که با اسنپ رفتن ترمینال، بعدش دزد اومده خونشون و وقتی اسم اسنپیه رو دادن به آگاهی، فهمیدن سابقه دار بوده! در کل هم به جز این موضوع، بقیه نباید بفهمن آدم نیست تو خونه. اونم با چمدون! یه کار دیگه ای هم که واسه ایمنی کرده بودیم این بود که تایمر گذاشته بودیم واسه روشن شدن چراغ آشپزخونه. تو این چند روز تو فواصل نامعینی شب ها، چراغ روشن و خاموش میشد. دیگه ته تدابیر امنیتی بودیم  ) خلاصه با اسنپ رفتیم راه آهن. یه کم نشستیم و بعد مامان و بابا اومدن. من و سیگما و مامان رفتیم تو قطار و بابا موند که با بتاینا بیاد. اونا هم بالاخره اومدن. کوپه هامون تو دوتا واگن جدا بود که اونا با کوپه کناری ما حرف زدن و جابجا کردن و دیگه راه افتادیم به سمت مشهد. مامان برای نهارمون الویه آورده بودیم. دور هم نشستیم تو یه کوپه و خوردیمش. تیلدا خیلی حال کرده بود با قطار. تخت طبقه بالا دراز میکشید و تو تبلتش کارتون میدید. عصرونه خوردیم و ظهر یه کم دراز کشیدن همه. من و مامان خوابمون نبرد. قرار بود ساعت 12 شب برسیم. تو کوپه با بتاینا یه دست حکم بازی کردیم که من و سیگما بردیم. بعد هم شام قطار رو خوردیم. جوجه و قیمه بود شام که با هم خوردیم. حدود 9 شب هم دیگه من کلی خسته بودم و رفتم یکی از تختای بالا و یکی دو ساعتی خوابیدم تا گفتن پاشید که داریم میرسیم. ساعت 11:40 رسیدیم و تا اسنپ بگیریم و بریم خونه، ساعت شد 12:10. مامان بساط هفت سین رو آورد و یهو من دیدم گوشیم نیست. اصلا هم یادم نمیومد که کی دستم بوده. فقط یادم بود که قبل از خواب تو قطار، گذاشته بودمش تو کیفم. ولی الان هر چی می گشتم نبود. کلی استرس کشیدیم که نکنه تو قطار جامونده یا تو اسنپ افتاده! میخواستیم برگردیم راه اهن که یهو دیدم کنار تلویزیونه. وقتی اومدیم توی خونه، چون تاریک بود نور انداخته بودم، ولی اصلا یادم نبود! تازه همون موقع حساسیتم هم اود کرده بود و همینجور پشت هم عطسه می کردم. واسه سال تحویل لباس عوض کردیم ولی من چشمام پف داشت از شدت حساسیت و کلا جالب نبود قیافه م. سال تحویل شد و دعای هر ساله رو هم نخوندم! به هم تبریک گفتیم و دو به دو هم رو بوسیدیم. بعد اومدیم عکس بگیریم که دیدم رم دوربین رو نیاوردیم! همش ضدحال. خلاصه دیگه ساعت 3 رفتیم خوابیدیم. یه اتاق بتاینا، یکی ما، و مامانینا هم تو هال خوابیدن.

اول فروردین، پنج شنبه، صبح 10-11 بیدار شدیم. بابا نون و پنیر اینا خریده بود. صبحونه خوردیم و رفتیم حرم. من که پ بودم و نمیتونستم برم تو. با داماد و تتا توی کالسکه توی صحن موندیم. بقیه هم نیم ساعتی رفتن تو و زود اومدن برگشتیم. از حرم تا خونه یه ربع راه بود. هوا یه کم سرد و ابری بود. دیگه 2 اومدیم خونه و سیگما گفت نهار مهمون من. زنگ زد کباب رضایی برامون نهار بیارن. لقمه و جوجه. 3.5 غذا رو آوردن. خیلی هم خوشمزه بود و چسبید. بعد از نهار یه کم گپ و گفت کردیم و بعد رفتیم تو اتاق خوابیدیم. عصری که بیدار شدیم رفتیم آرمان پلازا. بارون گرفت. همه یکی یه دونه چتر داشتیم. البته چتر من چون قرمز بود دست تیلدا بود. تو مرکز خرید چیز خاصی نشد بخریم. فقط یکی یه عینک آفتابی خریدیم که بسی دوسش دارم. موقع خونه رفتن بارون شدیدی میومد. چون خیلی نزدیک بود بهمون نمیشد ماشین بگیریم دیگه. 10 دقیقه راه بود. با چترامون رفتیم و حال داد. چون نهار رو دیر خورده بودیم و تو پاساژ هم هله هوله خورده بودیم من که سیر بودم. مامان املت درست کرد و من یه لقمه خوردم فقط. بقیه خوردن. دور هم نشستیم و بچه ها بازی کردن و ساعت 1-2 خوابیدیم.

دوم فروردین، جمعه، ساعت 10 بیدار شدیم و قرار بود واسه نهار بریم پسران کریم، شعبه برج آلتون. 12 اونجا بودیم که هنوز باز نشده بود. یه چرخ زدیم تو پاساژ و من یه مانتوی توسی خریدم و یه کیف گل دار بنفش. مامان هم واسه نوه هاش عیدی گرفت. بعد دیگه رفتیم تو رستوران و یکی یه چلو ماهیچه سفارش دادیم. آخ که چقدر پیاز داغاش رویاییه. بعدشم باز پاشدیم یه کم گشت زدیم تو آلتون و مامانینا رفتن و من و سیگما موندیم یه کم دیگه دور زدیم و هیچی نخریدیم دیگه. هات چاکلت دستگاهی خریدیم و تو خیابونای خیس راه افتادیم پیاده روی. اول از داروخونه شبانه روزی واسه مامی و تتا خرید کردم و بعد پیاده رفتیم تا قنادی نسیم لبنان. پسرخاله سیگما شیرینی زنّود رو پیشنهاد داده بود بخریم. خیلی راه طولانی بود. 45 دقیقه فکر کنم پیاده رفتیم. شیرینیش خوشمزه بود. 1 کیلو خریدیم و دوباره پیاده راه افتادیم سمت خونه. گفتیم انقدر اینجا میخوریم لااقل یه کم پیاده روی کنیم. سر راه تخفیف موج های خروشان هم گرفتیم و رفتیم خونه. چای گذاشتن و خوردیم با شیرینی ها و بعد مامان و بابا و سیگما رفتن حرم. من موندم خونه با تتا. بتاینا هم رفتن خرید. تتا فسقلی همش چسبیده بود بهم. حتی دستشویی هم نمیتونستم برم! دیگه شیرخشک بهش دادم و خوابوندمش و قسمت اول سریال کانال 3 رو دیدم. وای که چقدر مرجانه گلچین و مهران غفوریان تکراری بازی می کنن. حال آدم به هم میخوره دیگه. همیشه یه جور بازی می کنن! بالاخره بقیه اومدن و شام حاضری آماده کردن و من زیاد نخوردم. بعدشم که گپ و گفت و چای و شیرینی خوردن و اینا و لالا.

سوم فروردین، شنبه، هوا دیگه آفتابی شد. ما هم حاضر شدیم بریم کوه سنگی. خیلی خوب بود هوا. کت چرم صورتیمو پوشیده بودم ولی انقدر گرم بود که کلا گرفته بودم دستم. مامان و تیلدا و تتا پایین موندن و ما 5 نفری رفتیم بالا. یه کم عکس گرفتیم و بعد اومدیم پایین. بستنی خوردیم و میخواستیم بریم نهار بخوریم. دیگه از کبابی جات خسته شدیم، گفتیم بریم فست فود. دوستام پیتزاپیتزا رو معرفی کرده بودن. با دوتا اسنپ رفتیم اونجا دیدیم یه اونجا نیست و یه پیتزایی دیگه س. دوباره مسیر اضافه کردیم رفتیم آدرسی که گوگل داد، هیچی اونجا نبود! خلاصه پیداش نکردیم و گفتیم بریم پیتزا کندز که چند نفر معرفی کرده بودن اونم. رفتیم و بود بالاخره. اما وقتی رسیدیم زده بود غذا تمام شد!  بسی ضد حال بود ولی کنارش یه پیتزایی دیگه بود، پیتزا توکا. اونو رفتیم. جای بزرگی بود و غذاشم خوشمزه بود ولی خیلی نابلد بودن. پیتزا و مرغ سوخاری خوردیم و بعد رفتیم مرکز خرید نیکا و پروما. چنتا مانتو پرو کردم ولی چیز خاصی نخریدیم. 8-9 شب ماشین گرفتیم رفتیم خونه. تو راه واسه تولد داماد کیک خریدیم. تولد گاما هم بود که تلفنی بهش تبریک گفتیم. رفتیم خونه کیک و چای خوردیم و گپ و گفت و بعد دیگه اتاقمون رو با بتاینا عوض کردیم چون کمر سیگما روی زمین درد می گرفت و اتاق اونا یه تخت یه نفره داشت و سیگما روش خوابید. نصف شب حالش بد شد و بالا آورد. تازه پاش رو گذاشت رو پای من و ناکارم کرد  خخخ. خلاصه خوابیدیم.

چهارم فروردین، یکشنبه، صبح قرار نبود جایی بریم. یه حمام طولانی رفتم و بعد تصمیم گرفتیم دوباره بریم آلتون. ماجرا از این قرار بود که دوسال پیش مادرشوهر یه کیف بنفش واسه من از آلتون سوغاتی آورده بود که با هیچیم ست نمیشد. بنفش بدرنگی هم بود. من هی دنبال کفش بودم براش. بالاخره اونجا دیدم کفش همرنگش رو و روز اول بسته بود. رفتیم که کفشه رو بخریم. رو در هم زده بود کفشای مجلسی 59 تومن. گفتم حالا بخریم دیگه. رفتیم پوشیدم سایز اینا اوکی بود. ولی گرونتر بود L نکبتا. خریدمش ولی فکر کنم هیچ وقت به دردم نخوره! یه کیف کوچولو هم واسه دختر گاما خریدیم و رفتیم خونه. مامان نهار درست کرده بود و خوردیم. بعدشم خانما حاضر شدیم که بریم سرزمین موج های خروشان. من و مامان و بتا و تیلدا. (تتا رو گذاشتیم پیش باباش) سیگما هم رفت نوین زعفران که سوغاتی ها رو بخره. چه جای بزرگی بود. یه عالمه سرسره آبی داشت. اولش خیلی صف بود و طول کشید بریم تو. بعدشم صف بازیا خیلی طولانی بود. از 4 که اونجا بودیم تازه 5.5 اولین بازی رو رفتیم من و بتا. مامان هم تیلدا رو برده بود سرسره های بچگونه. یه سرسره رفتیم و بعد یک ساعت تو صف بازی U بودیم! ملت هم همینجوری میزدن تو صف که دعوامون شد باهاشون! ولی بازیه باحال بود. بعد هم رفتیم تو کانال آب با تیوب چند دور گشتیم نوبتی. هر سری یکی پیش تیلدا میموند. آخراش مامان رفت تو استخر و ما هم رفتیم ساندویچ و سیب زمینی خوردیم و بعد تیلدا و مامان رفتن تو نمازخونه و دیگه بازیا خلوت شده بود و من و بتا رگباری رفتیم همه بازیا رو. چاله فضایی هم خیلی حال داد. ساعت 9:15 اینا دیگه رضایت دادیم و رفتیم حاضر شدیم. خانواده همسر بتا اومده بودن مشهد خونه فامیلشون و بتاینا رفتن اونجا. من و مامان هم ماشین گرفتیم برگشتیم خونه. بابا شام مرغ درست کرده بود که خوردیم با هم و ما رفتیم خوابیدیم تا ساعت 1 که بتاینا اومدن.

دوشنبه، 5 فروردین، روز آخر سفرمون بود. گفتم دیگه بالاخره داخل حرم هم برم. مامانینا و بتا رفتن حرم. ما چمدونمون رو تا حد خوبی بستیم و رفتیم حرم. مامانینا رو پیدا نکردم. تنها زیارت کردم و نماز هم خوندم. رفتم اون جلو رو فرش نشستم. گیر داده بودن که تو صف نیستی و جماعت نیست. برو بشین اون وسط رو سنگا! (اونجا هم اتصال برقرار نبود!) گفتم فرادا می خونم. حالا وسط نماز خادمه 10 بار اومد گفت جماعت نیست نمازت ها. تموم که شد گفتم میدونم بابا چند بار میگی؟ بازم گفت! تازه امام جماعت هم وسطش موضوع مهم تر از ناخن کاشت خانما پیدا نکرد. منم که با لاک بودم :دی. بهشون توجه نکردم. واسه همه دعا کردم. ولی یادم رفت واسه سلامتی خودمم دعا کنم! فقط واسه تعالی روحم دعا کردم  بعد از نماز اومدم بیرون و سیگما رو پیدا کردم. به بتا زنگ زدم و قرار شد مامانینا فعلا بمونن و بتا و تیلدا با من و سیگما برگردن. بستنی خوردیم تو راه و رفتیم خونه. تو راه فیلمای سیل شیراز رو دیدیم. خاله اینا اونجان. بهشون زنگ زدیم و حالشون رو پرسیدیم. خوب بودن. سمت سیل نبودن. مامانینا هم اومدن. نهار خوردیم و بتاینا رفتن خرید. ما چمدونمونو کامل بستیم و سیگما حمام و دستشویی رو شست. من ظرفا رو شستم و با مامان آشپزخونه رو شبیه روز اولش کردیم. اتاق خودمون رو جاروبرقی کشیدیم و بتاینا هم اومدن و چمدونا رو بستیم و همه جا رو جارو کشیدیم و ماشین گرفتیم واسه راه آهن. ساعت 6:25 حرکتمون بود به سمت تهران. تو راه همش خبرای سیل رو میشنیدیم و فیلماشو میدیدیم. سمت ما هوا خوب بود این چند روز. گفتن فردا تهران هم احتمال سیل هست. تو قطار خوراکیامونو خوردیم و بعد هم شام آوردن و خوردیم و دیگه من و بابا و سیگما رفتیم تو کوپه خودمون که فیلم ببینیم. فیلم "ملی و راه های نرفته اش" رو پلی کردیم و دیدیم با هم. قشنگ بود. بعدشم مامان هم اومد که بخوابیم. من و سیگما رفتیم طبقه بالا و هندزفری وصل کردیم به تی وی و فیلم "نگار" رو پلی کردیم. خیلی باحال بود که بالا خوابیده بودیم و فیلم میدیدیم. ساعت 12:20 تی وی ها خاموش شد و ما هم مجبور شدیم بخوابیم. انقدر گرم بود که. پنجره رو باز می کردیم سرد میشد. من خوابم نمیبرد از گرما با شلوار جین! آخر دیدم همه خوابیدن، منم شلوارمو درآوردم یواشکی و رفتم زیر ملافه. پاهام رو هم چسبوندم به شیشه خنک تا دیگه 2-2.5 خوابم برد. 4.5 بیدارمون کردن. سریع پوشیدم شلوارو. وسایل رو جمع کردیم و دوباره بقیه نگار رو پلی کردیم. قطار رسید و همه پیاده شدن ما نشسته بودیم چند دقیقه آخر فیلم رو میدیدیم که خاموش کردن دیگه. 5 دقیقه آخرش موند

سه شنبه 6 فروردین، از قطار که پیاده شدیم بارون میومد. 3 تا اسنپ (و تپسی) گرفتیم هر کدوم و دیگه خدافظی کردیم و رفتیم خونه هامون. کلید تو چمدون بود که تو همون ماشین درآوردمش. 6 رسیدیم خونه و 6.5 خوابیدیم تا ساعت 1 ظهر! بیدار شدیم و چمدون رو خالی کردیم و دو سری لباس شستیم و پهن کردیم. نهار سوسیس تخم مرغ درست کردم خوردیم. یه کم از فیلم گرگ وال استریت رو هم دیدیم و گپ بازی و من خوابیدم. بعد بیدار شدم دوش گرفتم. سیگما رفته بود سلمونی. اومد و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانبزرگش عید دیدنی و بعد هم خونه مامانشینا. سوغاتیشون رو هم دادیم. چون خونه خاله سیگما رفته بودیم مامانم هم برای مادرشوهر و خاله، زعفرون و زرشک داده بود که دادیم بهشون. گاماینا هم از عید دیدنی اومدن و کادوی تولدش پول دادیم بهش. شام خوردیم و بعد مادرشوهر گیر داد که خونه خاله کوچیکه هم بریم و عید بگیریم! ما مسافرت رفتیم که عید نگیریم دیگه. قرار شد هفته بعد از تعطیلات خاله های سیگما رو شام دعوت کنم. برگشتنی سر این عید دیدنیا بحثمون شد. شب هم درست خوابم نبرد.

چهارشنبه 7ام، ساعت 7 بیدار شدم و خودم با گیلی اومدم شرکت. از پارکینگ شرکت تا کارت زدنم 12 دقیقه شد! کاش همیشه عید بود! حدود ساعت 9 دیگه خیلیا اومدن. دوستامم اومدن همه. کار زیادی هم نداشتیم امروز. این بود که قشنگ فرصت کردم یه پست کامل بذارم.

عصری میخوایم عید دیدنی بریم خونه گاما و خاله ش. امیدوارم بتونم فردا رو یه برنامه مفرح بذارم واسه خودم. تا ببینیم چی میشه 

نظرات 6 + ارسال نظر
Zahra پنج‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 07:39 ق.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

سلام لانداجان، عیدت مبارک، خیلی پستت رو دوست داشتم، رستوران کریم آلتون اولین جایی بود که منو همسر بعد عقد رفتیم و خیلی برام خاطره انگیزه. تا جایی که من یادمه پیتزا پیتزا یه شعبه تو خیابون کوهسنگی، نزدیک پارک داره، عجیبه پیدا نکردین. دفعه دیگه حتما پارک ملت هم برین، فضای دریاچش خیلی خوشگله. راستی در مورد عروسک پست قبل، گوگل عکسشو بهم نشون داد

سلام عزیزم. ممنون. عههه چه جالب. چه جای خوبی رفتین
تو کوهسنگی؟ نبود که. ما خیلی دنبالش گشتیم.
پارک ملت بچه بودم رفتم. ولی باشه حتما میریم.
جدی گوگل نشون داد؟ برم سرچ کنم ببینم چی میگه؟ اسمشو خودم گذاشتم آخه

عاطفه پنج‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 04:16 ب.ظ

لاندا جان از سبزه نارنج توی این یک سال چطورمواظبت کردی؟

عزیزم من جلوی پنجره گذاشته بودمش و هفته ای دو سه بار بهش آب میدادم. البته خیلیش خشک شد. ولی بخش خوبیش هم موند و رشد کرد.

میترا شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 01:37 ق.ظ

عیدت مبارک عزیزم
تا مشهد اومده بودین بجنوردم میومدین پیش ما
انشالله سال خوبی پر از سلامتی و شادی و ارامش و پراز پول داشته باشبن

مرسی. جدی بجنوردین؟ نمیدونستیم که، وگرنه میومدیم
مرسی عزیزم. همچنین شما

فرناز شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 09:12 ق.ظ

سال نو مبارک! چه خوب که هوا آفتابی بوده شمال که همش ابر و بارونه و سرد. من عید دیدنی رو خیلی دوست دارم از وقتی هم ازدواج کردم کل عید شمالیم وگرنه دوست دارم خونه همه برم از فامیل خودم تا همسر!!

مرسی :*
عه همه این سالا همه عیدا رو میرید شمال؟ آره دیگه اینجوری سخت میشه. منم عید دیدنی رفتن دوس دارم، ولی وقتی تکراری میشه، آدم دوس داره تنوع بده.

رویای ۵۸ شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 10:38 ب.ظ

سال نو مبارک لاندا جان

ممنونم عزیزم

میلو یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 02:21 ق.ظ

بهارت مبارک لانداجان. پر از شادی و سلامتی و برکت باشه واستون.
چه سفر خوبی ایشالا همیشه به گشت

مرسی عزیزم. همچنین برای شما. امیدوارم یه عالمه موفق باشی تو کارت امسال. و موفق هم میشی سفره هفت سینت خیلی خوشگل بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد